نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

در مورد افراد تنگ نظر و خسیس به كار می‌رود كه حتی برای نزدیكان خود هم حاضر نیستند قدمی بردارند.
روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی می‌كرد كه حواسش بود تا ذره‌ای از دارایی‌هایش كم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و كتاب اموالش بود تا جایی كه از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل می‌ماند. بارها پیش آمده بود وقتی او داخل حجره‌اش سرگرم كارش است، دوستان و اهالی بازار كه از جلوی حجره او می‌گذشتند به او سلام می‌كردند ولی او آنقدر مشغول كارش بود كه اصلاً متوجه حضور آنها نمی‌شد.
حتی گاهی پیش می‌آمد كه مرد خسیس مسیر رفت و برگشت از حجره تا خانه را هم در حال حساب و كتاب طی می‌كرد. یكی از همین روزها كه تاجر سخت مشغول كارش بود اصلاً متوجه نشد كه تاجر كمی از مسیر اصلی خارج شده و همینطور كه راه می‌رفت داخل چاهی افتاد، اما از خوش‌شانسی چاه هنوز كامل نشده بود و هنوز به آب نرسیده بود خیلی عمیق نبود و مرد خسیس كه در داخل چاه گیر افتاده بود و نمی‌توانست خودش به تنهایی از چاه خارج شود، فریاد زد و از رهگذران كمك خواست. رهگذران وقتی به سر چاه می‌رفتند و می‌دیدند مرد خسیس در چاه گیر افتاده می‌گفتند: در چاه چی پیدا كردی؟‌ حتماً برای یافتن گنج به آنجا رفتی.
هرچه مرد خسیس می‌گفت: نه به خدا من در این چاه گیر افتادم كمكم كنید تا از اینجا نجات پیدا كنم. مردم راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند.
مرد خسیس دوباره داد می‌زد و كمك می‌خواست ولی هركس می‌دید كه او در چاه گیر افتاده بدون اینكه كمكی به او كند یا راهش را می‌گرفت و می‌رفت یا اینكه متلكی به او می‌گفت: به درك تو اگر دست و پایت هم بشكند، حقت هست. تو فقط مواظب اموالت باش.
در نهایت مرد خسیس آنقدر در آن چاه از مردم كمك خواست و مردم آنقدر به او طعنه و كنایه زدند و راهشان را ادامه دادند و رفتند تا اینكه دل یك نفر به رحم آمد و گفت: خوب كار او بد، ولی ما نمی‌توانیم آنقدر به او كمك نكنیم تا اینكه در چاه بمیرد فرق ما با او كه این كارهای زشت را انجام داده در چیست؟ اگر به او كمك نكنیم، كار ما هم خیلی بد است.
مردم گفتند: خوب طنابی را در داخل چاه می‌اندازیم، تا او طناب را به كمرش ببندد بعد چند نفری با كشیدن طناب او را از چاه بیرون می‌آوریم.
دیگری گفت: چند نفر لازم نیست! این مرد خسیس آنقدر غذا نخورده و پولهایش را جمع كرده كه ذره‌ای گوشت در بدنش پیدا نمی‌شود. سبك است و یك نفری هم می‌شود طناب را كشید و او را از چاه بیرون آورد.
فرد دیگری گفت: اصلاً این كارها لازم نیست این چاه عمقی ندارد. دستمان را دراز كنیم می‌توانیم دستش را بگیریم و از چاه بیرون بكشیمش. بقیه هم فكر این مرد را قبول كردند. از بینشان فردی را كه قوی‌تر از همه بود به لب چاه فرستادند تا دست مرد خسیس را بگیرد و او را از چاه بیرون بكشد. مرد لب چاه خوابید، دستش را دراز كرد و گفت: حالا دستت را بده به من تا تو را بیرون بكشم.
همه بیرون از چاه منتظر بودند تا مرد خسیس دست این مرد قوی هیكل را بگیرد و بیرون بیاید، ولی این اتفاق نیفتاد. مردم گمان كردند مرد خسیس صدای این مرد را نشنیده. از او خواستند این بار با صدای بلندتری او را صدا كند، ولی باز مرد خسیس دستش را بلند نكرد و دست او را نگرفت.
یك نفر كه از همسایه‌های مرد خسیس بود و او را خوب می‌شناخت جلو رفت و گفت: زحمت نكشید. این مرد دست بده ندارد او فقط دست بگیر دارد مرد قوی هیكل گفت: یعنی چی؟ و فریاد زد اگر می‌خواهی از چاه بیرون بیاورمت دست مرا بگیر. مرد خسیس كه چاره‌ای نداشت هر جوری بود دست مرد قوی هیكل را گرفت و از چاه بیرون آمد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول