نویسنده: کارل گوستاو یونگ
مترجم: دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور



 

شگفت‌آور است که انسان برانگیزنده، مُبدع و عامل این همه‌ی، تحولات است، او منشأ همه‌ی داوری‌ها و تصمیمات و طرّاح آینده است که این چنین باید خود را به ذرّه‌ای ناچیز (1) تنزّل دهد. تضاد و ارزش گذاری تناقض گونه‌ی انسانیت از سوی خود انسان، به راستی مایه‌ی شگفتی است و می‌توان آن را فقط به گونه‌ای توجیه کرد که داوری‌اش چندان اطمینان بخش نیست. به عبارت دیگر، انسان برای خود معمّایی شده است. اگر در نظر آوریم که او فاقد وسیله‌ی مقایسه‌ی لازم برای خودشناسی است، این مسئله بیش‌تر قابل فهم می‌شود. او می‌داند که چه گونه خود را از نظر کالبدشناسی و فیزیولُژی از حیوانات دیگر متمایز کند، اما در مقام موجودی آگاه و اندیشه ورز که از موهبت سخن گویی برخوردار است، فاقد همه‌ی معیارهای خودداوری است. او در این سیّاره، تنها پدیده‌ای است که با پدیده‌های دیگر قابل مقایسه نیست. امکان مقایسه و نتیجتاً امکان خودشناسی تنها وقتی پیش خواهد آمد که بتواند با نیمه انسان‌های پستاندار که در سیّارات دیگر می‌زیَند، روابطی برقرار کند.
تا آن زمان انسان باید همانند مُعتکفی شود که می‌داند از لحاظ کالبدشناسی با انسان نماها همانندی‌هایی دارد، اما اگر از لحاظ ظاهر داوری کنیم، با این خویشاوندان از لحاظ روان اختلاف چشم‌گیری دارد. فقط با توجه به این مهم‌ترین ویژگیِ نوع انسان است که او نمی‌تواند خویشتن را بشناسد و بنابراین، در نظر خود مثل یک راز باقی می‌ماند. درجات متفاوت درونِ نوعِ انسان در مقایسه با امکانات خودشناسی اهمیت کمی دارد، چون که موجب رو به رو شدن با مخلوقی می‌گردد که از لحاظ ساختار همانند است، اما خاستگاهی متفاوت دارد. روان ما که در وهله‌ی نخست باعث همه‌ی دگرگونی‌های تاریخی در این سیّاره است که به دست انسان پدید آمده، به گونه‌ی معمایی غیرقابل حل، و عُجبی غیرقابل فهم درآمده، موضوع معمایی همیشگی و خصیصه‌ای است که با اسرار طبیعت سهیم گردیده است. با توجه به مورد اخیر، ما هنوز امید دست یابی به کشفیات و یافتن پاسخ دشوارترین مسایل را در سر می‌پرورانیم. اما با توجه به روان و روان شناسی، به نظر می‌ر‌سد که تردیدی هشیارانه وجود دارد. روان شناسی نه تنها جوان‌ترین شاخه‌ی علوم تجربی است، بلکه در دست یابی به نکات دقیق و درست هنوز دشواری‌هایی دارد.
همان گونه که پنداشتِ نادرست ما از منظومه‌های شمسی باید از تعصب کُپرنیکی رها شود، تلاشی نیرومند و همه جانبه، تقریباً با سرشتی انقلابی لازم است تا روان شناسی را نخست از افسونِ باورهای اساطیری آزاد کند و آن‌گاه از تعصبی برهاند که می‌گوید روان از سویی فقط پِی پدیداری (2) از فرآیندی بیوشیمیایی در مغز، یا از دیگر سو، مقوله‌ای کلاً دست نیافتنی و پیچیده است. ارتباط با مغز به خودی خود ثابت نمی‌کند که روان نوعی پِی پدیدار است، کارکردی ثانوی که به گونه‌ای علّی به فرایندهای بیوشیمیایی وابسته است. با وجود این، ما تنها می‌دانیم که کارکرد روانی تا چه اندازه با فرایندهای متغیر مغز آشفته می‌گردد و این حقیقتی بسیار مهم و تأثیرگذار است که سرشت فرعیِ روان تقریباً استنباطی اجتناب ناپذیر به نظر می‌رسد. پدیده‌های فرا روان شناسی (3) به هر حال، هشدار می‌دهد که دقیق‌تر باشیم، زیرا به نسبی گرایی فضا و زمان در میان عوامل روانی اشاره دارند که توجیه ساده و شتاب زده‌ی ما را درباره‌ی وجه تشابه میان پدیده‌ی روانی و جسمی تردید‌آمیز می‌کند. مردم به خاطر این توجیه، یافته‌های فرا روان شناسی را کاملاً انکار می‌کنند و به دلایل فلسفی یا از روی تنبلی فکری خود، آن را می‌توان نگرشی مسئولانه و علمی پنداشت، هر چند شیوه‌ای رایج و به دور از مشکلات فوق العاده‌ای فکری است. برای ارزیابی پدیده‌ی روانی باید به همه‌ی پدیده‌های دیگر که با آن هم آهنگ است، توجه کنیم و به این ترتیب، دیگر نمی‌توانیم به نوعی روان شناسی بپردازیم که وجود ناخودآگاه یا فرا روان شناسی را نادیده می‌انگارد.
ساختار و فیزیولُژی مغز توجیهی برای فرایند روانی پدید نمی‌آورد. روان سرشتی ویژه دارد که نمی‌توان آن را به چیزی دیگر کاهش داد. روان، هم چون فیزیولُژی، زمینه‌ی تجربی نسبتاً مستقل دارد که باید اهمیتی ویژه برایش قایل شد، چون مانند پدیده‌ی خودآگاهی دارای دو شرط ضروری برای هستی است. بدون خودآگاهی واقعاً باید گفت که جهان وجود نخواهد داشت، چه جهان فقط تا زمانی موجودیت می‌یابد که آن را روان خودآگاهانه منعکس کند یا خودآگاهانه توجیه نماید. خودآگاهی پیش شرطِ بودن است. بنابراین، روان دارای موهبت و شأن اصل کیهانی است که از نظرگاه فلسفی و در حقیقت موقعیتی برابر با اصل وجود جسمانی بدان می‌بخشد. حامل این خودآگاهی، فرد است که روان را در اختیار خود نمی‌گیرد بلکه، برعکس، تحت اختیار روان عمل می‌کند و یا بیداری تدریجیِ خودآگاهی در دوران کودکی تغذیه می‌شود. اگر روان باید از لحاظ تجربی اهمیتی چشم‌گیر یابد، پس فرد نیز که تنها تجلی بی واسطه‌ی روان است، باید دارای چنین اهمیتی باشد.
این حقیقت به دو دلیل باید مؤکداً مورد توجه قرار گیرد. نخست آن که روان فرد، درست به دلیل فردیتش، استثنایی است بر قاعده‌ی آماری و بنابراین یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایش را به هنگامی که زیر نفوذ ارزیابی آماری قرار می‌گیرد، از دست می‌دهد. دوم این که، کلیساها تنها زمانی بدان ارج می‌نهند که از اصولی جزمی برخوردار باشد - به عبارت دیگر، تسلیم مقوله‌ای جمعی گردد. در هر دو مورد، خواست فردیت به صورت لجاجتی خودبینانه تلقی می‌شود. علم به بهانه‌ی ذهنیت گرایی، از فردیّت ارزش زدایی می‌کند و کلیسا آن را از نظر اخلاقی بدعت و غرور معنوی می‌داند. در این مورد، نباید فراموش کرد که مسیحیت، برخلاف دیگر ادیان، در بطن خود نمادی می‌پروراند که محتوایش عبارت است از شیوه‌ی فردی زندگی انسان، یعنی پسرِ انسان (4). مسیحیت حتی رواند فردیت را هم چون تجسّم و وحیِ خود خداوند می‌پندارد. از این رو، تحول نفس از اهمیتی برخوردار است که همگان به اشارت ضمنی و کامل‌اش پی برده‌اند، زیرا توجه بیش از حد به برونه‌ها راه تجربه‌ی آنیِ درون را سد می‌کند. اگر خود اختیاری فرد راز ماندگاری بسیاری از افراد نبود، این پدیده‌ی بسیار تحت فشار قرار گرفته به سختی می‌توانست نتیجه‌اش سرکوبِ جمعیِ اخلاقی یا معنوی باشد.
همه‌ی این موانع مسئله را برای رسیدن به ارزیابیِ درستِ روانِ انسان دشوارتر می‌سازد، اما باعث شده که به موضوع مهم دیگری تا حدودی توجه شود که در خورِ یادآوری است. یکی از تجربیات عادی روان پزشکی این است که ارزش زداییِ روان و مقاومت‌های دیگر در برابر روشن‌گری روان شناختی تا حد زیادی مبتنی بر ترس بوده است، هراسی بی جهت از کشفیاتی که ممکن است در قلم‌رو ناخودآگاه به انسان دست دهد. این ترس‌ها نه تنها در میان اشخاص یافت می‌شود که از تصویر فروید درباره‌ی ناخودآگاه به وحشت افتاده‌اند، بلکه خود بنیان گذارِ روان کاوی را نیز به دردسر انداخته است، به طوری که روزی پیش من اقرار کرد که لازم است از نظریه‌ی جنسی خود حکمی بسازد، چون این تنها وسیله‌ی دفاعی خرد در برابر «طغیانِ توفانِ سیاه علوم خفیّه و رمزآمیز» بوده است. فروید با این سخن می‌خواست این عقیده‌اش را ابراز کند که ناخودآگاه هنوز خیلی چیزها را در خود نهان دارد و پرورش می‌دهد و ممکن است موجب تفاسیری «رمزآمیز» گردد و به راستی همین‌گونه است. این «بازمانده‌های باستانی» (5)، یا اَشکال کهن نمونه‌ای (6) بر پایه‌ی غرایز استواتر گردیده‌اند و تشریح کننده‌ی این غرایزاند و از کیفیتی ملکوتی برخوردارند که گاه ترس برانگیزند. غرایز ریشه کن ناشدنی‌اند، زیرا پایه‌های نهایی خودِ روان را می‌سازند. آن‌ها را به قوه‌ی عقل نمی‌توان مهار کرد و وقتی کسی یکی از جلوه‌های غرایز را از میان ببرد، دوباره به شکل دیگری ظاهر می‌شود. ترس از روانِ ناخودآگاه نه تنها مانع خودشناسی است، بلکه سدی بزرگ در برابر فهم گسترده و در برابر دانش روان شناسی است. این ترس اغلب چندان زیاد است که فرد جرئت نمی‌کند حتی خودش هم آن را بپذیرد. در این جا این مسئله پیش می‌آید که هر شخص مذهبی باید به طور جدی به آن توجه کند و ممکن است پاسخی روشن‌گر برایش بیابد.
روان شناسی که بر پایه‌های علمی استوار است، فقط به گونه‌ی انتزاعی به مسایل می‌پردازد؛ یعنی چنان از مقوله‌ی علمی دور می‌شود که اصلاً آن را نمی‌تواند ببیند. به همین سبب، یافته‌های روان شناسیِ آزمایش گاهی در موارد عملی، اغلب بسیار نامشخص و بی فایده است. عینیت فرد هر چه بیش‌تر قلمرو خیال را فرا گیرد، دانشِ برگرفته از آن بیش‌تر عملی، مشروح و زنده خواهد بود. این بدان معناست که مقولات جُستارگری نیز بسیار پیچیده‌تر می‌شود و بی اطمینانیِ عوامل فردی هم آهنگ با تعدادشان، افزایش می‌یابد و نتیجتاً احتمال خطا بیش‌تر می‌شود. کاملاً می‌توان درک کرد که روان شناسیِ فرهنگستانی از این خطر می‌رگیزد و ترجیح می‌دهد که از مصونیت پیچیده و غامض پرهیز کند. این روان شناسی کاملاً آزاد است که پرسش‌هایی در باب طبیعت برگزیند.
روان شناسیِ طبی بسی دور از این موقعیت کم و بیش ستودنی قرار دارد. در این جا آزمون شونده پرسش به عمل می‌آورد و نه آزمون‌گر. (7)پزشک با حقایقی مواجه است که قدرت گزینش ندارد و اگر آزاد بود، شاید هرگز دست به انتخاب نمی‌زد. این بیماری یا خودِ بیمار است که مسایل مهم را مطرح می‌کند. به عبارت دیگر، طبیعت پزشک را می‌آزماید و انتظارِ پاسخی از جانب او دارد. یگانگیِ فرد و وضعیت او به چهره‌ی پزشک نگاه می‌افکند و پاسخ می‌طلبد. وظیفه‌ی او به عنوان پزشک مجبورش می‌کند که بر وضعیتِ سرشار از عوامل تردیدآمیز فایق آید. نخست او اصولی را بر پایه‌ی تجربیات عمومی به کار می‌بندد، اما زود تشخیص می‌دهد که اصولی از این دست به اندازه‌ی کافی حقایق را توجیه نمی‌کنند و نمی‌توانند به کُنه مطلب دست یابند. هر چه فهم او نافذتر و عمیق‌تر شود، اصول عامِ بیش‌تری معنی‌شان را از دست می‌دهند. اما این اصول شالوده‌ی معرفت عینی و ملاک اندازه‌گیری آن است. با رشد آن چه که بیمار و پزشک هر دو آن را «درک و فهم» می‌نامند، وضعیت به نحو روزافزونی ذهنی‌گرا می‌شود. در آغاز، هر فرصتی در معرض تبدیل به وضعیتی نامطلوب و خطرناک قرار می‌گیرد. ذهنی‌گرایی (در اصطلاحات فنی، انتقال (8) و ضد انتقال (9)) جدایی و انفکاک از محیط، پدیده می‌آورد، محدودیتی اجتماعی که نه جمع آرزویش را دارد - و وقتی فهم و درک غلبه کند، به نحو تغییرناپذیری بدان ادامه می‌دهد - و نه معرفت می‌تواند آن را متعادل کند. فهم هر چه عمیق‌تر می‌شود، آگاهی به گونه‌ای دیگر می‌شود. درک آرمانی نهایتاً منجر به این خواهد شد که در هر جمعی، به تجربه‌ای دیگر دست یازند - یعنی به حالت انفعالِ نقد ناپذیرِ توأم با ذهنیت گرایی کامل و فقدان مسئولیت اجتماعی درآیند. تفاهم با چنین ابعادی به هر صورت غیرممکن است، زیرا نیازمند شناسایی واقعی دو فرد مختلف است. این پیوند دیر یا زود به نقطه‌ای می‌رسد که یک طرف احساس می‌کند ناگزیر شده فردیت خویش را قربانی کند تا با طرف مقابل همسان گردد. این نتیجه‌ی اجتناب ناپذیر درک و فهم را مخدوش می‌کند، زیرا تفاهم پیش فرضِ حفظِ کامل فردیت هر دو طرف است. بنابراین، بهتر است تفاهم را به نقطه‌ای برسانیم که میان درک و آگاهی تعادل برقرار شود، چه تفاهم با همه‌ی ارزمندی‌اش، برای هر دو طرف زیان‌آور است.
این مشکل وقتی بروز پیدا می‌کند که وضعیت‌های فردی و پیچیده را ناگزیر بخواهیم بشناسیم و درک کنیم. وظیفه‌ی خاص روان شناسی آن است که این آگاهی و فهم را به وجود آورد. وظیفه‌ی اقرار گیرنده‌ی شیفته‌ی درمان روان‌ها نیز همین خواهد بود، البته اگر این طور نباشد که ناگزیر شود در مطب خود، معیار تعصب آمیز و فرقه‌گرای خود را در مواقع حساس به کار گیرد. در نتیجه، حقّ فرد برای زیستن به گونه‌ای راه میان بُری است به لحاظ تعصّبات جمعی و اغلب در حوزه‌ای بسیار حسّاس محدود می‌شود. تنها زمانی این امر اتفاق نمی‌افتد که فرد نمادِ دینی، مثلاً الگوی زندگی حضرت مسیح را به طور واقعی درک و احساس کند و بدین واسطه شایسته و لایق گردد. این که امروز چگونه به این مسئله می‌نگرند، بهتر است قضاوتش را به دیگران بسپاریم. پزشک در همه‌ی موارد، اغلب ناگزیر است بیمارانی را درمان کند که محدودیت‌های فرقه‌ای در نزد آنان اهمیت کمی دارد یا اصلاً معنی ندارد. بنابراین، حرفه‌ی او مجبورش می‌کند که در حد امکان، پیش فرض‌هایی داشته باشد به همین ترتیب، او ضمن احترام به عقاید و باورهای ماوراء الطبیعی (یا غیر قابل اثبات)، مواظب است که اعتبار آنها را با ارزش‌گذاری این جهانی نسنجد. این احتیاط از آن روست که نشانه‌های شخصیت فرد نباید با دخالت‌های آزادانه از بیرون مخدوش گردد. پزشک باید این را به تأثیرات محیطی واگذارد، یا به تحول درونی خودِ شخص، و در بُعدی گسترده‌تر، به فتاوی خردمندانه یا بی خردانه‌اش رضایت دهد.
بسیاری از مردم شاید این احتیاط زیاد را اغراق‌گونه پندارند. به هر حال، با توجه به این که در هر مورد، این تأثیراتِ معکوس بارها و بارها در فرایند دیالکتیکی میان دو فرد مؤثر است، حتی اگر این فرایند به گونه‌ای کاملاً برعکس پدید آید، پزشکِ مسئول از افزودن غیرلازم عوامل جمعی که بیمار از قبل بدان گردن نهاده، خودداری می‌ورزد. از این گذشته، او نیک می‌داند که حتی موعظه‌ی ارزشمندترین احکام تنها بیمار را به خصومتی آشکار یا مقاومتی نهان بر می‌انگیزد و نتیجتاً هدف درمان را بیهوده به مخاطره می‌اندازد. وضعیت روانیِ فرد امروز با آگهی‌ها و تبلیغات گوناگون و توصیه‌ها و پیشنهادهای کم و بیش مفید، در خطر تهدید قرار دارد، یعنی رابطه‌ای که در طول زندگی بیمار فقط ممکن است یک بار به او پیش نهاد گردد، رابطه‌ای که اقرار به عجزِ سرگیجه آورِ «تو باید»، «تو مجبوری» و اقرارهای مشابه را تکرار نمی‌کند. در برابر حمله‌ی بی امان از بیرون که اثرش کم‌تر از عواقب روان فرد نیست، پزشک خودش را موظف می‌داند که نقش مشاوره و دفاع را بر عهده گیرد. ترس از این که غرایزِ سرکش فروکش خواهد کرد، احتمالی بیش نیست که درباره‌اش خیلی اغراق می‌شود، ضمن این که می‌توان دید حفاظ‌های آشکاری در آن غرایز یا خارج از آن وجود دارد. از این‌ها گذشته، بُزدلیِ طبیعی اکثر مردم را نیز باید شناخت، نه آن که اخلاقیات، نیک نفسی و واپسین قانون جزا - و نه حداقل آن - در نظر گرفته شود. این ترس چیزی نیست که با تلاش عظیمی مقایسه گردد که معمولاً مردم از این راه به نخستین اضطراب‌های فردیت در مورد خودآگاهی یاری دهند و تنها آن‌ها را تأثیرگذار نمایند. آن جا که این تکانه‌های فردی تا این اندازه شتاب گر و بی تفکر درهم شکسته‌اند، پزشک باید آن‌ها را در برابر توسل ناشیانه‌ی بیمار به کوته بینی، سنگ دلی و بدگمانی حفاظت کند.
همین طور که بحث دیالکتیکی ادامه می‌یابد، به جایی می‌رسد که ارزیابی این تکانه‌های فردی ضروری می‌شود. در آن هنگام بیمار باید اطمینان کافی در باب قضاوت به دست آورد تا قادر شود که مطابق درون‌بینی و تصمیم‌گیری خودش عمل کند، نه آن که به تقلید از قراردادها تن در دهد، حتی اگر با عقاید جمعی موافق باشد. ارزش‌هایی که به عنوان ارزش‌های عینی معروف شده‌اند، برای بیمار سودی ندارد. چون که تنها به عنوان جانشینی برای شخصیت مطرح‌اند و بنابراین به سرکوب فردیت خویش یاری می‌رسانند. به طور طبیعی، جامعه واقعاً حق دارد که از خودش در برابر ذهنیت‌گراییِ تمام عیار محافظت کند، اما تا آن جا که جامعه خود از اشخاص فردزُدا تشکیل می‌شود، این کاملاً به نفع فردگرایانِ سنگدل و شقی است. بگذارید جامعه تا دلش می‌خواهد گروه‌ها و سازمان‌ها را تشکیل دهد، تنها همین گروه بندی‌ها و نتیجتاً خاموشیِ شخصیت فرد است که باعث تسلیم او می‌شود، چندان که به آسانی به یک مستبد بدل می‌گردد. متأسفانه می‌دانیم که اگر یک میلیون صفر را کنار هم جمع کنیم، عدد یک به وجود نمی‌آید. هر چیز نهایتاً به کیفیت فرد بستگی دارد، اما عادتِ کوته نگریِ سرنوشت ساز در روزگارِ ما تنها به شرط شمار زیاد و سازمان‌های توده‌ای نگریسته می‌شود، هر چند می‌توان اندیشید که جهان بیش‌تر در گرو اعمال عوامِ خوب نظام یافته‌ای است که گوش به فرمان یک فردِ دیوانه‌اند. متأسفانه به نظر نمی‌رسد که همه به این تشخیص رسیده باشند و از این لحاظ، کوریِ ما بسیار خطرناک است. مردم با بی خیالی هم چنان در کار سازمان دهی و معتقد به درمانِ موثرِ کنشِ توده‌اند، بی آن که دست کم از این نکته آگاه باشند که قوی‌ترین سازمان‌ها تنها با بی رحمی‌های فوق العاده‌ی رهبران و به واسطه‌ی نازل‌ترین شعارها شکل می‌گیرند.
کلیساها نیز با کنج کاویِ تمام می‌خواهند از کنشِ توده به نفع خود بهره گیرند تا نقش شیطان را به بَعلَز بول (10) بسپارند و این در حالی است که بسیاری از کلیساها مدعی رستگاری روح فرد هستند. آنان ظاهراً از پند و گفتار ابتداییِ روان شناسیِ توده چیزی نشنیده‌اند که می‌گوید فرد از نظر اخلاقی و معنوی پایین‌تر از توده است و به همین سبب، خود را با هدف واقعیِ کمک به فرد محدود نمی‌کنند تا به «metanoid» یا باززاییِ روح، یعنی به «deo concedent» (تأیید خداوند) نایل گردند. متأسفانه، بسیار واضح است که اگر فرد به راستی از نظر روحی باززاده نشود، جامعه نیز نمی‌تواند چنین باشد، چه جامعه در نیازمندی‌اش به درمان و چاره‌گری خود متشکل از مجموعه‌ای از افراد است. بنابراین، در این جا توهّمی بیش نمی‌بینم وقتی که کلیساها ظاهراً سعی می‌کنند که فرد را به یک سازمان اجتماعی گره بزنند و او را تا حد مسئولیتی نقصان یافته تنزل درجه دهند، به جای آن که فرد را از توده‌ی کاهل و بی فکر جدا کنند و ارتقا دهند و به او ثابت کنند که او عامل مهمی است و رستگاری جهان در گرو رستگاری روح فرد است. درست است که گردهم آیی‌های توده‌ای این عقاید را در برابر فرد به نمایش می‌گذارند و می‌خواهند این باورها را از طریق تلقین توده‌ها، بر او تحمیل کنند با نتیجه‌ی ناآموزنده‌ای که در زمان از بین رفتنِ مستی و جذبه، انسانِ توده‌گرا بی درنگ تسلیم شعار آشکارتر و رساتر دیگری می‌شود. رابطه‌ی فردی‌اش با خداوند، سپری نیرومند در برابر این تأثیرات زیان‌آور خواهد بود. آیا حضرت مسیح هرگز مریدانش را در یک گردهم آیی توده‌ای به سوی خود فرا خواند؟ آیا تغذیه‌ی پنج هزار نفر برای او پیروانی داشت که بعداً هم گام با بقیه فریاد نزده باشند «او را به صلیب کشید!». در حالی که حتی کوهی به نام پطروس (11) هم پشتش به لرزه درآمده بود. و آیا عیسی و پولسِ رسول پیش نمونه‌های آنانی نیستند که با اعتماد به تجربه‌ی درونی‌شان راه خود را در پیش گرفته‌اند و به عقاید عامه وقعی ننهاده‌اند؟
این بحث بی تردید نباید باعث شود که به واقعیتِ وضعیت موجود کلیسا بی‌توجهی کنیم و از بالا درنگریم. وقتی کلیسا تلاش می‌کند که به توده‌های درهم و برهم شکل بخشد و افراد را به کمک تلقین به صورت اجتماعی از دیناوران با هم متحد کند و سعی دارد که چنین سازمانی را یک پارچه نماید، این نه تنها به اجرا درآوردنِ خدمات بزرگِ اجتماعی است، بلکه نعمت بی حد و اندازه‌ی حیاتی معنی‌دار را نیز برای فرد به ارمغان می‌آورد. به هر حال، این‌ها موهبت‌هایی است که قاعدتاً مؤید برخی گرایش‌هاست و آن‌ها را تغییر نمی‌دهد. بدبختانه تجربه نشان داده که انسانِ درون گرا هر چند که در بطن جامعه می‌زید، تغییرپذیر نیست. محیطش برای او موهبتی نیست که تنها با تلاش و زحمت بتواند برای خود کسب کند. برعکس، یک محیط مطلوب فقط این گرایشِ خطرناک را تقویت می‌کند که انتظار دارد هر چیزی از بیرون سرچشمه می‌گیرد، حتی اگر واقعیت بیرونی نتواند تغییر و دگردیسی پدید آورد. یعنی تغییرِ ژرف نگرانه‌ی انسان درون‌گرا که از لحاظ پدیده‌های توده‌گرای امروز کم و بیش مبرم و ضروری است و با این وجود، مسایل بزرگ‌تری مثل افزایش جمعیت را به میان می‌کشد که باعث نگرانی‌های آینده است. وقتِ آن است که از خود بپرسیم واقعاً چه چیزی را در سازمان‌های توده‌ای یک کاسه می‌کنیم و چه چیزی سرشت انسانِ فردگرا یعنی سرشت انسان واقعی و نه انسانِ آماری را تشکیل می‌دهد.
این به سختی امکان پذیر است مگر به واسطه‌ی فرایندِ جدیدِ خودپرورانی. (12)
می توان انتظار داشت که همه‌ی جنبش‌های توده‌ای، هواپیمایی را که نماینده‌ی شمار زیادی از مردم است به سرعت برق سرنگون می‌سازد. هر جا که جمع هست، امنیت هست؛ آنچه که همگان بدان معتقدند، بی شک باید درست باشد؛ آن چه که بسیاری از مردم می‌خواهند، باید ارزشِ جان‌فشانی داشته باشد و ضرورت دارد؛ بنابراین باورِ جمع چیز خوبی است. در هیاهوی همگان قدرتی هست که کام برآوری (13) را به زور می‌قاپد؛ به هر حال، شیرین‌ترین آرزوها این است که به راحتی و بی هیچ زحمتی به قلمرو کودکی درافکنده شویم، به بهشتِ پرستاری پدر و مادر، یعنی به دنیای خوشبختی و شادکامی و بی مسئولیتی. تفکر و مراقبه از بالا هدایت می‌شود؛ برای همه‌ی پرسش‌ها پاسخی هست؛ و برای همه‌ی نیازمندی‌ها تدارک لازم دیده شده است. حالت رؤیاگونه و کودکانه‌ی انسانِ توده‌گرا چندان غیرواقعی است که هرگز به این فکر نمی‌افتد که بپرسد چه کسی این بهشت موعود را فراهم می‌آورد. توازن روی‌دادها به یک مقام بالای سیاسی یا اجتماعی سپرده می‌شود که با جان و دل این وظیفه را بر عهده می‌گیرد، زیرا با این کار، قدرتش افزون می‌گردد، هر چه او بیش‌تر قدرت داشته باشد، فرد ضعیف‌تر و بی چاره‌تر می‌شود.
هر جا شرایط اجتماعی از این نوع به میزان زیاد توسعه یابد، راه را برای استبداد هموار می‌کند و آزادی فرد به بردگی معنوی و جسمانی بدل می‌شود. از آن جایی که هر نوع استبداد به صِرف همین حقیقت (14) غیراخلاقی و شقاوت آمیز است، در گزینش روش‌ها نسبت به نهادی که هنوز فرد را در نظر می‌گیرد، آزادی بیش‌تری دارد. اگر چنین نهادی در تضاد با دولت سازمان یافته باشد، زود از نقص واقعی اخلاق گرایی‌اش آگاه می‌شود و بنابراین احساس می‌کند که به اجبار از همان روش‌های دشمن خود سود می‌جوید بدین‌گونه، اغلب از نیاز، شرارت می‌گسترد، حتی وقتی از عفونت مستقیم اجتناب ورزند. خطر عفونت وقتی بیش‌تر می‌شود که برای شمار زیادی از مردم و برای ارزش‌های آماری اهمیت زیادی قایل می‌شوند، چنان که در دنیای غرب این مورد را همه جا مشاهده می‌کنیم.
قدرتِ سرکوب گرِ توده‌ها هر روز به اشکال گوناگون در برابر چشمان ما به نمایش در می‌آید و بی اهمیتی و بی ارجیِ فرد حتی کاملاً به خودش نیز القا می‌شود، چنان که او همه‌ی امیدش را به این که صدایش را بشنوند، از دست می‌دهد. آرمان‌های مخدوش شده‌ای چون آزادی، مساوات و برادری ابداً کمکی به او نمی‌کنند، تازه او این خواست را به جلّا دادن خود، یعنی به سخن‌گویان توده‌ها می‌سپارد.

پایداری در برابر توده‌ی سازمان یافته فقط از وی کسی مؤثر می‌افتد که او نیز در فردیت خود همچون خودِ توده سازمان یابد. من به عینه می‌بینم که این قضیه برای انسانِ امروز به راحتی قابل فهم نیست. دیدگاه مؤثرِ قرون وسطایی که انسان را جهان صغیر (microcosm) و بازتابی از کیهان بزرگ می‌پندارد، مدت‌های مدید است که از او دور افتاده، هر چند وجود محتوم روانِ او، که جهان را در آغوش می‌کشد و مشروط به جهان است، ممکن است درس‌های بهتری بدو بیاموزد. نه تنها تصویر جهان کبیر (macrocosm) در او هم چون وجودی روانی نقش بسته، بلکه او این تصویر را در ابعاد بسیار گسترده، برای خودش هم می‌آفریند. او از سویی این «پیوند» کیهانی را به واسطه‌ی خودآگاهیِ بازتابنده با خود دارد، و از سوی دیگر، به استقبال سرشت بدعت گذار و کهن نمونه وارِ (archetypal nature) غرایز خود می‌رود، که او را نسبت به محیط متعهد می‌سازد. اما غرایز فرد نه تنها او را به جهان کبیر می‌پیوندد، به یک معنی نیز، او را از هم می‌گسلد، زیرا امیالش او را به مسیرهای متفاوتی می‌کشاند. بدین‌گونه، او در تضاد دایمی با خود قرار می‌گیرد و فقط در موارد بسیار نادر موفق می‌شود که در زندگی‌اش هدفی تمام عیار داشته باشد - که قاعدتاً برای آن باید صمیمانه سویه‌های دیگرِ سرشتِ خویشتن را واپس زند. در چنین مواردی باید از خود پرسید که آیا این یک سویگی اصلاً ارزش نفوذبخشی دارد، در حالی که می‌بینیم حالت طبیعیِ روان انسان متضمّن رقابتی ویژه با اجزای سازنده‌ی خود است و با رفتار این اجزا یعنی تا حدودی با گسستگی تضاد دارد. در آیین بودا آن را پیوستگی به «ده هزار چیز» می‌نامند. چنین شرطی برای نظم (order) و تلفیق (synthesis) لازم است.

درست همان طور که حرکت‌های هرج و مرج طلبانه‌ی جمعیت، که همگی به شکست و سرخوردگی متقابل منتهی می‌گردد، به میل و اراده‌ی یک مستبد به یک سمت خاص سوق داده می‌شود، به همین گونه فرد نیز در حالت گسست، به یک اصل هدایت کننده و نظام بخش نیاز دارد. من آگاهی (15) تمایل دارد که اراده‌اش این نقش را ایفا کند، اما به وجود عوامل نیرومند ناخودآگاه که سدِّ راه مقاصدش می‌شود، از بالا می‌نگرد. اگر من آگاهی بخواهد به هدف تلفیق دست یابد، نخست باید سرشت این عوامل را بشناسد. باید آن‌ها را تجربه کند، وگرنه باید دارای نمادی ملکوتی و قُدسی شود که توجیه‌گر آن‌ها باشد و به نتیجه‌ای دست یابد. یک نماد مذهبی که توجیه‌گریِ انسانِ نو را در می‌یابد و آشکارا معرّف این توجیه‌گری است، شاید بتواند از عهده‌ی این کار برآید؛ اما تصور ما از نماد مسیحی، تا امروز بی تردید نتوانسته بدین کار دست یازد. برعکس، آن گسستِ موحشِ جهان درست در میان حوزه‌های اقتدار سفیدپوست «مسیحی» پدید می‌آید، و دیدگاه مسیحی ما به زندگی ثابت کرده که ناتوان است و نمی‌تواند از بازگشت یک نظام باستان‌گرا و اجتماعی هم چون کمونیسم، جلوگیری نماید.
نمی‌گوییم که مسیحیت به پایان راه رسیده است. برعکس، من متقاعد شده‌ام که این مسیحیت نیست که در اوضاع کنونیِ جهان به کُهنگی گراییده، بلکه پنداشت و تفسیر ما از مسیحیت این است که به چنین بلایی گرفتار شده است. نماد مسیحی نماد زنده‌ای است که بذر تحولات بیش‌تر را در خود می‌پرورد و هنوز می‌تواند به پیش رفت خود ادامه دهد. این ما هستیم که می‌توانیم افکارمان را از نو متمرکز کنیم و به طور کامل‌تری به اندیشه‌های مسیحی درنگریم. این نیازمند نگرشی کاملاً متفاوت به فرد، یعنی به عالم صغیرِ خود (microcosm of self) است، آن هم از چشم اندازی که تاکنون داشته‌ایم. به همین سبب، هیچ کس نمی‌داند چه راه‌ها و رویکردهایی در برابر انسان گشوده شده است، کدام تجربه‌ی درونی را می‌تواند از سر بگذراند و چه حقایق روانی در اسطوره‌های دینی نهفته است. یک‌ هاله‌ی ظلمانی جهانِ ما را فرا گرفته است، به طوری که کسی نمی‌داند چرا باید این چنین شیفتگی پیشه کند یا برای چه هدفی جان فشانی کند. این مسئله‌ای است که همه در برابرش بی پاسخ مانده‌ایم.
البته این شگفت آور نیست، چون عملاً همه‌ی برگ‌های برنده در دست حریفان ماست. آن‌ها می‌توانند به گُردان‌های بزرگ و قدرتِ درهم شکننده‌ی‌شان متوسل شوند. سیاست، علم و فن‌آوری همه در دست آن‌هاست. مباحثات تحمیلیِ علم نمایانگر بالاترین درجه‌ی وثوق عقلانی است که تاکنون اندیشه‌ی بشر کسب کرده است. پس، دست کم به نظر انسانِ امروزه رسیده، انسانی که به روشن‌گریِ صد لایه‌ای پیرامون پیشینه و ظلمت روزگاران گذشته و خرافات قدیم دست یافته است. هرگز در ذهن انسان امروز خطور نمی‌کند که آموزگارانش خود به طور جدّی به بی راهه رفته‌اند و میان عوامل نامتناسب، سنجش‌های نادرست به عمل آورده‌اند. نُخبگانِ روشن فکر که انسان همیشه از آن‌ها پرسش کرده، تقریباً به اتفاق آرا موافقت دارند که امروز آنچه را که عملِ غیرممکن می‌پندارد، در اعصار گذشته نیز غیر ممکن بوده است. از این‌ها گذشته، حقایق دینی که شاید فرصت دیدگاهی آن جهانی (extramundane) به آدمی بخشیده باشد، درست مثل حقایق علمی عمل می‌کنند. بنابراین، وقتی فرد کلیساها و سخن گویان آن‌ها را - که درمان و شفابخشیِ روح را تضمین کرده‌اند - به باد پرسش می‌گیرد، به او می‌گویند که عضویت در یک کیش - که نهادی عمداً دنیوی است - در باور مذهبی کم و بیش سخت گیر (16) است؛ به طوری که حقایق دینی که برای فرد پرسش انگیز شده، شامل رویدادهای واقعیِ تاریخی بوده‌اند؛ برخی اعمال آیینی تأثیرات معجزه‌آسایی دارند و مصائب مسیح به طور کِنایی او را از گناه و عواقب آن (یعنی از نفرین ابدی) رهایی بخشیده است. اگر فرد، با امکانات محدودی که در اختیار دارد، بخواهد بر این چیزها تأثیر بگذارد، باید اقرار کند که اصلاً آن‌ها را نمی‌فهمد و تنها دو احتمال برایش وجود دارد: یا قلباً معتقد می‌شود، یا چنین اظهاراتی را منکر می‌شود، از آن رو که واقعاً غیر قابل فهم‌اند.
در حالی که انسان امروز به آسانی می‌تواند فکر کند و دریابد که همه‌ی «حقایق» از سوی دولت مخدوش شده، فهم او از دین به خاطر فقدان توجیه‌گری بسیار دشوارتر می‌گردد. («آیا چیزی را که می‌خوانی، می‌فهمی؟» گفت: «چگونه می‌توانم بفهمم مگر کسی راهنماییام کند؟» اعمال رسولان 8: 30). اگر به رغم این، فرد هنوز همه همه‌ی اعتقادات مذهبی‌اش را دور بریزد، به خاطر آن است که وسوسه‌ی مذهبی بر پایه‌ای غریزی استوار شده و بنابراین، کارکرد ویژه‌ی انسانی است. می‌توان خدایان را از انسان باز گرفت، مشروط بر این که چیزی را جانشین آن کرد. رهبرانِ دولتِ توده‌گرا نمی‌توانند از روندِ ایزدشدگی اجتناب ورزند و هر کجا ناپختگی از این دست هنوز به زور پدید نیامده، عوامل وسوسه آمیز با نیروی شیطانی به جای آن‌ها سر بر می‌آورند - مثل پول، کار، نفوذ سیاسی و چیزهایی همانند آن. وقتی هر نوع کارکرد طبیعی انسان از بین برود، یعنی فاقد توجیه خودآگاهانه و عمدی باشد، نتیجه‌اش آشفتگی عمومی است. از این رو کاملاً طبیعی است که با پیروزی ایزدبانوی خرد (17)، روان نژند کردنِ عمومیِ انسانِ نو باید انجام پذیرد، نوعی گسستگی شخصیت همسان با گسست جهان امروز که با پرده‌ی آهنین پدید آمده است. این خط مرزی که پر از سیم خاردار است، از میان روان انسانِ نو می‌گذرد، مهم نیست که او در کدام سویه‌ی این مرز می‌زید و درست همان طور که روان نژندِ نمونه از سایه سار (18) خودآگاهی ندارند. پس فرد عادی، مثل شخص روان نژند، سایه‌اش را در هم سایه یا در انسانی فراسوی این بخش بندیِ بزرگ می‌بیند. حتی این وظیفه‌ای سیاسی و اجتماعی است که سرمایه داری را در یک سو و کمونیسم را در دیگر سو هم چون شیطان قرار دهند، تا چشم برون نگر را مسحور کنند و نگذارند به درون زندگی فرد درنگرند. اما به رغم ناخودآگاهی از سویه‌ی دیگر، همان‌گونه که روان نژند دل شوره‌ای تیره و تار دارد و فکر می‌کند که همه چیز علیه صرفه‌جویی روانیِ (psychic economy) اوست، به همین ترتیب انسان غربی به طور غریزی به روان خود و به «روان شناسی» بیش‌تر علاقه مند شده است.
بدین گونه است که خواه ناخواه پزشکانی فرا خوانده می‌شوند تا در صحنه‌ی جهانی ظاهر شوند و پرسش‌هایی از او می‌کنند که پیش از هر چیز درباره‌ی صمیمی‌ترین و نهانی‌ترین حیات فرد است، اما در تحلیل نهایی عبارت‌اند از تأثیرات بی واسطه‌ی روحِ عصر (zeitgeist). این مقوله را به سبب درد نماشناسیِ (19) شخصی، معمولاً «روان نژند» می‌پندارند - و درست هم هست، چون از خیالات کودکانه‌ای تشکیل یافته که به نحو بدی با درونه‌های روانِ بزرگ سال هم آهنگ‌اند و بنابراین، با قضاوت اخلاقی‌مان واپس زده می‌شوند، تا آن جا که کلاً به خودآگاهی می‌رسند. بیش‌تر خیالاتِ این چنینی، در سرشت اشیا، به شکل کودکانه به سطح خودآگاهی نمی‌رسند، و دست کم می‌توان گفت که بسیار نامحتمل است که آن‌ها هیچ‌گاه آگاهانه بوده و آگاهانه واپس زده شده باشند. بلکه به نظر می‌رسد که آن‌ها همیشه وجود داشته‌اند، یا به هر تقدیر، به طور ناخودآگاه پدید آمده‌اند و در این حالت چندان دوام آورده‌اند که دخالت روانشناس باعث گردید که از آستانه‌ی خودآگاهی بگذرند. کُنش ورزی (20) خیالاتِ ناخودآگاه فرایندی است که وقتی خودآگاهی خود را در یک وضعیتِ حاد می‌بیند، پدید می‌آید. اگر این طور نبود، خیالات به طور عادی به وجود می‌آمد و بعد اختلالات عام روان نژندی را در پی داشت. در واقع، خیالاتی از این دست به دنیای کودکی تعلق دارند و تنها وقتی که شرایط نابه هنجار زندگی خودآگاه، آن‌ها را پیش از موقع تقویت می‌کنند، اختلالاتی پدید می‌آورند. این امر به ویژه ممکن است وقتی رخ دهد که تأثیرات نامطلوب برگرفته از والدین، جَوّ را مسموم کرده، تناقضاتی پدید آورند که تعادل روانیِ کودک را بر هم می‌زند.
وقتی یک بزرگسال دچار روان نژندی می‌شود، دنیای خیال انگیز کودکی از نو ظاهر می‌شود و شخص وسوسه می‌شود که بروز روان نژندی را به طور علّی توجیه کند، و ناشی از حضور خیال پروری‌های کودکانه بداند. اما این نمی‌تواند توضیح دهد که چرا این خیالات در طول این فاصله‌ی زمانی هیچ نوع آثار آسیب شناختی را بیش‌تر نکردند. این اثرات تنها وقتی زیاد می‌شود که فرد علیه وضعیتی بشورد که به وسیله‌ی خودآگاه نتوانسته بر آن چیره شود. وقفه‌ی به دست آمده در تحول شخصیت، گذرگاهی برای خیالات کودکانه می‌گشاید که البته در هر شخص پنهان است، اما تا زمانی که شخصیت خودآگاه بتواند به راهِ گشوده‌اش ادامه دهد، هیچ نوع کنش‌مندی (21) نشان نمی‌دهد. وقتی خیالات به سطح خاصی از شدّت می‌رسند، کم کم به خودآگاهی راه می‌یابند و وضعیت متناقضی را می‌آفرینند که برای شخص بیمار قابل تشخیص است و او را به دو شخصیت با ویژگی‌های متفاوت تبدیل می‌کنند. به هر حال، این گسستگی از مدت‌ها پیش در ناخودآگاه به وجود آمده بود و آن وقتی بود که نیروی جاری شده از خودآگاهی (چون بی مصرف مانده) صفات منفی و نیرومند شخصیتِ ناخودآگاه به ویژه خصوصیات کودکی را تقویت کرده بود.
از آن جایی که خیالاتِ هنجارِ یک کودک در ژرفا چیزی به غیر از تخیّل (22) زاده‌ی تکانه‌های غریزی (23) نیست و نتیجتاً ممکن است تمرین‌های اولیه در کاربرد کنش‌مندی‌های آینده‌ی خودآگاه پنداشته شود، ادامه می‌یابد تا خیالات روان نژند، هر چند از نظر آسیب شناسی به واسطه‌ی واپس زدگیِ انرژی تغییر کرده‌اند و شاید منحرف شوند، در بردارنده‌ی هسته‌ی هنجارِ غریزه‌اند و هم چون شاخصی برای سازگاری (24) به شمار می‌روند.
بیماریِ روان نژندی همیشه متضمن تغییر و دگرگونی پویایی (25) هنجارگونه و «تخیل» مناسب با آن‌هاست. به هر حال، غرایز بسیار محافظه کاراند و پویایی و شکل‌شان هم بسیار کهن پنداشته می‌شود. شکل این غرایز، وقتی در ذهن ظاهر می‌شود، مانند یک تصویر (image) به نظر می‌رسد که توجیه کننده‌ی سرشت تکانه‌ی غریزی به گونه‌ی بصری و واقعی است درست مثل یک عکس. مثلاً اگر می‌توانستیم به روان «بید یوکایی» (26) ژرف در نگریم، در آن الگویی از عقاید را می‌یافتیم که دارای شخصیتی ملکوتی یا مسحور کننده است، که نه تنها بید (شب پره) را وا می‌دارد که عمل باروری‌اش را روی گیاه یوکا انجام دهد، بلکه به گیاه کمک می‌کند تا وضعیت کلی خود را «بشناسد».
غریزه چیزی نیست به جز تکانه‌ای کور و نامشخص، چون ثابت شده که با یک وضعیت بیرونیِ مشخص مأنوس و سازگار گردیده است. این شرایط اخیر شکلی خاص و کاستی ناپذیر به آن می‌بخشد. همان طور که غریزه اصیل و بدعت‌گذار است، شکلش نیز کهن سال، یا بهتر است بگوییم کهن نمونه‌وار (archetypal) به نظر می‌رسد. غریزه حتی دیر سال‌تر و محافظه کارتر از شکل جسمانی است.
این بررسی‌های زیست شناختی به طور طبیعی برای هوموساپینس (انسان اندیشه‌ورز) هم انجام می‌شود، انسانی که به رغمِ دارا بودنِ خودآگاهی، اراده و خرد، هنوز در چهارچوب زیست شناسی عمومی می‌گنجد. این که کنش‌مندیِ خودآگاهانه‌ی ما ریشه در غریزه دارد و از پویندگیِ آن و نیز از خصایص بنیادینِ اشکالِ اندیشه‌گر (27) سرچشمه می‌گیرد، در روان شناسی انسان همان اندازه اهمیت دارد که برای همه‌ی اعضای دیگر سلسله‌ی حیوانی. آگاهی انسان اساساً شامل سازگاری دایمیِ الگوهای ازلیِ عقایدی است که در اَزل (a priosi) به ما بخشیده شده است.این الگوهای ازلی باید اندکی تغییر کنند، چون در شکل اصلی‌شان، با - شیوه‌ی کهنِ زندگی - تناسب یافته‌اند اما با نیازمندی‌های محیطی کاملاً مختلف و دگرگون شده هم آهنگی ندارند. اگر جریان پویندگیِ غریزی در کوران زندگی را باید به راه اندازیم، که برای وجودمان کاملاً ضروری است، پس واجب است که این شکل‌های کهن نمونه‌ای را به عقایدی بدل کنیم که برای چالش عصر حاضر آماده باشد.

پی‌نوشت‌ها:

1. quantité négligeable
2. epiphenomenon
3. parapsychology
4. Son of Man لقبی برای حضرت عیسی مسیح.
5. archaic vestiges
6. archetypal forms
7. experimenter
8. transference (رسانِش=)
9. countertransference (پادرسانش=)
10. Beelzebub: شیطان (انجیل متی: 10، 25). در بهشت گم شده‌ی میلتن، در رأس فرشتگانِ هبوط کرده است.
11. Peter
12. self - nourishment
13. wish - fulfilment
14. ipso facto
15. ego - consciousness
16. de rigueur
17. Goddess of Reason
18. shadow side: لایه‌ی تیره و پنهان وجود و شخصیت انسان.
19. symptomatology: تشخیص علایم بیماری
20. activation
21. activity
22. imagination
23. instinctive impulses
24. adaptedness
25. dynamism
26. yucca moth : این نمونه‌ی کهن همزیستی حشره و گیاه است. (moth به معنی بید و شب پره و یوکاگیاهی است با برگ‌های خنجری شکل.م.)
27. ideational forms

منبع مقاله :
یونگ، کارل گوستاو، (1393)، ضمیر پنهان (نفس نامکشوف)، ترجمه‌ی ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: نشر قطره، چاپ دوازدهم