سلام اکبرآقا!
سلام اکبرآقا!
سلام اکبرآقا!
7 آذر روز نيروى دريايي، 8 آذر-9 آذر روز شيخ مفيد و سالروز عمليات طريقالقدس و فتح بستان 1360 چشمم که به بستان افتاد، خيلى برام آشنا بود،يادم افتاد 2، 3 سال پيش که با بروبچههاى دانشگاه علوم پزشکى کرمان قسمت شده بود و رفته بوديم بازديد مناطق جنگي، توى بستان حاج حميد شفيعى فرمانده گردان 408 که راوى سفر بود از اونجا خيلى تعريفهاى جالبى کرد، جالبتر از خود بستان، از رشادتهاى بچههايى که در اونجا فداکارى کرده بودند و شهيد شده بودند از پل، پل سابله را مىگم که به نام شهيد اکبر محمدحسينى نامگذارى شده بود. راستى گفتم اکبر، حاج حميد کلى از اکبر ياد مىکرد به قول بچههاى لشکر اروميه که بهش مىگفتند اکبر تى ان تي، اکبر کرمانى سوژه خوبى بود، مصاحبه با اکبر محمدحسيني.
خوب کجا مىشد با اکبر صحبت کرد.
بعد از چند لحظه که عکسهاى نصب شده در سطح شهر را توى ذهنم مرور کردم يادم اومد که سهراه احمدى عکس اکبرآقا را نصب کردند.
ماشين رو برداشتم به سمت سه راه احمدى به راه افتادم. وقتى کنار عکس رسيدم تصادف عجيبى شده بود. خيابون پر شده از جمعيت آدمهايى که کارشناسى مىکردند. اون مىگفت اين مقصره و يکى ديگه مىگفت نه اون مقصره. بالاخره با اومدن افسر راهنمايي، کارشناسىها تمام و مقصر معلوم شد. دور و بر که خوب خلوت شد يه نگاه به عکس اکبرآقا انداختم.
- سلام اکبرآقا، توى چشاش که نگاه مىکردى مىتونستى جواب سلامتو بگيري.
- خوب اکبرآقا غرض از مزاحمت، چند وقتى هست که من کار جديدى رو شروع کردم، با شهدا يک گب خودمونى مىزنيم تا براى ما نسل دومىها و سومىها که جنگ رو نديديم و او روزها را تجربه نکرديم، از اون روزهاى قشنگ بگن و هم تجديدخاطرهاى بشه براى دوستانشون که يادشون نره چه روزهايى داشتن و با چه کسانى مىنشستن و بلند مىشدن.
از لباى اکبرآقا که تبسم مىکردند مىشد شنيد که:کار خوبى مىکنين که مىخواهيد ياد اون روزهاى آسمانى رو زنده نگه دارين. عجب روزگارى بود همهاش صداقت بود و يکرنگي، دوستى بود و صفا.
همه بچهها فقط براى رضاى خدا کار مىکردند، سر واکس زدن کفشها دعوا مىکردن، سر ظرف شستن، بعضى اوقات سر رفتن روى مين و باز کردن معبر. حيف، حيف که گذشت اما حالا چي... همه شدند دنيايى و...
معلوم مىشد اکبرآقا از اوضاع دنياى امروز ما خوب باخبره؛ بايد هم باخبر باشه، مگه توى قرآن نمىخونيم که “ولاتحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء... مپنداريد کسانى که در راه خدا کشته شدهاند مردهاند بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى مىخورند.”
پرسيدم: اکبرآقا بچه کدوم محلي؟
گفت: خونهمون پشت همين تکيه فاطميه است. 2، 3 تا کوچه بالاتر.
شنيدم بچه درسخونى بودى اما مجبور شدى مدتى مدرسه رو ول کني! چرا؟
آره همهاش خرداد قبول مىشدم، نمرههايم همه 20 مىشد.
ولى تصميم خيلى سختى گرفتم. به خدا گفتم خدايا تو خودت مىدونى که دلم راضى نمىشه که من راحت باشم و مادر داغديدهام که پا به سن گذاشته به خاطر من و خواهر و برادرهايم که تازه يتيم شديم کار کنه، با اينکه خيلى دوست داشتم درس بخونم با تلخى درس رو ول کردم و شروع کردم به کار کردن، بعد از چهار پنج سالى که اوضاع بهتر شد رفتم مدرسه راهنمايى شبانه ثبتنام کردم، بعد هم انقلاب پيش اومد و رفتم کردستان، سال 59 هم با بچهها رفتيم جبهه.
موقع جريانات انقلاب چکار مىکرديد؛
اون وقتها هر شب توى مسجد جامع و مسجد امام جلسه مىگذاشتيم، نوارهاى امام رو تکثير و پخش مىکرديم، چند بارى هم به همين خاطر چاقو خوردم و سرو کلهام شکست، يادمه 24 مهر که مسجد جامع رو آتش زدند، ماموران شاه توى شبستونهاى مسجد جامع گاز اشکآور زده بودند، مردم داشتن خفه مىشدن. من و على رنگينکمان اعلاميهها و گليمها رو آتش زديم که مردم خفه نشن.
يه لحظه ديدم که ماموران دارن مىرن سراغ آيتالله صالحى پيشنماز مسجد که ايشون رو ببرن، دويدم و آقاى صالحى رو برداشتم و از پشت بام مسجد اومديم تو قدمگاه. خلاصه آقاى صالحى رو نجات دادم.
اکبرآقا! وقتى از دوستاتون مىخوام که از شما برامون بگن، مىگن شما کمنظير بوديد، فرماندهاى بوديد که درعمليات اولين نفر جلوى همه بودي، خودت زخمىها رو روى دوشت مىگذاشتى و به پشت خط انتقال مىدادي.
دوستامون نظر لطفشونه.
حالا دوست دارم از خودتون بشنوم؛ برامون از بستان، پل سابله که خيلى هم با اسم حضرتعالى عجين شده بگو.
به روى چشم! بستان خيلى براى عراقىها مهم بود، پلى بود بين جبهه ميانى و جنوبى و عراقىها نمىخواستن به راحتى اونو از دست بدن. بعد از عمليات ثامنالائمه(ع) و شکست حصر آبادان قرار شد که بستان آزاد بشه. بچههاى کرمان هم دو گردان شده بودند، حاج قاسم فرماندهى گردان ابوالفضل(ع) را به من داد.
يادمه پاتک سنگينى از طرف عراقىها شروع شده بود و اونا با تمام تانکها و نفربرهاشون آمده بودن تا نگذارند بستان از دستشون در بره. نزديک پل سابله من و بچهها جلوشون ايستاده بوديم. توى همين گيرودارها بوديم که يک تيرى پيدا شد و خورد به پام، خودم رو کشوندم زير پل و زخمم رو با چفيه بستم.
از اونجايى که مىدونستم بچهها خيلى به من وابستهاند و اگر مىفهميدن تير خوردم به هم مىريختن، به يکى دوتا از بچههايى که متوجه قضيه شده بودن گفتم به بقيه بگين اکبر رفت جلو. خلاصه بچهها حمله کردن و خط شکسته شد و بستان رو آزاد کردن. منم همونجا داشتم نماز مىخوندم و سجده شکرى بجا مىآوردم که توى همون سجده، بليت پروازم به قول امروزىها ok شد، رفتيم پيش خدا. ولى شادى بچهها رو به خاطر آزادى بستان مىديدم، دو سه روز بعد آقاى مولا و وديعتى به دستور حاج قاسم زير اون همه آتش شديد عراقىها با يک وانت سفيد جنازهام رو آوردن عقب و بعد آوردن کرمان و بعد هم گلزار شهدا.
بىآنکه متوجه باشم قطرات اشک پهناى صورتم را در مىنورديد و من هم شرمنده اين همه فداکارى و ايثار، که بودن امروز ما مديون نبود آنهاست.
خب اکبرآقا، صحبتى پيغومى براى مردم داري؟
آره اين توصيه را دارم که هر زمان و در هر مکان که هستند آزاد باشند و به دنبال فکر بيهوده نروند و يا اينکه جزءحزب باد نباشند. هرکجا چيزى به سودشان بود دنبال همان بروند، کمى به فکر آخرت خويش باشيد و فکر قيامت و عذاب آخرت را بکنيد و به تمام دوستانم بگو که کشته در راه خدا، پيرو راه مىخواهد.
براى جوونا چي، پيغومي، صحبتى چيزى داري؟
براى پايمال نکردن خون شهيدان، شما اى جوانان عزيز ايران، فريب دنياپرستان بىدين را نخوريد، اينها فقط و فقط براى به قدرت رسيدن خويش از شما سوءاستفاده مىکنند ولى در عوض، سخنان امام و رهبر و علماى مذهبى مملکت را بشنويد. آيا آنها جز اينکه براى خدا کارى بکنند سخنى ديگر مىگويند؟
بعد از گفتن خسته نباشى به اکبرآقا، خداحافظى کردم و ماشين رو روشن کردم و توى مسير همش ياد حرفهاى اکبرآقا بودم.
خوب کجا مىشد با اکبر صحبت کرد.
بعد از چند لحظه که عکسهاى نصب شده در سطح شهر را توى ذهنم مرور کردم يادم اومد که سهراه احمدى عکس اکبرآقا را نصب کردند.
ماشين رو برداشتم به سمت سه راه احمدى به راه افتادم. وقتى کنار عکس رسيدم تصادف عجيبى شده بود. خيابون پر شده از جمعيت آدمهايى که کارشناسى مىکردند. اون مىگفت اين مقصره و يکى ديگه مىگفت نه اون مقصره. بالاخره با اومدن افسر راهنمايي، کارشناسىها تمام و مقصر معلوم شد. دور و بر که خوب خلوت شد يه نگاه به عکس اکبرآقا انداختم.
- سلام اکبرآقا، توى چشاش که نگاه مىکردى مىتونستى جواب سلامتو بگيري.
- خوب اکبرآقا غرض از مزاحمت، چند وقتى هست که من کار جديدى رو شروع کردم، با شهدا يک گب خودمونى مىزنيم تا براى ما نسل دومىها و سومىها که جنگ رو نديديم و او روزها را تجربه نکرديم، از اون روزهاى قشنگ بگن و هم تجديدخاطرهاى بشه براى دوستانشون که يادشون نره چه روزهايى داشتن و با چه کسانى مىنشستن و بلند مىشدن.
از لباى اکبرآقا که تبسم مىکردند مىشد شنيد که:کار خوبى مىکنين که مىخواهيد ياد اون روزهاى آسمانى رو زنده نگه دارين. عجب روزگارى بود همهاش صداقت بود و يکرنگي، دوستى بود و صفا.
همه بچهها فقط براى رضاى خدا کار مىکردند، سر واکس زدن کفشها دعوا مىکردن، سر ظرف شستن، بعضى اوقات سر رفتن روى مين و باز کردن معبر. حيف، حيف که گذشت اما حالا چي... همه شدند دنيايى و...
معلوم مىشد اکبرآقا از اوضاع دنياى امروز ما خوب باخبره؛ بايد هم باخبر باشه، مگه توى قرآن نمىخونيم که “ولاتحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء... مپنداريد کسانى که در راه خدا کشته شدهاند مردهاند بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى مىخورند.”
پرسيدم: اکبرآقا بچه کدوم محلي؟
گفت: خونهمون پشت همين تکيه فاطميه است. 2، 3 تا کوچه بالاتر.
شنيدم بچه درسخونى بودى اما مجبور شدى مدتى مدرسه رو ول کني! چرا؟
آره همهاش خرداد قبول مىشدم، نمرههايم همه 20 مىشد.
ولى تصميم خيلى سختى گرفتم. به خدا گفتم خدايا تو خودت مىدونى که دلم راضى نمىشه که من راحت باشم و مادر داغديدهام که پا به سن گذاشته به خاطر من و خواهر و برادرهايم که تازه يتيم شديم کار کنه، با اينکه خيلى دوست داشتم درس بخونم با تلخى درس رو ول کردم و شروع کردم به کار کردن، بعد از چهار پنج سالى که اوضاع بهتر شد رفتم مدرسه راهنمايى شبانه ثبتنام کردم، بعد هم انقلاب پيش اومد و رفتم کردستان، سال 59 هم با بچهها رفتيم جبهه.
موقع جريانات انقلاب چکار مىکرديد؛
اون وقتها هر شب توى مسجد جامع و مسجد امام جلسه مىگذاشتيم، نوارهاى امام رو تکثير و پخش مىکرديم، چند بارى هم به همين خاطر چاقو خوردم و سرو کلهام شکست، يادمه 24 مهر که مسجد جامع رو آتش زدند، ماموران شاه توى شبستونهاى مسجد جامع گاز اشکآور زده بودند، مردم داشتن خفه مىشدن. من و على رنگينکمان اعلاميهها و گليمها رو آتش زديم که مردم خفه نشن.
يه لحظه ديدم که ماموران دارن مىرن سراغ آيتالله صالحى پيشنماز مسجد که ايشون رو ببرن، دويدم و آقاى صالحى رو برداشتم و از پشت بام مسجد اومديم تو قدمگاه. خلاصه آقاى صالحى رو نجات دادم.
اکبرآقا! وقتى از دوستاتون مىخوام که از شما برامون بگن، مىگن شما کمنظير بوديد، فرماندهاى بوديد که درعمليات اولين نفر جلوى همه بودي، خودت زخمىها رو روى دوشت مىگذاشتى و به پشت خط انتقال مىدادي.
دوستامون نظر لطفشونه.
حالا دوست دارم از خودتون بشنوم؛ برامون از بستان، پل سابله که خيلى هم با اسم حضرتعالى عجين شده بگو.
به روى چشم! بستان خيلى براى عراقىها مهم بود، پلى بود بين جبهه ميانى و جنوبى و عراقىها نمىخواستن به راحتى اونو از دست بدن. بعد از عمليات ثامنالائمه(ع) و شکست حصر آبادان قرار شد که بستان آزاد بشه. بچههاى کرمان هم دو گردان شده بودند، حاج قاسم فرماندهى گردان ابوالفضل(ع) را به من داد.
يادمه پاتک سنگينى از طرف عراقىها شروع شده بود و اونا با تمام تانکها و نفربرهاشون آمده بودن تا نگذارند بستان از دستشون در بره. نزديک پل سابله من و بچهها جلوشون ايستاده بوديم. توى همين گيرودارها بوديم که يک تيرى پيدا شد و خورد به پام، خودم رو کشوندم زير پل و زخمم رو با چفيه بستم.
از اونجايى که مىدونستم بچهها خيلى به من وابستهاند و اگر مىفهميدن تير خوردم به هم مىريختن، به يکى دوتا از بچههايى که متوجه قضيه شده بودن گفتم به بقيه بگين اکبر رفت جلو. خلاصه بچهها حمله کردن و خط شکسته شد و بستان رو آزاد کردن. منم همونجا داشتم نماز مىخوندم و سجده شکرى بجا مىآوردم که توى همون سجده، بليت پروازم به قول امروزىها ok شد، رفتيم پيش خدا. ولى شادى بچهها رو به خاطر آزادى بستان مىديدم، دو سه روز بعد آقاى مولا و وديعتى به دستور حاج قاسم زير اون همه آتش شديد عراقىها با يک وانت سفيد جنازهام رو آوردن عقب و بعد آوردن کرمان و بعد هم گلزار شهدا.
بىآنکه متوجه باشم قطرات اشک پهناى صورتم را در مىنورديد و من هم شرمنده اين همه فداکارى و ايثار، که بودن امروز ما مديون نبود آنهاست.
خب اکبرآقا، صحبتى پيغومى براى مردم داري؟
آره اين توصيه را دارم که هر زمان و در هر مکان که هستند آزاد باشند و به دنبال فکر بيهوده نروند و يا اينکه جزءحزب باد نباشند. هرکجا چيزى به سودشان بود دنبال همان بروند، کمى به فکر آخرت خويش باشيد و فکر قيامت و عذاب آخرت را بکنيد و به تمام دوستانم بگو که کشته در راه خدا، پيرو راه مىخواهد.
براى جوونا چي، پيغومي، صحبتى چيزى داري؟
براى پايمال نکردن خون شهيدان، شما اى جوانان عزيز ايران، فريب دنياپرستان بىدين را نخوريد، اينها فقط و فقط براى به قدرت رسيدن خويش از شما سوءاستفاده مىکنند ولى در عوض، سخنان امام و رهبر و علماى مذهبى مملکت را بشنويد. آيا آنها جز اينکه براى خدا کارى بکنند سخنى ديگر مىگويند؟
بعد از گفتن خسته نباشى به اکبرآقا، خداحافظى کردم و ماشين رو روشن کردم و توى مسير همش ياد حرفهاى اکبرآقا بودم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}