از معلمی فاینمن بشنویم
این مقاله را دیوید گودشتاین در یاد بود فیلیپس فاینمن (1921- 1988) نوشته است و ضمن آوردن خاطراتی از دوران همكاریش یا فاینمن به شرح خصوصیات و قابلیتهای او در كار تدریس پرداخته است.
مترجم: زهرا هدایت منش
منبع: راسخون
این مقاله را دیوید گودشتاین در یاد بود فیلیپس فاینمن (1921- 1988) نوشته است و ضمن آوردن خاطراتی از دوران همكاریش یا فاینمن به شرح خصوصیات و قابلیتهای او در كار تدریس پرداخته است.
یكی از منظورهای اصلی این مقاله نگاهی به دیك فاینمن در كار معلمی است. بگذارید معطلتان نكنم و نتیجه را از همین حالا بگویم: به نظر من دیك واقعاً معلم بزرگی بود، شاید بزرگترین معلم زمان ما و زمان خودش بود. نمیخواهم بگویم كه همیشه موفق بود، و این نكته را خودش هم در مقدمه درسهای فیزیك فاینمن به تأكید گفته است. میتوانم بگویم كه این درسها از لحاظ منظور ظاهریشان غالباً ناموفقاند. اگر منظورش از این درسها این بوده است كه كلاسهایی از نوجوانان را برای حل مسائل امتحانی آماده كند، زیاد نمیتوان او را موفق دانست؛ اگر هم منظورش از نوشتن آن سه كتاب جلد قرمز این بوده كه كتابهای درسی مقدماتی خوبی برای دانشگاه فراهم بیاورد، باز هم چندان موفق نبوده است؛ اما اگر میخواسته است با ارائه نمونههایی نشان دهد كه چگونه باید در باره فیزیك فكر و استدلال كرد، به درخشانترین صورت موفق بوده است. شاید به همین دلیل باشد كه آن كتابها جزء آثار جاودانی و كلاسیك واقعی علم محسوب میشوند، و شاید به همین سبب دسهای او بر كسانی كه سعادت خواندن یا شنیدنشان را داشتهاند اثر دیر پایی گذاشته است. كار معلمی فاینمن، مثل همه چیز این آدم، تا اندازهای نامتعارف بود. او معماها و بازیها را دوست داشت. در واقع دنیا را هم به چشم نوعی بازی میدید كه سیر آن، یا رفتار آن، از قواعدی تبعیت میكند. از این قواعد بعضی را میشناسیم و بعضی را نمیشناسیم. اگر قواعد شناخته شده را داشته باشیم رفتار دنیا را چگونه می توان پیدا كرد؟ اگر رفتار را داشته باشیم قواعد را از كجا میتوان به دست آورد؟ چگونه میتوان جاها و شرایطی یافت كه قواعد از كار بمانند، و چگونه باید قواعد جدیدی ابداع كرد كه در این جاها و شرایط به كار بیایند؟ این نحوه تلقی یكی از مایههای اصلی كار تدریس او بود. شاید بتوانم با نقل چند حكایت تا اندازهای شخصیت دیك و شیوه او را در تدریس روشن كنم. این حكایات هنوز جزء داستانهای فاینمن ضبط نشدهاند، دلیلش هم این است كه از آن نوع حكایاتی نیستند كه او دوست داشت راجع به خودش بگوید، و جز من هم شاهد دیگری نداشتهاند.
لذت غرقه شدن
اولین داستان مربوط به هفتهای است كه من از منشی دیك، هلن تاك، شنیدم كه او سرطان دارد و قرار است هفته بعد برای عمل به بیمارستان برود. فكر میكنم ژوئن 1979 بود. دیك را همان جمعه صبح در حال قبا پوشیدن برای مراسم فارغ التحصیلی دیدم (بله، فاینمن یك هفته پیش از اولین عمل جراحی سرطانش، آن قبای خندهدار دانشگاهی را پوشید و در مراسم شركت كرد). یكی به من گفته بود كه در یكی از محاسباتی كه من و فاینمن با هم انجام داده بودیم اشكالی هست، اما من نمیتوانستم منشأ آن اشتباه را پیدا كنم. از دیك پرسیدم كه اگر دلش میخواهد در این باره صحبتی بكنیم، و برای صبح دوشنبه بعد قرار گذاشتیم. صبح دوشنبه دست به كار شدیم یا بهتر بگویم او دست به كار شد. من بیشترش را نگاه میكردم و نظر میدادم، و از دیدن این آدمی كه در لبه پرتگاه با حوصله و نیروی تزلزل ناپذیر به حل مسئله عجیب و غریبی در نظریه الاستیسیته در دو بعد مشغول است، حیرت میكردم. البته او نمیدانست كه من از راز ترسناكش خبر دارم.معلوم شد كه مسئله حل شدنی نیست. ساعت شش بعد از ظهر شد و ما هنوز موفق نشده بودیم. او اعلام كرد كه كاری از دستش ساخته نیست و به خانه رفت. دو ساعت بعد فاینمن به من در خانهام تلفن زد و گفت كه مسئله را حل كرده است. خیلی هیجان زده بود. نتوانسته بود كه از مسئله دست بكشد و بالاخره هم حلش كرده بود. این مرد، كه باید چهار روز بعدش زیر یك عمل مهم جراحی میرفت، روحیه بسیار خوبی داشت.
حق را به حق دار دادن
داستان دوم مربوط به موقعی است كه من و او كار بر روی موضوعی را كه آن اشتباه را در آن مرتكب شدیم، تازه شروع كرده بودیم. من و فاینمن با هم درباره آزمایشهایی كه یكی از دانشجویان من انجام داده بود صحبت كرده بودیم. یك روز صبح او به اتاق كار من آمد، به طرف تخته سیاه رفت و گفت: ببین واضح است كه ... و ظرف چند دقیقه خطوط خطوط كلی فكری را ترسیم كرد كه میتوانست نتایج ما را توضیح بدهد. من زبانم بند آمده بود. فكر او ساده و شهودی و زیبا بود. من فوراً دست به كار شدم و دادهها را به شكلی كه قابل مقایسه با مدل او باشد در آوردم. نتیجه كاملاً رضایت بخش بود، بنابر این تحریر اول مقالهای را نوشتم، هنوز تمامش نكرده بودم كه نسخه انتشار نیافته مقالهای از دو فیزیك دان انگلیسی به نامهای ج. مایكل كاستر لیتر و دیوید تولس با پست به دستم رسید. در این مقاله همان نظریهای كه فاینمن مجملش را روی تخته سیاه من نوشته بود، عرضه شده بود. بر اساس تجربه شخصی من، در پشت چهره ظاهری هر دانشمند آدم زخم خوردهای نهفته است كه گمان میكند قدر كارش را درست نشناختهاند. فاینمن جزء استثناهای معدود یا تنها استثنای این قضیه بود. حتی، گاهی توضیحات مفصلی میداد تا مطمئن شود حق نظریه پرداز جوانی را كه خیلی بیشتر به آن نیاز داشت نخورده است. وقتی مقاله كاسترلیتز و تولس رسید، یكراست پیش فاینمن رفتم و ماجرا را برایش گفتم. فقط یك لحظه در چهرهاش آثار دلسردی دیدم، بعد قیافهاش باز شد و گفت (ظاهراً فكر میكرد كه كاستر لیتز و تولس یك نفرند): ببین، اگر دو نفر كه در دو جای مختلف دنیا راجع به دو مسئله مختلف فكر میكنند یك فكر به خاطرشان برسد، معلوم میشود كه آن فكر درست است!! بعدها نظریه كاسترلیتز – تولس به صورت یكی از مهمترین نظریهها در مكانیك آماری درآمد.نمایشگر
اجازه بدهید فقط یك داستان شخصی دیگر نقل كنم. داستان كوتاهی است ولی فكر میكنم یكی از جنبههای اساسی انگیزه معلمی فاینمن را نشان میدهد. در سال 1968 من و زنم از یك اقامت یك ساله برای تحصیلات فوق دكترا در ایتالیا به كلتك برگشتیم. حالا من دانشیار شده بودم. اما مقروض بودیم، آه در بساط نداشتیم و به آپارتمانی نزدیك دانشگاه اسباب كشی كرده بودیم كه اصلاً اثاث منزل نداشت. در واقع، تنها دارایی ما كه اسمش را میشد دارایی گذاشت یك جام سفالی 2700 ساله اتروسكی و یك قهوه درست كن بزرگ برقی بود كه هر دو را هم از ایتالیا آورده بودیم. یك روز فاینمن و چند نفر دیگر را برای نوشیدن قهوه به آپارتمانمان دعوت كردم.فاینمن همان لحظهای كه پا به آپارتمان گذاشت چشمش به جام اتروسكی افتاد ( كه كار مشكلی هم نبود، چون چیز دیگری آن جا نبود). فوراً جام را برداشت و به بازی كردن با آن پرداخت. زیر و رویش كرد، به كف و دورش ضربههایی زد و گفت كه میتواند راه پی بردن به قلابی بودن آن را نشان بدهد. میدیدم كه در همان حال كه فاینمن جام را میاندازد و میگیرد و در باره چیزهای عجیبی كه در گورهای اتروسكی كشف شده داد سخن میدهد رنگ زنم از وحشت مثل گچ سفید شده است. البته نه صدمهای به جام زد و نه توانست جعلی بودن آن را ثابت كند. كاری كه كرد همان كاری بود كه فاینمن همیشه میكرد: او همه توجه كسانی را كه در اطاق بودند، در تمام مدتی كه در آنجا بودند، به خودش جلب كرده بود. نیاز او به این كار بعضی از داستانهای عجیبی را كه در باره خودش نقل میكرد توضیح میدهد، و نیز یكی از علتهای اصلی عظمت او در مقام معلم است. فاینمن تالار درس را تماشاخانه و مدرس را نمایشگری میدانست كه گذشته از عرضه كردن اعداد و شكلها، مسؤولیت نمایش و راه انداختن آتش بازی را هم بر عهده دارد. این كار را میكرد و مهم نبود كه مخاطبش كیست: دانشجویان لیسانساند یا فوق لیسانس، همكاران او هستند یا عامه مردم. در درسهای فاینمن لحظات نمایشی بسیاری را به یاد میآورم. مثلاً چند سال پیش در یك تالار بزرگ درس مكانیك كوانتومی پیشرفته میداد. كلاس متشكل بود از معدودی دانشجو كه در آن درس نام نویسی كرده بودند و بیشتر هیئت علمی فیزیك كلتك. در یك قسمت از درس شروع كرد به تئضیح اینكه چگونه میتوان بعضی انتگرالهای پیچیده را به صورت نموداری نمایش داد: زمان روی این محور، مكان روی آن محور، خط موج دار برای فلان چیز، خط مستقیم برای همان چیز و ... بعد یك مرتبه به طرف حضار برگشت و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: و به این میگویند نمودار حسابی و صدای كف زدن بی اختیار حضار كلاس را پر كرد.
لحظه به یادماندنی دیگر و جدیدتر مال آخرین سخنرانی است كه من از فاینمن شنیدم، و درسی بود كه او به عنوان سخنران مدعو در درس فیزیك عمومی كلتك میداد. این سخنرانیها را قبلاً اعلام نمیكردند تا جا برای دانشجویان باشد. موضوع سخنرانی قضا – زمان خمیده و سخنرانی او مثل همیشه درخشان بود. اما لحظه فراموش نشدنی در آغاز سخنرانی و پیش از شروع مطلب اصلی بود. ابرنواختر 1987 تازه كشف شده بود و فاینمن از این موضوع خیلی به هیجان آمده بود. گفت: تیكو براهه ابر نو اختری داشت. كپلر هم یكی داشت. بعد چهارصد سال گذشت و دیگر ابر نواختری ظاهر نشد. اما حالا ابر نواختر من هم ظاهر شده است. آنگاه به زدودن سكوت حیرتباری كه خود به وجود آورده بود پرداخت: در كهكشان ما 1011 ستاره هست. این عدد سابقاً عدد بزرگی بود، اما صد میلیارد بیشتر نیست. از كسر بودجه سالانه ما هم كمتر است! تا حالا به این عددها میگفتیم عدد نجومی، حالا باید بگوییم عدد اقتصادی، همه به خنده افتادند و فاینمن سخنرانیاش را ادامه داد.
فاینمن در سخنرانیهای عمومی خود از گفتن حرف دلش باكی نداشت. گاهی كه برای سخنرانی به دانشگاه دیگری میرفت و من دو موردش را شخصاً شاهد بودم – مثلاً نظرش را راجع به روان شناسی میگفت، و به شنیدن آن اعضای بخش روان شناسی یكجا تالار را ترك میكردند. بعد همین كار را با فلسفه میكرد. میتوان حدس زد كه از این كار چه لذت موذیانهای میبرد. در عین حال میدانست كه نكته ظریفی را چگونه با مثال زیبایی كه همه كس بفهمد روشن كند. یادم است كه یك بار توضیح میداد كه نباید برای تحقق درستی یك فكر از همان دادههایی كه منشأ آن فكر بوده است استفاده كرد. این نكتهای است كه ظاهراً خیلی از دانشمندان هم نمیدانند. در حالی كه به نظر میآمد سر بحث دیگری را باز میكند گفت: ببینید، امشب چیز خیلی عجیبی برای من اتفاق افتاد. داشتم میآمدم اینجا، برای درس دادن میآمدم و از راه پاركینگ آمدم. باور نمیكنید چه دیدم ماشینی دیدم كه شمارهاش ARW 357 بود! فكرش را میكنید؟ از میان میلیونها شماره ماشینی كه در این ایالت هست، احتمال اینكه من این شماره به خصوص را امشب ببینم چقدر بود؟ خیلی عجیب است!
كارنامه رسمی
چون حس میكردم كه برای صحبت كردن راجع به كار معلمی فاینمن باید مقداری تحقیق بكنم، تصمیم گرفتم ببینم كه در دوران خدمتش چه درسهایی داده است، از درسهایی كه در اوایل كار خود در دانشگاه كرنل داده است اطلاعی ندارم، اما گزارش درسهایی كه در كلتك داده در اختیار من است. در مدت 35 سال، از 1952 تا 1987، نام او به عنوان معلم مسؤول 34 درس ثبت شده است. بیشتر اینها، 25 درس، درسهای پیشرفته فوق لیسانس است و بنا به سنت كلتك، حضور در این درسها در انحصار دانشجویان فوق لیسانس بود، مگر اینكه دانشجوی لیسانسی برای شركت در درس اجازه میگرفت (خیلی ها هم اجازه میخواستند و فاینمن تقریباً هیچ وقت درخواست ایشان را رد نمیكرد). این درسها شامل مكانیك كوانتومی پیشرفته است كه بیش از هر درس دیگر (9بار) تدریس شده است، و بعد از آن (5بار) نوبت به درسی میرسد كه نامش مباحثی در فیزیك نظری – یا به عبارت بهتر هرچه فاینمن دلش میخواست بگوید – بود. او نظریه ذرات بنیادی و فیزیك انرژیهای بالا هم درس میداد، كه در دهه 1960 كه اوج این دو موضوع در كلتك بود، دو درس جداگانه بودند. درسهای فوق لیسانس دیگر از قبیل نسبیت هم میداد، و دوبار هم به تدریس درسهای مقدماتی فوق لیسانس، شامل روشهای ریاضی در فیزیك و مكانیك كوانتومی، پرداخت. در سال 1981، در اواخر دوران خدمتش، فاینمن به جان هاپفیلد و كارورمید پیوست و با هم یك درس میان رشتهای به نام فیزیك محاسبه تدریس كردند. دو سال بعد هاپفیلد و میدهنوز آن درس را میدادند اما دیك از آنها جدا شده بود و درس دیگری به نام امكانات و محدودیتهای ماشینهای محاسبه میداد. من درست نمیدانم كه آیا این موضوع را باید نشانه پر بار شدن این رشته دانست یا نشانه انشعابی در حزب محاسبه گرها در هر حال، در این همه سال او فقط دوبار درسی داد كه مخصوص دانشجویان لیسانس بود. آن هم همان دو نوبت معروف در سالهای درسی 1961-1962 و 1962 – 1963 بود. در این دو سال او موضوعاتی را كه بعدها به صورت درسهای فیزیك فاینمن درآمد ابتدا به دانشجویان سال اول و سپس همان دانشجویان كه به كلاس دوم رفته بودند درس داد.آیا بر پایه این اطلاعات باید دیك را در كار تدریس به دانشجویان لیسانس معلم كم سابقهای دانست؟ به هیچ وجه چنین نیست، زیرا داستان واقعی – یعنی تماسهای غیر رسمی او با این دانشجویان – با آنچه در كارنامه رسمی و مكتوب او آمده است كمی فرق دارد. سالها – دست كم هفده سال، هر چند سابقه مكتوبی در این باره در دست نیست – او یك درس غیر رسمی هم به نام فیزیك ایكس میداد. این كلاس، كه واحدی نداشت، هر هفته دوشنبه یا سهشنبه ساعت پنج بعد از ظهر، كه مناسبترین ساعت برای دانشجویان بود، تشكیل میشد. برنامه درسی هر موضوعی بود كه دانشجویان دوست داشتند. فقط یك قاعده وجود داشت كه تخطی از آن مجاز نبود: هیچ یك از اعضای هیئت علمی حق شركت در این كلاس را نداشت. بنابراین من نمیدانم كه در كلاسهای فیزیك ایكس چه میگذشت. تاك كه هفده سال منشی فاینمن بود، وظیفه داشت كه بازدید كنندگان را از سر باز كند، حتی المقدور قراری برای او نگذارد، و به طور كلی از خلوت او پاسداری كند. اما این قاعده یك استثناء همیشگی داشت: در اطاق او همیشه و بدون قید و شرط بر روی هر دانشجویی كه میخواست او را ببیند باز بود.
درسهای لیسانس
دیك یك بار به من گفت كه سرانجام مهمترین دستاورد او در فیزیك نه الكترو دینامیك كوانتومی است و نه نظریه هلیوم ابر اشاره و نه پولارون و نه پارتون، بلكه یادگار واقعی او همان درسهای فیزیك است. و گمان میكنم كسی تردید نداشته باشد كه دست كم بزرگترین دستاورد او در آموزش فیزیك همین است. وقتی من به كلتك رفتم چند سالی از پایان گرفتن این درسها میگذشت، بنابراین برای آنكه از داستان این درسها با خبر بشوم با چند نفر از كسانی كه آن زمان در آنجا بودند صحبت كردهام. برخی از مطالبی كه جمع كردهام این است:ظاهراً ماتیوسندز بود كه به فكر افتاد از دیك بخواهد این درسها را بدهد. حس میشد كه دانشجویان كلتك، كه جزء بهترین دانشجویان كشور بودند، بعد از دو سال درس اجباری فیزیك، به جای آنكه فیزیك به شوقشان بیاورد از آن سرخورده میشوند، و حس میشد كه باید كاری كرد. وقتی دیك این كار را پذیرفت، بلافاصله تصمیم گرفته شد كه درسها را تحریر كنند و به چاپ برسانند. اما، معلوم شد كه این كار از آنچه ابتدا تصور میشد دشوارتر است. به دست دادن كتابی كه قابل چاپ باشد احتیاج به كار زیادی داشت و این كار بر عهده سندز، رابرت لیتون، گری نویگه باؤثر، راكس وگت و بسیاری دیگر، و نیز خود فاینمن بود.
در همان حال رسیدگی به امور درسی كه 200 دانشجو داشت نیز بر عهده ایشان بود. چیزی كه این كار را دشوارتر میكرد این بود كه فاینمن فقط طرح مجمل مطالبی را كه میخواست بگوید حاضر میكرد، بنابراین تا وقتی كه درسش را نداده بود هیچ كس جز خودش نمیدانست كه چه میخواهد بگوید. قاعدهاش این بود كه با یك ورق كاغذ 4A ، كه روی آن كلمات و نمودارهای اصلی را نوشته و كشیده بود، به كلاس میآمد.
این شیوه به خصوص نویگه باؤئر را به زحمت میانداخت، او در آن زمان استادیار جوانی بود كه كارش حل تمرین برای دانشجویان در بعد از ظهر های پس از هر جلسه بود. به گفته خودش مشكلش این بود كه گاهی همه درس را نمیفهمید. برای حل این مشكل، فاینمن، سندز، لیتون، ونویگه باؤئر بعد از كلاس ناهار را در كافه تریای دانشگاه با هم میخوردند. در این نشستها، لیتون، سندز، و فاینمن نكتههای باریك درس را به زبان دیگری تكرار میكردند و همان حال نویگه باؤئر (بنا به نقل خودش) با زحمت تمام سعی میكرد مطالب دیگری را كه برای حل تمرینها لازم داشت جذب كند.
وقتی من پنج سال پس از این تاریخ به عنوان دانشجوی فوق دكترا به كلتك رفتم، نویگه باؤئر، كه در آن زمان در كار خودش استاد شده بود، معلم درس فیزیك 1 بود، و من هم به عنوان دستیار او همكار او شدم و كلاسهای تقویتی درس را اداره میكردم. فاینمن هنوز بعد از هر درس به نهار میآمد، و سر این نهارها بود كه من كم كم با او آشناتر شدم.
به گفته گری، بسیاری از دانشجویان از درس فیزیكی كه فاینمن میداد ترس داشتند. من تازگیها با چند نفر از این دانشجویان صحبت كردهام، و همه ایشان كه ماجرا را در روشنایی آرام خاطرهای محو به یاد میآورند، میگفتند كه دو سال با فاینمن درس فیزیك داشتن تجربهای است كه در یك عمر یك بار دست میدهد. اما داستانی كه گری به یاد دارد چیز دیگری است. هر چه درس جلو میرفت، از شمار دانشجویانی كه در كلاس شركت میكردند كم میشد و در همان حال، بر عهده دانشجویان فوق لیسانس و استادانی كه در كلاس پیدایشان میشد افزوده میشد، و بنابراین كلاس همیشه پر بود، و به همین دلیل شاید هم فاینمن هیچ وقت متوجه نشد كه مخاطبان اصلی خود را دارد از دست میدهد. چرا دیك فاینمن این وظیفه را كه دو سال تمام همه نیروی عظیم خود را صرف آموختن مقدمات فیزیك كند، بی آنكه سابقهای در این كار داشته باشد، پذیرفت؟ به نظر من این كار سه دلیل داشت. یكی اینكه، همان طور كه قبلاً گفتیم، او خوشش میآمد برای كسانی حرف بزند، وعده مخاطبانی كه به این طریق پیدا میكرد از شمار كسانی كه در درسهای فوق لیسانس او شركت میكردند بیشتر بود. دلیل دوم این بود كه واقعاً به فكر دانشجویان بود. اعتقادش این بود كه درس دادن به دانشجویان سال اول كار مهمی است، و بنابراین وقتی به این كار دعوت شد نمیتوانست از پذیرفتن آن خودداری كند. دلیل سوم – كه شاید مهمترین دلیل باشد – لذتی بود كه از كوشش برای یافتن بیان جدیدی برای فیزیك میبرد، به طوری كه بتواند فیزیكی را كه خود میشناخت به دانشجویان جوان عرضه كند. این یكی از خصوصیات او بود، و در واقع معیاری بود كه با آن میسنجید كه آیا مطلبی درست فهمیده شده است یا نه. یك بار از او خواستم كه با بیانی كه من بفهمم علت تبعیت ذرات اسپین 2ر1 را از آمار فرمی – دیراك برایم توضیح بدهد. او كه طرفش را درست ارزیابی كرده بود گفت: یك درس سال اول درباره این موضوع فراهم میكنم. اما چند روز بعد پیش من آمد و گفت: نتوانستم این كار را بكنم. نتوانستم مطلب را تا سطح سال اول ساده كنم. معلوم میشود كه آن را درست نفهمیدهام. البته باید گفت كه گاهی تیر او به هدف نمیخورد. درسهایی كه فراهم كرد، توضیح فیزیك در سطح سال اول، واقعاً به درد سال اولیها نمیخورد، بلكه برای ما همكارانش بود. تابستان گذشته كه آن كتابهای جلد قرمز را میخواندم، گاهی فكر میكردم او را میبینم كه از گوشه چشم، نه به دانشجویانش بلكه به ما نگاه میكند و میگوید: نگاه كنید! ببینید با چه ظرافتی آن نكته دقیق را بیان كردم. قشنگ نیست؟ اما حتی در مواقعی هم كه فكر میكرد دارد نكتهای را با وضوح تمام برای دانشجویان سال اول یا دوم توضیح میدهد، كسانی كه از كار او بیش از همه فایده میبردند این دانشجویان نبودند بلكه ما دانشمندان، فیزیكدانان، استادان بودیم كه بیشترین سود را از این دستاورد باشكوه او، كه نامش را جز نگریستن به فیزیك از دیدگاهی نو نمیتوان نهاد، میبردیم. فاینمن تنها یك معلم بزرگ نبود، یادبود همیشگی او این است كه معلم بزرگی برای معلمها بود.
این نوشته را میخواهم با نقل چیزی از آن كتاب پایان بدهم. البته قسمتهایی هست كه مورد علاقه خاص من است و شاید هر كسی هم به قسمتهایی از آن علاقه داشته باشد. اما میخواهم قسمتی را نقل كنم كه در واقع خود فاینمن انتخاب كرده است. یك روز در محوطه دانشگاه به او رسیدم و او را در حالت هیجان شدید، كه البته برای او حالت معمولی حساب میشد، دیدم. اما علت هیجانش قسمتی از درسهای فیزیك بود كه از آن فتوكپی گرفته بود و نشان میداد گفت: ببین من این را مدتها پیش از آنكه اولین سفر به فضا انجام شود، گفتهام. گویا قضیه مربوط میشود به موقعی كه سفینه وایكینگ مریخ را دور زده و در آن فرود آمده بود، و این حادثه هیجان انگیزی برای كلتك بود، آزمایشگاه جت آنجا رهبری این ماجرا را بر عهده داشت. دیگر همه فهمیده بودند كه بر خلاف انتظار خیلیها، باید از كشف حیات در منظومه شمسی نا امید شد، و با این حال تصاویری كه وایكینگ مخابره میكرد اسباب هیجان شدید همه ما بود. و فاینمن همان طور كه خودش میگفت، در 1962 پیش بینی كرده بود كه چه اتفاقی خواهد افتاد. عبارت او را كه در جلد دوم، فصل 41، بند ششم آمده است، برای شما نقل میكنم:
كسانی هستند كه اگر حیات در سیارات دیگر كشف نشود دل سرد میشوند. اما من نه – من همچنان میخواهم كه از طریق كشف فضای میان سیارات از تنوع و تازگی پدیدههایی كه از اصولی به این سادگی ناشی میشوند با خبر شوم و لذت ببرم و به شگفت بیایم. ملاك آزمون علم قدرت پیشگویی آن است. اگر هیچ گاه زمین را ندیده بودید، آیا میتوانستند صاعقه و آتشفشان و امواج دریا و شفق قطبی و غروبهای رنگین را پیشگویی كنید؟
با خبر شدن از آنچه در هر یك از این سیارات مرده میگذرد، برای ما درس آرام بخشی است – این هشت یا ده كرهای كه همه از یك ابر غباری ساخته شدهاند و همه از قوانین یگانه فیزیك تبعیت میكنند.
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}