نویسنده: دکتر صادق طباطبائی



 

آینده‌ای را که اُرول در سال 1948 م برای بشریت پیش‌بینی کرده است به لحاظ ظاهر با دنیای هاکسی متفاوت است اما وجوه اشتراک اساسی با یکدیگر دارند.
جرج اُرول می‌پنداشته است که دنیای تخیلی او از سال 1984 م به بعد واقعیتی خارجی پیدا می‌کند. در این دوران، دنیا به سه ابرقاره منشعب شده است که با مستحیل شدن اروپا در روسیه و امپراتوری بریتانیا در ایالات متحده، دو قدرت از سه قدرت موجود به نامهای اروسیه و اقیانوسیه پدیدار می‌شود، سومین ابرقاره یا دولت، شرقاسیه نام دارد؛ که پس از دهه‌های جنگ پرآشوب به صورت واحدی مجزا ظاهر می‌گردد. مرزهای فیمابین سه اَبر قاره در برخی جاها قراردادی است و در جاهای دیگر بر حسب طالع جنگ تغییر می‌کند؛ اما در کل تابع خطوط جغرافیایی هستند. اروسیه شامل تمامی بخش شمالی سرزمین اروپا و آسیا، از پرتقال تا باب برینگ می‌باشد. اقیانوسیه شامل آمریکا، جزایر آتلانتیک، از جمله بریتانیا، استرالیا و بخش جنوبی آفریقا است. شرقاسیه که کوچک‌تر از دو قاره‌ی دیگر و دارای مرزهای غربی کمتر است، شامل چین و کشورهای واقع در جنوب آن، جزایر ژاپن و بخش بزرگ اما در حال تغییر منچوری و مغولستان و تبت می‌باشد... به این ترتیب اروسیه را سرزمینهای بی‌کرانش در پناه گرفته است، اقیانوسیه را پهنای اقیانوس اطلس و آرام؛ شرقاسیه را پرکاری و جدیت ساکنانش.
جرج اُرول آینده‌ی بشریت را در چنین جهانی در قالب داستانی تخیلی ترسیم می‌کند. در دنیای «1984» حکومت و قدرت در انحصار حزب است. دو هدف حزب حاکم عبارت است از فتح کره‌ی زمین و ایجاد دولت جهانی؛ و دیگری نابودی تام و تمام امکان اندیشه‌ی مستقل.
به عقیده‌ی حزب، پیشرفت تکنولوژی آنگاه روی می‌دهد که محصول آن به نحوی برای کاستن از آزادی انسان به کار گرفته شود. در فلسفه، مذهب، اخلاق و سیاست، چه بسا که دو بعلاوه‌ی دو بشود پنج! اما وقتی پای طراحی ساخت تفنگ یا هواپیما در کار باشد، به ناچار می‌شود چهار.
در این دنیا نطفه‌ی بچه‌ها با تلقیح مصنوعی بسته می‌شود و البته نطفه در رحم مادر مراحل جنینی را می‌گذراند. ولی نوزاد، بعد از تولد، از مادر جدا می‌شود و در نهادهای عمومی پرورش می‌یابد. این عمل برای یکسان سازی انسانها صورت می‌گیرد. پیوند خانوادگی مذموم است و زن و شوهرها به جدایی از هم تشویق می‌شوند، مبادا علاقه‌ی آنان به یکدیگر بر علایق و تعهد آنان بر حزب تفوق پیدا کند.
در اتاقها و راهروهای تمامی منازل و نیز در مراکز عمومی دستگاهی هست شبیه به تلویزیون، به نام تله‌اسکرین، این دستگاه مانند تلویزیونهای معمولی عمل می‌کند و در عین حال، به عنوان فرستنده، کلیه‌ی اموال و رفتار انسانها را زیر نظر دارد و به مرکز کنترل حکومتی منتقل می‌کند. این دستگاه حتی افکار انسانها را از روی قیافه‌شان می‌خواند و چنانچه عمل خلافی از کسی سرزد بلافاصله از طریق همان دستگاه از او خواسته می‌شود به «وزارت عشق» مراجعه کند، تا تحت بازجویی و شکنجه و ... قرار گیرد.
در این دنیا، که حاکمیت مطلق دست حزب است و «برادر بزرگ» فرمانروای مطلق است، انسانها هیچ گونه دخالتی در سرنوشت خود ندارند. تمامی امتیازات متعلق به گروه اندک حاکم است و پس از آن در اختیار اعضای حزب و به میزان تعلق آنان به رده‌های بالا تا پایین، کم‌تر می‌شود.
در این دنیا چهار وزارتخانه وجود دارد:
وزارت عشق عهده‌‌دار امنیت عمومی و ابزار کنترل و نظارت و مجازات افراد به شیوه‌های ستمگرانه است.
وزارت حقیقت عهده‌دار رابط عمومی و بخش اخبار و اطلاعات است و هر چند یک‌بار به کنترل آرشیوها می‌پردازد و کتابهای قبلی را با وقایع جدید منطبق و آنها را اصلاح می‌کند. کتابها و اسنادی که مغایر با وضع موجود باشند و مضر تشخیص داده شوند، به خندق فراموشی فرستاده و معدوم می‌شوند.
وزارت فراوانی مسئول تأمین مایحتاج عمومی و جیره‌رسانی براساس نظام کوپنی است.
وزارت صلح مسئول حفظ جنگ با دشمنان خارجی است.
مردم عادی، بر اثر روشهای اعمال شده و تربیتهای صورت گرفته، عقلی در سرندارند و لذا خطری هم برای حکومت ندارند. بنابراین از آزادی اندیشه برخوردارند!
اعضای حزب که کارگزاران هستند از تولد تا مرگ زیر نظر «پلیس اندیشه» زندگی می‌کنند. حتی وقتی عضوی تنها است، نمی‌تواند از این امر مطمئن باشد. هرجا که باشد، خواب یا بیدار، در حال کار یا استراحت، در حمام یا در رختخواب، می‌توانند بدون هشدار جاسوسیش را بکنند بدون آنکه که خودش از این امر بویی ببرد. به هیچیک از اعمال او مُهر بی‌اعتنایی نمی‌خورد. دوستیهایش، استراحتهایش، رفتار او نسبت به زن و فرزندش، حالت چهره‌اش در تنهایی، حتی کلماتی که در خواب بر زبان می‌آورد و حالات روانیی که از خطوط چهره‌اش ولو در خواب پدیدار می‌گردد، و نیز حرکات چشمگیر اندامش، تماماً زیر ذره بین جاسوسی قرار دارد. دائماً در معرض نگاه «پلیس اندیشه» و دستگاه تله اسکرین است.
حاکم بلامنازع، حزب است؛ و رهبر قدر قدرت آن «برادر بزرگ» یا «ناظر کبیر» نام دارد. همه باید مطیع او باشند و به او عشق بورزند و به دستوراتش مطلقاً ایمان داشته باشند.
اگر کسی در دستورات «برادر بزرگ» یا «ناظر کبیر» تردید کند یا فکر سرپیچی از ذهنش بگذرد، توسط «پلیس اندیشه» براساس گزارش تله اسکرین یا دیگر جاسوسان حکومتی دستگیر می‌شود. بازداشتها همواره در شب صورت می‌گیرد: پریدن ناگهانی از خواب، دست خشن که شانه‌ات را تکان می‌دهد؛ نورهایی که در چشمانت می‌تابد؛ کمند دایره‌واری از چهره‌های خشن پیرامون تختخواب. در اکثر موارد نه محاکمه‌ای در کار است و نه گزارشی از جریان بازداشت. آدمها صرفاً ناپدید می‌شوند. آن هم همواره شب هنگام. اسمت از دفاتر رسمی برداشته می‌شود؛ سابقه‌ی تمام کارهایی که انجام داده‌ای زدوده می‌شود؛ هستیت انکار می‌شود؛ و سپس به دست فراموشی سپرده می‌شود؛ از میان می‌روی؛ فنا می‌شوی. این جا صحبت از اعدام نیست، بلکه صبحت از «تبخیر شدن» انسانها است.
جامعه‌ی اُرول برای حفظ ثبات داخلی، پیوسته نیازمند دشمنی خارجی است. چه در واقع امر و چه در تبلیغات حکومتی، مراسمی به نام «مراسم نفرت» برگزار می‌شود که به منظور ادای نفرت به دشمنان خارجی و نیز دشمنان جامعه و همچنین به منظور ادای احترام و سرسپردگی به ناظر کبیر یا «برادر بزرگ» سازمان می‌یابد و همه‌ی اعضای حزب موظف به شرکت در این مراسم هستند.
اصول مقدس حاکم در این دنیا عبارتند از «گفتار جدید»، «دوگانه باوری»، و «تغییر پذیری گذشته». بر سر در وزارت عشق این شعارها به چشم می‌خورد:
جنگ صلح است، آزادی بردگی است، نادانی توانایی است.
آموزش ذهنی پرطول و تفصیلی که انسان ‌بار آن را در طفولیت بر دوش می‌کشد او را از اندیشیدن عمیق درباره‌ی هر موضوعی ناراضی و ناتوان می‌کند.
برای انسانِ جامعه‌ی اُرول ضرورت دارد که باور کند کار و بارش بهتر از نیاکانش است و سطح متوسط رفاه مادی دم به دم بالا می‌رود. قضیه تنها در این خلاصه نمی‌شود که سخنرانیها و آمارها و اسناد باید دم به دم نو شوند تا نشان دهند که پیش‌بینیهای حزب یا برادر بزرگ در هر موردی راست بوده است؛ اگر در موردی واقعیات خلاف پیش‌بینیها را نشان می‌دهد، باید پیش بینیهای اعلام شده در گذشته را اصلاح کرد و روزنامه‌های قبلی را بازنویسی و اصلاح کرد. به این ترتیب تاریخ بی‌وقفه بازنویسی می‌شود. جعل اسناد روز به روز گذشته، که وزارت حقیقت مجری آن است، به لحاظ تثبیت رژیم نیازمند انجام اموری است مانند اختناق و جاسوسی که به دست وزارت عشق به اجرا درمی‌آید. این است مفهوم اصل تغییرپذیری گذشته.
دوگانه باوری یعنی قدرت نگه داشتن دو باور متناقض در ذهن، آنهم در آن واحد و پذیرفتن هر دوی آنها. آدمها با تمرین «دوگانه باوری» خود را اقناع می‌کنند که واقعیت نقض نشده است. این روند باید آگاهانه باشد و الا با دقت کافی انجام نمی‌گیرد. باید ناآگاهانه هم باشد والا احساس جعل واقعیت را برمی‌انگیزد که به دنبال خود احساس گناه را با خود می‌آورد. این اصل در عمل یعنی گفتن دروغ از روی عمد و در همان حال صمیمانه به آن باور داشتن؛ به فراموشی سپردن هر واقعه‌ای که دست‌وپا گیر شده است؛ آنگاه در صورت نیاز بیرون کشیدن آن از وادی فراموشی: انکار کردن وجود واقعیت عینی و در احوال مناسب به حساب آوردن واقعیت انکار شده. حتی در به کار بردن واژه‌ی «دوگانه باوری» تمرین «دوگانه باوری» لازم است.
اندیشه‌ی حاکم و ایدئولوژی رسمی هم مالامال از تناقض است. حتی اسامی چهار وزارتخانه‌ای که بر جامعه حکومت می‌کند که نشان دهنده‌ی نوعی بی‌شرمی در وارونه کردن عمدی واقعیات است.
وزارت صلح با جنگ سروکار دارد، وزارت حقیقت با جعل و تحریف و دروغ، وزارت عشق با شکنجه، و وزارت فراوانی با قحطی و جیره‌بندی مایحتاج عمومی.

به این ترتیب «دوگانه باوری» یعنی دانستن و ندانستن، آگاه بودن از حقیقت مطلق و در عین حال گفتن دروغهای ساخته شده، داشتن دو عقیده‌ی متضاد در یک زمان و آگاهی از این امر که با هم در تضادند و باور داشتن هر دوی آنها، به کار گرفتن منطق علیه منطق، نقض کردن اخلاق و در عین حال ایمان داشتن به آن، باور داشتن به اینکه دموکراسی محال است و در عین حال معتقد بودن به این که حزب پاسدار دموکراسی است؛ فراموش کردن هر آنچه لازم است؛ پس آنگاه دوباره بازگرداندن آن به حافظه در لحظه‌ای که مورد نیاز است، سپس دوباره فراموش کردن آن به فوریت، و بالاتر از همه، منطبق ساختن همان روند به خود روند. جان مطلب همین است: آگاهانه القای ناآگاهی کردن و آنگاه بار دیگر ناآگاه شدن از عملی که به انجام رسانده بودی. همان طوری که ذکر شد حتی فهمیدن واژه‌ی «دوگانه باوری» متضمن به کار گرفتن دوگانه باوری است...

در دنیای اُرول اعضای حزب و دیگر انسانها باید صبحگاهان در مقابل تله اسکرین قرار گیرند و به ورزشهای لازم و فرمایشی بپردازند. چنانکه فردی از دستوری عدول کرد یا حرکتی را به شکل مطلوب انجام نداد، بلافاصله از طرف دستگاه مورد عتاب قرار می‌گیرد و ملزم به اجرای دستورات می‌گردد.
در این دنیا واژه‌ها مفاهیم نو می‌یابند و مرتباً از طرف حکومت به صورت جزواتی با نام گفتار جدید برای استفاده‌ی عموم انتشار می‌یابند. یکی از مسئولان تنظیم گفتار جدید در این باره به یکی از قهرمانان داستان می‌گوید: «مگر متوجه نیستی که تمام هدف گفتار جدید، تنگ کردن حیطه‌ی اندیشه است؟ در پایان مرحله، ارتکاب جرم اندیشیدن را محال خواهیم ساخت، چون واژه‌ای برای بیان اندیشه باقی نخواهد ماند. هرگونه مفهوم مورد نیاز، دقیقاً با یک واژه بیان خواهد شد. معنای آن کاملاً مشخص شده و تمامی معانی فرعی حذف و به فراموشی سپرده خواهد شد.
هر سال و با چاپ هر جلد از این کتاب، واژه‌ها کمتر و کمتر و دامنه‌ی آگاهی همواره کمی کوچک‌تر خواهد شد... زبان که کامل شد، انقلاب کامل خواهد شد... تا سال 2050 هیچ کس گفتگوی کنونی ما را نخواهد فهمید... ادبیات گذشته ناپدید شده است. چاسر، شکسپیر، میلتون، بایرون و ... به شکلی کاملاً متفاوت، بلکه متضاد با آنچه در واقع بوده‌اند معرفی می‌شوند و حتی ادبیات حزب هم تغییر خواهد یافت... حقیقت این است که اندیشه با تلقی‌ای که از آن داریم وجود نخواهد داشت. هم رنگی یعنی نیندیشیدن، بی‌نیازی از اندیشیدن یعنی برابری و همسانی.»
وی می‌گوید: «... مثلاً در گفتار جدید واژه‌ای هست به نام «گفتار اردک»، قات قات کردن مانند اردک، که یکی از آن واژه‌های جالب است. این واژه دو معنای متضاد دارد: به دشمن که اطلاق شود دشنام است؛ اما اطلاق آن به کسی که با او موافقی مدح است.
در دنیای اُرول هدف حزب منحصر به این نیست که مردان و زنان را از تشکیل کانون محبت (به این دلیل که مبادا نتوانند آن را در اختیار بگیرند و بر آن کنترل کامل داشته باشند) باز دارد، بلکه مقصود اصلی و بیان ناشده‌اش این است که لذت را از زناشویی و آمیزش جنسی زن و شوهر حذف کند. تمام ازدواجهای میان اعضای حزب می‌باید به تأیید کمیته‌ای که بدین منظور تشکیل شده است برسد، و هرگاه زوج موردنظر این شائبه را ایجاد کنند که به لحاظ جسمی مجذوب یکدیگر شده‌اند اجازه ازدواج داده نمی‌شود. باید نطفه‌ی تمام بچه‌ها با تلقیح مصنوعی بسته شود و باید بچه‌ها پس از تولد در نهادهای عمومی پرورش یابند. حزب البته زن و شوهر را پیوسته به جدایی از هم تشویق می‌کند. علایق و ارتباط میان انسانها در این دنیا به شدت زیر نظر قرار دارد. نامه‌ها بدون استثنا و بدون هرگونه پرده‌پوشی باز و بررسی می‌شوند. کلیه‌ی مراسلات از صافی مراکز وزارت عشق و وزارت حقیقت عبور می‌کنند. به همین دلیل هم آدمهای قلیلی نامه می‌نویسند: برای پیامهایی که فرستادن آن گاه و بیگاه ضروری است کارت پستالهای چاپی وجود دارد که عبارات عریض و طویلی بر روی آن نوشته شده است؛ عبارات نامربوط را خط می‌زنند و سپس کارت پستال را تحویل پست می‌دهند.
مأموریت و وظایف «وزارت عشق» تنها در شناسایی و «تبخیر کردن» کسانی که جرأت اندیشیدن را به خود راه داده‌اند یا در دل به «برادر بزرگ» مهر و علاقه‌ای ندارند خلاصه نمی‌شود. وزارت عشق گاه لازم می‌داند فردی را که ممکن است لیاقتهایی را در جهت انجام اهداف حزب داشته باشد اصلاح کند و به اصطلاح او را «همگرا» کند. این کار در سه مرحله صورت می‌گیرد: یادگیری، تفاهم، پذیرش.
از طریق اعمال شکنجه‌های حساب شده ابتدا اراده و شخصیت انسان را از او می‌گیرند، سپس با روشهای علمی جدید او را تابع خود می‌سازند و سرانجام با تلقینهای علمی و شوکهای جانسوز و شکنجه‌های مدرن و برخاسته از روان‌شناسی نوین کم مهری یا کینه را از دل او می‌زدایند و سرانجام او را بنده‌ی «برادر بزرگ» می‌سازند.
اسارت در «وزارت عشق» چنان که گفته شد در مورد پاره‌ای افراد، خاصه رده‌های بالای حزب، جهت اعتراف، مجازات، و نظایر آنها نیست، بلکه انسان مرتکب جرم اندیشه کردن را که به بیماری اندیشیدن مبتلا شده است می‌آورند تا او را درمان کنند. هیچ کس شفانایافته از این جا رها نمی‌شود خواه یک سال طول بکشد خواه بیست سال. در این جا به جرمهای احمقانه و کردارهای این انسان علاقه‌ای ندارند. زیرا حزب علاقه‌ای به کردار آشکار ندارد. تنها و تنها به اندیشه اهمیت می‌دهد.
اولین چیزی که در این مرحله به او تفهیم می‌شود این است که در این جا خبری از شهادت نیست. حزب معتقد است که اعدامهای مذهبیِ گذشته، حتی محکمه‌ی تفتیش عقاید، افتضاح بود. هر رافضی را که در آن دوران می‌کشتند از خاکسترش هزاران رافضی دیگر پدید می‌آمد. چرا چنین می‌شد؟ زیرا به عقیده‌ی حزب، محکمه‌ی تفتیش عقاید دشمنانش را در جلوت می‌کشت، آنهم توبه ناکرده، انسانها می‌مردند چون از عقاید واقعی‌شان دست برنمی‌داشتند. طبیعتاً افتخار از آنِ قربانی بود و ننگ از آنِ دژخیمی که او را می‌سوزانید. حزب خوب فهمیده است که نباید دست به شهیدپروری بزند. لذا پیش از آن که جرم قربانیان را در محاکمات علنی افشا کنند، همّ و غمّ خود را صرف پایمال کردن غرور آنها می‌کنند. آن قدر زیر شکنجه و انزوا نگهشان می‌دارند که حقارت و فلاکت و خاکساری از سرو رویشان ببارد. به هر جرمی که به آنها تحمیل شود و در دهانشان گذاشته شود اعتراف می‌کنند. هر چه دشنام است نثار خویش می‌کنند و همدیگر را لو می‌دهند. امّا برای آن که تجربه‌ی گذشته تکرار نشود و چنین افرادی چند سال بعد از آزادی دوباره همان راه قبلی را در پیش نگیرند، (زیرا بعد از فراموش کردن حقارتها و آگاهی به این که آن اعترافها از راه شکنجه گرفته شده و لذا غیر واقعی بوده‌اند، مجدداً هوای اندیشیدن به سرشان می‌زند) حزب این نکته را دریافته است و از اشتباهات گذشتگان و تجربیات علوم جدید آموخته است که مأموران باید به گونه‌ای اعتراف بگیرند که آدم‌ ایمان پیدا کند که اتهامها واقعی هستند.
شکنجه‌گران وزارت عشق با شکنجه گرانِ گذشته فرق دارند. اطاعت کورکورانه، حتی تسلیم مذلت‌بار، آنها را راضی نمی‌کند. وقتی عاقبت کسی تسلیم شد، باید از روی اختیار باشد. ذهنیات او را در اختیار می‌گیرند، شکل دوباره‌ای به او می‌دهند، و او را به جبهه‌ی خود می‌کشانند. او نه به صورت ظاهر که از صمیم قلب و با جان و دل هوادارشان می‌شود.
برای حزب تحمّل ناپذیر است که جایی در دنیا، اندیشه‌ای بر خطا، هرچند مخفی و عاجز، وجود داشته باشد. حتی در لحظه‌ی مرگ هم اجازه‌ی انحراف ذهن نمی‌دهند.
در گذشته، هنگامی که رافضی را به چوبه‌ی اعدام می‌بستند، عقاید انحرافیش را با افتخار اعلام می‌کرد. امّا حزب، پیش از آنکه مغز را با گلوله پریشان کند، کاملش می‌سازد. با مجرمان کاری می‌کند که در لحظه‌ی اعدام چیزی جز عشق به برادر بزرگ و حزب در وجودشان نیست و مرتّب التماس می‌کنند که زودتر تیرباران شوند تا با ذهنی پاک بمیرند.
مجرمی که با وزارت عشق سروکار پیدا می‌کند باید دریابد که علیرغم تسلیم کامل، نمی‌تواند خودش را نجات دهد، حتّی اگر آزاد شود هم هیچ گاه از چنگ حزب خارج نیست. آنچه بر سرش می‌آید همیشگی است. چنانش می‌کوبند که نقطه‌ی عزیمتی در پی نداشته باشد؛ دیگر هیچگاه گنجایش احساس معمولی انسانی را نخواهد داشت. همه چیز در درونش خواهد مُرد. دیگر هرگز گنجایش عشق، دوستی، لذّت زندگی، خنده، کنجکاوی، شهادت، همگرایی را نخواهد یافت. پوشالی خواهد بود. آن قدر فشارش می‌دهند تا تهی شود؛ آنگاه او را از خود انباشته می‌کنند.
یکی از ابزارهای جرّاحی اندیشه در این وزارتخانه دو بالشتک نرم و تا اندازه‌ای نمناک است که به شقیقه‌های مجرم اندیشه می‌گذارند. در یک لحظه انفجاری وحشتناک، یا چیزی شبیه به انفجار، روی می‌دهد. هر چند صدایی در کار نیست، امّا شعاع نوری خیره کننده دیده می‌شود. مجرم در حالی که بی اختیار در برابر بازجو به سجده می‌افتد، احساس می‌کند اتفاقی در درون سر و مغزش روی داده است. گویی تکه‌ای از مغزش را برداشته‌اند. هنگامی که بازجو از او می‌پرسد «آیا دو بعلاوه‌ی دو می‌شود پنج؟» بلادرنگ می‌گوید بلی.
با تکرار این اعمال و روشهای مشابه است که بالاخره مجرمِ اندیشه را به این باور می‌رسانند که هیچ راهی برای سرنگونی حزب وجود ندارد و سُلطه‌ی آن ابدی است. اوحالا، در این مرحله، می‌داند که حزب چگونه خود را در اریکه‌ی قدرت نگه می‌دارد، ولی این را هم باید بیاموزد که چرا به قدرت می‌چسبد و انگیزه‌ی او چیست؟ در گامهای بعدی است که می‌فهمد حزب فقط به خاطر خودش قدرت می‌جوید و به خیر و صلاح دیگران کاری ندارد. تنها و تنها به قدرت علاقه‌مند است، نه ثروت یا تجمل یا طول عمر یا خوشبختی، فقط قدرت: قدرتِ محض.
زمامداران دنیای اُرول، برخلاف نازیهای آلمان، شهامت بازشناسیِ انگیزه‌هایشان را دارند و وانمود نمی‌کنند که قدرت را برای انسانها و آزادی و برادری و خیر و صلاح آنها می‌خواهند.
زمامداران این دنیا می‌دانند که هیچکس قدرت را به قصد واگذاری آن به دست نمی‌گیرد. قدرت وسیله نیست؛ هدف است. در این دنیا، دیکتاتوری را به منظور حراست از نظام و انقلاب برپا نمی‌کنند؛ بلکه انقلاب می‌کنند تا دیکتاتوری برپا کنند. همان گونه که هدف اعدام اعدام است، هدف قدرت نیز قدرت است. و البته در نظام حزبیِ اُروِل فرد وقتی قدرت دارد که از فرد بودن می‌رهد، زیرا این قدرت، جمعی است. شعار حزب که «آزادی بردگی» است، یعنی همین. اگر انسان بتواند در این نظام خالصاً و مخلصاً تسلیم جمع شود و از هویت خویش بگریزد و اگر بتواند چنان در حزب مستحیل شود که خود، حزب شود، آنگاه قَدَر قدرت و جاودانه است.
نکته‌ی مهمّی که مجرم اندیشه اینک باید دریابد این است که قدرت یعنی اِعمال قدرت بر روی انسانها؛ بر روی جسم و بالاتر از آن بر روی ذهن. نظریه و تئوری حزب این است که با رنج دادن به انسان می‌توان مطمئن شد که از اراده‌ی حزب تبعیت می‌کند نه از اراده‌ی خویش. قدرت در وارد آمدن درد و خواری نهفته است. قدرت در تکه تکه کردن ذهنها و پیوند دادن آنها در شکلی تازه به اختیار خود انسانها، نهفته است. از همین جا معلوم می‌شود که حزب در صددِ ساختن چگونه دنیایی است.
این دنیا درست نقطه‌ی مقابل ناکجا آبادهای لذت گرایانه‌ای است که در تصور مصلحین قدیم بود. این دنیا، دنیایی است که از ترس و خیانت و شکنجه، دنیایی است از لگدکوب کردن و لگدکوب شدن. دنیایی است که با پالوده کردن خویش بی‌رحم‌تر می‌شود.
پیشرفت در این دنیا پیشرفت به جانب درد خواهد بود. برخلاف تمدنهای کهن که ادعا داشتند بر روی عشق و عدالت بنا شده‌اند، دنیای اُروِل بر روی نفرت بنا شده است. در این دنیا عواطفی جز ترس و خشم و پیروی ذلّت نخواهد بود. چیزهای دیگر همه از بین می‌روند. عادت به اندیشه را که یادگار روزگاران پیش از این دوران است از بین می‌برند. پیوند میان فرزند و والدین، میان مرد و مرد، میان مرد و زن و میان زن و زن را بریده‌اند. هیچ کس دیگر جرأت اعتقاد کردن به زن و فرزند و دوست را ندارد.
در آینده‌ای نه چندان دور اُناثیّت و مهر و عواطف و دوستی نخواهد بود. بچه‌ها در هنگام تولد از مادرانشان گرفته می‌شوند. غریزه‌ی جنسی نابود خواهد شد. زاد و ولد مانند تجدید کارت جیره‌بندی، تشریفاتی سالانه خواهد شد. میل شهوت را متخصصان و کارشناسانِ اعصابِ این دنیا از بین می‌برند. وفاداری جز وفاداری به حزب در میان نخواهد بود. عشق، جز عشق به برادر بزرگ یا ناظر کبیر وجود نخواهد داشت. هنر و ادب و علم هم دیگر در میان نخواهد بود. تمایزی میان زشتی و زیبایی برجا نمی‌ماند. کنجکاوی نخواهد بود. تمام لذتهای قرابت‌زا و رقابت زا از میان برداشته خواهد شد. امّا سرمستی از باده‌ی قدرت مرتّب افزایش می‌یابد و ظریف‌تر می‌شود. تصویر آینده‌ی جهان در این دنیا عبارت است از پوتینی که جاودانه چهره‌ی انسان را لگدمال می‌کند. قدرت جاوید و ابدی و قهّاریت یعنی این.
مجرم اندیشه بعد از این آموختن و دریافتن معنی و هدف قدرت، یکی از این دو راه را انتخاب می‌کند: یا پا را فراتر می‌گذارد و به استقبال آن می‌رود؛ آن هم با میل و اراده‌ی خودش؛ یا آن قدر در این وادی می‌ماند تا بپذیرد و سرانجام بدان عشق بورزد. و آخرالامر هم به شکنجه گری خود عشق می‌ورزد.
این همه یعنی هَدم انسانیت و نابودی اندیشه و زوال فرهنگ بر اثر نفرت و قلدری و اطاعت محض از دیکتاتور جبّار و در عین حال دوست داشتن او.
منبع مقاله :
پوستمن، نیل؛ (1391)، زندگی در عیش، مردن در خوشی؛ ترجمه صادق طباطبایی، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ هفتم