نزدیک می روم رسول خدا دستمال را از روی ظرف بر می دارند. پر از خرماست . چند دانه می خورند . به خودم جرأت می دهم . آهسته می گویم : یا رسول الله یک دانه خرما به من بدهید .

لبخندی می زنند و به من یک دانه خرما می دهند. خرما را می گیرم و در دهانم می گذارم . از تمام خرماهایی که در عالم خورده ام شیرین تر و خوش طعم تر است .

مزه خوبش توی دهانم می پیچد . هنوز توی ظرف خرما هست . به رسول خدا نگاه می کنم و یک دانه دیگر درخواست می کنم .

باز هم یک دانه به من می دهند . این یکی را بیشتر توی دهانم نگاه می دارم و مزه مزه می کنم . چه قدر خوشمزه است . با خجالت به رسول الله نگاه می کنم : یا رسول الله اگر می شود ...

همین طور پشت سر هم چند دانه طلب می کنم و حضرت به من می دهند . هشت تا خرما تا به حال خورده ام .عجب خرماهایی هستند . هنوز سیر نشده ام . هنوز دلم یکی دیگر می خواهد .

می گویم : یا رسول الله اگر می‌شود باز هم بدهید . حضرت می فرماید : کافی است !

از خواب می‌پرم . عجب خرماهایی بودند! به دور وبرم نگاه می کنم با خودم می گویم :عجب خوابی دیدم .بهتر است فردا خدمت امام صادق علیه السلام بروم تا خوابم را برایش تعریف کنم .

وارد اتاق امام می‌شوم . روبه رویشان یک سبد پر از خرماست . سرگرم خوردن هستند.می گویم :فدایتان شوم یک دانه خرما بدهید .

ایشان می دهند و من می خورم . عجیب است مزه اش مانند همانی است که در خواب خوردم . یکی دیگر در خواست می کنم . این قدر می‌گیرم تا می‌رسد به هشت دانه خرما .چه قدر خوردن شان لذت دارد . دلم یکی دیگر می خواهد . می گویم :یک دانه دیگر به من بدهید !


تعجب می کنم ، به یاد خوابم می افتم چه خرماهای شیرینی .

نویسنده: محدثه رضایی


منبع: ماهنامه دیدار آشنا .