نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری



 
موش، کلاغ، لاک‌پشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی می‌کردند. آن‌ها با آن‌که سال‌ها کنار هم بودند، هیچ‌وقت با یک‌دیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.
یک روز عصر، موش، کلاغ و لاک‌پشت مثل همیشه کنار دریاچه جمع شدند، اما هرچه انتظار کشیدند گوزن نیامد. ساعت‌ها گذشت و از او خبری نشد. موش با ناراحتی پرسید: «یعنی چه اتفاقی برای گوزن افتاده؟»
کلاغ جواب داد: «شاید شکارچی‌ها او را به دام انداخته‌اند.»
لاک‌پشت گفت: «ما باید دنبال او بگردیم. کلاغ جان! تو که می‌توانی پرواز کنی، برو به همه جای جنگل سر بزن شاید بتوانی او را پیدا کنی.»
کلاغ پروازکنان از آن‌جا دور شد. او همان‌طور که پرواز می‌کرد، داد می‌زد: «گوزن! گوزن! کجایی؟»
ناگهان صدای ضعیفی به گوش کلاغ رسید: «کمک، کمک! من این‌جا هستم.»
کلاغ به دنبال صدا گشت و خلاصه گوزن را پیدا کرد. او در تور یک شکارچی گرفتار شده بود. کلاغ با ناراحتی کنار دوستش نشست و گفت: «من به تنهایی نمی‌توانم به تو کمک کند. باید بروم و دوستان دیگر را به این‌جا بیاورم.»
کلاغ این را گفت و بال و پرزنان خودش را به لاک‌پشت و موش رساند و خبر گرفتار شدن گوزن را به آن‌ها داد. لاک‌پشت گفت: «موش می‌تواند با دندان‌های تیزش تور را پاره کند و گوزن را نجات دهد.»
موش گفت: «ولی من چطور می‌توانم خودم را با سرعت به آن‌جا برسانم. قبل از رسیدن من شکارچی می‌رسد و گوزن را می‌گیرد.»
کلاغ جواب داد: «من می‌توانم تو را پشت خودم سوار کنم و به آن‌جا ببرم.» موش قبول کرد و پشت کلاغ نشست. کلاغ هم پرید و به آسمان رفت. آن‌ها خیلی زود پیش گوزن رسیدند. موش از پشت کلاغ پایین آمد و تندتند تورها را جوید. دام پاره شد و گوزن آزاد شد. در همین موقع لاک‌پشت هم از راه رسید. چهار دوست از این‌که همه سالم در کنار هم بودند، خوشحال شدند، اما سر و کله شکارچی پیدا شد. کلاغ پرید و بالای درخت نشست. موش داخل سوراخی پنهان شد و گوزن به سرعت از آن‌جا دور شد. لاک‌پشت که نمی‌توانست تند راه برود، تنها ماند. شکارچی تور را خالی دید و عصبانی شد و فریاد زد: «گوزن چطور فرار کرده؟»
در همین موقع چشمش به لاک‌پشت افتاد و با خودش گفت: «حالا که گوزن فرار کرده بهتر است این لاک‌پشت را برای فروش بگیرم.» شکارچی لاک‌پشت را گرفت و او را در کیسه‌ای انداخت و به راه افتاد. کلاغ که بالای درخت نشسته بود، همه چیز را دید و موش و گوزن را از ماجرا باخبر کرد.
موش گفت: «باید عجله کنیم وگرنه شکارچی به زودی به خانه‌اش می‌رسد.»
گوزن گفت: «من سر راه شکارچی می‌ایستم و شروع به خوردن علف می‌کنیم؛ انگار که او را هم ندیده‌ام. او مرا که ببیند، کیسه‌اش را زمین می‌گذارد و دنبال من می‌آید. در همین موقع موش باید خود را به کیسه برساند و آن را پاره کند. آن وقت لاک‌پشت آزاد می‌شود.»
گوزن این را گفت و دوان‌دوان خود را جلوی شکارچی رساند و مشغول خوردن علف شد.
چشم شکارچی که به او افتاد، با شادی کیسه را بر زمین گذاشت و به دنبال گوزن دوید. موش با دندان‌های تیزش کیسه را پاره کرد. لاک‌پشت از کیسه بیرون آمد و زیر بوته‌ها پنهان شد.
شکارچی بعد از آن‌که مدتی دنبال گوزن دوید، ناامید شد و ایستاد. بعد به سوی کیسه‌اش برگشت و گفت: «عیبی ندارد. یک روز دیگر گوزن را شکار می‌کنم. امروز همین لاک‌پشت برایم کافی است.»
اما وقتی به کیسه رسید خبری از لاک‌پشت نبود. شکارچی که تعجب کرده بود گفت: «یعنی چه؟ یک‌بار گوزن از تور من فرار می‌کند، یک‌بار هم لاک‌پشت کیسه‌ام را پاره می‌کند و در می‌رود. امروز شانس با من نیست. مثل این‌که باید شب را بدون شام بمانم.»
شکارچی این را گفت و از آن‌جا دور شد. لاک‌پشت، موش، کلاغ و گوزن با خیال راحت به سوی لانه‌های خودشان رفتند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصه‌ی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول