«محمدجواد» زنده تر از گذشته به كشور بازگشت
«محمدجواد» زنده تر از گذشته به كشور بازگشت
منبع: خبرگزاري حيات
گفتگو با همسر شهيد محمدجواد تندگويان ؛
بالاتر از مصلا، خيابان عشقيار، پلاك.... منزل شهيد تندگويان نمي دانم چه حسي بود كه پاهايم سنگيني مي كردند و در پيمودن طول خيابان با من سر ناسازگاري داشتند. دوست داشتم تمام راه را بدوم، اما حركتها مرا به جنوب، نفت، سرما و صفهاي طولاني پيتهاي بيست ليتري نفت مي كشاند، گويي همه، حلال مشكلات شان را در آن سرماي بي پير، در دستان مردي چون صنوبر بلند، افتاده و فروتن چون گلهاي رازقي مي ديدند، مردي كه دستانش با درد آشنا بود. سرانجام به آن خانه و در سبز رنگش رسيدم. زنگ زدم و وارد شدم. صداي همسر شهيد مرا به خود آورد، برگشتم. سلام كردم، با همسر و مريم دومين دختر شهيد آشنا شدم. چقدر چشمانش شبيه شهيد است بالاي هال، تابلوي نقاشي شده شهيد بر روي ديوار به من نگاه مي كرد.** شبهاي جمعه به جلسه تفسير قرآن خانم گرجي مي رفتم، او در جشن عيدغدير به من يك مقاله داد و گفت: آن را بلند بخوان. بعد از خواندن مقاله، همه به طريقي به من تبريك گفتند. مقاله متعلق به خانم گرجي بود، ولي گويي قسمت بود كه من مورد لطف و نظر قرار بگيرم، چون بعد از آن جلسه خانم مدرسي همسر يكي از دوستان صميمي محمدجواد از طريق همسرشان به شهيد تندگويان اطلاع داده بودند كه با توجه به آن خصوصيات مذهبي و مطالعاتي كه مورد نظرتان است مورد خوبي پيدا كرديم. محمدجواد از طريق خانم مدرسي به خانه ما پيغام فرستاد، چون دختر كوچك خانواده بودم گفتم احتمالاً مرا با خواهرم اشتباه گرفته اند، ولي دست بردار نبودند و آنقدر پيغام فرستادند كه سرانجام راضي شدم.
** قرار شد اول عكس مرا به محمدجواد نشان بدهند. چون اهل عكس انداختن نبودم يك عكس پنجم دبستان داشتم و يك عكس با چادر كه اصلاً صورتم پيدا نبود، به همين دليل به عكاسي رفتم و از بد حادثه عكاس زن رفته بود و پيرمردي كه آنجا بود عكس مرا انداخت. بنده خدا وقتي عكس مرا ديده بود گفته بود: قيافه اي كه از اين نديديم اميدوارم اخلاق داشته باشد!
** قرار شد به خانه مدرسي بروم و در آنجا با همديگر صحبت كنيم. خانم مدرسي چادرسفيدي به من داد و مرا به اتاق راهنمايي كرد. پشت ميزي كه وسط اتاق بود نشستم. محمدجواد هم مقابل من نشست. بعد شروع به صحبت كرد و از من پرسيد چقدر مطالعه دارم و چه كتابهايي را خوانده ام؟ من هم گفتم شبهاي جمعه به جلسه تفسير قرآن و احكام مي روم و چون تحصيل مي كنم خيلي وقت مطالعه كتاب ندارم. از دكتر شريعتي پرسيد و اينكه چقدر او را مي شناسم، گفتم: يكي، دو كتاب از او را خوانده ام.
** مرتبه بعد كه او را ديدم پرسيد: ممكن است مرا دستگير كنند. آيا اين آمادگي را داريد كه با يك فرد مبارز ازدواج كنيد يا نه؟ كمي فكر كردم و گفتم: «گمان نكنم مشكلي باشد.» نمي دانستم كه زندگي با او چقدر با سختي همراه است و من چه فشار عصبي را بايد طي سالها تحمل كنم.
** هنوز چند ماهي از ازدواجمان نگذشته بود كه به زندان افتاد. در آن هشت ماهي كه در زندان بود خيلي اتفاقها افتاد. ما چند ماه نمي دانستيم كجا رفته و چه بلايي سرش آمده، بعد هم كه فهميديم كجا زنداني است، براي ديدنش به كميته مشترك ضد خرابكاري رفتيم، آن روز خيلي منتظر مانديم تا اينكه با تن نحيف و رنجور، در حالي كه سعي مي كرد خودش را سرپا نگه دارد، به سمت ما آمد. مادرش تا او را ديد گفت: انگشتت چرا كبود شده است؟ گفت: «لاي درمانده است» (بعدها فهميديم كه ناخنهايش را كشيده اند)
** محمدجواد در زندان به سر مي برد كه محمدمهدي به دنيا آمد، وقتي مادرش به ديدنش رفته بود محمدجواد گفته بود او را قنداق كنيد و يك اعلاميه هم به دستش بدهيد و سپس او را به ديدن من آوريد. خلاصه ماه ها گذشت تا اينكه سرانجام يك روز محمدجواد با بدني كبود و روحي بسيار حساس به خانه آمد.
** همه مراعاتش را مي كردند، ولي او بيشتر از همه از من توقع داشت كه حالش را بفهمم. او نيازمند سكوت و آرامش بود و براي تجديد روحيه بايد به سركار مي رفت، اما او را از كاركردن در سازمانهاي دولتي منع كرده بودند. به همين علت ماندن در خانه او را بيشتر عصبي مي كرد.
** پس از مدتي كه در خانه ماند دوستش «بوشهري» به سراغش آمد وبا هم به مسافركشي رفتند. جالب است بدانيد بوشهري در صندلي جلو، كنار مهندس مي نشست و به مسافران مي گفت: راننده مهندس است و من دكتر.باورتان مي شود؟ خب، شايد كمتر كسي اين را باور مي كرد.
** نه ، مدتي هم در شركت بوتان گاز مشغول به كار شد. آنجا هم راننده خودرو حمل سيلندر گاز شد و گاهي وقتها هم كه خودرو خالي بود مسافركشي مي كرد. بد نيست خاطره اي از آن روزها بگويم. يك روز، وقتي كارگران سوار خودرو مي شوند در بين راه، پشت چراغ قرمز خودرو متوقف مي شود. وقتي چراغ سبز مي شود، بوشهري برمي گردد و مي گويد: «آقا جواد !مسافران نيستند.» بنده خداها، براي اينكه كرايه ندهند پياده شده بودند. آن روز كلي خنديدند و خستگي راه از تنشان بيرون رفت.
** حاصل اين ازدواج چهار فرزند است و محمدمهدي فرزند بزرگ ما است. سه فرزند دختر ديگر هم داريم. هدي بعد از اسارت پدر به دنيا آمد. تنها محمدمهدي خاطراتي از پدرش را به ياد مي آورد، چون در آن زمان كلاس اول ابتدايي بود. يادم هست هر كسي كه در خانه ما را مي زد سريع مي دويد و مي گفت: «بابا آمده بگذاريد من در را باز كنم.» پسرم بيش از ده سال منتظر ماند تا شايد در خانه را به روي پدر باز كند.
** سالهاي تنهايي همراه با بهانه هاي پي در پي فرزندان مرا زجر مي داد. اما براي اينكه آنها صبور و مقاوم تربيت شوند هر بار كه سراغ پدر را مي گرفتند مي گفتم: «پدر به جبهه رفته تا صدام را بكشد و تا او را نكشد برنمي گردد.»
** به همراه خانواده بوشهري و يحيوي به ژنو و اتريش مسافرت كرديم و با مسؤول صليب سرخ ديدار داشتيم تا شايد محل اسارت او مشخص شود. در ضمن صدرالدين صدر فرزند امام موسي صدر، كه مسؤول هلال احمر در ايران بود به ما گفت: براي آنها نامه بنويسيد، چون سرانجام نمايندگان ما آنها را پيدا مي كنند و به دست مهندس مي رسانند، بعد از هشت نامه كه فرستاديم دستخط محمدجواد به دست ما رسيد و بعد هم دو نامه ديگر فرستادند، اما چون شماره اسارت و محل اسارت در آن نبود از نظر صليب سرخ رسميت نداشت. آخرين جمله تندگويان هم كه براي ما فرستاد اين بود:«من محمدجواد تندگويان وزير نفت جمهوري اسلامي ايران هستم، مايل نيستم با خانواده ام در تماس باشم چون اسير جنگ با عراق هستم.»
** ايشان يك بار به خانه ما آمدند و گفتند: دولت عراق پيشنهاد داده حاضر است 20 خلبان اسير آنها را در مقابل وزير نفت مبادله كند. گفتم مي دانم كه مهندس راضي به اين كار نيست. پس ما هم راضي نيستيم، بعد به من گفت؛ چون پست وزارت نفت خالي است و دولت و مجلس به من فشار مي آورند اجازه مي دهيد وزيري را انتخاب كنم، گفتم: من خودم به مجلس مي آيم و حكم استعفاي مهندس را قرائت مي كنم.
** بله، ما اميدوار بوديم، اما وقتي خبر شهادت را دادند گفتم دولت عراق بداند كه محمدجواد زنده به اسارت درآمد و حالا كه شهيد شده زنده تر به كشور خود برگشته است. اما نكته اي كه بايد بگويم اين است كه وقتي شهيد را آوردند، پيرزني از كرج پرسان پرسان به خانه ما آمد و خوابي را كه ديده بود براي ما تعريف كرد.
** وقتي گروه پزشك قانوني و مسؤولان كشور به عراق رفتند، چون دكتر بوشهري دندانپزشك شهيد بود از طريق دندانهاي شهيد او را شناسايي كرد، همچنين قد و رنگ چشم و مهمتر از همه اثر مته اي كه در زندان ساواك ساق پاي او را تا استخوان سوراخ كرده بود بر پاي راستش مشخص بود. البته، در ابتدا گويي جسد ديگري را به آنها نشان مي دهند، اما وقتي فهميدند كه گروه ايراني اعلام كردند اگر پيكر شهيد را ندهيد ما به همه مي گوييم كه مهندس زنده است آنها مجبور شدند پيكر موميايي شده شهيد را به آنها بدهند و از اين طريق با مدارك او را شناسايي كردند و پزشك قانوني سال شهادت را همان سال اعلام كرد.
** اين مسأله را بگويم كه يك بار نشريه «پيك آزادگان شركت نفت» را ديدم. آن را برداشتم و سريع به وزارت نفت رفتم، و به دفتر آقاي زنگنه وزير وقت وارد شدم، گفتند: اطلاع مي داديد!؟ گفتم: من منتظر مي نشينم اما نمي توانم زياد معطل شوم. سرانجام به اتاق وزير رفتم و پيك آزادگان را به او نشان دادم و گفتم: شما براي خانواده آزادگان و شهدا چه كار كرديد؟ از رهگذر اين اكتشافها چه تعداد از فرزندان آزادگان را استخدام كرديد؟ مهندس گفت: چشم، چشم شما تشريف ببريد. گفتم : تا نگوييد كي اين دستور را ابلاغ مي كنيد از اينجا نمي روم. گفت: در عرض چند ماه، اين كار را مي كنم، اما خبري نشد.
** هدي دخترم به استخدام شركت نفت درآمد. البته آن هم با كلي دوندگي، كه مستقيماً در ديداري كه با آقاي خاتمي رئيس جمهور وقت داشتم، گفتم: بايد دخترم به استخدام رسمي شركت در آيد، او هم گفت: در حال حاضر استخدام رسمي نمي كنند سرانجام راضي شد و هدي در آنجا مشغول به كار شد.
** قبلاً نبود، ولي چند سالي است كه پايه حقوق يك وزير را به ما مي دهند.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}