نویسنده: محمدعلی امانی




 

اساس جامعه جاهلی را قبیله تشكیل می‌دهد. هر خیمه نماینده یك خاندان است و اردوگاه مركب از چند خیمه را «حی» گویند. مردم یك «حی» را قوم گویند و مجموعه اقوامی كه خویشاوند یكدیگرند، قبیله را تشكیل می‌دهند. (1) قبیله جماعتی از مردم بودند كه گفته می‌شد از یك اصل و پدر واحد ریشه گرفته‌اند و در حقیقت آنچه كه آنها را دور همدیگر جمع می‌كرد، همان نسب و نژاد است. البته این وحدت و اجتماع و یكپارچگی گاهی با عوامل مختلفی، به هم می‌خورد مانند: ازدواج، انتقال (گاهی اوقات فردی نسب خود را به قبیله دیگری منتقل می‌كرد) ولاء و حلف. (2)
جامعه قبیله، در عصر جاهلی به سه طبقه اجتماعی تقسیم می‌شد: 1.طبقه اصیل كه متشكل از همه فرزندان اصلی قبیله بود 2. طبقه موالی كه از طریق پیمان یا همسایگی (جوار) ‌به قبیله می‌پیوندند 3.طبقه بردگان و بندگان
طبقه اصیل به مثابه ستون قبیله به شمار می‌آمدند و در پاسخ به ندای قبیله و انجام مسئولیت مشتركی كه در قبال آن، اعم از اینكه ظالم یا مظلوم باشند، به عهده داشتند، شمشیر در دست گرفته به میدان نبرد می شتافتند. قبیله نیز در مقابل، آنها را زیر حمایت كامل خود قرار می‌داد و به آنها حق تصرفی نظیر اجاره اعطا می‌كرد. اما در عین حال اجازه خروج از عرف و رسوم و موازین قبیله را به آنها نمی‌داد. لذا اگر كسی رفتار ناشایستی انجام می‌داد كه در نظر قبیله ناخوشایند می‌آمد و ننگ شمرده می‌شد، قبیله او را طرد كرده، بیرون می‌راند. رانده‌شدگان از قبیله در چنین مواقعی به قبیله دیگری پناهنده می‌شدند و همسایه یا مولای آن به شمار می‌آمدند. یا اینكه به صحرا پناه برده با اتكا به شمشیر و نیزه خود، زندگی می‌كردند و برای رهایی از ذلت و سختی فقر و مسكنت، عیاری و ماجراجویی پیشه می‌كردند تا از ننگ در امان بمانند. (3)
طبقه موالی از هم پیمانان تشكیل می‌شدند كه به علت ارتكاب جرم، از قبیله خود طرد و رانده شده و پس از آن براساس رابطه هم جواری و پناهندگی، به عنوان مولا وارد قبیله دیگر می‌شدند این موالی اعم از آنكه در شمار هم پیمانان و یا بردگان آزاد شده باشند، داری همان حقوق و وظایفی بودند كه افراد دیگر قبیله از آن برخوردار بودند با این تفاوت كه رابطه پناهندگی و جوار، جنبه موقت داشته و تنها تا وقتی كه پناهنده، تحت حمایت پناه دهنده قرار داشت، دوام می‌یافت و با خارج شدن وی از زیر حمایت او پایان می‌پذیرفت. اما رابطه هم پیمانی كه رابطه استوار غیر موقت بود، همواره باقی می‌ماند. (4)
مردم یك قبیله، خویشتن را از یك قوم می‌شمردند و از یك رئیس كه معمولاً كهنسال‌ترین افراد قوم است، اطاعت می‌كردند.
مطابق رسوم، خیمه و اثاث ناچیزی كه در آن بود، ملك فرد به شمار می‌رفت. آب، چراگاه و زمین زراعتی، به همه قبیله تعلق داشت. (5)
كلیه افراد قبیله دارای حقوق و وظایف مساوی كه ناشی از بستگی و هم خونی است، می‌باشند و هر كس موظف است به افراد قبیله خود مانند برادر و بدون توجه به اینكه حق با اوست یا نه، كمك كند. این وظیفه یعنی این كمك، ابتدا از طرف افراد نسبت به نزدیكان و اعضاء خانواده و عشیره اجرا می‌شد و چنانچه موفقیت حاصل نشد و خطر دفع نگردید، بقیه طایفه و قبیله به كمك می‌آیند.
قبایل مانند دولت‌ها هستند كه دارای درجات می‌باشند، قبایل قوی، در دفاع از خود به خودش متكی است و قبایلی كه از لحاظ شأن و قدرت، پایین‌تر از این قبایل هستند، با قبایل دیگر، در دفاع از خودشان، پیمان می‌بندند. قبایل قوی از نظر تعداد افراد، زیاد می باشند و رئیس آنها از كفایت و قدرت، بهره می‌برد؛ لذا قبایل دیگر از او می‌ترسند. (6)
افرادِ قادر برای امر جنگ، ستون و عماد قبیله به شمار می‌رفتند و لذا افراد دیگر به آنها احترام می‌گذاشتند و آنها را برتر می‌دانستند و از آنجا كه بقای قبیله مرهون وجود آنها بود و دشمنان نیز از آنها می‌ترسیدند، ارث در زمان جاهلیت فقط بین افرادی كه قادر به جنگ كردن و حمل سلاح بودند تقسیم می‌شد و غنایم نیز به كسانی كه به جنگ رفته بودند و از معركه جان سالم به در برده بودند، می‌رسید. برای اسب سوار نیز دو سهم، سهمی برای خود و سهمی نیز برای اسبش قرار می‌دادند. (7)
قبایلی كه مستقل و از قبایل دیگر مستغنی بودند و در نتیجه به هیچ قبیله‌ای منضم نمی‌شدند را «الأرحی» می نامیدند كه با جماعتی از قبایل وارد جنگ می‌شد. به قبایلی كه دارای 1000 اسب سوار بودند، الجمره می‌گفتند. البته به قبایل مستقلی كه به قبایل دیگر منضم نمی‌شدند نیز جمره می‌گفتند بنابراین از امتیازات این قبایل، زیاد بودن اسب و اسب سوار، بود چرا كه اسب سوار در آن دوران، ستون حركت لشكر و از اسباب قدرت و پیروزی بود. (8)
از افتخارات قبیله، كناره گیری و اعتزال از قبایل دیگر و عدم مخالطه با قبیله دوم بود. بنابراین به این «حرد و منفرد» بودن خودشان مباهات می‌كردند و می‌گفتند «حیٌ حریدٌ منفردٌ» یعنی از جماعت قبایل، كناره گیری كرده و در كوچ كردن و فرود آمدن، به خاطر عزتی كه دارد، به قبایل دیگر داخل نمی‌شود. (9) در این میان قبایل ضعیفی نیز وجود داشتند كه به تنهایی نمی‌توانستند به زندگی خود ادامه دهند به همین خاطر با قبایل دیگر پیمان می‌بستند و به آن قبایل می‌پیوستند. هنگام انضمام اَحیاء، عشایر و قبایل ضعیف به قوی، این امر در یك جوی دینی و شرایطی خاص، جلوی كَهَنه و در معابد صورت می‌گرفت چرا كه در نظر اعراب، به سبب این عقد و پیمان، وفا به آن واجب می‌شد. (10)

1.رئیس قبیله

در رأس قبیله رئیس قبیله وجود داشت. رئیس قبیله كسی است كه با عصبیت انتخاب شده است، یعنی اینكه قبیله، از بین افرادش، یكی را به عنوان رئیس انتخاب كرده تا در كارها، اراده او مطاع باشد. بنابراین از آنجا كه اصل و اساس اجتماع قبیله، آزادی و مساوات است با این حال تحت فرمان و اختیار بعضی افراد قوی و مافوق نیز قرار می‌گرفتند، به این معنی كه در هر طایفه و قبیله، افراد با عزم و اراده كه از لحاظ مالی و اخلاقی بر سایرین برتری داشتند و مورد توجه افكار عامه بودند، به پیشوایی آن طایفه و قبیله انتخاب می‌شدند. گرچه این عنوان و سمت، اغلب موروثی بود، اما با این حال كسی می‌توانست به این مقام برسد كه لیاقت و شخصیت خاص خود را ابراز نموده باشد. (11) اصل،این است كه رئیس قبیله سالخورده و مسن باشد ولی گاهی نیز فردی را به دلیل اینكه دارای حكمت، شجاعت و ثروت، علاوه بر شرافت و اصیل بودن است، نیز به عنوان رئیس قبیله انتخاب می‌كردند. چنانكه خنساء (از شاعران جاهلی) در رثای برادرش شعری سروده كه به رئیس عشیره بودن او در عین حالی كه او مرد و جوان بوده، اشاره نموده است. (12)
بنابراین، رئیس قبیله از قبیله خودش مالی را نمی‌گیرد بلكه اوست كه به نیازمندان كمك و فقیران آن را اطعام می‌كند و دیه كسانی از افراد قبیله كه نمی‌توانند دیه خود را بپردازند، می‌پردازد. (13) این رؤسا كه آنها را «سید» می‌گفتند با آنكه در اجتماعات و شوراهای عمومی، رأی و عقیده‌شان را بیشتر و زودتر از دیگران شنیده و متابعت می‌كردند، حقوق و مزیت مخصوصی بر دیگران نداشتند، فقط وظایف و تكالیف آنها از سایرین بیشتر و سنگین‌تر بود. از ایشان توقع و انتظار می‌رفت، هنگام جنگ برای دفاع و نجات قبیله. جان خود را به خطر انداخته و در دوران صلح، از بذل مساعی و مال دریغ نكند؛ ولی وظیفه اصلی ایشان حفظ وحدت و تمامیت قبیله بود، خاصه هنگامی كه اغراض و هوا و هوس خودخواهان، این اتحاد را در معرض تهدید قرار می‌داد. (14)
ولی اگر بخواهیم یك سری امتیازات برای رئیس قبیله بشماریم می‌توان موارد زیر را ذكر كرد:
خانه‌اش از خانه افراد دیگر بزرگ‌تر و تعداد زنانش از بقیه بیشتر است. چرا كه مال و جاه و ریاست نزد اوست و لذا زنانی را به ازدواج درمی آورد تا فرزندانی برای او به دنیا آورد و این فرزندان قلعه و دژی محكم برای اموال او باشند و او را در مقابل كسانی كه طمع ریاست دارند، حمایت كنند. (15) در منازعات، حَكَم قرار می‌گیرد و حكمش برای همه افراد قبیله، نافذ است. (16)
ولی رئیس قبیله شدن، لوازمی نیز دارد كه هر رئیس باید به آنها پایبند باشد كه از جمله می‌توان به موارد زیر اشاره كرد:
1.تقسیم غنایم 2.از جیب و كیسه خودش به مهمانان انفاق كند 3.خانه‌اش را به روی افراد مختلفی كه به سوی او می‌آیند، باز كند. 4. از مهمانان قبیله با چهره‌ای بشاش، استقبال نماید. 5.به رعایت شؤونات قبیله بپردازد. 6.سعی در آزاد كردن فردی از افراد قبیله كه در دست قبیله دیگر اسیر است، نماید. 7.وقتی كه افراد قبیله از پرداخت دیه عاجز باشند، در تحمل و پرداخت آنها با قومش مشاركت كند. 8.در هر جنایتی، اتباع قبیله را یاری رساند هرچند از غیر او صادر شده باشد. 9.به تنهایی باید راهی برای خروج و حل اختلافات پیدا كند.
به همین خاطر عرب، به رئیس قبیله «سید معمم» می گویند و منظور این است كه هر جنایتی كه یكی از افراد عشیره انجام می‌دهد، به گردن او می‌افتد. (17)
بنابراین او نسبت به اتباعش در صلح و جنگ، رئیس و مرجع و مسئول بوده، نیازمندان از قبیله به او روی می‌آوردند. كسی بود كه آزار و اذیت قومش را تحمل می‌كرد و لذا به او «مُحتمِل أذَی قومِه» می‌گفتند. همچنین رئیس قبیله می‌بایست در جنگ‌ها در صف مقدم باشد. (18) لذا باید ویژگی‌هایی چون شجاعت و نترس بودن در او نهادینه شده باشد تا اینكه پیروزی را برای خود و قومش به ارمغان آورد و رئیس قبیله در حقیقت روح و شعار قبیله بود. بنابراین اگر بدی‌ای انجام دهد یا اینكه در جنگ ترس بر او عارض شود و از معركه فرار كند، قبیله‌اش فرار خواهد كرد و بالعكس. (19) لذا اثر رئیس قبیله چنان است كه اسب سواران تمام توجه‌شان به رئیس قبیله است چرا كه اگر دشمن بر او غالب شود و او را بكشد، غالباً دشمن پیروز می‌شود. (20)
البته اختلافات مالی اعضای قبیله، در جرگه و مجامع عمومی كه همه روزه تشكیل می‌گردید، تصفیه می‌شد و رفع اختلاف بین بیگانگان و مردم قبیله با مداخله عقلای قوم كه گاهی از مردان و گاهی از زنانی كه به حسن تدبیر معروف بودند، صورت می‌گرفت و اغلب این گونه امور به یكی از روحانیون یا غیب گویان واگذار می‌شد. اجرای رأیی كه آنها می‌دادند، منوط به میل طرفین یا فزونی زور و قدرت یكی بر دیگری بود و چون رؤسای قبیله نیز دارای سازمان و قوه اجرایی نبودند، عدالت جزایی و جنایی وجود نداشت و هر كس مجبور بود دزد اموال یا قاتل اقوام خویش را خود مجازات كند. بنابراین اگر نعش مقتولی در قلمرو قبیله یافت می‌شد و قاتل كشف نمی‌گردید و یكی از افراد قبیله، مظنون قرار می‌گرفت، تمام افراد قبیله، خونی محسوب شده و مسئول بودند و باید همگی سوگند برائت و بیگناهی می‌خوردند و اگر طایفه مقتول، متقابلاً سوگند اتهام یاد می‌كردند، سوگند اول باطل می‌شد. (21)

2.سرزمین قبیله

از جمله اموری كه برای قبیله اهمیت زیادی داشت، سرزمین قبیله بود. برای هر قبیله سرزمینی بود كه در آن زندگی می‌كردند و ملك آنها به حساب می‌آمد و افراد بیگانه جز با موافقت و رضایت قبیله، نمی‌توانست در آن سكنی گزیند یا از آن عبور كند. هر بطنی در جایی مخصوص به خود، در سرزمین قبیله قرار داشت. به سرزمین قبیله «بیوت القبیلة» و «بیوت العشیرة» می‌گفتند. سرزمین قبیله تا آنجا كه خانه‌های قبیله باشد امتداد دارد و حدود و مرزها به وسیله «تل»، «گودال»، «رمل» و... مشخص می‌شد و از آنجا كه حدود سرزمین قبایل با نشانه‌های بارز و آشكار، ثابت نیست، جنگ‌های مستمر بین قبایل را باعث می‌شد. (22)
مواضع آب، در سرزمین قبیله مورد توجه افراد آن قبیله بود. قاعده این بود كه آب قبیله به صورت مشاع است، ولی آب‌هایی كه برای رؤسای قبیله و آب‌های خاص و چاه‌هایی كه صاحبش حفر می‌كردند، مخصوص خود آنهاست و دیگران حق آب برداشتن از آن را جز با اذن آنها، ندارند. (23)
برای هر قبیله، حق حمایت از سرزمینش وجود دارد و شأن آن مانند شأن دولت‌ها است. لذا اگر غریبی می خواست از آن سرزمین بهره‌ای ببرد، باید در حمایت افراد آن قبیله باشد و در صورتی كه جماعتی مانند قافله یا قبیله، قصد عبور از این سرزمین به سرزمین دیگر را داشته باشند و چاره‌ای جز عبور از این سرزمین را نداشته باشند، باید از آن قبیله اذن و اجازه بگیرند و در صورت جواز عبور، از آن سرزمین بگذرند و اگر جواز عبور داده نشد و آن جماعت به آن سرزمین وارد شدند، منجر به قتال و كشتار می‌شود. بنابراین تجّار چاره‌ای جز راضی كردن رؤسای قبایل برای عبور از سرزمین قبیله را نداشتند و این راضی كردن با دادن حق عبور، صورت می‌گرفت. (24)

3.كاركرد قبیله

در جامعه جاهلی، مسئولیت، صورت دسته جمعی و قبیلگی داشت. پدر یا رئیس قبیله یا عشیره بار گناه افراد و جرایمش را عهده‌دار می‌شد. مثلاً اگر عضوی از قبیله خسارت یا زخمی به فردی از قبیله دیگر وارد می‌كرد، قبیله او (نه خودش)، مسئول غرامت و دیه بود. پرداخت غرامت و دیه، اصولاً، كیفر دسته جمعی بود نه فردی. برای اینكه یك دستگاه دادرسی و مقام بازپرسی و مسئولیت خواه در جامعه نبود كه به حساب‌ها رسیدگی كند و قانونی وجود نداشت كه میزان جریمه و كیفر را مشخص سازد، لذا مسئولیت شخصی در قبال بزه كاری، مفهوم نبود و این مجموعه از موانع عمده تغییر رفتار اجتماعی افراد به شمار می‌رفت و عرب تصور می‌كرد كه در برابر هیچ مقامی نسبت به اعمالش مسئولیت نداشته، مؤاخذه نخواهد شد چون قبیله بار گناهش را عهده دار بود. (25)
كارها و اقدامات شكوه‌مند و فخرآفرین قبیله را پدران یا در قالب شعر یا بیانی دیگر دهان به دهان به پسرانشان منتقل می‌كردند و به این ترتیب نسل به نسل و سینه به سینه منتقل می‌شد و شاخ و برگ می‌یافت و مانند گلوله برفی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. مجد و بزرگی قبیله كه به این صورت شكل می‌گرفت، «حسب» نامیده می‌شد كه می‌توان آن را تقریباً به فخر اجدادی ترجمه كرد. (26)
هر خاندان شریف و محترم، حسبی خاص خود داشت كه به آن می‌بالید. حسب، آن معیار نهایی است كه ارزش و اعتبار قبیله با آن سنجیده می‌شد و در نتیجه علو و رفعت مقام افراد قبیله پدیدار می‌گشت. از طرف دیگر می‌توان گفت، حسب، یگانه راهنمای ممكن رفتار و كردار اخلاقی در جامعه‌ای است كه الگوی قبیله‌ای دارد. زیرا هر فردی از افراد قبیله در حسب عالی‌ای كه پدران و نیاكانش باقی گذاشته‌اند، مجموعه‌ای از كمال مطلوب‌ها و آرمان‌های بلند و سرمشق رفتاری كامل برای پیروی كردن در تمام اوضاع احوال زندگی می‌بیند و این حسب بر تمام اعمالش سلطه دارد و همه اعمال و رفتار او، درست یا نادرست به وسیله تنها معیاری كه حسبش معین می‌سازد، سنجیده می‌شود. به این ترتیب، حسب مجموعه قوانین نانوشته‌ای را برای او تشكیل می‌داد. (27)

پی‌نوشت‌ها:

1.فلیپ حتی، تاریخ عرب، مترجم: ابوالقاسم پاینده، (بی‌جا، آگاه، 1366ش)، صص 36 و 37.
2.عمر فروخ، تاریخ الجاهلیه، (بیروت، دار العلم للملایین، چاپ دوم، 1984م)، ص150؛ جواد علی، پیشین، ج4، ص314.
3.تاریخ عرب قبل از اسلام، عبدالعزیز سالم، مترجم: باقر صدری‌نیا، (تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1380ش)، ص336؛ احمد محمد الحوفی، الحیاة‌العربیه من الشعر الجاهلی، (قاهره، دار الفكر العربی، بی‌تا)، 230.
4.همان، ص337.
5.فلیپ حتی، پیشین، ص36 و 37.
6.جواد علی، پیشین، ج4، ص344 و 345.
7.عمر فروخ، پیشین، ص 152.
8.جواد علی، پیشین، ج4، ص331 و 332.
9.همان، ص 335.
10.همانجا.
11.كارل بروكلمان، پیشین، ص6 و7.
12.الخنساء، دیوان الخنساء، شرح و ضبط نصوص: عمر فاروق الطباع، (بیروت، دارالقلم، بی‌تا)، ص33.
طویل النجاد رفیع العما د ساد عشیرته امردا
اذا القوم مدّوا بایدیهم الی المجد مدّ الیه یدا
فنال الذی فوق ایدیهم من المجد ثم مضی مصعدا
یكلّفه القوم ما عالهم و ان كان اصغر هم مولدا
13.عمر فروخ، پیشین، ص 151 و 152.
14.كارل بروكلمان، پیشین، همانجا.
15.جواد علی، پیشین، ص 348.
16.عمر فروخ، پیشین.
17.همانجا.
18.همان، ص 152.
19.جواد علی، پیشین، ص 344 و 345.
20.همانجا.
21.كارل بروكلمان، پیشین، ص8.
22.جواد علی، پیشین، ج4، ص342.
23.همانجا.
24.همان، ص 343.
25.جلال الدین فارسی، انقلاب تكاملی اسلام، (بی‌جا، انتشارات علمی و فرهنگی، 1361ش)، ص72 و73.
26.ایزوتسو، مفاهیم اخلاقی- دینی در قرآن، مترجم: فریدون بدره‌ای، (تهران: نشر و پژوهش فرزان، 1378ش)، ص124.
27.ایزوتسو، پیشین، ص 124 و 125.

منبع مقاله :
امانی، محمدعلی، (1392)، سنن جاهلی عرب و روش برخورد قرآن كریم، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ دوم