اعماق ماده بخش اول
 
نویسنده: بیان سیزو

تاریخ تکامل علوم طبیعی، مارش پیروزمندانه بشر به گستره و عمق طبیعت را ثبت کرده است. نوع بشر در ابتدا فقط پدیده های مختلف را می دید. بعدها بشر پدیده های گوناگون متعدد را به چندین میلیون نوع از اجزاء متشکله تقسیم کرد و معلوم شد که این اجزاء نیز بنوبه خود متشکل از اتمهای ده ها و صدها عنصر شیمیائی هستند.
انسانها بعد از اینکه به ساختار اتمها عمیقتر پرداختند، بدین نیز پی بردند که همه این اتمهای بیشمار متشکل از پروتونها و نوترونها و الکترونها هستند. این مهمترین ذرات را به اصطلاح ذرات "اولیه" می نامند. با تکامل بیشتر علوم نه فقط شمار ذرات "اولیه" مداوما به ده ها عدد افزایش یافت بلکه بیش از پیش نشان داد که یک ذره "اولیه"، اولین نبوده و میتواند باز هم تقسیم شود. این نام بسیار غیرعلمی است. در حال حاضر میدانیم که این ذرات نه فقط ذره که موج نیز هستند. برخی افراد به این ذرات، عنوان ساده "واویکل" (موجذره) را داده اند که در واقع خصوصیات کلیدی این اجسام ـ میکرو را منعکس میکند.
جدائی و تداوم در دنیا، انواع گوناگون پدیده ها وجود دارند ـ اجرام و غبار آسمانی، کوهها و اقیانوسها، موجودات ارگانیک و "چیزهای بیجان". آیا در پس این تنوع پدیده ها چیز مشترکی وجود دارد؟ آیا بین این تنوع لایتناهی وحدتی وجود دارد؟ این سئوال نوع بشر را وا می دارد که گام به گام از دل انواع گوناگون پدیده های سطحی بسوی جوهر آنها پیشروی کند. بقول انگلس "بنابراین، در اینجا کل ماتریالیسم خودروی ابتدائی را می بینیم که از آغاز کار، بطور بسیار طبیعی انتظار دارد در تنوع لایتناهی پدیده های طبیعی، وحدتی موجود باشد." (دیالکتیک طبیعت)
تنوع دنیای مادی فقط میتواند در ماده بودن متحد باشد. پدیده ها با یکدیگر اختلافات بیشمار دارند، اما همه آنها ماده هستند. با این وجود، در دوران باستان بواسطه سطح پایین پراتیک تولیدی، انسان هنوز قادر به تجرید مقوله "ماده" از اشکال مشخص مادی گوناگون نبود. آنها بناگزیر "درون چیزی مشخصا فیزیکی، درون یک چیز معین، بدنبال (این وحدت) میگشتند." (دیالکتیک طبیعت، انگلس)
آنها همیشه در پی یافتن چیزی بودند "که همه پدیده ها از آن تشکیل شده باشند، نخست از درون آن بظهور رسند و نهایتا درون آن حل شوند." این "عنصر و اصل کل هستی" چیست؟
ابتدا برخی افراد این نظریه را مطرح کردند که یک نوع ماده مطلقا دائمی وجود دارد. در یونان باستان، تالیس اعلام نمود که آب، اساس همه پدیده هاست. آناخیمینس، هوا را عنصر اصلی و پایه ای دانست. در چین، در دوره "دولتهای در حال جنگ" ، نویسنده "گوانتزی" نیز فکر میکرد، آب "خون و هوای تنفسی کره ارض" است. "یانگ کوان" که در دوره "سه پادشاهی" می زیست گمان میکرد که "زمین و آسمان از آب ساخته شده است." و بسیاری از ماتریالیستها نیز در چین باستان فکر میکردند که این عنصر پایه ای، هواست. آنها وارث نظریات "سونگ خیان" و "یی ون" در دوره "بهار و پاییز" بودند که هوا را "جوهر ماده" معرفی میکردند. آنها فکر میکردند که زمین و آسمان، "طبیعت متشکل از هوا" بوده و هوا "ماده اساسی" کائنات است؛ آنها فکر میکردند که همه پدیده ها "اشکال عینی" (انباشت شده، تلف شده و تغییر یافته ای) است که یک ماده اساسی یگانه، یعنی هوا بخود گرفته است.
آنها در دنیای مادی در پی یافتن یگانگی از میان چندگانگی بودند؛ یعنی چیزی که تبارز وحدت ماده باشد. این ماتریالیسم بود. پدیده های سیالی نظیر آب، آتش و هوا، برخلاف اجسام (جامد مجزا)، همگی ادامه دار بودند. "آب جاری بلاانقطاع". آب را میشد با حجمش سنجید (مثلا در یک منبع)، یا میشد آن را بگونه ای ظاهرا بی انتها به قطرات یا ذرات ریز تقسیم کرد. بقول "هان فی" : "هر چیزی که شکل داشته باشد را میتوان بسادگی برید و تقسیم کرد." چرا؟ "اگر شکل داشته باشد، پس طولی دارد. اگر طول داشته باشد، پس اندازه ای دارد." برای مثال، یک چوب نیم متری را در نظر بگیرید. اگر امروز آن را نصف کنیم و فردا نصفه دیگر را دو نیم کنیم، میتوانیم اینکار را تا 10 هزار سال ادامه دهیم و هنوز آن نیم متر چوب تمام نشده باشد.
ماده مسلما تا بینهایت قابل تقسیم است. انسانها در دوران باستان از برخی اشکال مشخص ماده استفاده میکردند تا فکر خود در مورد تقسیم پذیری لایتناهی ماده بروز دهند و بدین ترتیب، به لحاظ عینی دیالکتیک را بیان کنند. اما تقلیل همه چیز به یک شکل مشخص و معین ماده، بمعنای ساده کردن بیش از حد مسئله است. اگر آب یا هوا را بدین طریق تقسیم کنیم، آب کماکان آب باقی می ماند و هوا کماکان هوا. یعنی فقط در کمیت تقسیم صورت گرفته و کیفیت هیچ تغییری نکرده است. انگلس این را "تقسیم پذیری مجرد، ابدیت بد" نامید. (دیالکتیک طبیعت) این نوع "تقسیم پذیری مجرد"، کاملا صوری، گول زننده بوده و در اساس بهیچوجه تقسیم پذیری نیست. اگر همه چیز از این ملاط عام تشکیل شده باشد، پس چگونه کائنات میتواند متنوع باشد؟ چنین "وحدتی" یکجانبه میشود.
این فکر فقط "وحدت" را تشخیص می شناسد و تنوع را منحل میکند؛ و بنابراین به ضد خود تبدیل میشود. عبور از مسیر تقسیم پذیری مجرد، شخص را به نسبیت گرائی و منطق گول زننده میکشاند. ماکروکوزم (دنیای بزرگ) چنین است؛ میکروکوزم (دنیای کوچک) نیز چنین است؛ دنیای کوچک فقط تصویر کوچک شده دنیای بزرگ است. در یونان باستان، برخی افراد تصور میکردند هر ذره همانند کل دنیای ماست: شهرهای مسکونی و مزارع شخم زده وجود دارند و خورشید و ماه و ستارگان موجودند. میگوئید دنیای شما بزرگ است اما ساکنان یک دنیای کوچک نیز احساس نمیکنند که دنیای آنها کوچک است. بنابراین هیچ تفاوتی بین بزرگ و کوچک وجود ندارد. "کل دنیا بزرگتر از پیاز یک تار مو نیست؛ و کوه تای نیز کوچک است." (ژانگزی) سوراخ سوزن به بزرگی دنیاست. "در هر منفذ پوست بودا، همه بوداها، همه مکان ها، همه زمان ها، همه خوبی ها وجود دارد." (آموزه های بودا) هر منفذ به بزرگی کل دنیاست. بزرگ نیز کوچک است، کوچک نیز بزرگ است، و هیچ معیار عینی برای پدیده ها وجود ندارد. آنها به پدیده های عجیب و غیر قابل درک تبدیل میشوند.بعلاوه، این بحث که کل دنیا چیزی جز یک نوع "ماده اولیه" نیست، در را بروی ایده الیسم می گشاید.
از آنجا که "ماده اولیه" همه کاره است، پس دیگر یک ماده معمولی نیست. یعنی باید یک چیز خاص، فراتر از ماده، فراتر از طبیعت باشد. ارسطو چنین چیزی را "اتر" یا یک چیز ماوراء الطبیعه، فراتر از طبیعت، که ساخته ویژه خداست، نامید. پیروان کنفوسیوس در چین، گاهی "هوا" را که موضوع بحث ماتریالیستها هم بود میگرفتند و به یک چیز مرموز و فراتر از ماده تبدیل میکردند. آن را "هوای کبیر" ـ یک ماده معنوی جهانشمول ـ می نامیدند. آنها همچنین موعظه میکردند که دنیا در خدای تفکیک ناپذیر، یا در "اراده آسمانی" وحدت وجود یافته است.
برخی ماتریالیستها با تز تداوم مطلق مخالفت کردند. شما میگوئید چوب نیم متری را میتوان تا بی نهایت تقسیم کرد. اما وقتی آن را به خاک اره تبدیل کردید مسلما دیگر نمیتوانید تقسیمش کنید! هوا را در نظر بگیرید. شما در آفتاب میتوانید ذرات ریز غبار را در هوا ببینید. در باغ میتوانیم گرده ریز مطبوعی که از گل ها برخاسته را استشمام کنیم. همه اینها نشان میدهد که برخی پدیده های غیر قابل تقسیم وجود دارند. آنها با حرکت از این تجارب، نتیجه متضادی میگرفتند: همه چیز در دنیا از ذرات ریز تشکیل شده که بعد از حدی از تقسیم، دیگر نمیتوان آنها را تقسیم نمود.
در یونان باستان، "لیوسیپوس" و "دمکریتوس" این ذرات را "اتم" نامیدند. مکتب "مو" در چین طی دوران بهار و پاییز، این ذرات را "نقطه پایانی که نمیتوان آن را خردتر کرد" خواند. "پایان تقسیم پذیری" بدین معناست که ذره به آخرین حد خود رسیده و دیگر نمیتواند تقسیم شود. آنها جنبه تقسیم پذیری نسبی ماده را میدیدند. در آن زمان این نقطه نظری انتقادی بود که جنبه گول زننده تقسیم پذیری مطلق را نشانه گرفته بود. یک معیار عینی برای اندازه ماده وجود دارد. تفاوتهای کمی موجودند. سوراخ سوزن با دنیا فرق دارد. این بازتاب جنبه تقسیم ناپذیر ماده است. وقتی ما آب را به ملکول های آب تقسیم کردیم، تا آنجا که در چارچوب آب بحث میکنیم، دیگر نمیتوان تقسیمش کرد. اگر ما یک ملکول آب را باز هم تقسیم کنیم به دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن تبدیل میشود و دیگر آب نیست. انگلس گفت که در فیزیک ما "کوچکترین ذرات... معینی" را قبول میکنیم؛ "در شیمی، تقسیم پذیری یک حد معین دارد." (دیالکتیک طبیعت) بعلت این تقسیم پذیری نسبی، ملکولها و اتمها میتوانند وجود داشته باشند که این نقطه شروع تکامل فیزیک و شیمی است.
اما تقسیم پذیری اتمها نیز فقط میتواند نسبی باشد نه مطلق. اگر کسی تقسیم پذیری را مطلق ببیند، ماده را بعنوان یک چیز مطلقا مجزا در نظر گرفته و ادامه دار بودن آن را نفی میکند. بدین ترتیب شخص به ایده الیسم و متافیزیک می رسد. نیوتون چنین بود. او فکر کرد هر چه ماده بر اثر تقسیم کوچکتر شود، محکمتر میشود. و زمانیکه اندازه اش به حد میکرو رسید، آنچنان محکم و پایدار خواهد شد که هیچ نیروئی غیر از خدا قادر به تقسیم آن نیست. این منطق ایده الیسم عینی است.
ایده الیسم ذهنی، تقسیم پذیری را از جانبی دیگر تحریف میکند. "برکلی" و "هیوم" هر دو فکر میکردند که چون ماده فقط مجموعه ای از احساسات است، بنابراین آنچه کوچکترین ذره قابل رویت برای انسان بود، تقسیم ناپذیر است. "یک پدیده نمیتواند جدا از ذهنی که آن را تصور نموده موجودیت داشته باشد." (مقاله جدید درباره قدرت تصور، برکلی)