نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

به افرادی كه از خطر كار خود مطلع نیستند گفته می‌شود.
روزی روزگاری، شیری كه در جنگلی سرسبز زندگی می‌كرد حسابی از دست گرما كلافه و عصبانی شده بود و زیر شاخه‌ی یكی از درختان جنگل نشسته بود. شیر چشم‌هایش را بسته بود تا خوابش ببرد ولی صدای وزوز مگس‌ها اذیتش می‌كرد و باعث می‌شد چرتش پاره شود این صدا باعث عصبانیت بیشتر شیر می‌شد.
از طرف دیگر در آن نزدیكی درختی كه شیر زیر سایه‌ی آن دراز كشیده بود. موشی زندگی می‌كرد كه حفره‌ای را زیرزمین كَنده بود و آن حفره حسابی خنك بود و از دست اذیت و آزار مگس‌ها هم در امان بود. موش می‌توانست بدون داشتن مزاحمی در لانه‌ی خود استراحت كند. در یكی از روزها كه موش بعد از یك استراحت چند ساعته سرحال و قبراق از لانه‌اش خارج شد تا در اطراف گشتی بزند، به یكباره چشمش به شیر افتاد كه جلوی لانه‌اش در حال چرت زدن بود، و هر از چند گاه دُمش را تكان می‌دهد موش مطمئن شد كه شیر خواب نیست و در حال چرت زدن است. جستی زد و خود را به پشت شیر رساند چند بار از یال و كوپال شیر بالا رفت و به این طرف و آن طرف چرخی زد. شیر آنقدر بی‌حوصله بود كه نمی‌خواست حتی موش را از خود دور كند با خودش فكر كرد كمی بالا و پایین می‌رود تن من را هم می‌خاراند بعد از مدتی خسته می‌شود و به دنبال كار و زندگی خودش می‌رود.
ساعت‌ها به همین منوال گذشت و موش بیشتر از سرگرمی جدیدش لذت می‌برد تا اینكه شیر دیگه كلافه شده از جایش بلند شد تكانی به خودش داد و موش به زمین افتاد. قبل از اینكه موش بتواند از جای خود بلند شود و فرار كند، سریع موش را با دستانش گرفت و گفت: عجب موش پررویی هستی هرچه از آن وقت تا حالا به روی خودم نمی‌آورم كه داری چه كار می‌كنی تا شاید خجالت بكشی و خودت بروی انگار نه انگار به روی خودت هم نمی‌آوری. مثل اینكه یادت رفته روی تن چه حیوانی داری بازی می‌كنی. حالا بلایی سرت می‌آورم كه بفهمی شیر چه حیوانی است و هوس بازی با دم شیر دیگر به سرت نزند.
موش كه اوضاع را خیلی خطرناك دید شروع كرد به گریه و زاری و گفت ای سلطان جنگل رحم كنید، من فكر نمی‌كردم باعث عصبانیت شما شوم. من فكر می‌كردم آنقدر كوچكم كه شما حتی حضور مرا حس نمی كنید. موش توانست در نهایت، دل شیر را به رحم بیاورد و از بلایی كه قرار بود بر سرش بیاید جان سالم به در برد. در عوض به شیر قول داد كه این بزرگواری و محبت شیر را روزی جبران كند، شیر از این همه شیرین زبانی و التماس موش خوشش آمد و گفت: تو نیم وجبی چه كمكی به من می‌خواهی بكنی ولی خوب باشد، برو تو دیگر آزادی.
چندین ماه از آن روز و قولی كه موش به شیر داده بود می‌گذشت كه یك روز شیر مثل همیشه بعد از یك روز فعالیت زیر سایه‌ی درختی نشست و شروع به چرت زدن كرد چون خیلی خسته بود، خوابش برد از سوی دیگر شكارچی كه چند روز شیر را تحت تعقیب قرار داده بود تا بتواند او را شكار كند و فهمیده بود كه تقریباً هر روز همان ساعت شیر در آن نقطه استراحت می‌كند. همان جا تور بزرگی را پهن كرده بود و وقتی كه مطمئن شد شیر خوابیده تور را جمع كرد و بالا كشید. شیر كه از خواب بیدار شد دید در تور بزرگی گیر افتاده و در جایی میان زمین و هوا معلق است ولی هرچه تلاش و تقلا كرد هیچ فایده‌ای نداشت.
شیر عصبانی كه در تله گیر افتاده بود چندین بار غُرید. از صدای غرش شیر موش كوچولو كه در لانه‌اش در حال استراحت بود خارج شد و دید شیر بیچاره در دام مرد شكارچی گیر افتاده فریاد زد نگران نباش من تو را نجات خواهم داد فقط تو دائم به غرش ادامه بده تا مرد شكارچی فكر كند تو هنوز عصبانی هستی و به تو نزدیك نشود تا من بتوانم تور را بجوم و تو را از آن نجات دهم. شیر كه دید چاره‌ای ندارد جز اینكه به حرف دوست كوچكش گوش دهد، شروع به غرش كرد.
موش سریع طناب‌های اصلی تور را كه به شاخه‌ی بزرگی از درخت وصل بود و شیر را در تور نگه داشته بود جوید تور به زمین افتاد طناب‌های تور باز شد و شیر توانست به راحتی از آن خارج شود.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول