خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
روزی روزگاری، مردمان یك شهر كه همه با هم خویشاوند بودند در اثر مصرف آب ناسالم عقل خود را از دست دادند و كارهای عجیب و غریبی میكردند. به طور مثال هیچ كس در این شهر كار نمیكرد و همه چیز درهم و برهم بود.
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
كنایه از افراد دانا و فهمیده به تحمل افراد ساده و خوش باورروزی روزگاری، مردمان یك شهر كه همه با هم خویشاوند بودند در اثر مصرف آب ناسالم عقل خود را از دست دادند و كارهای عجیب و غریبی میكردند. به طور مثال هیچ كس در این شهر كار نمیكرد و همه چیز درهم و برهم بود. گاهی مردم شبها در كوچه و بیابان میخوابیدند. و بسیاری از مردم این شهر لباسهایشان را در تنشان پاره كرده بودند و لخت و عریان در شهر میچرخیدند. گاهی مردم در یك روز بارها و بارها با هم دعوا میكردند و یكدیگر را كتك میزدند. چون تمام مردم شهر این كارها را انجام میدادند خودشان خیلی اذیت نمیشدند و با هم كنار میآمدند. تا اینكه یك روز مسافری از آن شهر میگذشت. مرد مسافر كه یك فرد عادی و سالم بود، مثل تمام آدمها لباسی بر تن داشت، تا او را از گرما و سرما در امان بدارد و یك خورجین روی دوشش بود كه وسایل سفرش را در آن ریخته بود و مقداری پول كه اگر به چیزی احتیاج داشت بتواند آن را بخرد.
وقتی مسافر وارد شهر شد متوجه غیرعادی بودن رفتار مردم شد ولی فكر نمیكرد تمام مردم شهر اینگونه زندگی كنند. با خود گفت: بالاخره یكی پیدا میشود تا بتوانم با او صحبت كنم. مقداری غذا بخرم و جایی برای استراحت پیدا كنم. ولی هرچه زمان گذشت مرد آدمهای بیشتری دید و ناامیدتر میشد.
مردم شهر كم كم متوجه مرد عاقل كه رفتارش خیلی با آنها تفاوت داشت شدند و كم كم خود را به او نزدیك كردند تا رفتارهای عجیب مرد سالم را بهتر ببینند. مرد سالم كه میدید هرچه زمان میگذرد هیچ خبری از آدم سالم نمیشود. كم كم نگران شد كه نكند تمام مردم این شهر دیوانه هستند و تصمیم گرفت با آنها حرف بزند.
وقتی گروهی از دیوانهها به او نزدیك شدند به آرامی گفت: ببخشید! من مسافرم اگر اجازه بدهید امشب را كه در شهر شما مهمانم كمی استراحت كنم و قول میدهم فردا صبح قبل از طلوع خورشید از شهرتان بروم.
دیوانگان همه با هم زیر خنده زدند. یكی از آنها گفت: او چه میگوید، چقدر آرام و شمرده شمرده حرف میزند. دیگری گفت: فكر كنم دیوانه است. نه حرف زدنش، نه رفتارش و نه لباس پوشیدنش مثل ما نیست.
مسافر بیچاره كه با شنیدن این حرفها نمیدانست چه باید بگوید: فقط آنها را نگاه میكرد. دیوانهها كه دیدند او هیچ حركتی نمیكند از او خوششان آمد و خواستند با او بازی كنند. یكی كلاهش را برداشت. یكی خورجیناش را روی زمین ریخت. یكی كیسهی سكههایش را از كمرش باز كرد و به هوا پرتاب كرد آن وقت همهی دیوانهها با هم فریاد زدند: دیوانه، دیوانه، دیوانه و به او نزدیكتر شدند تا بیشتر اذیتش كنند، یكی دستش را میكشید و دیگری انگشت در چشم او میكرد. مرد عاقل كه دید اوضاع خیلی خطرناك است تنها راه چارهای كه برای فرار از آن مهلكه به ذهنش رسید این بود كه او هم فریاد بزند دیوانه، دیوانه ... وقتی او هم این كار را كرد اطرافیانش خوششان آمد و دست از سر مرد بیچاره برداشتند.
دیوانهها بعد از چند لحظه حواسشان به پرندهای رو شاخهی درخت جلب شد و دست از سر مرد عاقل برداشتند. مرد عاقل از فرصت استفاده كرد. تكه لباسهایش و سكههای طلایش كه روی زمین ریخته بود را جمع كرد و رفت در گوشهای پنهان شد تا در یك موقعیت مناسب از همان راهی كه آمده بود، برگردد و از آن شهر فرار كند.
شب هنگام كه دیوانگان هر كدام گوشهای به خواب رفتند. مرد عاقل از فرصت پیش آمده استفاده كرد وسایلش را در خورجیناش گذاشت و با سرعت هرچه تمامتر از آن شهر فرار كرد. آنقدر دوید تا مطمئن شد به اندازهی كافی از آن شهر دور شده. بعد به خود گفت: خوب شد خود را به دیوانگی زدم اگر این كار را نكرده بودم حالا زنده نبودم و حتماً دیوانهها من را كشته بودند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}