با همه بله، با ما هم بله
روزی روزگاری، مرد تاجری كه در تمام معاملههایش ضرر میكرد و این ضررها باعث شده بود تمام داراییهایش را از دست بدهد. پس از مدتی مرد به فكرش رسید از دوستانش پول قرض بگیرد و با پول آنها خرید و فروش كند و با
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه با تمام حیلهها و زرنگیها میخواهند دیگران را فریب بدهند.روزی روزگاری، مرد تاجری كه در تمام معاملههایش ضرر میكرد و این ضررها باعث شده بود تمام داراییهایش را از دست بدهد. پس از مدتی مرد به فكرش رسید از دوستانش پول قرض بگیرد و با پول آنها خرید و فروش كند و با سود حاصل از آن قرض دوستانش را بدهد ولی روزگار به نحوی كه او برنامه ریزی كرده بود پیش نرفت و مرد باز هم ضرر كرد.
بعد از گذشت چند ماه كم كم سروكلهی طلبكاران پیدا شد. هر روز به نحوی با آنها روبه رو نمیشد و فرار میكرد. زنش كه از این وضعیت خسته شد گفت: باید به فكر راه چارهای باشی با این رویه من به آنها دروغ نمیگویم و تو را به دست طلبكاران میدهم. مرد از خانه خارج شد و به سراغ یكی از دوستان صمیمیاش كه از قضا یكی از طلبكاران هم بود رفت و گفت: من دیگر دیوانه شدهام نمیدانم چه كار كنم؟ این از اوضاع كسب و كار كه خودت بهتر میدانی و این هم از طلبكاران كه من رو رها نمیكنند.
دوستش گفت: دیوانه شدهای چه خوب! مرد بدهكار گفت: این كه من از دست طلبكارها دیوانه شدهام خوب است؟ دوستش گفت: میخواهی راهی را به تو نشان دهم كه از دست طلبكارها خلاص شوی؟ مرد گفت: بله، هرچی باشه قبول فقط من رو از این مهلكه نجات بده. دوستش گفت: این كار یك شرط دارد؟ مرد قبول كرد شرطش هرچه باشد اجابت كند. دوستش گفت: وقتی از مهلكه نجات پیدا كردی اولین كسی كه طلبش را تسویه كردی باید من باشم. بدهكار قبول كرد آن وقت دوستش گفت: من از تو نزد قاضی شهر شكایت میكنم ولی تو فقط بگو بله. كاری به سؤال نداشته باش فقط بگو بله. قاضی فكر میكند كه تو به خاطر فشار عصبی كه این مدت تحمل كردی دیوانه شدی و تو را رها میكند. با هم به محكمهی شهر رفتند و مرد طلبكار گفت: من از این آقا شاكی هستم؟ پولی از من گرفته و حالا پس نمیدهد. قاضی از مرد بدهكار سؤال كرد. تو پولی از این مرد قرض گرفتهای؟ گفت: بله. پرسید: چرا پولش را پس نمیدهی؟ گفت: بله. قاضی گفت: این مرد به تو پول قرض داده و تو باید آن را برگردانی؟ گفت: بله. قاضی گفت:نگو بله بگو میخواهی با بدهیت چكار كنی؟ مرد گفت: بله. خلاصه هرچه قاضی میپرسید: مرد فقط میگفت: بله. آخر قاضی خسته شد و گفت: این مرد دیوانه است. این كه نمیتواند بدهی كسی را پس دهد. فعلاً شما از شكایت صرفنظر كن تا ببینیم در آینده چه پیش میآید. و مرد بدهكار را آزاد كرد.
دو مرد بدهكار و طلبكار از هم جدا شدند و هركدام به خانههای خود رفتند. چند روز بعد طلبكار به خانهی بدهكار آمد و گفت: خوش میگذرد، خوب از دست طلبكارها فرار كردی! مرد گفت: بله. دوستش گفت: مرد حسابی مگر قرار نبود بعد از دادگاه بدهی مرا تسویه كنی؟ مرد گفت: بله، دوستش گفت: الوعده وفا، من آمدهام تا بدهیام را بگیرم. و مرد باز هم گفت: بله، هرچه دوستش گفت: جوابش همان بله بود و بس. دوستش كه از دست او دیگر كلافه شده بود گفت: با همه بله، با ما هم بله. و مرد دوباره گفت: بله.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}