جهان و جهاني شدن (‌قسمت دوم )

در طرح مركز و پيرامون فرض اين است كه ( يا بايد اين باشد ) كه رفت و آمدي از مركز به پيرامون و از پيرامون به مركز صورت مي گيرد . همچنين پيرامون روحيه نقادي را از غرب فرامي گيرد و از موضعي جهاني (‌كه قاعدتا نمي تواند غربي نباشد ) به غرب و به همه ي تمدن ها و فرهنگ هاي ديگر نظر مي كند. حاصل اين نظر وظيفه دشوار هم فكري و هم داستاني با متفكران و صاحب نظران غربي و نيز درك و دريافت مسائل ملت و كشور خود است . اما اين امر چگونه ممكن است و مگر پيروي از يک فيلسوف غربي و با عينک او به مسائل کشور خود نگريستن با پيروي از نظر شرق شناس تفاوت دارد؟ اختلاف در نوع و نحوه ي ارتباط است . اگر روشنفكر اين زمان سخن فيلسوف غربي را از روي تقليد تكرار كند ، مسلما قدر و اعتبارش از متتبع تاريخ و ادب سي سال پيش كه از رسم پژوهش شرق شناسي پيروي مي كرد كمتر است . اما اكنون در جهان توسعه نيافته روشنفكراني پيدا شده اند كه با فيلسوفان و صاحب نظران غربي هم نوايي و هم سخني دارند . فلسفه معاصر هم كم و بيش به نوعي تذكر تاريخي نزديك شده و به مجالي براي تأمل در تاريخ غربي مبدل شده است .
نكته ديگر حدت يافتن مشكل توسعه نيافتگي و شدت جريان جهاني شدن اقتصاد و تجارت و تمام شئون و شيوه هاي زندگي و وجود آدمي است . در اين وضع ديگر جدا كردن اينجا از آنجا و انتساب ملتي به قبل از تجدد و عالم ديگري به بعد از تجدد معني ندارد . هفتاد سال پيش منورالفكر ما اگر چيزي از فلسفه غربي مي گفت و مي نوشت در حد يك گزارش درسي بود . اكنون مسائل فلسفه معاصر در روزنامه ها هم انعكاس وسيع دارد . شايد بسياري از آن چه در باب سنت و تجدد و بعد از تجدد و ديگر مسائل فلسفه نوشته مي شود عميق و از روي فكر و ذكر نباشد ،‌اما مهم اين است كه مسئله آينده مطرح شده است و همه اقوام و ملل جهان به تأمل و تفكر درباره ي وضع خود فراخونده شده اند. من نمي گويم كه همه گوش ها باز است و اين دعوت را مي شنوند . حتي بسياري از آنان كه مي گويند دعوت را شنيده اند و به آن پاسخ مي دهند نمي دانند خطاب از كجا و كدام سمت بوده و آنان را به كجا خوانده اند . پژوهشگري كه از روش تتبع شرق شناس پيروي مي كرد راه خود را راه درستي مي دانست و فكر مي كرد كه همه بايد در آن راه وارد شوند . به عبارت ديگر فكر مي كرد كه از روش علمي پيروي مي كند و اين روش را متعلق به هيچ فرهنگي نمي دانست . اكنون وضع تغيير كرده است. روش پژوهش شرق شناسي ديگر روش علمي محض شناخته نمي شود صاحب نظران همه مناطق جهان كم و بيش به وضع تاريخي خود توجه كرده اند . اصول و مبادي و ارزش هاي تاريخ غربي كه مطلق انگاشته مي شد مورد چون و چرا قرار گرفته است . افق تاريخ غربي ديگر روشن نيست و به تدريج پوشيده و پوشيده تر مي شود ، مع هذا تكنولوژي غرب به سرعت توسعه مي يابد و چشم و گوش همه جهانيان به دنبال اين تكنولوژي است كه به سرعت نو مي شود و انتشار پيدا مي كند.
مدرنيزاسيون در اين وضع يك امر قهري است و از آن نمي توان رو گرداند ولي اين بدان معني نيست كه راه پيوستن به تجدد ( مدرنيزاسيون ) راهي هموار و سهل باشد . مشكل اين است كه مردم جهان لااقل در شرايط كنوني راهي جز راه توسعه اقتصادي و اجتماعي و تكنولوژيك ندارند و وقتي در اين راه وارد مي شوند راه را ناهموار و صعب العبور مي يابند و امکانات کافي براي رفع موانع و هموار کردن راه در اختيارشان نيست . اين مطلب ظاهرا آسان در صورتي فهميده مي شودكه درباره ي وضع غرب و جهان توسعه نيافته و نسبت اين دو انديشيده باشند . اكنون در كشورهاي توسعه نيافته دو گروه نسبتا متنفذ قلم مي زنند . گروهي با غرب مخالفند و با نظر مخالف سياسي به همه شئون غرب نگاه مي كنند و به عبارت ديگر به فرهنگ و تمدن غربي از موضع سياسي مي نگرند و با آن مخالفت مي كنند . اينها كاري ندارند كه علم و تكنيك جديد از كجا آمده و غرب چگونه به قدرت كنوني دست يافته است ، اما از فحواي كلامشان چنين برمي آيد كه غرب ، عين دروغ و فريب و توطئه است و با اين وسايل جهان را مسخر خود ساخته است . افراط اين گروه تفريط گروه ديگر را اقتضا مي كند . گروه مفرط آزرده و خشمگين از اين كه كساني علم و آزادي و رفاه را با دروغ و دغل يكي مي انگارند و آورده شيطان مي دانند به دفاع از ارزشهاي غربي برمي خيزند و گاهي وضع موجود غرب را وضع نزديك به ايده آل قلمداد مي كنند . اينها علم و آزادي و عدالت را مي ستايند . بعضي از آنان خيال مي كنند اين وضع همواره دوام خواهد يافت و عيب ها و نقص ها رفع خواهد شد . در واقع در نظر آنان ليبرا ل دموكراسي غربي وضع دائم تاريخ است . اينان هم با نظر سياسي به جهان و كار جهان و به فرهنگ و تفكر مي نگرند . ولي هر چه هست در كار خود موفق ترند و سخنشان بيشتر مقبول مي افتد . كسي كه آزادي و حقوق بشر را منكر مي شود و رفاه و آسايش مردم را به چيزي نمي گيرد طبيعي است كه سخنش در گوش ها اثر نكند .
در سياست اصل اين است كه به مردم اميدواري بدهند . مقصد اين نيست كه سياست مداران مردم را فريب مي دهند يا بايد فريب دهند، بلكه آنها خود بايد كم و بيش به آينده اميدوار باشند و طرحي نسبتا روشن از آينده نزديك پيش چشم مردمان بگذارند. پيداست كه اين گروه از سياست مداران بيشتر مقبول مردم قرار مي گيرند . راستي در اين نزاع حق به جانب كدام گروه است ؟ ظاهرا پرسش بي وجه و بي معني است و بعضي كسان به محض اين كه آن را بشنوند يا بخوانند شايد فرياد برآورند كه هيچ كس با فطرت سالم نمي گويد استبداد بهتر از دموكراسي و بيماري بهتر از سلامت و فقر بهتر از توانگري و ناامني بهتر از امنيت است . پس اين بحث از كجا آمده است و چه وجهي دارد ؟ در طرح و زمينه ي تاريخ غربي اين پرسش بي وجه است . اگر طرحي از عالمي به جز عالم غربي پيش رويمان بود شايد با آن طرح از نزاع در مي گذشتيم و ديگر گرفتار تقابل ميان استبداد و دموكراسي و ... نبوديم . اما در جهان كنوني كه ارزش هاي غربي در همه جا كم و بيش گسترش يافته ( و اخيرا با جنگ و اجبار بسط مي يابد ) و افق آينده تيره و پوشيده است از اين تقابل ها نمي توان گذشت و تا اين تقابل ها هست نفي يكي اثبات ديگري است ، ولي آيا با نفي دموكراسي مي توان از تاريخ جهاني غرب بيرون شد ؟ صاحب نظراني انديشيده اند كه ممكن است تاريخ تجدد مثل تاريخ هاي سابق ( مثلا تاريخ يوناني و تاريخ قرون وسطي ) به پايان رسد و دوران ديگري آغاز شود .
در اين صورت ارزش ها و قواعد و مناسباتي غير از مناسبات عالم كنوني وجود خواهد داشت و حاكم خواهد بود . دموكراسي كه با نظام تجدد مناسبت دارد در اين نظام بهترين صورت حكومت است . طرفداران دموكراسي براي اثبات اين قول انواع دلايل در اختيار دارند و مي توانند نشان دهند كه تاكنون حكومت هايي حتي اگر به نام عدالت اصول دموكراسي را زير پا گذاشته اند ظلم را در جهان افزون كرده اند، ‌ولي آيا همواره چرخ زمان بر همين منوال خواهد گشت و نظام تجدد ، نظام ابدي زندگي بشر است ؟ پاسخ هر چه باشد مردمي كه پرورده اصول تجددند و در محدوده اين اصول مي انديشند ، رها كردن اين اصول و ديدن فضايي ديگر برايشان ممكن نيست يا بسيار دشوار است . به اين جهت است كه كساني ظاهرا با حسن نيت هر كس را كه چون و چرايي درباره ي مبادي نظام سياسي غرب داشته باشد به فاشيسم و نازيسم و استالينيسم منسوب مي كنند .
اشاره شد كه گروه اول با اينكه ممكن است دلبستگي شديد به آخرين وسايل تكنيك داشته باشد ، غرب را نقد نمي‌كند ، بلكه بيشتر به عيب غرب و جهان متجدد نظر دارد . اما نويسندگان گروه دوم صورت زندگي غرب و نظام سياسي آن را مي‌پسندند و گاهي ايده آل مي دانند وگرچه ممكن است با عمل سياسي قدرت‌هاي غربي مخالفت كنند ، بحث در ماهيت دموكراسي و ليبراليسم و ضديت با آزادي و طرفداري از استبداد و فاشيسم مي خوانند . بعضي از افراد گروه اول گاهي با چنان لحني از‌ آزادي و دموكراسي حرف مي‌زنند كه گويي از جرم و فضيحت مي‌گويند . در گروه دوم نيز بعضي كسان برخلاف اصل آزادي كه بدان تمسك مي جويند حتي عناوين فلسفه ها را با تحقير ذكر مي كنند و مثلا هوليسم را با لحني ذكر مي كنند كه گويي از يك بيماري خطرناك يا ازآلودگي و نجاست حرف مي زنند و اين وجه مشترك گروه دوم با گروه اول است . آزادي خواهي با تعصب ورزيدن آن هم در فلسفه سازگاري ندارد. هوليسم هم مثل هر فلسفه ديگري قابل چون و چراست اما کسي که فساد و بطلان آن را مسلم مي انگارد و رد و طرد آن را واجب مي شمارد اهل فلسفه نيست و تلقي او نسبتي با عالم آزادي ندارد و اگر از آزادي بگويد از دل نمي گويد ، يعني دل و زبانش از هم جداست ولي درباره ي هيچ كشوري با نظر به آراء گروه هايي كه در آن كشور اهل افراط و تفريطند نمي‌توان حكم كرد . به اين نكته اشاره شد تا زمينه پرسش تازه‌اي درباره‌ي نسبت پيرامون و مركز فراهم شود . آيا مركز، فهم عميق دارد و پيرامون ، سطحي و ظاهربين است و اگر با پيرامون مخالفت مي كند نمي داند كه با چه چيز مخالف است و مخالفت او چه اثر دارد ؟ به نظر مي رسد كه گروه هاي مخالف و مبارز با استيلا و سلطه قدرت هاي غربي گاهي ملتفت و متوجه نيستند كه قدرت از كدام راه نفوذ مي كند و به اين جهت به فكر بستن آن راه نيز نمي افتند و شايد از عهده بستن آن هم برنيايند و البته مخالفتشان نيز در بعضي موارد كم اثر يا بي اثر است .
با توجه به آنچه گفته شد مي توان دو صورت مثالي از بشر را در نظر آورد . يكي بشر غربي كه مقام و مأموريت خود را فتح و تصرف جهان مي داند و نه فقط از قدرت خويش ، بلكه كم و بيش از ضعف هاي خود نيز آگاه است و چون تا اين اواخر آينده نظر داشته از مشكلات راه و تيره و تار شدن افق آينده بي خبر نمي مانده است .
در كنار اينان جمعيت كثيري از مردم اروپا و آسيا و آفريقا و آمريكاي جنوبي قرار مي گيرند كه علي رغم اختلاف هاي سياسي كه با هم دارند حتي آنان كه مخالف غربند، چشمشان به دستاورد غرب است و مي خواهند به جايي برسند كه غرب رسيده است . اينها معمولا از امكانات و توانايي‌ها و ضعف‌هاي خود خبر ندارند و نمي دانند كه از چه راهي بايد بروند تا به مزاياي توسعه يافتگي دست يابند . آيا اينها اجزاء پيراموني غرب اند ؟ اين پيراموني ها از حيث سطح زندگي يكسان نيستند . آنان اعتقاداتي متفاوت دارند و نظام هاي حكومتي شان نيز متفاوت است . در مورد نظام هاي سياسي موجود در غرب نيز اختلاف نظرهاي شديد دارند . اگر به اين پيرامون با نظر سياست نگاه كنيم كشورهايي در نظر مي آيد كه تقريبا هيچ همبستگي ميانشان نيست و گرچه در ظاهر از استقلال سياسي برخوردارند استقلالشان كمتر در مبارزه و مقابله با مركز و بيشتر در خراشيدن چهره يكديگر ظاهر مي شود. البته مركز هم از نظر سياسي متحد نيست ، اما وقتي مسئله اصول و مبادي و قواعد جهان متجدد پيش مي آيد موضع گيري‌‌ها به هم نزديك مي شود . در اين موضع گيري ها مردم آسيا و آفريقا پيراموني به حساب نمي آيند . زيرا به نظر گروه هايي از اهل مركز مناطق غير غربي كانون افكار مخالف با اصول تمدن غربي است و در آنجاها مردمي پرورده مي شوند كه نه فقط با ظلمي كه احيانا از سوي غرب بر آنان رفته است مخالفند ، بلكه دشمن تمدن غربي اند و اصول آزادي و حقوق بشر را برنمي تابند . مي دانيم كه نقد تمدن و اصول تاريخ غربي در غرب آغاز شده و در ميان غربي ها عمق و شدت يافته است. روشنفكران كشورهاي ديگر هم به اين نقدها توجه كرده اند و شايد كساني نيز آنها را مايه كينه توزي با غرب كرده باشند . ولي اولا عدد اينان اندك است ، ثانيا اينها كينه خود را نه از سنن و مآثر آباء و اجدادي ، بلكه از نيست انگاري غرب گرفته اند . البته در همين پيرامون مردم بسياري هستند كه به اصول آزادي و حقوق بشر كاري ندارند يا به آن اهميت نمي دهند ، اما ممكن است بگويند كه قدرت هاي غربي خود به اصولي كه ادعاي نگهباني از آنها را دارند پايبند نيستند . اين گروه ، مخالف اصول تجدد و غرب متجدد نيستند و حتي مي توان آنان را در حاشيه و پيرامون غرب قرار داد و وجهي براي اين قرابت نيز پيدا كرد . گروه اول هم چنان كه اشاره شد اگر با دقت در كار و بارشان نظر شود در قول و فعلشان گذشت از تاريخ غربي نيست . آنها نه صاحب نظرند و نه راهي براي گذشت از اصول غربي پيشنهاد مي كنند و وجه امتيازشان از ديگر گروه‌هاي سياسي مخالف استيلاي غرب ، خشونت آنهاست . اينها اگر فكر و علمي هم دارند آن را صرف تدوين برنامه ها و سازمان دادن سياست هاي خشن و اعمال خشونت آميز مي كنند . به عبارت ديگر مخالفت اينان با اصول تمدن غربي كه گاهي به آن تفوه مي كنند مخالفت سطحي و بي اثر است و صرفا مي‌تواند يكي از آثار و نشانه هاي بحران در عالم تجدد باشد .نكته مهم تر اين است كه اين قبيل خشونت ها با روش‌‌ها و وسايلي كه در غرب طراحي و ابداع شده است صورت مي گيرد ، ولي به هر حال وقتي اعمال اين خشونت متوجه يك قدرت غربي مي شود نامي جز دشمني و جنگ برآن نمي توان نهاد . بي ترديد ميان قدرت هاي سياسي غرب و جهان توسعه يافته از ابتداي تاريخ استعمار اختلاف و نزاع و جنگ وجود داشته است و هنوز هم وجود دارد . اين جنگ ، جنگ مظلوم عليه ظلم و ظالم است. درباره ي آينده ي اين اختلاف و اين كه در آينده كار آن به كجا خواهد كشيد و چه نتايجي از آن برخواهد آمد در اينجا نمي توان سخن گفت . اما بدانيم كه هر مطلبي در اين باب گفته شود با نظري كه نسبت به غرب و جهان توسعه نيافته داريم مناسبت دارد . آنكه به غرب خوشبين است درباره ي آينده جهان با نظر خوش بيني حكم مي كند و اگر كسي معتقد باشد كه قدرت غرب دستخوش تزلزل شده و رو به كاهش است ممكن است با نوميدي به آينده جهان بنگرد . علاوه بر اين فكري كه مخصوصا در جهان توسعه نيافته ميان روشنفكران و درس خواندگان كم و بيش شيوع دارد با انديشه وحدت جهان سازگاري ندارد و برطبق آن تكليف و راه هر كشوري جداست و همه موظفند هرچه را كه خوب و شايسته است اخذ كنند و بدي ها را واگذارند . براي صاحبان اين فكر مفهوم شرق و غرب معناي محصلي ندارد . اينها قهرا طرح مركز و پيرامون را هم معني مي دانند . شايد بتوان گروه هاي سياسي مخالف اينان و مخالف غرب را نيز به اعتباري در همين زمره قرار داد ، اما هنوز دو گروه وجود دارند كه مفهوم پيرامون و مركز برايشان معني دارد . گروهي معتقدند كه از طريق ديالوگ همه اقوام مي توانند در جهان غربي وارد شوند . گروه ديگر بيشتر به اين رأي تمايل دارند كه غرب مي تواند بسيار چيزها از فرهنگ هاي ديگر بياموزد و البته همه عالم نيز بايد از غرب بياموزند . شايد تعبير ديالوگ در سخنان اين گروه جاي مناسب تري داشته باشد اما اينكه چگونه اين امر ممكن مي شود و در ميان روشنفكران و صاحب نظران كدام ها مظهر اين تفاهم و هم زباني‌اند ، به درستي معلوم نيست .
مختصر اينكه مناسب ترين زمينه فكري و طرحي كه با تعبير مركز و پيرامون مناسبت دارد اين است كه ما در جهان واحدي به سر مي بريم كه اصول و قواعد واحد بر آن حاكم است ، اما همه مردم عالم به يك درجه به آن اصول بستگي ندارند و از‌ آثار و فوائد آن برخوردار نشده اند. اين جهان ، جهان يكپارچه نيست ، اما بايد به سوي يكپارچگي برود . مركز بايد اختلاف و تفاوت را بپذيرد ( كه اين اختلاف و تفاوت در درون خود آن نيز وجود داشته و حتي جزء ماهيتش بوده است ) و پيرامون با توجه به پيرامون بودن خود ناگزير است كه نظري به مركز داشته باشد يا به عبارت صريح تر روشنفكر و صاحب نظر و سياستمدار كشور پيراموني ميان مركز و پيرامون در رفت و آمد روحي و فكري باشد . اين يك اوتوپياي اول قرن بيست و يكم است . تجدد با اتوپيا آغاز شد و در قرن بيستم ضد اتوپي جاي اوتوپي ها را گرفت . آيا بار ديگر بشر در مرحله طراحي اتوپيا يا اوتوپياهاي ديگر قرار دارد ؟ آنچه من مي دانم اين است كه سرنوشت همه جهان به هم پيوسته است و حتي اگر به غرب موقع و مقام مركز ندهيم نمي توانيم انكار كنيم كه هر چه بر سر آن بيايد و هر تحولي كه در آن واقع شود در همه جا اثر خواهد كرد . آباداني غرب مايه آباداني همه جهان نشده است ، اما شايد ويراني آن ويراني همه جا باشد . ضرورت ندارد كه به ويراني بينديشيم بلكه بهتر است فكر كنيم كه در تاريخ چندين بار كانون هاي علم و تفكر و تمدن جا به جا شده است ( هر چند كه هرگز در تاريخ هيچ كانوني از قدرت و نفوذ كانون غرب برخوردار نبوده است ) . در اوائل قرن بيستم متفكراني به غرب هشدار دادند كه شايد مركزيت غرب به خطر افتد و تذكر دادند كه اروپا بايد مراقب اين پيش آمد خطرناك باشد . اكنون وضع قدري تغيير كرده است. آنچه هوسرل در نيمه اول قرن بيستم درباره ي بحران اروپا گفت در زبان فيلسوفان معاصر تكرار نمي شود. اما سياست هايي هست كه مي خواهد با خشونت و شدت عمل و ارعاب كانون قدرت را در غرب ( و غربي كه ظاهرا اساس وحدتش سست شده است ) نگاه دارد ولي كانون ، كانون تفكر است . سياست نه تفكر را پديد مي آورد و نه مي تواند آن را نابود سازد . سياست بايد با تفكر سازگار باشد .
3 . اگر جهاني شدن مرحله اي از تاريخ است صرف يك طرح و استراتژي سياسي و اقتصادي نيست، هر چند كه جلوه سياسي و اقتصادي آن بارزتر باشد . منتها چون بعضي طرحها و استراتژي ها بر مبناي آن تدوين مي شود مي توان با آن طرحها موافقت يا مخالفت كرد . به تعبير ديگر جهاني شدن را با دو تلقي مي توان درك كرد . يكي تلقي شاعرانه و ديگر تلقي سياستمدارانه . در تلقي شاعرانه جهاني شدن حادثه اي است كه در زمان ما روي داده است . با اين حادثه و بسط آن هيچ كس ، ديگر راه گريز به هيچ جا ندارد . به نظر ميلان كوندرا با بر قراري وحدت تاريخ كره زمين اين رؤياي بشريت كه خداوند واقعيت يافتن آن را اجازه داد ،با فرآشد «تحويل» سرگيجه آوري همراه بوده است . اين درست است كه موريانه هاي
«تحويل» زدگي آدمي را همواره مي جو ند . چنانكه بزرگ ترين عشق سرانجام به مجمو عه اي از خاطرات بي فروغ تحويل مي شود اما حقيقت جامعه معاصر به گونه اي وحشت آور اين طالع نحس را استوار مي كند: زندگي انسان به نقش اجتما عي او تحويل مي شود . تاريخ يك قوم به چند حادثه بازگردانده مي شود كه به نوبه خود به تفسير مغرضانه تحويل مي شوند .
زندگي اجتماعي به مبارزه سياسي و مبارزه سياسي فقط به رويارويي دو قدرت بزرگ جهاني تحويل مي شود. انسان در گرداب حقيقي تحويل گرفتار آمده است. گردابي كه در آن جهان زندگي كه هوسرل از آن سخن مي گفت ناگزير به تاريكي مي گرايد و حتي به دست فراموشي سپرده مي شود .
باري اگر جهت وجودي رمان آن است كه جهان زندگي را پيوسته روشنايي بخشد و ما را در برابر فراموشي هستي حراست كند آيا وجود رمان امروز بيش از هر وقت ضروري نيست؟ ( ميلان كوندرا ، هنر رمان ، ترجمه دكتر پرويز همايون پور ، نشر گفتار، صص 61 و 62 ، با تغيير بعضي اصطلاحات و مخصوصا گذاشتن تحويل به جاي تقليل ) كوندرا رسانه هاي همگاني را عوامل وحدت بخش تاريخ كره زمين مي دانست . به نظر او اين وسايل فراشد تحويل را وسعت مي دهد و مسير آن را تعيين مي كنند . «ص 63»
اينها ساده سازي ها و كليشه هايي را كه به آساني مقبول اكثر مردم ... و مقبول تمامي بشريت مي افتند در سراسر جهان پخش مي كنند و اهميت چنداني ندارد كه در ارگان هاي گوناگون آنها ، منافع سياسي متفاوت متجلي شوند . در پس اين اختلاف سطحي، روحيه اي مشترك حاكم است. كافي است كه هفته نامه هاي سياسي اروپايي و آمريكايي خواه چپ و خواه راست، از تايمز گرفته تا اشپيگل را ورق بزنيم تا دريابيم كه همه ي آنها ديد يكساني درباره ي زندگي دارد... اين روحيه مشترك رسانه هاي همگاني كه در پس گوناگوني سياسي آنها نهفته است روحيه زمانه ماست. اين روحيه به نظر من مغاير با روح رمان است... (صص 62 و 63).
كوندرا به آينده خوشبين نيست و سياست و تبليغات را عوامل روح زمان مي داند . به يك شاعر بايد حق داد كه به شعر اميدوار باشد اما كساني كه از وجهه سياسي به قضيه جهاني شدن مي نگرند بيشترشان چنان كه كوندرا توجه كرده است با سير زمانه همراهي مي كنند و حتي اگر با بعضي آثار و نتايج آن مخالف باشند معتقدند كه مي توان با آن آثار مقابله كرد. سياست چنان كه گفتيم حداكثر از عهده سياست برمي آيد و اگر امري وراي سياست باشد با سياست نمي توان از عهده اش برآمد . به عبارت ديگر مي توان موضع موافق يا مخالف جهاني شدن اتخاذ كرد اما اگر جهاني شدن چيزي بيش از يك امر سياسي باشد اين مخالفت ها آثار محدود و موقت خواهد داشت مگر اينكه سياست مستظهر به پشتوانه تفكر قوي باشد. شايد اعتراض كنند كه چرا به نظر فيلسوفان اشاره نكردم. فيلسوفان معاصر را به اعتبار نظري كه درباره ي جهاني شدن دارند مي توان به دو گروه تقسيم كرد. گروهي كه به خيل شاعران مي پيوندند بيشتر آنان كم و بيش نظري نزديك به آنچه از كوندرا نقل شد دارند و بعضي نيز جهاني شدن را يك حادثه سطحي مي دانند اما گروه ديگر از اهل فلسفه كه آنها نيز به دو قسمت تقسيم مي شوند . جهاني شدن را در نسبت با تجدد منظور مي كنند .جمعي بزرگ از ايشان دانسته و نادانسته مسئله جهاني شدن را در زمينه اصول تجدد كه آن را مطلق مي انگارند مطرح مي كنند. اينها از هر جاي جهان كه باشند و هر ملاحظه اي كه داشته باشند با سير جهاني شدن موافقت و همراهي مي كنند و مخصوصا سير به سوي استقرار دموكراسي در سراسر جهان را از آثار خوب جهاني شدن مي دانند . دسته ديگر كه آنها نيز جهاني شدن را مرحله پاياني تجدد و جهاني شدن اصول و قواعد و مضامين تاريخ تجدد مي دانند، گسترش آن را خطري براي همه فرهنگ ها و اعتقادات ديني تلقي مي كنند و سكوت در برابر آن را جائز نمي شمارند و با عمل و نظر به مقابله با آن مي پردازند . چنان كه پيداست اينها صرفا با آثار سياسي جهاني شدن به قدر قدرت سياسي خود مي توانند مقابله كنند و در اين مقاله البته بايد به ماهيت قضيه جهاني شدن بينديشند. قائل شدن به دو وجه واقعي و اعتباري براي جهاني شدن نادرست نيست، اما قرار دادن اين دو در عرض يكديگر ممكن است موجب اشتباه شود . مي گويند جهاني شدن هم يك پروسه ( جريان و پيش آمد ) است و هم يك پروژه ( طرحي كه سوداگران سياسي و اقتصادي درانداخته اند )‌. جهاني شدن هم پروسه است و هم پروژه ، اما پروژه اگر با قدرت اجرا مي شود قدرتش را از پروسه مي گيرد . شايد تعبير مناسب تر اين باشد كه بگوييم جهاني شدن يك طرح است. اما نه طرح سياسي و اقتصادي كه سياست مداران و اقصاددانان آن را در انداخته باشند. اين طرح، طرح پايان تاريخ تجدد است. در اين طرح و زمينه است كه يكي استقرار دائم ليبراليسم را مي بيند و ديگري از برخورد و جنگ مي گويد و بعضي قدرت هاي بزرگ و كوچك نيز جهان را به آشوب و خشونت مي كشند. به اين طرح و زمينه كه نگاه مي كنيم جهاني شدن، حتي اگر جهاني شدن تام و تمام اصول تجدد نباشد و ضعف و فتور در مباني آن پديد آمده باشد نه بدان جهت است كه تجدد عنصر خارجي را در خود پذيرفته باشد. به عبارت ديگر تجدد را عوامل خارجي يا انحراف و اشتباه كساني دچار ضعف نكرده است. بلكه چون ريشه هاي تجدد سست شده است انتشار آن بدون تأمل در مبادي و به سرعت صورت مي گيرد و معمولا در همه جا به اخذ آثار و ظواهر اكتفا مي شود. يعني همه جهان بايد به ظاهر متجدد شود و حتي اگر لازم باشد كه اين نتيجه با اعمال خشونت و قهر حاصل شود پروايي نيست.
4. جهاني شدن فشرده شدن زمان و مكان است. به نظر مي رسد ساده ترين معني اين سخن كوتاه شدن فاصله هاي زماني و مكاني باشد. اما اين امر چنان كه همه مي دانند به تدريج صورت گرفته است. از زماني كه ژول ورن آثار خود و مثلا بيست هزار فرسنگ زير دريا را مي نوشت تا اين زمان فاصله ها كم و بيش كوتاه شده است، اما فشرده شدن زمان و مكان را صرف كوتاه شدن فاصله ها نبايد دانست مگر اينكه بگوييم اين كم شدن به جايي مي رسد كه ديگر فاصله اي نمي ماند . اكنون فاصله ي مكاني تقريبا حذف شده است، اما آيا فاصله زماني هم ميان مناطق جهان و نحوه زندگي گروه ها و طوايف و اقوام آدمي وجود ندارد؟ زمان سه زمان است. يكي زمان كار كه مي توان با مسامحه آن را زمان تقويم خواند. اين زمان كه وجه مكانيكي آن ظاهرتر است گرچه اكنون مستقل از زمان تجدد نيست گذشته و آينده اش كم و بيش از يك جنس و سنخ است و با ملاك ساعت سنجيده مي شود. زمان ديگر زمان تاريخي است. اين زمان حدود مقبوليت و مشروعيت گفتار وكردار و مناسبات مردمان و قواعد زندگي آنان را معين مي كند. در حقيقت هر فرهنگ و تمدن با يك زمان تاريخي قوام پيدا مي كند به اين جهت زمان هاي تاريخي موازي مي توانند وجود داشته باشند . زمان جهان كنوني زمان مدرن است. داعيه اين بود و هنوز هم كساني برآنند كه زمان مدرنيته زمان همه تمدن ها و فرهنگ هاست و با فرارسيدن زمان مدرنيته همه فرهنگ ها و تمدن هاي ديگر به گذشته تعلق پيدا مي كنند. اين داعيه بي وجه نيست به شرط اينكه زمان مدرنيته را زمان مطلق ندانيم و دريابيم كه اين زمان هم دير يا زود پايان مي يابد. زمان سوم زمان و وقت تفكر است. اين زمان نه اندازه گرفتني است و نه با زمان هيچ فرهنگ و تمدني اشتباه مي شود. اين زمان اصل و بنياد همه زمان هاي ديگر است. با اين زمان و در اين وقت كه در آغاز يك تاريخ قرار دارد اصول اساسي آن تاريخ ظاهر مي شود. زمان تاريخي ادامه اين زمان نيست، بلكه بسط و گسترش و تفصيل آن است. اين زمان تكرار و تجديد مي شود. به اصطلاح اهل فلسفه كم پيوسته غير قارالذات نيست. اكنون ببينيم جهاني شدن به كدام يك از اين زمان ها تعلق دارد. زمان سوم خاص هيچ قوم و مردمي نيست بلكه زمان متفكران است. اين زمان كه از آن به دم ها و احوال نيز مي توان تعبير كرد در زمان تاريخي بسط و دوام مي يابد چنان كه تاريخ تجدد في المثل بسط و تفصيل اصول و قواعدي است كه متفكران و فيلسوفان و شاعران رنسانس آنها را يافته و بنياد كرده اند. تا پايان قرن هجدهم اين زمان به اروپاي غربي اختصاص داشت. از آن زمان آمريكاي شمالي نيز با اروپاي غربي شريك شد اما داعيه اين بود كه تنها زمان و تاريخي كه لايق شأن آدمي است همين زمان و تاريخ منورالفكري و تجدد است. علم تاريخ كه در اين زمان به وجود آمد تمام گذشته اقوام را تابع تاريخ تجدد كرد گويي تجدد مرحله پاياني عمر بشر است. مظاهر مهم زمان تجدد سيستم عقلي در مديريت و اقتصاد و سياست و تكنولوژي و علم است. اگر جهاني شدن انتشار صورت هايي از اين مظاهر در سراسر جهان باشد اين امر از چند قرن پيش آغاز شده و تاكنون مراحلي را پيموده است. حتي مي توان گفت صفت تجدد جهاني شدن است، اما وقتي مي گويند مرحله اخير تاريخ تجدد ( و به قول بعضي جامعه شناسان مرحله ي اخير تاريخ جامعه شناسي ) جهاني شدن است، جهاني شدن بايد چيزي بيش از انتقال و رشد تكنولوژي و مصرف اشياي تكنيك باشد. مراحلي كه در تاريخ تشخيص داده مي شود هر يك وصف و صفتي ممتاز دارد. دوران جهاني شدن گرچه دوران شدت انتشار و رواج اصول و آيين هاي غربي در كشورهاي آسيا و آفريقاست اما اين انتشار سريع را حقيقت جهاني شدن نمي توان دانست، يعني حقيقت و ماهيت دوران اخير در تشديد انتشار تكنولوژي مصرفي خلاصه نمي شود. مخصوصا توجه بايد كرد كه تحول و تغيير صرفا در جهان نيمه متجدد صورت نمي گيرد ، بلكه مركز و كانون يا كانون هاي تجدد دستخوش تغيير شده است. گفته اند كه دوره ي جهاني شدن دوره فشردگي زمان است. فشرده شدن زمان تعبير بسيار مبهمي است. البته زمان كار در عصر ما آشكارا فشرده است. اما حقيقت يك عصر را در زمان كار كه مشترك و قابل اندازه گيري است نمي توان يافت.
جهاني شدن مرحله اي از تاريخ تجدد است و به اين جهت بايد وصف مرحله اخير تجدد را يافت، اما زمان تجدد فشرده شده است. زمان چگونه فشرده مي شود؟ توجه كنيم كه زمان ما را عصر ارتباطات ناميده اند. وسايل ارتباطات در جهان توسعه يافته ساخته مي شود و خيلي زود در سراسر جهان مصرف همگاني و غالبا تفنني پيدا مي كند . اما ارتباطات را به تكنولوژي ارتباطات محدود نبايد دانست. اگر همه جهان مصرف كننده اينترنت اند ظاهرا بايد امور مشتركي كه در همه جهان قابل مبادله باشد به وجود آمده باشد و اين نشانه نوعي وحدت است. اما اولا اين وحدت سطحي است. كشورهاي توسعه نيافته مثلا با اينترنت بيشتر بازي مي كنند و نيازهاي روان شناسي خود را با آن مرتفع مي سازند. ثانيا با مشاركت در مصرف و آداب ظاهري نمي توان در يك تاريخ و زمان تاريخي سهيم شد. پس در جريان جهاني شدن زمان تاريخي تجدد و حتي زمان كار جهان متجدد حقيقتا بسط و انتشار نيافته و شايد بتوان گفت كه به يك معني فشرده و حبس شده است. به عبارت ديگر زمان تجدد در تلاقي با وقت پست مدرن به ركود دچار شده است.
امروز بيش از هر وقت از زمان تجدد بحث مي شود اما گويي ديگر زمان تجدد بسته شده است و بسط نمي يابد، بلكه ثمرات تجدد به همه جا مي رود چنانكه آثار تجدد هرگز به اين اندازه همه جاگير نبوده است. در نظر آوريم كه زمان ، زمان آينده و اميد است . اما در آئينه زمان تجدد ديگر جلوه اميد پيدا نيست. ممكن است كه بسياري از مردمان سراسر جهان تجدد و مزاياي آن را در قياس با نظم بسته و متحجر زندگي خود بپسندند و طلب كنند اما آنچه را كه مي توانند از تجدد به دست آورند به زمان حال تعلق دارد و چيزي از گذشته و آينده با آن نيست. اگر چنين باشد به پديد آمدن يك فرهنگ جهاني نمي توان اميدوار بود. پس در حقيقت جهاني شدن، جهاني شدن فرهنگ تجدد نيست و با آن يك فرهنگ جهاني جديد نيز قوام نمي يابد. جهاني شدن در عين حال كه جهان را به دهكده كوچك جهاني تبديل كرده است اختلاف ها و جدايي ها و شايد نابخردي هايي را نيز با خود مي آورد. اين دهكده، دهكده غربت و ملال و بيگانگي است.
1. انقباض زمان تجدد موجب شده است كه امداد اين زمان به زمان رسمي كار، به خصوص در مناطق توسعه نيافته و نيمه متجدد به حداقل برسد يا قطع شود و در نتيجه اذهان مردم و امور كشورها دستخوش آشوب و پراكندگي شده است.
2. جدايي از زمان تجدد به معني بي عالم شدن و بيرون افتادن از تاريخ است. وقتي زمان تجدد آينده داشت مجالي براي زمان و تاريخ ديگر نمي شناخت،‌ اما اكنون كه افق آينده تجدد چندان روشن نيست هم چنگ تمدن ها مطرح است و هم از گفت و گوي تمدن ها و فرهنگ ها استقبال مي شود. فرهنگ دوره جهاني شدن در حقيقت مجموعه اي از فرهنگ هاي جديد و قديم است كه گاهي با هم مي جنگند و گاهي هم با هم از در صلح و تفاهم و هم زباني در مي آيند.
3. زندگي بشر در دوران جهاني شدن، به اقتضاي تحول سريع تكنيك مصرفي دستخوش تحول و احيانا آشوب و آشفتگي مي شود. نظم جهان كنوني ديگر متكي بر تفكر نيست و وظيفه فرهنگ را نيز نظام توليد تكنولوژي مصرفي به عهده گرفته است و انجام مي دهد .
منبع:كتاب درباره ي غرب