موقعیت غرب در برابر ایران
مترجم: دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور
دنیای غرب پس از مواجهه با تحولی که در سدهی بیستم مسیحی پدید آمد، بر میراث قوانین روم باستان، گنجینهی اخلاقیات یهودی - مسیحی مبتنی بر ماوراء الطبیعه و آرمان حقوق مشروعِ انسان تکیه زده است. دنیایی که با نگرانی از خود میپرسد: این تحول چگونه به ایستایی میرسد یا باژگونه میگردد؟ بی فایده است که استبداد سوسیالیستی را به عنوان مرامی آرمان شهری رسوا کنیم و اصول اقتصادیاش را غیرمنطقی بدانیم و محکوم کنیم زیرا، در وهلهی نخست، غربِ انتقادگر فقط خود را موظف دانسته که گفت و گو کند و بحثهایش فقط در این سوی پردهی آهنین به گوش میرسد، و در وهلهی دوم، هر یک از اصول اقتصادی که مورد قبول همگان است، میتواند به اجرا درآید تا هنگامی که همه آماده شوند قربانیان این نظام را هم بپذیرند. میتوان به همهی اصلاحات اجتماعی و اقتصادیِ دل خواه دست زد حتی اگر مانند استالین مجبور شویم سه میلیون روستایی را به ورطهی گرسنگی و قطحی و مرگ درافکنیم و چند میلیون کارگر را نیز بی کار و بی دست مزد به حال خود رها کنیم. دولتی از این دست، بحرانهای اجتماعی یا اقتصادی نخواهد داشت تا از آنها به وحشت افتد. تا هنگامی که قدرتش تثبیت شده و پابرجاست - یعنی تا زمانی که ارتش و قوای انتظامیِ بسیار منظم و خوب تغذیه شده در راه باشد - موجودیتش را میتواند تا مدت زمان طولانی و نامشخص حفظ کند و قدرت خود را در گسترهای بی حد و مرز افزایش دهد. پا به پای افزایش نفوس و جمعیت، بر شمارِ کارگرانِ بی مزد افزوده میگردد. این کار اغلب با رغبت و میل انجام میگیرد تا با هماوردان رقابت شود، و در این میانه به بازار جهانی که تا حد زیادی به دستمزدها وابسته است، توجهی نمیشود. تنها خطر جدّی از بیرون است، یعنی خطرِ تهدید به حملهی نظامی. اما این خطر هر ساله کاستی مییابد، نخست به خاطر آن که توان جنگی دُوَل مستبد سخت در حال افزایش است، و دوم از آن رو که غرب نمیتواند ملی گرایی و شووینیسیم پنهانیِ روسها یا چینیها را طی نبردی برانگیزد، نبردی که تعهدات نیک آنها را به مسیری نادرست و نومید کننده در خواهد افکند.
تا آن جا که میتوان تصور کرد، فقط یک احتمال باقی میماند، و آن درهم شکستن قدرت از درون است که به هر حال، باید در پی تحول درونی آن پدید آید. در حال حاضر، هر نوع حمایت از بیرون، با توجه به معیارهای امنیتیِ موجود و خطرِ واکنشهای ملی گرایانه، تأثیر اندکی خواهد داشت. دولتِ مطلق گرا دارای سپاهی از هیأت مبلغان متحجر است که در امور سیاست خارجی انجام وظیفه میکنند و اینها نیز به نوبهی خود به عنوان ستون پنجم عمل میکنند و به نحوی تضمین شده در پناه حقوق و قوانین دولتهای غربی قرار میگیرند. علاوه بر این، اجتماعاتِ معتقد که جایگاهی بس نیرومند دارند، به نحو قابل توجهی قدرت تصمیم گیری دُوَلِ غربی را تضعیف میکنند، در حالی که غرب که اقبال را هم ندارد که نفوذی مشابه بر رقیبان ما داشته باشد، هر چند که احتمالاً در این پنداشت به بی راهه نرفتهایم که زمزمهی مخالفتهایی در میان تودههای بلوک شرق به گوش میرسد. همیشه انسانهایی درست کار و دوست دار حق و حق طلبی هستند که دروغ و استبداد در نظرشان منفور است، اما نمیتوان قضاوت کرد که آیا آنها در نظامهای پلیسی تأثیری قاطع بر تودهها میگذارند یا نه. (1)
با توجه به چنین وضعیت ناآرام، این پرسش بارها در غرب به میان میآید که: در برابر این تهدید از سوی شرق، چه میتوان کرد؟ هر چند غرب قدرت صنعتیِ قابل توجه و توان دفاعیِ زیادی در اختیار دارد، نمیتوان به آن دل خوش کرد، چون میدانیم که حتی بزرگ ترین سلاحها و صنایع سنگین با سطح زندگیِ نسبتاً بالا کافی نیست تا گسترش آسیب روانی را با تحجر مذهبی آزمون کنیم.
غرب هنوز متأسفانه بیدار نشده و این حقیقت را در نیافته که گریزگاه ما به ایدهآلیسم (آرمانگرایی) و خردگرایی و دیگر نحلههای مطلوب که با اشتیاق تمام بدان مینگریم، چیزی جز خشم و هیاهو نیست. این مانند بادی است که با توفان ایمان مذهبی از جا کنده و محو میشود، حال این ایمان چه قدر تحریف شده و بیمارگونه به نظر میآید، خدا میداند. ما با وضعیتی رو به رو نیستیم که مغلوب بحثهای خردگرا یا اخلاق گرا شویم، بلکه با رها کردنِ نیروها و باورهای عاطفی رو به روایم که با روح اعصار جنسیت مییابد، و به تجربه نیک میدانیم که این باورها خیلی تحت تأثیر اندیشهی خردگرا نیستند و در عین حال، کمتر زیر تأثیر توصیههای اخلاقیاند. در بسیاری از مناطق به درستی مشخص شده که ایمان نیرومند از نوعی دیگر و غیر مادی باید به اندازهی تریاق یا پادزهر مؤثر باشد و نگرش مذهبی که بر آن اساس بنا گردیده، تنها دفاع مؤثر در برابر خطر عفونت روانی است. متأسفانه واژهی ناچیزِ «باید» که همیشه در این ارتباط به کار برده میشود، اگر نگوییم کم بود یا نیازمندی، به نوعی ضعف اشاره دارد. نه تنها غرب فاقد دینی متحد و یگانه است که میتواند پیش رفت ایدئولوژی خشک اندیش و متحّجر را سد کند، بلکه به عنوان پدرِ فلسفهی مارکسیستی، عیناً همان پنداشتهای معنوی یا همان بحثها و اهداف را به کار میبندد. هر چند کلیساها در غرب از آزادی کامل برخوردارند، نسبت به کلیساهای شرق، مزیتی ندارند. با وجود این، در عرصهی وسیع سیاست، تأثیر زیادی هم ندارند. عیب یک کیش به مثابه نهادی عمومی است که دو صاحب و خداوندگار دارد: از سویی، وجودش را از رابطه با خداوند به دست میآورد. و از سوی دیگر، وظیفه و دِینی نسبت به دولت برگردن دارد، یعنی نسبت به دنیا، که در این ارتباط میتوان به مثلِ مشهورِ «همه تسلیم در برابر قیصر ...» و بسیاری از هشدارهای دیگرِ عهد جدید تمسّک جوییم. در اعصار نخستین و نسبتاً تا زمان اخیر سخن از «قدرت مطلقهی خداوند» (رومیان 1/13 بوده بود. امروز این مفهوم دیگر قدیمی شده است. کلیساها برابر نهادِ عقاید سنتی و جمعیاند که در مورد بسیاری از پیروانشان دیگر مبتنی بر تجربهی درونیشان نیست، بلکه مبتنی بر باورهای نابازتابنده (2) است، که به محض آن که کسی دربارهاش بیندیشد، میخواهد هر طور شده ناپدید گردد. پس محتوای عقیدتی با آگاهی و دانش در تضاد قرار میگیرد و اغلب چنین پیش میآید که ناخردگراییِ عقاید، دیگر رقیبی برای استدلال در حوزهی دانش و معرفت نیست. اعتقاد نمیتواند جایگزین مناسبی برای تجربهی درونی شود، و در غیاب این تجربهی درونی، حتی ایمانی نیرومند که به نحوی معجزه آسا هم چون فیضی از سوی خداوند به انسان رو میکند، به همان اندازه معجزه آسا میتواند از انسان جدا شود. مردم تجربهی دینی را ایمان مینامند، اما نمیتوانند فکر کنند که ایمان عملاً پدیدهای ثانوی ناشی از این حقیقت است که چیزی در مرحلهی نخست برای ما اتفاق افتاده که اعتماد و وفاداری را در ما القا میکند. این تجربه محتوایی مشخص دارد که با اصطلاحات یک یا چند کیش فرقهای میتواند تفسیر شود. اما هر چه بیشتر به این موضوع نزدیک میشویم، امکان تضاد آن با دانش که فی نفسه کاملاً بی نشانه است، بیشتر میشود. به عبارت دیگر، دیدگاه کیشهای باستانی و سرشار از نمادهای مؤثرِ اساطیری است که اگر نیک بنگریم، در تضادی سخت با دانش قرار میگیرد. اما برای نمونه وقتی میگوییم که مسیح از جسد برخاست و عروج کرد، اگر نه به معنی واقع کلمه، بلکه به گونهای نمادین درک شود، پس موجبات تفسیرهای گوناگونی را فراهم میآورد که تضادی با دانش پیدا نمیکند و با معنیِ سخنِ یاد شده نیز یکی نیست. اعتراض به این که فهم این نکته جنبهی نمادین دارد و نقطهی پایانی است بر امید مسیحیان به جاودانگی، دیگر اعتباری ندارد، زیرا مدتها پیش از ظهور مسیحیت، انسان به زندگیِ پس از مرگ باور داشت و بنابراین، به هیچ وجه نیازی به عید رستاخیز مسیح نداشت تا ضمانتی برای جاودانگی او باشد. این خطر که اساطیر به معنی واقع کلمه درک شده، درست به همان گونه که کلیسا آموزش داده است، ناگهان بی اعتبار میشود. امروز بیشتر از گذشته از این حرفها زده میشود. آیا وقت آن فرا نرسیده که به جای آن که اساطیر مسیحی را طرد کنیم، برای یک بار هم که شده، آنها را به گونهای نمادین درک کنیم؟
هنوز زمانی آن فرا نرسیده که بگوییم نتایج شناخت کلیِ وجه تشابه محتوم میان دین دولتی مارکسیستها و دینِ دولتیِ کلیسایی چیست. ادعای مطلقگرای انسان در باب ایزدان دولت شهر (Civites Dei) شباهت نامبارکی با «الوهیت» دولت (divinity of the state) دارد، و نتیجهی اخلاق قدیس ایگناسیوس لویولا (3) از اقتدار کلیسا («هدف وسیله را توجیه میکند») دروغی بیش نیست که هم چون ابزاری سیاسی آن هم به شیوهای بس خطرناک به کار گرفته میشود. هم خواست سرسپردگی بی رویّه به دین و نتیجتاً کاهش آزادی آدمی، یعنی آزادی فرد در برابر خدا و آزادی در برابر دولت، گور فرد و فردیت را کندهاند. وجود شکنندهی فرد، یعنی ذی وجودی یگانه از هر دو سو تهدید میشود و این برخلاف قول خاصِ بهشت مادّی و معنوی است که فراخواهد رسید - و چند نفر از ما در مسیری طولانی میتوانیم بر ضد این ضرب المثل مشهور بشوریم که میگوید «سیلی نقد بِه از حلوای نسیه است»؟ علاوه بر این، غرب از همین جهان نگرهی (4) «علمی» و خردگرا بهره مند است با گرایش آماری و ترازمند و اهداف مادی گرایانهاش به مثابه دینِ دولتیِ بلوکِ شرق بدان گونه که در بالا شرح دادهام.پس، غرب با دو دستگیهای سیاسی و فرقهایاش، برای نیازمندی انسان جدید چه چیزی به ارمغان آورده است؟ متأسفانه باید بگوییم هیچ به جز انواع راهبُردهایی که همه به هدفی منجر میگردد که عملاً با آرمان مارکسیستی غیر قابل تشخیص است. فهم این نکته خیلی دشوار نیست که جهان بینی کمونیستی چه گونه بر این باور پای میفشرد که زمان آن فرا رسیده و جهان برای تغییر کیش به بلوغ لازم دست یافته است. حقایق به زبانی سخن میگویند که از این نظر بسیار آشکار است. اما این در غرب به ما کمک نمیکند که چشمان را در برابرش ببندیم و آسیب پذیریِ مهلکِ خود را نشناسیم. هر کسی که یک بار آموخته که در برابر عقاید جمعی کاملاً تسلیم شود و از حق همیشگی خود برای آزادی و به همین اندازه از وظیفهی همیشگی مسئولیت فردیاش چشم بپوشد، بر این نگرش پای خواهد فشرد و قادر خواهد شد که با همان زودباوری و فقدان نقد و انتقاد در مسیری باژگونه گام بردارد، حتی اگر عقیدهی دیگر و واقعاً «بهتر» ی به آرمان گراییِ مفروضش تحمیل گردد. در این ایّامِ نه چندان دور، چه بر سر ملت متمدن اروپایی آمده است؟ ما آلمانیها را متهم میکنیم به اینکه همهی کارهای گذشته را از یاد بردهاند، اما حقیقت این است که قطعاً نمیدانیم که مشابه اعمال گذشته در جایی دیگر اتفاق خواهد افتاد یا نه. اگر اتفاق افتاد و اگر ملتِ متمدنِ دیگری در برابر عفونت عقیدهای متحدالشکل و یک سونگر به زانو درآمد، شگفت آور نخواهد بود. آمریکا - خدا کند که در مسیر تغییر افتد! (5) - به راستی استخوان بندی سیاسی اروپای غربی را تشکیل میدهد و به نظر میرسد که از این نظر مصون است، از آن رو که موقعیت متضاد و بی پردهای را کسب کرده، اما در حقیقت حتی شاید آسیب پذیرتر از اروپا باشد، چون نظام آموزشی آمریکا سخت تحت تأثیر جهان نگرهی علمی و حقایق آماری آن است، و جمعیتِ آمیخته و گونه گون این کشور در خاکی که واقعاً بی ریشه و بدون پیشینهی تاریخی است، به سختی ریشه میدواند. گونهی تاریخی و انسان گرای آموزش که در چنین شرایطی شدیداً مورد نظر است، برعکس، وجودی سیندرِلاگونه مییابد. هر چند اروپا از این نظر مستغنی است، اما آن را به شکل خودپرستی ملی گرایانه و شک ورزی فلج کنندهای در جهت عقیم کردن خود به کار میگیرد. هدف هر دو مادی گرایانه و جمع گرایانه است و هر دو فاقد همان چیزند که تمامیت انسان را توجیه و به خود معطوف میکند، یعنی عقیدهای که فرد انسان را به مثابه معیاری برای همه چیز مرکزیت میبخشد.
این عقیده به تنهایی کافی است که حادترین تردیدها و مقاومتها را به طور همه جانبه برانگیزد، و شخص میتواند تقریباً تا آن جا فرا رود که ادعا کند که بی ارزشیِ فرد در مقایسه با جمعیتی سترگ، باوری است که موجب خشنودی و یک پارچگی جهانیان میگردد. ما همه برای اطمینان میگوییم که این قرن، قرنِ انسان اشتراکی است؛ او خداوندگار زمین، هوا و آب است و سرنوشت تاریخی ملتها به تصمیم و رأی او گره خورده است. این تصویر غرورانگیزِ شکوه و عظمت انسان متأسفانه تنها وهمی بیش نیست و با واقعیتی کاملاً از گونهای دیگر تعادل مییابد. انسان در این واقع نگری، برده و قربانی ماشینهایی است که فضا و زمان را برای او تسخیر کرده است؛ او با توان فنون جنگی که تصور میشود نگاهبان وجودی مادی اوست، رام گردیده و احساس خطر میکند؛ آزادی معنوی و اخلاقی انسان، هر چند که با محدودیتهایی در نیمی از جهان، تضمین شده است، با سردرگمیِ آشوب گرایانهای تهدید میشود، و در نیمهی دیگر آن نیز کم و بیش از بین رفته است. سرانجام، این خداوندگار عناصر و سردمدار جهان که کمدی و تراژدی را یک جا در کنار خود احساس میکند، به عقایدی چنگ زده که اعتبارش را بی ارزش میسازد و خود اختیاریاش را به پوچی بدل میکند. همهی دستاوردها و داشتههای انسان، بر عظمت او نمیافزاید؛ برعکس، او را نابود میکند، چنان که سرنوشتِ کارگرِ کارخانهای تحت حاکمیت توزیع «عادلانه»ی کالا، این امر را به وضوح نشان میدهد.
پینوشتها:
1. رویدادهای اخیر در لهستان و مجارستان نشان داد که این مخالفت نسبت به آنچه که پیش بینی میشده، بیشتر قابل توجه بوده است.
2. unreflecting belief
3. Ignatius loyola 1491-1556 کشیش و متاله مسیحی اسپانیایی و مؤسس انجمن عیسی مسیح.
4. Weltanschauung
5. Oquae mutatio rerum!
یونگ، کارل گوستاو، (1393)، ضمیر پنهان (نفس نامکشوف)، ترجمهی ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: نشر قطره، چاپ دوازدهم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}