نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

كنایه به افرادیست كه در انتخاب دوست اشتباه می‌كنند و گرفتار می‌شوند.
در زمانهای گذشته، پادشاهی در شهری حكومت می‌كرد كه بسیار رئوف و مهربان بود، پادشاه به ضعیفان كمك می‌كرد و جلوی زورگویی ثروتمندان زورگو را می‌گرفت. این پادشاه به خاطر رفتار منحصر به فردش دشمنان بسیار زیادی داشت. بسیاری از دشمنان او طی سال‌ها در لباس نگهبان حرمسرا به او حمله كرده بودند و می‌خواستند وقتی او خواب است او را بكشند.
این پادشاه مهربان همسری داشت كه خیلی مواظب پادشاه بود و چون شاهد چندین بار خیانت اطرافیان به پادشاه بود، به او پیشنهاد داد تا میمونی را به قصر آورد و تربیت كند تا شب‌ها بالای سر پادشاه پاسبانی دهد. همسرش می‌گفت میمون چون حیوان است و از روابط انسان‌ها و حسادت‌های میان آنها خبر ندارد فقط كسی كه به او محبت می‌كند را می‌شناسند و به او خدمت می‌كند.
یك روز مردی به علت دزدی كه در شهر خود انجام داده بود آواره‌ی كوه و بیابان شده بود و به شهر این پادشاه رسید، مرد خسته و گرسنه بود و چون كاری بلد نبود منتظر ماند تا شب شود و به قصد دزدی وارد خانه‌ای شود. دزد همینطور كه در كوچه و بازار قدم می‌زد، آوازه‌ی خوبی‌های این پادشاه و قصر بسیار زیبایش با تزئینات مخصوصش را شنید و تصمیم گرفت شب یكراست به قصر شاه برود و چیز باارزشی بدزدد.
دزد شب هنگام وارد قصر شد و با شگردهایی كه بلد بود توانست خود را به اتاق خواب پادشاه برساند و دید اتاقی است بسیار زیبا با پرده‌های ابریشمی، مجسمه‌هایی از طلا و نقره و حتی عاج فیل. دیوارهای اتاق با زیباترین تزئینات آراسته شدند. در گوشه‌ی اتاق میمونی را دید كه در حال بازی و جست و خیز بود. در همین حین صدای پادشاه را شنید كه می‌آمد تا بخوابد. مرد دزد، پشت یكی از پرده‌های اتاق پنهان شد. تا زمانی كه پادشاه خوابید بتواند یكی از اشیاء گرانبهای اتاق را بدزدد و با خود ببرد.
دزد مدتی را پشت پرده منتظر ماند تا پادشاه به خواب برود. وقتی مطمئن شد پادشاه خواب است و خواست از پشت پرده بیرون بیاید ناگهان مارمولك بزرگی وارد اتاق خواب پادشاه شد و به سمت پادشاه رفت و روی سینه‌ی پادشاه ایستاد ناگهان میمون خنجری برداشت و خواست مارمولك را بكشد كه مرد دزد بی‌اختیار نعره زد حیوان نكن. مرد پرید و دست میمون را گرفت. در همین حین پادشاه از خواب بیدار شد و مات و متحیر دید مردی دست میمون نگهبانش را در حالی كه چاقویی در دستش است گرفته.
پرسید: تو كیستی؟ مرد دزد میمون را رها كرده و در برابر حاكم تعظیم كرد و گفت: جناب حاكم خداوند مرا برای حفاظت از جان شما فرستاده. من دشمن دانای تو هستم و این میمون دوست نادان.
جناب حاكم درواقع من دزد هستم و به قصد دزدی از اموال قصر وارد خانه شما شدم. اگر من اینجا نبودم و حواسم به حضرت عالی نبود چه بسا این دوست نادان شما را غرق در خون می‌كرد. خداوند مرا كه مسافری در راه مانده‌ام امشب به قصر شما كشانده تا شما از این اتفاق جان سالم به در برید.
وقتی قضایا برای حاكم روشن شد، پادشاه سجده شكر به جا آورد و گفت: خداوند خواسته تا جان دوباره‌ای به من بدهد و این جان دوباره توسط تو به من بازگشته و الحق دشمن دانا به از دوست نادان است.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول