نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

در مورد تعهد اخلاقی افراد نسبت به یكدیگر
روزی روزگاری، در زمان زندگی یعقوب بن لیث صفاری كه از عیاران معروف ایرانی است. حاكم ظالمی به نام درهم بن نصر در سیستان حكومت می‌كرد. (عیاران گروهی از جوانمردان بودند كه اموال حاكمان و افراد زورگو را می‌دزدیدند و اموال دزدیده شده را میان افرادی كه مورد ظلم قرار گرفته بودند تقسیم می‌كردند).
یعقوب لیث مدتی بود به شهر سیستان رسیده بود و هر روز مردم بینوایی را می‌دید كه مورد ظلم و ستم «درهم بن نصر» حاكم ظالم آنجا قرار گرفته‌اند و اموالشان را حاكم به زور از آنها گرفته و به خزانه منتقل كرده بود.
یعقوب لیث كه اوضاع مردم سیستان را اینگونه دید با خود تصمیم گرفت هر جور شده به قصر حاكم برود، وارد خزانه شود و اموال مردم را به آنها برگرداند. یعقوب لیث كه خود دزد چابك و زرنگی بود به تنهایی شروع به حفر تونلی از داخل یكی از خرابه‌های نزدیك قصر برای رسیدن به خزانه قصر كرد و چند روزی طول كشید تا او توانست تونلی به خزانه حفر كند.
بعد از اینكه تونل آماده شد یك شب یعقوب چند كیسه برداشت، وارد تونل شد و بعد از رسیدن به قصر آنها را یكی بعد از دیگری پر از طلا و جواهر كرد. چند كیسه را تا دهانه‌ی تونل رساند وقتی برگشت تا دو كیسه‌ی آخری را بردارد و تا قبل از طلوع خورشید از آنجا فرار كند، ناگهان چشمش به یك گوی بلوری افتاد با خود گفت: حتماً یك تكه الماس گرانقیمت است، آن را برداشت و در دست گرفت ولی با خود گفت: الماس به این بزرگی وجود ندارد، من كه تاكنون ندیده‌ام. همینطور كه در مورد چیستی گوی بلورین فكر می‌كرد آن را به دهانش نزدیك كرد و زبان زد، بعد به سرعت آن را پرت كرد روی زمین آن گوی بلورین فقط یك تكه نمك تراش خورده بود كه به جهت زیبایی‌اش در خزانه نگهداری می‌شد با این كار آه از نهاد یعقوب لیث بلند شد.
عیاران اعتقادات جوانمردانه‌ای داشتند از جمله‌ی این اعتقادات این بود كه این گروه اگر نان و نمك فردی را می‌خوردند دیگر نمی‌توانستند به آن فرد آسیب بزنند. حتی اگر پادشاه باشد. و از آن پس عیاران از محافظین دارایی آنها محسوب می‌شدند. كم كم آفتاب طلوع می‌كرد و هر لحظه ممكن بود نگهبانان قصر از حضور یعقوب لیث مطلع شوند و از طرفی یعقوب نمك حاكم را خورده بود و دیگر نمی‌توانست طلا و جواهرات خزانه را خارج كند.
یعقوب از حداقل زمانی كه داشت استفاده كرد كیسه‌های طلا و جواهر را در داخل تونل رها كرد، خود را از دهانه‌ی تونل خارج كرد و ورودی تونل را بست.
آن روز وقتی نگهبانان وارد خزانه شدند، دیدند طلا و جواهرات سر جای خود نیستند. مسیر تونل را پیدا كردند و تا انتها آمدند با كمال تعجب دیدند كیسه‌های پر از طلا و جواهرات در مسیر تونل رها شدند. این خبر را به حاكم رساندند كه دزدی با مهارت كامل تونلی به خزانه قصر حفر كرده. كلی از طلا و جواهرات را در دو كیسه ریخته ولی همه را رها كرده و گریخته. پادشاه دستور داد جارچیان در شهر جار بزنند و بگویند هركس این كار را كرده در امان است و كاری به او نداریم به سراغ حاكم بیاید و راز این كار را بگوید.
یعقوب كه خود از جوانمردان شجاع زمانه بود به قصر پادشاه رفت و به نگهبانان قصر گفت: من همان دزد هستم كه شما خواستید نزد شما بیاید و دلیل كارش را توضیح دهد.
یعقوب نزد حاكم رفت و گفت: این تونل را من حفر كردم آن طلا و جواهرات را هم من داخل كیسه‌ها ریختم و به تونل آوردم ولی وقتی برای بردن آخرین كیسه برگشتم یك تكه گوی بلورین دیدم كه نفهمیدم چیست؟ گوی را به دهان بردم و فهمیدم نمك است. در مسلك ما هركس نان و نمك فردی را بخورد دیگر نمی تواند به آن فرد ذره‌ای آسیب برساند. به همین دلیل كیسه‌های طلا و جواهر را رها كردم و گریختم.
«درهم بن نصر» از این كار یعقوب بسیار خوشحال شد و از او خواست در مقام یكی از نزدیكان حاكم در قصر باقی بماند تا بتواند بهتر و بیشتر به نیازمندان و فقرا كمك كند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول