نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری



 
روزی بود، روزگاری بود. در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ، زن و شوهری در دهکده‌ای کوچک زندگی می‌کردند. این زن و شوهر یک غصه داشتند. غصه آن‌ها این بود که بچه‌دار نمی‌شدند. آن‌ها هر روز دعا می‌کردند و از خدا می‌خواستند تا فرزندی به آن‌ها بدهد.
بالأخره زن باردار شد. روزها گذشت و هنگام تولد فرزندش فرا رسید، اما زن به جای یک نوزاد انسان، یک مار به دنیا آورد. هر کس ماجرا را شنید، نزد آن‌ها آمد و گفت: «فوراً او را بکشید و خودتان را راحت کنید.»
اما زن که مادر مار بود و او را به دنیا آورده بود، راضی به این کار نشد. او مانند یک مادر مهربان از مار که پسرش بود، مراقبت می‌کرد. او را تمیز می‌کرد. به او غذا می‌داد و در صندوقچه‌ای قشنگ، توی رختخوابی راحت می‌خواباند.
روزها آمدند و رفتند و مار بزرگ شد. مادر او را بیشتر از قبل دوست داشت. وقتی کسی در آن نزدیکی ازدواج می‌کرد و صدای ساز و دهل به گوش زن می‌رسید، به فکر فرو می‌رفت و با خودش می‌گفت: «یعنی دختری پیدا می‌شود که حاضر باشد با یک مار ازدواج کند؟»
زن امیدی به ازدواج پسرش نداشت و غصه می‌خورد.
یک روز، وقتی مرد به خانه آمد، زنش را دید که با صدای بلند گریه می‌کند. مرد که نگران شده بود به طرف او رفت و گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟»
زن همان‌طور که گریه می‌کرد، گفت: «تو، من و پسرم را دوست نداری. اگر دوست داشتی کمی به او فکر می‌کردی. مگر نمی‌بینی بزرگ شده و باید برایش زن بگیریم؟»
مرد که از حرف‌های زنش تعجب کرده بود، گفت: «آخر همسر خوبم، چه کسی حاضر می‌شود دخترش را به یک مار بدهد؟»
زن که حرفی برای گفتن نداشت، باز هم شروع به گریه کرد. مرد که نمی‌توانست ناراحتی زنش را ببیند، تصمیم گرفت به دنبال همسری برای پسرش بگردد. این بود که از خانه بیرون رفت و به راه افتاد، اما به هر جا که سفر کرد و پیش هر کس که رفت، فایده‌ای نداشت. هیچ‌کس حاضر نبود دخترش را به یک مار بدهد و هیچ دختری حاضر نبود با یک مار ازدواج کند. مرد رفت و رفت. از شهری به شهری دیگر سفر کرد تا این‌که به شهری رسید که یکی از دوستانش در آن زندگی می‌کرد. او که سال‌ها دوستش را ندیده بود، با خوشحالی به خانه او رفت و مهمانش شد. چند روزی آن‌جا ماند. هنگام خداحافظی دوستش از او پرسید: «راستی! یادم رفت پرسم برای چه دور کشور سفر می‌کنی؟»
مرد گفت: «به دنبال همسری برای پسرم می‌گردم.»
دوستش با شادی گفت: «پس چرا زودتر نگفتی. من دختری زیبا دارم که اگر تو بخواهی او را به تو می‌سپارم تا همسر پسرت شود.»
مرد گفت: «خیلی خوب است، اما تو باید پسر مرا ببینی.»
دوست مرد گفت: «نَه، نَه، من سال‌هاست که تو و همسرت را می‌شناسم و به شما اطمینان دارم. دخترم همراه تو می‌آید تا عروس شما شود.»
مرد، دیگر چیزی نگفت. دختر همراه او به دهکده‌ی آن‌ها آمد. زن وقتی عروس زیبایش را دید خدا را شکر کرد و مشغول آماده کردن وسایل عروسی شد. مردم دهکده وقتی موضوع را شنیدند، نزد دختر آمدند و گفتند: «ای دختر زیبا! زن آن پسر نشو. او یک مار است.»
دختر به آن‌ها گفت: «هر چه باشد من با او عروسی می‌کنم. پدرم خواسته است که من عروس این خانواده باشم. من پدرم را دوست دارم و نمی‌خواهم او را ناراحت کنم.»
روز بعد، دختر با مار ازدواج کرد و سعی کرد برای او همسری خوب باشد.
یک شب وقتی که دختر در اتاقش نشسته بود، ناگهان در اتاق باز شد و جوانی زیبا به اتاق آمد. دختر ترسید، از جایش بلند شد تا فرار کند، اما جوان گفت: «فرار نکن. من هستم، همسرت. مرا نمی‌شناسی؟» دختر گفت: «ولی همسر من یک مار است.»
مرد جوان جلوی چشم دختر وارد پوست مار شد و دوباره از آن بیرون آمد. دختر که فهمید آن مرد جوان کسی جز همسرش نیست، بسیار خوشحال شد.
از آن روز به بعد مرد جوان شب‌ها از پوست مار بیرون می‌آمد و صبح وقتی که خورشید هنوز بیرون نیامده بود، به پوست مار برمی‌گشت.
یک شب، وقتی پدر از نزدیکی اتاق آن‌ها می‌گذشت، صدای عجیبی شنید. کنار در ایستاد و از لای در نگاهی به اتاق انداخت. ناگهان متوجه شد پسرش از پوست مار بیرون آمد. پدر فوری در را باز کرد و به طرف پوست مار رفت. آن را برداشت و در آتش انداخت. پوست مار در آتش سوخت و خاکستر شد. پسر دست‌های پدرش را بوسید و گفت: «از شما متشکرم. من طلسم شده بودم و تنها راه شکستن طلسم این بود که کسی بدون آن‌ که من به او بگویم، پوست مار را از بین ببرد. خوشحالم که شما این کار را برایم انجام دادید.»
شادی و خوشحالی تمام خانه را پر کرد. خبر در تمام دهکده پیچید و از آن روز به بعد، مرد جوان دیگر به مار تبدیل نشد.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصه‌ی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول