پی جویی "رمز ماندگاری آثار هنری"
پی جویی "رمز ماندگاری آثار هنری"
بهراستی رمز ماندگاری آثاری چون سمفونیهای بتهوون و موتزارت، جاودانگی رباعیات خیام و دوام و حیات آثاری چون مونالیزای داوینچی چیست؟ چرا غزلهای حافظ از میان هزاران غزل شاعران غزلسرا همچنان تازگی و بداعت خود را حفظ کرده است، در حالیکه بسیاری از غزلها حتی در دوران اوج و حیات سرایندگانشان ارج درخوری نمییابند؟
چرا در میان هزاران هزار قطعه موسیقی بهوجود آمده تنها نام آثاری چون «هدیه موسیقایی۱» یوهان سباستیان باخ آلمانی در خاطرهها میماند و از میان صدها پیکرتراش تنها نام کسانی چون میکلآنژ بهعنوان مجسمهساز بر زبانها جاری است و بسیاری چراهای دیگر.
ببه نظر میرسد آثاری از این دست تفاوت یا تفاوتهایی با انبوه آثار مشابه دارند که آنها را از آثار دیگر متمایز میکند. به سخنی دیگر آثار برجسته و ماندگار ویژگیهایی دارند که آثار مشابه فاقد آن هستند. پرسش این است که این ویژگیها کداماند، که اثری را از اثری دیگر متمایز و آنرا ماندگار و جاودان میکند؟ شاید برای دستیابی به پاسخ این پرسش این بیت حافظ شیرازی رهگشا باشد. رند شیراز میفرماید: «شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بنده طلعت اوباش که آنی دارد» حافظ در این بیت به ایهام، که ویژگی رندانهی اوست، به ویژگیای اشاره میکند که در فقدان آن شاهد دیگر شاهد مطلوبی نیست حتی اگر موی و میانی داشته باشد. او این ویژگی را با واژه مبهم «آن» تبیین میکند. براستی «آنِ» مورد نظر شاعر چیست و او از آنچه چیزی را تاکید میکند؟
فرهنگ معین این واژه را به استناد همین بیت حافظ چنین تعریف کرده است: «کیفیت خاص در حسن و زیبایی که آن را با ذوق درک کنند ولی تعبیر نتوانند.»۲ به استناد این تعریف ویژگی آثار هنری بیان کردنی نیست و در واقع مفسر ویژگیهای اثر هنری همچون گنگ خوابدیدهای۳ است که ناتوان از توصیف خوابی است که در رؤیای خویش دیده است، لذا مخاطب او تنها به میزان ذوق و استعداد خود قادر به درک است و دیگران را توان یاری او نیست.
اگر این تعبیر را بپذیریم ناگزیر از پذیرش این نکتهایم که برای درک حقیقت اثر هنری جز راه ذوق و اشراق راهی وجود ندارد و رمز ماندگاری آثار هنری به شیوههای متداول علوم تجربی ناگشودنی است. پس سخن گفتن در این باب کاری عبث و بیهوده است و هر مخاطب به میزان ذوق و عمق شهود خود و به شیوهای کاملاً شخصی آن را درک میکند، درکی که در قالب کلمه و واژه نمیگنجد.
بر این اساس ارایه راهی عینی برای شناخت یک اثر هنی و بالتبع دلیل ماندگاری و جاودانگی آن اگر غیرممکن نباشد. لااقل کاری بسیار مشکل است.
اما به گمان اگر بتوانیم نقش هنرمند در خلق اثر هنری را مورد کنکاش قرار دهیم تا حدود زیادی به هدف موردنظر نزدیکتر خواهیم شد. لکن پیش از توجه به نقش هنرمند در خلق اثر هنری لازم است یکی از ویژگیهای آثار هنری را در مقایسه با دیگر مصنوعات بشری مورد توجه قرار دهیم.
بارها شنیده و خواندهایم که «خالق فلان اثر هنری فلان هنرمند است» این بدان معنی است که اگر نوع بشر قادر نیست ویژگیهای هنری را تبیین کند، دستکم پذیرفته است که اثر هنری به آن گروه از آثار اطلاق میشود که خلق میشوند و به همین جهت تعبیر «خلق شدن» در خصوص آثار هنری برای همگان امری بدیهی جلوه میکند، بدینجهت او از بهکار گیری این تعبیر درباره مصنوعات دیگر بشری که در سایه فنآوری و تکنولوژی بهوجود میآیند، پرهیز میکند؛ براین اساس ساختمان، پل، راه، ابزارآلات و... «خلق» نمیشوند، بلکه «ساخته» میشوند. پس اگر «خلق شدن» را ویژگی بدیهی آثار هنری بدانیم، خواهیم پذیرفت که مایه اصلی آثار هنری فنآوری و تکنولوژی و محاسبات هندسی محض نیست، بلکه چیزی فراتر از آن است که ما از آن به درونمایه تعبیر میکنیم. حال پرسش اساسی این است که درونمایه ممیز آثار هنری از مصنوعات بشری و به تعبیر حافظ «آنِ» هنر چیست؟ به نظر میرسد برای دستیابی به پاسخ این پرسش نخست لازم است نقشهای هنر و هنرمند را مورد بررسی قرار دهیم و به استناد یافتهها به گمانهزنی در خصوص درونمایه آثار هنری بپردازیم.
هر هنرمند به اقتضای باورها و اعتقادات، شرایط محیط اجتماعی و فرهنگی خود و نیز شرایط روحی ـ روانی خویش و عواملی از این دست جهان هستی و محیط زندگی خود را بهگونهای خاص میبیند و به شیوهای کاملاً شخصی آنها را درک و تفسیر میکند. در این تجربه فردی هستی ممکن است آکنده از کاستیها و کژیها باشد و امکان دارد مظهر مطلق زیباییها و کمالات ادراک شود.
جهان و محیط زندگی ممکن است مملو از درد، ناکامی، شکست، تیرگی و اندوه باشد و ممکن است با شادیها، پیروزیها، موفقیتها و خوشیها درآمیخته باشد در هرحال هنرمند به تناسب نوع درک و برداشت خود از هستی و محیط زندگی دست به آفرینش میزند و با برجسته کردن تجربه شخصی خود مخاطبانش را به چالش میکشاند. او در تبیین درک و برداشت خود در قالب اثر هنری گاه بر جایگاه خدایی تکیه میزند و به آفرینش کاستیهایی که در هستی و محیط زندگی دیده است، دست مییازد و یا به بازآفرینی کژیهای آن. گاه نیز همچون انقلابیون مخاطبانش را برمیآشوبد و زمانی عارفانه به ستایش زیباییهای هستی که نشان و آیهای از جمال مطلق است، میپردازد. در هرحال هنرمند در هر جایگاهی که باشد و هر دیدگاهی که داشته باشد نقش میآفریند و خلق میکند.
هنرمند آفریننده است، آفریننده آنچه که براساس تجربه او، نیست و باید باشد، یا آفریننده آنچه که هست ولی نه آنچنانکه باید باشد. بدین معنا که هنرمند به شهود و تجربهی فردی کاستیها یا کژیهایی در هستی یا محیط زندگی خود میبیند و خود را ملزم میداند با آفرینش کاستیهای هستی یا بازآفرینی و دگرآفرینی کژیهای آن دستکم در اثر هنری خود کمال هستی را رقم زند. چرا که به باور او هستی زیباست و او عاشق زیبایی و جمال است و کاستی و کژی خدشهای است بر این حسن و زیبایی که میباید به سرپنجه انگشتان معجزهگر و روح آفرینشگر او در اثر هنری رفع گردد.
هنرمند در چنین موضعی بر جایگاه خداگونگی تکیه میزند و به نمایندگی از سوی او میآفریند۴ یا حافظوار فلک را سقف میشکافد تا طرحی نو دراندازد.۵ نقش دیگر هنرمند بازگویی و بازنمایی کژیها و کاستیهای هستی است.
او بابرجسته کردن هنرمندانه کژیها و کاستیهای هستی و محیط خود مخاطبانش را برمیآشوبد و آنها را به تأمل و اندیشه وا میدارد تا ریشه دردها و آلام خود را بازشناسند. او در این نقش همچون انقلابیون پاکباز و ایثارگر، که عشق به آرمانهای انسانی را سرمشق خود قرار داده است، انگشت اتهام خود را به سوی هر کژی و کاستی، ناپاکی و پلیدی اشاره میرود تا سره از ناسره بازنماید و راه سرمنزل مقصود بنماید. او راوی نقصانهاست تا کمال رخ بنماید. بازنمایی «خیانت» در نمایشنامه هملت، «سرنوشت محتوم» در نمایش «آنتیگونه۶» سوفوکل و مجموعه آثار رئالیستی سده بیست و پس از آن از این دیدگاه قابل بررسی هستند.
ستایش عارفانه جهان هستی و آفرینش نقش دیگر هنرمند است. او هر آنچه میبیند زیبایی و حسن است و مظهر و آیینه تمامنمای خدایی و اهورایی. هر آنچه در هستی است پاکی است و هر آنچه به سرپنجه او آفریده میشود، انعکاس زیباییها. او با آفرینش خود بر همه این زیباییها و پاکیها شهادت میدهد؛ شهادتی ـ به قول شاملو ـ از سرصدق. هنرمند در این نقش همچون عارف پاکباخته و عاشقی دردمند از خود و هر آنچه رنگ خود میگیرد، چشم میپوشد و چیزی جز محبوب و از محبوب چیزی جز حسن و زیبایی نمیبیند.
پیام هنرمند در این نقش پیام عشق است، خواه لاهوتی باشد، آن چنان که دئیستهای۷ غربی و صوفیان میگویند، خواه ناسوتی و زمینی که سرآغاز وصال به عشق ملکوتی است و وسیله التذاذ از جمال غیبی. چرا که در این باور عشق ناسوتی نیز به نوبه خود مایه تزکیه نفس و رهایی از خویش دوستی و تمرین گذشت و غیرپرستی و نیز تجربه زیباییشناسانه است و به قول دکتر عبدالحسین زرینکوب «آن چه در خرابات رندان هست، با آن چه در خانقاه صوفی است هیچ تفاوتی ندارد.»۸
در جمعبندی آن چه پیشتر آمد میتوان نتیجه گرفت که هنرمند به تناسب نوع برداشت و تفسیر خود از هستی و حیات آثاری خلق میکند که درونمایه آن عشق است و عشق است و عشق، خواه مجازی باشد، خواه حقیقی که به قول شیخ شطاح «عشق به هر حال که پدید آید اگر طبیعیات و اگر روحانیات (را) باشد، در مقام خود محمود است زیرا که عشق طبیعی منهاج عشق روحانی است و عشق روحانی منهاج عشق ربانی»۹ او در خلق اثر بینیاز از فنآوری نیست که بدون آشنایی و تسلط بر آن، اثر هنری فاقد کالبد خواهد بود. آگاهی بر فنآوری ترکیب رنگها و به کارگیری آنها در خلق یک اثر نقاشی، آشنایی با تکنیک غزل برای خلق یک غزل زیبا، علم بر سنگشناسی و سنگتراشی در آفرینش یک پیکرهی نفیس و دانش شخصیتپردازی، گرهافکنی و گرهگشایی در خلق یک اثر داستانی یا نمایشی لازمه کار یک نقاش، یک شاعر، یک پیکرتراش و یک نویسنده هنرمند است.
پس در خلق یک اثر هنری افزون بر درونمایه غنی ناگزیر از بهرهمندی از تکنیکها و فنآوریهای خاص است و دلیل زیبا نبودن بسیاری از آثار هنری و به تعبیری هنرمندانه نبودن آنها یا ضعف تکنیک است، یا ضعف درونمایه و فقدان آن یا هر دو. افزون بر این هنرمند در بیان و اظهار عشق خود باید یکرنگ و صادق باشد. ادعای عاشقی و تظاهر به آن فریب و دروغ است.
او باید در عشق خود صادق باشد، با این عشق زندگی کند و با تمام تار و پود هستیاش آن را تجربه کند، در آتش عشق بسوزد تا ققنوسوار تولد دیگرباره خود را در اثر هنریاش به تماشا بنشیند. اگر اثری این چنین پدید آید، ماندگار باشد.
:پی نوشت
۱. Das Musikalische opfer
۲. فرهنگ معین ذیل واژه «آن»
۳. گنگ خوابدیده تعبیر است که مولوی در مثنوی به کار گرفته است.
۴. فقدان نظم و توازن و منطق در آفرینش سوژههایی هستند که اغلب آثار کلاسیک روم و یونان باستان بر مبنای آنها خلق شدهاند.
۵. سوفوکل یونانی در آثار خود شخصیتها را چنانکه باید باشند تصویر میکرد نه آنچنانکه هستند. رک به ارسطو و فن شعر، دکتر عبدالحسین زرینکوب. انتشارات امیرکبیر؛ تهران، ۱۳۸۲، ص۱۶۴.
۶. آنتیگونه دختر ادیپ شاه برخلاف دستور دایی خود کرثون، جسد برادر را به خاک میسپارد و بهخاطر این نافرمانی به مرگ محکوم میشود. هیمون Haimon پسر کرئون در یک آن در برابر سرنوشت و تقدیر محتومی که زندگیاش را به تباهی کشانده است، قرار میگیرد.
۷. دئیستها (Theists) گروهی بودند که در سدههای میانه پدید آمده بودند. به اعتقاد آنها هر آنچه در هستی و طبیعت میدیدند، جلوهای از ذات خدایی بود.
۸. از کوچه رندان، عبدالحسین زرینکوب. امیرکبیر، تهران؛ ۱۳۸۲، ص۱۷۹.
۹. همان ص۱۷۹
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}