نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

این ضرب المثل موقعی كه فردی بخواهد از یاوه‌گویی و حرف‌های بی‌اهمیت زدن دوری كند به كار می‌رود.
در روزگاران گذشته، مردی صاحب پسری شد. این مرد تمام تلاش خود را كرد تا با بهترین شیوه فرزندش را تربیت كند. زمانی كه پسرش به سن جوانی رسید جوانی مؤدّب، خوش سیما و بسیار مهربان بود. او از زحمت‌هایی كه پدرش برای پرورش او كشیده بود آگاه بود و نهایت تلاش خود را برای احترام گذاشتن به پدرش به كار می‌برد.
پدر بعد از چند سال برای پسرش به خواستگاری رفت و كمكش كرد تا بتواند تشكیل خانواده دهد. بعد از چند ماه ناگهان پیرمرد مریض شد و یك هفته بعد از دنیا رفت.
با از دنیا رفتن پیرمرد پسر خیلی احساس تنهایی می‌كرد و شبانه روز گریه و زاری می‌كرد. پدرش از سرشناسان شهر بود و مردم گروه گروه برای عرض تسلیت به خانه‌ی آنها می‌آمدند. پسر وقتی دوستان و آشنایان پدر عزیزش را می‌دید شروع به صحبت و تعریف از خوبی‌های پدرش می‌كرد و گاهی این صحبت‌ها به دوران مریضی پدرش و دكترهایی كه بر بالین او آمدند می‌رسید. پسر پیرمرد برای اینكه از میهمانانی كه برای عرض تسلیت فوت پدرش می‌آمدند به بهترین نحو پذیرایی كند دستور داد تا بهترین خوراكی و آشامیدنی‌ها را آماده كنند. میهمانانی كه برای عرض تسلیت به دیدن او می‌آمدند گاه ساعت‌ها می‌نشستند و به حرف‌های پسر گوش می‌دادند و از خوراكی‌هایی كه برای پذیرایی تهیه شده بود می‌خوردند. بعضی از میهمانان از این احساس پاك و خالص پسر سوءاستفاده می‌كردند و گاه ساعت‌های طولانی او را وادار به صحبت می‌كردند تا بتوانند خوراكی‌های بیشتری بخورند. تا صحبت‌های پسر تمام می‌شد. از او می‌پرسیدند: راستی چه شد كه این بیچاره به این زودی مرد؟
پسر داغ دیده كه منتظر چنین تلنگری بود، دوباره شروع می‌كرد و از اول تا آخر اتفاقاتی كه در این هفته‌ی آخر زندگی پدرش افتاده بود را تعریف می‌كرد. آن مهمان هم فرصت پیدا می‌كرد تا ساعتی بیشتر از آن خوراكی‌ها بخورد.
پسر چندین بار از اینكه واقعاً اتفاقات منجر به فوت پدرش اینقدر جذاب و پر شنونده است تعجب كرده بود ولی گفت: شاید آنقدر پدرم برای آنها مورد احترام بوده كه روزهای آخر زندگی‌اش این قدر جذاب است.
تا اینكه یك روز یكی از دوستان نزدیك پدرش برای چندمین بار به دیدن او آمد و دید كه گروهی برای عرض تسلیت به خانه‌ی دوستش آمده‌اند. مرد منتظر نشست تا حرف‌های پسر تمام شد و این گروه رفتند. سپس به پسر گفت: بنشین می‌خواهم یك واقعیتی را برای تو بگویم. پسر گفت: بفرمایید! پدرم به شما بدهكار هست؟ دوست پدرش گفت: نه پسرم، من دیدم كه تو و پدرت برای جمع كردن این خانه و حجره‌ی بازار و اسباب زندگی چقدر زحمت كشیدید. درست نیست برای رضایت چند نفر آنها را از دست بدهی.
پسر گفت: نه شما اشتباه می‌كنید. این افرادی كه به خانه‌ی ما می‌آیند همه از دوستان و ارادتمندان به پدرم هستند و برای احترام به روح آن مرحوم به خانه‌ی ما می‌آیند. دوست پدر هرچه گفت پسر قبول نكرد و باور نمی‌كرد كه این گروه‌ها فقط برای خوردنی‌ها به خانه آنها می‌آیند.
دوست پدرش گفت: به تو ثابت می‌كنم، فقط یك شب به من زمان بده.
آن شب موقع شام زمانی كه سفره‌ی غذا برای آن دو نفر پهن شد، پسر پیرمرد تا آمد اولین لقمه را در دهانش بگذارد، دوست پدرش گفت: چی شد كه پدرت فوت كرد؟‌ پسر لقمه را زمین گذاشت و گفت: شما كه خوب می‌دانید؟ ولی دوست پدرش اصرار كرد كه یكبار دیگر برای من تعریف كن.
پسر مشغول شد و با آب و تاب تمام اتفاقات روزهای پایانی عمر پدرش را تعریف كرد. هر وقت حرفش قطع می‌شد، دوست پدرش سؤال تازه‌ای می‌پرسید و پسر دوباره مشغول حرف زدن می‌شد.
مدتی گذشت تا غذاهای در سفره، همه تمام شد، بعد به پسر اشاره‌ای كرد و گفت: به سفره نگاه كن و ببین! پسر تازه متوجه دلیل سؤالات تكراری و پشت سر هم دوست پدرش شد. سرش را پایین انداخت و از دوست پدرش به خاطر توجه و دلسوزی‌اش تشكر كرد. دوست پدرش به او گفت: از فردا برمی‌گردی سر كار و زندگی‌ات هركس هم پرسید: چه شد پدرت مرد؟‌جواب می‌دهی: تب كرد و مُرد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول