انسان شناسی كارل ماركس (1)
مترجم: جمعی از مترجمان
زمینه
كارل ماركس همانند داروین یكی از بزرگترین شكل دهندگان اندیشهی نوین به شمار میرود. در حالی كه داروین یك دانشمند بود، ماركس بیشتر با رخدادهای سیاسی عصر خویش سروكار داشت. او همواره با جدایی میان نظر و عمل مخالفت میورزید. یكی از مشهورترین نكاتی را كه یادآور میشد، این بود كه «فیلسوفان با شیوههای گوناگون، فقط دنیا را تفسیر كردهاند، اما نكتهی مهم تغییر دادن آن است.» (1) او در سال 1818 در تیرر (2) دیده به جهان گشود. پس از آنكه در آلمان پرورش یافت و مدتی نیز در دانشگاه برلین بسر برد، درگیر سیاستهای انقلابی عصر خود شد. وی در سال 1849 پس از آنكه قارهی اروپا سال پرتنشی را میگذراند، برای همیشه به لندن تبعید شد و در آنجا مورد حمایت مالی دوست و همكارش فردریك انگلس (3) قرار گرفت.تفاوت ماركس با داروین در این بود كه ماركس به جای پرداختن به زمینهی زیستی، به زمینهی اجتماعی حیات انسان توجه كرد. هر اندازه كه تأثیر سازندهی عامل زیستی مورد تأكید قرار گیرد، به نظر میرسد كه كمتر میتوان با این عامل كاری كرد. یكی از دلایلی هم كه متفكران محافظه كار جنبههای مفروض طبیعت انسان را مورد تأكید قرار میدهند ولی اصول گرایان (رادیكالها) جامعه را عامل شكل دهندهی انسان به حساب میآورند، این است كه بدون دستكاری عجیب و غریب و طولانی مهندسی ژنتیك، به سختی میتوان ماهیت زیستی انسان را تغییر داد. از سوی دیگر، همان طور كه انقلابیون نیك آگاهاند، جوامع در گذشته دستخوش تحول شدهاند و میتوان آنها را متحول ساخت. هرچه بیشتر بتوان نابسامانیها را به نقایص موجود جامعه نسبت داد، بیشتر میتوان به آینده چشم امید دوخت. نظریهی گناه نخستین یا خودخواهی ذاتیِ طبیعتِ زیستی ما، به نظر میرسد توجیهی برای منفعل بودن ما از لحاظ سیاسی باشد و امور را آن طور كه هستند، بپذیریم هرچند كه این پذیرش از روی اكراه باشد.
همان گونه كه داروین میدانست انسانها به جامعه نیازمندند، ماركس نیز نمیتوانست حقایق اساسی مربوط به جنبههای زیستی انسان را نادیده انگارد. هرچند كه جامعه بر ما اثر میگذارد، اما جامعه و درواقع تاریخ، مخلوق انسانها هستند. البته در اینجا یك فرایند دیالكتیكی وجود دارد و آن این است كه انسانها جامعه را خلق میكنند، آنگاه جامعه انسانها را شكل میدهد. سپس آنان محیط اجتماعی را متحول میسازند و باز جامعه به نوبهی خود تأثیر بیشتری بر انسانها میگذارد. توجه ماركسیستها به نقش اجتماع در شكل دادن رفتار، چنان برای آنان اغواگر است كه آنها زیربنای انسانی، و تا حدّی زیستی، را در كل فرایند تاریخی نادیده میگیرند. ماركس از یك جهت آگاهانه اصطلاح حیوان سیاسی را كه مورد اشارهی [و شاید ساختهی] ارسطو است نقل میكند. او میگوید «انسان به مفهوم لغوی كلمه، یك Zoon politikon است.» یعنی نه تنها یك حیوان اجتماعی است، بلكه حیوانی است كه فقط در میان جامعه میتواند به عنوان آدمی رشد كند. (4) ماركس یادآور میشود كه آدمی نمیتواند «تولید» را خارج از تأثیر جامعه تصور كند، همان گونه كه زبان هم بدون زندگی كردن و با هم سخن گفتن رشد نمیكند. اگرچه این مسئله نشان میدهد كه وجود جامعه برای موزون بار آوردن ما اجتناب ناپذیر است، اما نباید فراموش كنیم كه ما حیوان هم هستیم. بسیاری از ماركسیستها این حقیقت ساده را چنان مسلم فرض كردهاند كه به نظر میرسد آن را به دست فراموشی سپردهاند.
ماركس معاصر داروین بود و بدون تردید علاقهمند به كارهای او. یكی از عوامل مهمتر كه بر ماركس اثر گذاشت، فلسفهی آلمان بود. كارهای ماركس از هگل و پیروان هگل، بویژه آنجا كه بر نقش خودآگاهی تأكید میورزد، تأثیر پذیرفته است. با این حال، دربارهی كتاب منشاء انواع (5) به انگلس نوشت كه این كتاب حاوی مبنا در تاریخ طبیعی برای دیدگاه ما است. (6) به زعم ماركس، كه با آن موافق هم بود، ضربهی مرگباری بر مفهومِ غایت گرایی (7) در علوم طبیعی وارد آمده بود. او نوشت: «كتاب داروین خیلی مهم است، و برای من مبنایی در تاریخ طبیعی برای مبارزهی طبقاتی فراهم میكند.» (8) ماركس برای تشبیه تحولات تاریخی، از مفهوم داروینی «انتخاب طبیعی» (9) سود جست. او فكر نمیكرد كه داروین بر نحوهی سازوكارهای جامعهی انسانی پرتو مستقیمی افكنده باشد. نظامهای اقتصادی زمانی كه دیگر نتوانند خود را به طور مطلوب با شرایط اجتماعی سازگار كنند، [خواه ناخواه] برمیافتند. تحولات را نمیتوان به طور مستقیم برحسب نیازهای زیستی انسان تبیین كرد. درحقیقت ماركس، داروین را از یك نظر مورد تمسخر قرار داد. زیرا داروین در میان چهارپایان و گیاهان، تصویری از «جامعهی انگلیسی خود» را میدید، همراه با اموری از قبیل «تقسیم كار، رقابت، گشودن بازارهای جدید، اختراعات و تنازع بقای مالتوس وار (10)» (11).
ماركس در 1883 از دنیا رفت و در گورستان «های گیت» (12) لندن دفن شد. انگلس در محلّ دفن ماركس كوشید كه موفقیتهای وی را خلاصه كند و مهم این بود كه با مقایسهی كارهای ماركس و داروین شروع كرد. انگلس گفت: داروین قانون تحول طبیعت زنده را كشف كرد و ماركس قانون تحول تاریخ انسان را. (13) انگلس اظهار داشت كه بشر بیش از آنكه دنبال علم، هنر یا مذهب برود، به خوردنی، آشامیدنی، پوشیدنی و مسكن نیاز دارد. بنابراین، وسیلههای امرار معاش و در نتیجه تحول اقتصادی، باید مبناهایی را تشكیل دهند كه نهادهای سیاسی و اجتماعی بر آنها استوار شوند. بنابراین براساس نظر ماركس، این نهادها باید برحسب منافع اقتصادی تبیین شوند تا بر مبنای چیزهای دیگر. ماركس شیوهی تبیین همهی امور را برحسب اقتصادیات، در مقدمهی چاپ اول سرمایه (1867) كه مهمترین اثر او است، با ذكر مثال بیان كرده است. او به عنوان یك موضوع روش شناسی، این نكته را روشن میسازد كه با اشخاص، به عنوان مقولههایی اقتصادی كه به صورت انسان مجسم شدهاند، برخورد میكند و آن را نشان ویژهی روابط و منافع طبقاتی میداند؛ او میخواست به شكل گیری اقتصادی جامعه به عنوان «یك فرایند تاریخی طبیعی» بنگرد. او آنگاه نحوهی سلطهی منافع اقتصادی را مثال میآورد و میگوید: «كلیسای رسمی حمله (انتقاد) به سی و هشت تا از سی و نه مقوله از مقولات [ایمان]اش را راحتتر مورد بخشش قرار میدهد تا یك سی و هشتم از درآمدش را.» (14) این مثال دربارهی كلیسای انگلستان ممكن است نوعی بدبینی افراطی به نظر آید. اما نشان آن است كه چگونه از دیدگاه ماركس، اقتصاد و منافع طبقاتی، بر اندیشهها خواه در زمینهی سیاست باشد یا دین یا چیز دیگر، سلطه مییابند. او بر این باور است كه اندیشهها به خودی خود نمیتوانند مسیر تاریخ را تغییر دهند. به همین دلیل باید شرایط عینی اقتصادی در اثر انقلاب متحول شوند. ما نمیتوانیم مردم را تغییر دهیم، بیآنكه شرایط آنها را متحول سازیم.
شكل نیرومندی از جبرگرایی اقتصادی ممكن است به خودی خود فرا برسد. اگر اندیشهها در مواجهه با انتظارات ناشی از منافع اقتصادی، قدرتی نداشته باشند و در حقیقت اندیشهها، به وسیلهی منافع اقتصادی به وجود آیند، چگونه نظرهای انقلابی میتوانند به طور مؤثر در همان وهلهی اول بروز كنند؟ به نظر میرسد تاریخ ماركسیسم قدرت شگرف اندیشه را در تأثیرگذاری بر رفتار انسان به نمایش میگذارد. با این حال، اگر آنچه كه هریك از ما میتوانیم انجام دهیم عكس العمل در برابر فشار ناشی از شرایط اقتصادی است، در آن صورت، هرگاه استثمار شدیم، انگیزه برای تحول در ما به وجود میآید. اما به نظر میرسد كه جوش و خروش انقلابی بیمعنی باشد. عوامل اقتصادی یا موجب سقوط جامعه میشوند یا نمیشوند. فرایندهایی كه به طور مستقل به وقوع میپیوندند، اگر خواستههای ما صرفاً مانند حباب در رأس آنها قرار گیرند، در آن صورت، خواستههای ما نقش ناچیزی در وقوع فرایندها ایفا میكنند. آیا ما در برابر شرایط اقتصادی ناتوان هستیم، یا مخلوق آنها هستیم، یا این امكان را داریم كه فراتر از آنها برویم. به نظر میرسد كه خود ماركس تردیدی نداشت كه خودآگاهی- روشی كه مردم موقعیت خود را تشخیص میدهند- دارای اهمیت است. این خودآگاهی میتواند توسط عوامل اجتماعی منحرف شود و یكی از دلمشغولیهای مستمر ماركسیست هم این است كه آگاهیهای غلط یا كاذب را افشا نماید. تنها در صورتی میتوانیم به انجام كاری در خصوص موقعیت اقتصادیمان امیدوار باشیم كه بتوانیم آن را همان طور كه هست درك كنیم، نه آن گونه كه عادت به دیدن آن داریم. نشان دادن موقعیت واقعی مردم به آنها، گام بسیار مهمی است زیرا انقلاب باید به وسیلهی مردم به وقوع پیوندد. شرایط اقتصادی ممكن است وقوع انقلاب را اجتناب ناپذیر سازد، اما اجتناب ناپذیری آن تا حدودی از آگاهی مردم نسبت به موقعیت واقعیشان ناشی میشود. بدون تردید، شرایطْ انسانها را میسازند، اما ماركس این باور را نیز داشت كه «انسانها [هم] سازندهی شرایط هستند.» (15)
جایگاه ما در جهان
ماركس تشنهی تحول بود و قصد داشت كه نوع مطلوبتری از جامعه به وجود آورد. به زعم او سرمایه داری نظامی است كه در آن، پول زندگی را به استخدام خود درمیآورد و انسانها در این نظام به صورت منظم، تباه و استثمار میشوند. با این حال، سرمایه داری صرفاً مرحلهای از تحول تاریخی به شمار میرود، زیرا همان گونه كه سرمایه داری جایگزین زمین داری [/فئودالیسم] شده است، سرمایه داری نیز جایگزینی خواهد داشت. تاریخ ممكن است ما را ساخته باشد، اما ما هم میتوانیم در ادامه به ساختن تاریخ بپردازیم. او باور نداشت كه خودخواهی ما تغییرپذیر است. ماركس بر این باور بود كه همهی ما میتوانیم تحت شرایط درست با یكدیگر همكاری كنیم. او به آینده نظر داشت نه به گذشته. برخی بر این عقیدهاند اگر ما ساخته و پرداختهی جامعهای هستیم كه در آن زندگی میكنیم، نمیتوانیم بدون انكار خود، آن میراث را انكار كنیم. این نوع دیدگاه، انگیزهی اصلی برخی از نظریههای محافظه كارانه را تشكیل میدهد. كار دشوار ماركس این بود كه بر نحوهای كه جامعه ما را شكل میدهد، تأكید ورزد و از واژگون ساختن آن جامعه حمایت كند. او بر این باور بود كه انسانها تحت شرایط درست اجتماعی، میتوانند «خود» باشند و این شرایط توسط كمونیسم فراهم میشود. در شرایط حاضر، ما چنان نیستیم كه باید باشیم.آنچه كه گاهی اوقات در نظریهی ماركس به خصیصهی «انسان گرایی» [/اومانیستی] معروف است، در نوشتههای اولیهاش و پیش از آنكه با انگلس كار كند، آمده است. در خصوص اینكه تا چه حد ماركس پس از دوران پختگی، دیدگاه هایش تغییر پیدا كرده و یا صرفاً بسط یافته است، مجادلههای تند و تیزی وجود دارد. در آغاز یكی از مفاهیم كلیدی برای او از خودبیگانگی (16) بود. شِكوهاش این بود كه كارگر از محصول كار خویش، كه حیات خود را طی میكند، بیگانه میشود. هرچه كارگران چیزهای بیشتری خلق [/تولید] میكنند، بیشتر با دنیای ملموس بیگانه میشوند. دنیای كالاها (17) قدرت را به خدمت خود میگیرند و با كارگر به دشمنی برمیخیزند و او را مغلوب میسازند. در واقع، هرچه كالای بیشتری تولید میشود، «كار» خود به یك كالا مبدل میگردد. كار، به جای آنكه بیان آزاد و خلاق انسان باشد، به ابزاری برای تحقیر انسان و تهی كردن او از صفات انسانی مبدل میشود. ماركس مینویسد: «كم ارزش شدن دنیای انسان، در جهت اعتلای ارزش دنیای اشیا سیر میكند.» (18) او عقیده دارد فعالیت آگاهانه و آزاد از «ویژگیهای نوع انسان» است. هنگامی كه كار، از خود بیگانه میشود، آن فعالیت آزاد خود انسان را تا سطح وسیله [/ابزار] تنزل میدهد. (19) كارِ آگاهانه و هدف دارِ انسان كه آدمی را از حیوان متمایز میسازد، تحریف میشود. كار دیگر مبین آزادی نیست، بلكه وسیلهای است برای خلق دنیایی كه خالقش را استثمار میكند. ماركس بر این عقیده است آنچه كه در كارِ از خود بیگانه و نیز در زندگیِ از خودبیگانه نقش محوری دارد و موجب جدایی انسانها از یكدیگر میشود، مالكیت خصوصی است. بیانیهی كمونیست كه توسط ماركس و انگلس نوشته شده است، نظریهی كمونیسم را در یك عبارت خلاصه میكند: «حذف مالكیت خصوصی».
ماركس اصطلاح ازخودبیگانگی را در نوشتههای بعدی، كمتر به كار میبرد. با این حال، نظریهی كالاپرستی (20) كه در كتاب سرمایه به كار رفته، خیلی شبیه به از خودبیگانگی است. ماركس از آنچه كه آن را حوزههای اسرارآمیز دین مینامد، تمثیل میآورد و چنین مینویسد:
"محصولات ذهن انسان پیكرههایی خودمختار به نظر میرسند كه دارای حیات خاص خود میباشند، با یكدیگر و با نژاد انسان ارتباط برقرار میكنند و با دستاوردهای انسان نیز در عالم اشیا همین ارتباط را دارند. وقتی محصولات ذهن انسان با محصولات كار پیوند میخورند و كالا تولید میشود، من این را شیء پرستی مینامم. (21)"
به سخن دیگر، انسانها نمیتوانند محصولات خود را برای آنچه [كه منظور] بود ببینند. ماركس جایگاهی برای دین قایل نبود و یك مادی گرا (22) به شمار میرفت (هرچند یادآور شد كه «اسلوب ماده گرایی هابز دشمن انسانیت است») (23). اندیشهی فلسفی ماركس در دورههایی فوق العاده انسان محورانه میشود. بازگشت [به وضع طبیعی] از طریق مهار استعدادهای انسان، توسط خود آدمی و نیز مهار محصولات این استعدادها، مطمح نظر وی بود. سالهای نخست انقلاب صنعتی در بسیاری از موارد به استثمار انسانها انجامیده بود و ماركس به راحتی توانست نمونههایی از این رنجهای وحشتناك را در كتاب سرمایه بازگو كند. شرایط ناگوار كار، ساعات طولانی كار كردن، كار كودكان و حاكمیت ستمگرانهی ماشین، همگی نشان میدادند كه چگونه انسان به عنوان یك «وسیله» در خدمت سودِ بیشتر درآمده است. ماركس بر این باور بود كه افراد ممكن است شرایط را بهبود بخشند، اما سرانجام هركسی زندانی سرمایه داری است، نظامی كه مبتنی بر استثمار یك بخش از جامعه توسط بخش دیگری است. تنها جامعهای كاملاً جدید میتواند تعارضهای طبقاتی را حذف كند. او بر این عقیده بود كه نظام سرمایه داری، آن چنان كه بود، ایجاب میكرد كه كار در كارخانه باید در شرایط ناگواری انجام شود. انگلستان به عنوان «سرزمین ماشین آلات» آماج انتقاد او بود. وی قبول داشت كه قوانین مربوط به كارخانه در انگلستان، اثرات سودمندی داشته است، اما شِكوهی او این بود كه قرار گرفتن نظام كارخانه در دستان سرمایهداران، موجب میشود تا چیزهای ضروری كارگران موقعی كه مشغول كارند، به صورت نظام یافته به یغما رود. (24) فضا، نور و هوای ضروری موجود نبود.
ماركس ریشهی تقسیم طبقات در جامعه را به تقسیم كار در گذشته نسبت میداد. در حقیقت او مطرح میكرد كه «تقسیم كار و مالكیت خصوصی»، بیان یك چیز هستند (25) كه تضاد منافع از آن ناشی میشود و این تضاد، به صورت تعارض بین افراد در جامعه جلوهگر میگردد. همچنین از تقسیم كار، این حقیقت ناشی میشود كه عمل خود انسان به نیرویی بیگانه مبدل میشود و به مخالفت با انسان برمیخیزد. هر انسانی در جامعه نقشی دارد، یعنی دارای قلمروی از فعالیت است كه گریزی از آن نیست. یك نفر شكارچی است یا شاید ماهیگیر و یا یك چوپان و تا زمانی كه نمیخواهد وسیلهی معاش خود را از دست بدهد، مجبور است در همین حالت باقی بماند. با وجود این، ماركس همواره توجه دارد كه این حالت از جامعه كه غیرقابل تغییر به نظر میرسد، میتواند تغییر كند. فهم ما از این حالت خود محصول جامعه است و ما مجموعهای از نیروهای مولد را كه بر زندگیمان حاكمیت دارند، از نسلهای پیشین به ارث بردهایم. ماركس در ادامهی این بحث میافزاید: «این مجموعه از نیروهای مولد، پول و هنجارهای اجتماعی مربوط به روابط كه هر شخص و هر نسلی وجود آنها را به عنوان چیزی ثابت و معین میبیند، اساس واقعی آن چیزی است كه فیلسوفان آن را اصل و جوهرهی انسان میپندارند.» (26)
به سخن دیگر، آنچه كه به نظر میرسد طبیعت ما را تشكیل میدهد، صرفاً خلق اَشكال خاصی از تولید است. اگر آنها تغییر یابند، به اصطلاح طبیعت انسان نیز تغییر مییابد. ماركس اعلام میكند كه «تصور» (27) انقلاب به تنهایی كافی نیست، زیرا تصورات به خودی خود نمیتوانند جامعه را تغییر دهند. او خاطرنشان میسازد كه شرایط مادی نیز باید برای انقلاب وجود داشته باشد. تعداد اندكی انقلابی، نمیتوانند یك دولت را واژگون كنند. مگر آنكه یك تودهی انقلابی در اثر شرایط اجتماعی آماده شده باشند. در این مورد، او خود را یك مادی گرای ثابت قدم معرفی میكند. به زعم ماركس، انسانها اجزای استوار دنیای مادی را تشكیل میدهند. او به خودآگاهی «محضِ» جداشده از محیطهایش توجهی نشان نمیدهد. وی صرفاً متوجه افرادی است كه به راستی زنده هستند. یعنی نحوهی تفكر مردمانی كه دارای تاریخ خاصی هستند و در محیط خاصی قرار گرفتهاند، مطمح نظر او است. (28) او بر این باور است كه اندیشه بیش از جرم انتزاعی نیست. به سبب آن چیزی كه در جهان مادی رخ میدهد، ما فكر و عمل میكنیم.
پینوشتها:
1.Theses on Feuerbach, in D.McLellan(ed).Selected Writings,p.158.
2.Tirer
3.Friedrich Engels
4.D.McLellan (ed)Marx"s Grundrise,1971.
5.The Origin of Species
6.K.Marx and F.Engels,Selected Correspondence,London,1934,p.125.
7.Teleology
8.Correspondence,London,1934,
9.natural selection
10.Malthusian
11.Ibid(also McLellan(ed),Selected Writing,p.525)
12.Highgate
13.K.Marx and F.Engles,Selected works,vol.3,Moscow,Foreign Languages Publishing House,1970,p.162
14.K.Marx,Capital,vol.1,1976,p.92
15.K.Marx and F.Engles,Germany Ideology,ed.C.J.Arthur,p.59
16.alienation
17.commodities
18.Economic and Philosophical manuscripts,in D.McLellan(ed)Karl Marx,Early Texts,p.134
19.Ibid,p.140
20.commodity fetishism
21.Capital,vol.1,p.165,1.4
22.materialist
23.The Holy Family,in McLellan (ed).Selected Writing,p.152
24.Capital,p.552
25.German Ideology,p.53
26.Ibid,p.59
27.idea
28.German Ideology,p.47
تریگ، راجر، (1382)، دیدگاههایی دربارهی سرشت آدمی (رویكردی تاریخی)، ترجمه جمعی از مترجمان، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}