نویسنده: راینهارت بندیکس
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
 

Ideology
این اصطلاح را که به صورت لفظی به معنای علم (یا لوگوس) ایده‌هاست، نخستین‌بار به همان معنا فیلسوف فرانسوی دستوت دو تراسی در کتاب عناصر ایدئولوژی که در 1801 به چاپ رسید، مورد استفاده قرار داد. به اعتقاد او، ایده‌ها فقط از ادراک حسی مشتق‌ می‌شوند؛ عقل بشری جنبه‌ای از زندگی حیوانی است و بنابراین، «ایدئولوژی» بخشی از زیست‌شناسی جانوری است. تراسی و همکاران او احساس ‌می‌کردند که با این تحلیل تقلیل‌گرایانه، که فعالیت‌های ذهنی را به علّت‌های فیزیولوژیک بنیادی نسبت ‌می‌داد، به یک حقیقت علمی دست یافته‌اند و خواهان این بودند که اصلاحات آموزشی باید برپایه‌ی این علم نوین بنا شود (- روشنگری). زمانی که ناپلئون ژنرال بود، عضویت در مؤسسه‌ی ملّی را که از انجمن‌های فرهیختگان تشکیل‌ می‌شد با افتخار پذیرفت و- مانند ا یدئولوگ‌ها- پیوسته به تالار فلسفی مادام هلوتیوس سر‌‌ می‌زد. اما وقتی به قدرت رسید، ‌می‌خواست در مقابل خرده‌گیران خود از دین استفاده کند. از همین‌رو تراسی و اعضای محفل او را «متافیزیسین‌های ابهام‌پرداز» ‌می‌خواند و محکوم ‌می‌کرد و علم ایده‌های مورد نظر آن‌ها را ایدئولوژی خطرناکی ‌‌می‌دانست: این دشمنان مردم فرانسه ‌‌می‌خواستند قانون و قضاوت را بر پایه‌ی «علّت‌های نخستین»، که مدّعی کشف آن بودند، قرار دهند و قوانین قلب آدمی و درس‌های تاریخ را کنار بگذارند. از همان هنگام اصطلاح «ایدئولوژی» با دلالت‌های سرزنش‌آمیزی عجین شد که طبق آن‌ها ایده‌ها برای مخدوش و تیره ساختن حقیقت و فریب دادن و گمراه ساختن مردم به کار‌ می‌روند (- تبلیغات). در این صحنه‌ی تاریخی ‌‌می‌توان دید که چگونه همه‌ی معناهای مرتبط با «ایدئولوژی» شکل گرفت: علم ایده‌ها، این فکر که ‌ایده‌ها از شالوده‌های زیربنایی و غیر ایده‌ای (فیزیولوژی، طبقه، مبارزه برای قدرت، و از این قبیل) مشتق‌می شوند، محکوم‌ کردن ایده‌ها به مثابه امری موهوم و ویرانگر و بنابر این مرتبط ساختن آموزه‌ها یا اسطوره‌ها به گروه یا جنبشی که در پی اجرای برنامه‌ی سیاسی یا فرهنگی خطرناکی است.
معنای سرزنش‌آمیز ایدئولوژی در مبارزه‌های سیاسی سده‌ی نوزدهم همیشه دمِ دست بود، چون سیاستمداران اشرافی جای خود را به احزاب سیاسی متکی به توده‌ها‌ ‌می‌دادند. مسائل عمومی فقط مورد توجه اقلیت کوچک ممتازی بود که یقین داشتند بهتر از همه ‌‌می‌دانند که چه چیز به خیر و صلاح زیردستان‌شان است. آن‌ها به دلیل برتری موقعیت اجتماعی خود نیازی به توجیه اعمال‌شان ‌نمی‌دیدند. این قسم محافظه‌کاران نوعاً مخالفان خود را به خیالبافی‌های ایدئولوژیک متهم‌ ‌می‌کردند که با طرح‌ها و اندیشه‌های انتزاعی دور از واقعیتِ خود نظم اجتماعی را بر هم‌‌ می‌زنند. از طرف دیگر، لیبرال‌ها و رادیکال‌ها معتقد بودند که امور عمومی به مردم و احزاب و باشگاه‌های سیاسی سازمان‌یافته مربوط است و آن‌ها باید اهداف عمومی را دنبال کنند. آن‌ها اقلیت ممتاز را متهم ‌‌می‌کردند که با تظاهر به خیرخواهی و سخاوت، مردم را استثمار ‌می‌کنند. ولی لیبرال‌ها و رادیکال‌ها یکدیگر را هم متهم ‌‌می‌کردند، چون هر گروه معتقد بود که مخالفانش اهداف مغرضانه‌ی خود را زیر نقاب تعقیب مصالح عمومی پنهان ‌‌می‌کند. در نتیجه، کاربرد ایدئولوژی برای اهانت به دیگران عمومیت پیدا کرد و اشاره‌ی ظریف تامس کارلایل نیز به همین نکته است «اعتقاد صواب اعتقاد من است، اعتقاد باطل اعتقاد توست». این همان معمای قدیمی شخص دروغگوست: کسی‌‌ می‌گوید همه‌ی انسان‌ها از افکار و عقاید برای فریب دیگران استفاده‌ ‌می‌کنند؛ خود او هم انسان است؛ و بنابراین جمله‌ی او نیز حقه و فریب است.
در اینجا‌ ‌می‌توان یکی از دلایل جاذبه‌ی شگرف مارکسیسم را یافت،که اکنون رو به افول است. مارکس و انگلس مخالفان خود را «ایدئولوژیست»‌‌ می‌نامیدند، و علاوه بر این نظریه‌ای درباره‌ی «حقیقت تاریخی» پرورانده بودند که بنا به ادعای آن‌ها، علمی بودن دیدگاه‌هایشان را ثابت‌ ‌می‌کرد. تاریخ، تاریخ نبردهای طبقاتی است که برخاسته از سازمان تولید است و بر همه‌ی ابعاد و جنبه‌های آگاهی تأثیر‌ ‌می‌گذارد. مارکس ساختارهای اجتماعی متوالی مثل فئودالیسم و سرمایه‌داری را بر اساس طبقه‌ها و آگاهی‌هایی که پدید ‌‌می‌آورند، از هم تشخیص‌ ‌می‌دهد. او حقیقت را با نقش تاریخی طبقه یکسان‌ ‌می‌داند، که چون درگذشته سرکوب‌ ‌می‌شد، آینده‌ی مترقی را در چنگ خود دارد. حکومت ارتجاعی یک طبقه (اشراف‌سالاری در نظام فئودالی و بورژوازی در نظام سرمایه‌داری) به دفاع ایدئولوژیک از وضع موجود منجر ‌می‌شود؛ نقش مترقی یک طبقه (بورژوازی در نظام فئودالی؛ پرولتاریا در نظام سرمایه‌داری) سرچشمه‌ی حقیقت است، به‌ این معنا که به درک درست همه‌ی کاستی‌ها و بیگانگی‌های فعلی و رهایی بشر در آینده دسترسی دارد. در گذشته، فیلسوفان فقط به تفسیر جهان پرداخته‌اند و بازنمودهای ایدئولوژیک از روابط طبقاتی غیرانسانی خلق کرده‌اند، البته به صورتی انتزاعی. ولی اکنون و در آینده، باید نابودساختن شرایط غیرانسانی را یکبار و برای همیشه هدف قرار دهند. چنین کاری را فقط با وحدت نظریه و عمل‌ ‌می‌توان انجام داد، به‌قسمی که در بحران نهایی سرمایه‌داری (و به دلیل همین بحران) کسانی که در اردوگاه طبقه‌ی کارگر قرار دارند ‌‌می‌توانند «به لحاظ نظری کل حرکت تاریخی» را درک کنند و درک خواهند کرد. در جامعه‌ی سوسیالیستی آینده، نقاب رازآمیز دین و همه‌ی تحریف‌های ایدئولوژیک دیگر درباره‌ی وضعیت واقعی بشر سرانجام نابود خواهد شد، چون «روابط عملی زندگی روزمره دربردارنده‌ی چیزی غیر از روابط کاملاً قابل فهم و معقول با سایر انسان‌ها و طبیعت نخواهد بود.» این نقل قول‌ها (Theses on Feuerbach, 1845; Communist Manifesto, 1848; Capital, 1867) نشان‌ ‌می‌دهد که مارکس در طول زندگی فکری خود کارش را محور و مرکز تمایز تاریخی- جهانی بین ایدئولوژی و حقیقت‌ ‌می‌دانست. همین تصور که در تاریخ جهان در «طرف حق و حقیقت» قرار داریم و بنابراین «علمی» هستیم، وجه تمایز مارکسیسم با همه‌ی نظریه‌های سیاسی و اجتماعی دیگر است.
از زمان مارکس، انگاره‌های گوناگون دیگری از ایدئولوژی ساخته و پرداخته شده است، هرچند که اکثر آن‌ها با دیدگاه‌های مارکس ارتباط دارد. این گرایش در تفکر غربی نتیجه‌ی این فرض بنیادی است که درباره‌ی ایده‌ها‌ نمی‌توان و نباید بر حسب ظاهرشان قضاوت کرد بلکه باید آن‌ها را براساس «نیروهایی» تحلیل کرد که در پشت‌شان نهفته است. از میان این نیروها‌ ‌می‌توان به نبرد طبقاتی مارکس، مبارزه‌ی قدرت نیچه، شاکله‌ی لیبیدویی ماهیت بشر از دید فروید، یا گرایش عمومی به تبیین‌های ژنتیکی اشاره کرد. توجه اصلی به آنچه کسی‌ ‌می‌گوید نیست بلکه به ‌این است که او چرا چنین ‌‌می‌گوید، بنابراین «پایان ایدئولوژی» فعلاً قابل تصور نیست.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم‌اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول