ضرب المثل هم خدا را میخواهد هم خرما را؛ از تاریخچه تا شعرهای هم مضمون و ریشه های قرآنی آن
در آن روزگاری که پیامبر اسلام تازه در عربستان که همه بتپرست بودند به پیامبری برگزیده شده بودند، ایشان مردم را به خداپرستی و راه راست هدایت میکرد. ولی اکثر مردم عربستان بتپرست بودند مردم از سنگ و گل بت
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
این ضرب المثل در مورد افرادی بکار میرود که همه امتیازها را با هم میخواهند.در آن روزگاری که پیامبر اسلام تازه در عربستان که همه بتپرست بودند به پیامبری برگزیده شده بودند، ایشان مردم را به خداپرستی و راه راست هدایت میکرد. ولی اکثر مردم عربستان بتپرست بودند مردم از سنگ و گل بت میساختند و ساختهی خود را عبادت میکردند. گروهی با چیزهای دیگر هم بت میساختند. از جمله مردی که نخلستان بزرگی از خرما داشت، مقداری از بهترین خرماهای خود را به شکل بتی درآورده بود آن وقت خود و خانوادهاش به آن بت خرمایی تعظیم میکردند و آن را میپرستیدند.
چندین سال این مرد و خانوادهاش به همین منوال زندگی کردند. تا اینکه یکسال خشکسالی آمد و موادغذایی کم شد. به طوری که بعد از مدتی در هیچ خانهای غذایی برای خوردن پیدا نمیشد. نخلستانها خشک شدند و مردم به سختی زندگی میکردند، ولی مرد بتپرست با اینکه شرایط سختی را پشت سر میگذاشت حاضر نبود به بت از خرما ساخته شدهی خود دست بزند و مانند قبل به آن احترام میگذاشت.
بعد از مدتی یک روز که گرسنگی به پسر کوچک خانواده فشار آورد پسرک با اینکه میدانست بت خرمایی چقدر برای پدرش مهم است ولی یک خرما برداشت و خورد. روز بعد هم همینطور تا اینکه مرد متوجه شد از پای بت همینطور خرما کم میشود و تصمیم گرفت، بیشتر مراقب باشد تا دزد را بگیرد.
مرد بتپرست یک شب تا صبح کنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت. صبح ساعتی استراحت کرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت کم شده. فردای آن شب با دقت بیشتری مراقب بت بود ولی تا صبح خبری نشد، تا اینکه صبح خوابش برد و بیدار شد و دید باز هم خرمایی از بت کم شده، بنابراین تصمیم گرفت فرداشب را هم بیدار باشد و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبحها چه کسی میآید و خرما را برمیدارد.
شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد دید پسر کوچک خودش آمد، خرمایی از پای بت برداشت و پاورچین پاورچین قصد فرار کردن داشت که مرد از خواب بیدار شد و از پشت بغلش کرد. گفت: چه کار میکنی؟ پسربچه گفت: پدر این خرماها خیلی خوشمزه هستند. چیز دیگری هم برای خوردن نداریم. یک دانه از این خرما بخور خودتان میفهمید و خرما را در دهان پدرش گذاشت. مرد بتپرست که دید فرزندش از شدت گرسنگی خرماها را برمی داشته از طرفی خودش هم مدتها بود یک چنین خوراکی خوشمزه و شیرینی نخورده بود رو به پسرش کرد و لبخندی زد و گفت: ولی تو نباید از خرمای بت میخوردی؟ پسرش گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.
پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم. پسرک گفت: پدر شما هم خدا را می خواهید هم خرما را. تازه ما میتوانیم این خرماها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هروقت این خشکسالی تمام شد و دوباره نخلستانها پر از خرما شد یک خدای تازه بسازیم. مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین کار این است که این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}