زمان و سرمدیت
گذر یا جریان زمان یا تعابیری از این قبیل همواره بزرگترین سد و مانع در راه مقایسهی آن با مکان بوده است. چنین مینماید که این ویژگی تمام اشیاست که پیوسته در زمان جاریاند. بدینسان، تلقی ما این است کهاشیای آینده همواره
نویسنده: ریچارد تیلور
مترجم: محمدجواد رضایی
مترجم: محمدجواد رضایی
گذر (1) یا جریان (2) زمان یا تعابیری از این قبیل همواره بزرگترین سد و مانع در راه مقایسهی آن با مکان بوده است. چنین مینماید که این ویژگی تمام اشیاست که پیوسته در زمان جاریاند. بدینسان، تلقی ما این است کهاشیای آینده همواره به ما نزدیکتر میشوند، به زمان حال میرسند و پس از سپری کردن حال در گذشتهای فرو میروند که هر لحظه از ما دورتر میشود. اینها همه شکلهای مختلف تغییر یا حرکتاند. همه حاکی از آناند که چیزی در حال حرکت است، هر چند قطعاً این حرکت به این شیوهی متعارفی که موجودات حرکت میکنند انجام نمیشود. در حقیقت، کافی است که چیزی در زمان جاری باشد، یا به عبارت دیگر، موجود باشد تا به شیوهی مزبور حرکت کند، چرا که دربارهی چنین چیزی میتوانیم بگوییم تا وقتی موجود نشده، همواره به موجود شدن نزدیکتر میشود و مادام که موجود است مسنتر میشود و زمانی که وجود خود را از دست میدهد، در گذشته جاودانه میشود.
این شیوهی حرکت یا گذر که ظاهراً خصوصیت بنیادین، حتی اجتناب ناپذیر واقعیت است، حکیمان را عمیقاً سردرگم نموده است، زیرا به محض آن که در این باره منطقی فکر میکنند، دچار ابهامات بسیاری میشوند. حرکت در زمان در نظر برخی متفکران آن قدر عجیب آمده است که به راحتی آن را امری غیر واقعی دانستهاند. علاوه بر این، از آن جا که ظاهراً فکر کردن دربارهی زمان جدا از مفهوم گذر ممکن نیست، بسیاری از حکیمان به این نتیجه رسیدهاند که خود زمان هم غیر واقعی است و گذر اشیا در آن توهمی بیش نیست. افلاطون با این تلقی زمان را صورت متحرک سرمدیت نامید و سرمدیت را گسترهای از واقعیت دانست که در آن هیچ تغییر، شدن یا فسادی رخ نمیدهد. این خصوصیت همهی حکیمان مابعدالطبیعی از آن زمان تاکنون بوده است. سرمدیت بعد زمانی (3) جهان است که موجودی سرمدی و لایتغیر چون خدا آن را رؤیت میکند؛ یعنی هیچ چیز به وجود نمیآید و از بین نمیرود آن طور که پنداشته میشود، بلکه فقط وجود دارد. در این جا هیچ چیزی مشمول شدن، تغییر کردن یا مسنتر شدن نیست. دربارهی جهان و آنچه در آن است میتوان گفت که وجود دارند و نمیتوان گفت جهان در زمان جاریاند یا زمانی بر آنها میگذرد.
برای مثال دربارهی امری نسبتاً مهم همچون تولد شما، میتوان ادعا کرد که چنین حادثهای وجود داشته است. دربارهی امر نسبتاً مهم دیگری چون مرگ شما نیز میتوان گفت که تحقق خواهد یافت. این نکته هم درست است که اولی پیش از دومی تحقق مییابد و حوادث دیگری نیز در جهان واقع شده است، مثل تولد پدرتان، که تولد شما نتیجهی آنهاست و حوادث دیگری هم واقع شده که با تولد شما هم زماناند. این مطلب دربارهی هر چیزی که تا کنون موجود بوده یا رخ داده صادق است. سراسر جهان در مکان و زمان لایتغیری گسترده شده و هر چیزی مکانی دارد که برحسب رابطهی مکانی آن چیز با سایر اشیا، این مکان معنا میشود. همین طور هر چیزی در این جهان زمانی دارد که برحسب نسبت زمانی آن با سایر اشیا معنا مییابد. اشیا در مکان حرکت میکنند، به این معنا که چیزی میتواند در یک زمان در مکانی باشد و در زمان دیگری در مکان دیگر. اما این معنا ندارد که خود مکان را متحرک توصیف کنیم. میگوییم موجودات در زمان حرکت میکنند و دلیلش را این میدانیم که زمانی میتوانند در یک جا باشند و زمانی دیگر در جای دیگر. معنا ندارد که خود زمان را متحرک بدانیم، این دست کم نظری است که یک ذهن فلسفی در نگاهش بهاشیا آمادهی پذیرش آن است.
با این همه، نمیتوان منکر شد که اشیا در زمان به وجود میآیند، زندگی میکنند، سپس میمیرند. این وضعیت میتواند مبدأ یا مبنای کار ما قرار گیرد و اگر اصحاب مابعدالطبیعه مدعیاند که اینها هم توهم (4) است، بر خود آنهاست که موهوم بودن آن را اثبات کنند. تا زمانی که موهوم بودن این تلقی از زمان ثابت نشده دربارهی هر چیزی میتوان گفت تا آنگاه که وجود نیافته هر لحظه به وجود یافتن نزدیکتر میشود و مادام که وجودش تداوم مییابد مسنتر میشود و زمانی که وجود خود را از دست میدهد، در گذشته جاودانه میشود. یا دست کم این طور به نظر میرسد.
هر موجود آگاه (5) و فکوری (6) چون ما گذر زمان را مسلم میداند. نظریههای فلسفی نمیتوانند از واقعی بودن این گذر در نظر ما، که در زمان زندگی میکنیم و به قبل و بعد از آن چشم دوختهایم، بکاهند. ما حوادث گذشته را دور احساس میکنیم و درست خلاف این احساس را نسبت به حوادث زمان حال داریم و فرو رفتن موجودات را در گذشته تقریباً احساس میکنیم. گاهی میکوشیم به گذشتهها چنگ بیندازیم و آنها را متوقف کنیم، اما این کار بیهوده است. آدمیان هم عزم راسخی برای ادامهی حیات خود دارند و هم آن قدر هوشمند و آگاهاند که میدانند دورهی بهرهمندی آنها از حیات حد و حصاری دارد. از همین روست که برای هر کسی گذشت زمان و پشت سر نهادن ایام واقعیتی ناگوار است. این که اشیای بی جان باید سیر قهقرایی طی کنند و از میان بروند به جایی برنمیخورد. این اشیا نه میلی به زندگی دارند و نه از گذر یا توقف آن هراسناکاند. این واقعیت که زمانشان به سر خواهد رسید از فنای جثهشان مهمتر نیست. اگر جهان از حیات تهی شود و فقط حاوی هوا و اشیای بی جان باشد، گذر آن در زمان کاملاً بی اهمیت است و مهم نیست که یک میلیون یا صد میلیون سال هم عمر کند. اما انسان میداند که زندگی برای او گذرگاهی بیش نیست و پایان آن، دیر یا زود، یقینا فرا خواهد رسید. برای و تفاوتی شگرف دارد که اینک هزارمین یا بیست هزارمین طلوع خورشید را میبیند زیرا این امر، میزان طی طریقش را در مسیری که او را نه یارای ایستادن و نه یارای برگشتن است معین میکند؛ و البته در این راه، تنها سرنوشت محتوم توقف هستی اوست و در واقع، معلوم میشود که چقدر از راه را رفته و چقدر از هستی رو به افول او باقی است. همچنین، این فقط دورنمای ضعف و ناتوانی نیست که هراس در دل آدمی میافکند، چه وقتی که میفهمد جوانیاش میتواند اندکی بپاید، کمی تسلی مییابد. مسئلهی اصلی خود گذر است، حال چه با نیروی جوانی چه بدون آن. کسی که قرار است در تاریخ معینی اعدام شود نحیف نشدن بدنش قبل از مرگ او را تسلی نمیبخشد. فرارسیدن مرگ و فجیع بودن آن است که امیدهای شخص را در هم میریزد. البته حواسمان باشد که قطعی و حتمی بودن به پایان رسیدن برای هر یک از ما از قطعی و حتمی بودن به پایان رسیدن برای کسی که تاریخ مرگش از قبل معین شده، کمتر نیست.
شدن محض
این جا از اصطلاح شدن محض (7) برای اشاره به گذری استفاده میکنیم که تمام اشیا در طول زمان صرفاً به دلیل بودنشان در زمان دست خوش آن هستند. این گذر به حق شدن را نامیده شده، زیرا هرگونه تغییر یا شدن دیگری در اشیا رخ دهد از وجود این نوع تغییر خبر میدهد، در حالی که این نوع تغییر به هیچ وجه حاکی از تغییر دیگری است. بنابراین، هر چیزی که قرار باشد قرمز، مربع، بزرگتر، ضعیفتر یا هر چیز دیگری شود باید زمان معینی را سپری کند و این معادل این است که بگوییم باید مسنتر شود. با وجود این، این واقعیت که اشیا مسنتر میشوند یا در مقایسه با گذشته قدیمیتر میشوند، مستلزم آن نیست که تغییرات دیگری هم در آنها صورت بگیرد.قطعاً مسنتر شدن اشیا همواره به این معنای مابعدالطبیعی نیست. اغلب وقتی دم از مسنتر شدن اشیا میزنیم تغییرات مشهود و معینی را در نظر داریم؛ برای مثال وقتی میگوییم فلان کس مسن است، کاهش قدرت و نیروی جوانی او را مد نظر میگیریم. این جا سالخوردگی صرفاً مفهومی فیزیولوژیک است و در این معنا بدون هیچ ابهامی میتوان گفت فلان کس به سرعت یا به کندی رو به پیری گذاشته، یا جوانیاش بسرعت یا به کندی دارد میگذرد.
به هر حال، در این جا منظور ما از شدن محض، صرفاً مسنتر شدن به معنای قدمت بیشتر یافتن است، صرف نظر از این که این افزایش سن توأم با تغییر دیگری باشد یا نه. در این معنا، یک شیء میتواند مسنتر شود، بی آن که دچار تغییر دیگری شود، چرا که با گذشت هر روز سن آن زیادتر میشود، لذا نوعی شدن یا گذر در زمان را میتوان تصور کرد که هر چیزی دست خوش آن است؛ چه این گذر نتیجهی بودن اشیا در زمان است. هر چیزی آن گونه که در تصور ما میگنجد میتواند ایستا و بدون تغییر باشد، در حالی که تغییر مورد بحث تغییری است که هیچ چیز را یارای گریز از آن نیست، حتی اگر قرار باشد به موجودی نسبت جوان شدن (8) بدهیم و او را به معنای متداول پیری در حال دور شدن از پیری بدانیم، برای همین جوان شدنش هم باید او را در حال مسنتر شدن بدانیم؛ مثلاً اگر از گل رو به زوالی غنچهای بروید، به یک معنا آن گل جوان و تازه شده، ولی باید مسنتر هم شده باشد؛ چه در غیر این صورت، روییدن غنچه بی معنا خواهد بود. در مورد این گل میتوان گفت هر وقت آن را در نظر بگیریم، صرف نظر از شکل و خواصش، نسبت به روز گذشته یک روز مسنتر شده است و هر چند هم که تازه به نظر برسد کهنهتر شده است. البته این سال خوردگی حاکی از تغییری است که در سن موجودات رخ میدهد، سنی که آن را در طول زمان کسب میکنند.
پس هر چیزی که در زمان جریان داشته باشد یا مسنتر شود، باید وجود داشته باشد. اشیای معدوم (9) مسنتر نمیشوند و در زمان جریان ندارند، چون حتی در زمان هم نیستند. این حکم شامل اشیایی هم میشود که زمانی وجود داشتهاند، سپس از بین رفتهاند و نیز اشیایی که در آینده به وجود میآیند؛ برای مثال کاسهی دیوگنس هم کهنه شده و هم زنگ زده است، اما هر دو تغییر با نابودی آن کاسه به پایان رسیدهاند. با این همه، حتی اشیایی که به عدم پیوستهاند یا اشیایی که در آینده به وجود میآیند و هنوز وجود ندارند، دچار نوعی تغییر نسبی هستند که صرفاً پیامد قهری شدن محض یا جاری بودن در زمان است؛ یعنی دربارهی کاسهی دیوگنس میتوانیم بگوییم که هر لحظه در گذشته فروتر میرود. امروز فاصلهی آن کاسه با ما بیشتر از دیروز است و این همان تغییر نسبیی است که کاسه دست خوش آن است. همین طور، تولد اولین نوهی من- اگر نوهای در کار باشد - امری است که هر لحظه نزدیکتر میشود و این همان تغییر نسبیی است که آن چه الان وجود ندارد، ولی در آینده به وجود میآید، دچار آن است. من الان میتوانم این واقعه را در آینده تصور کنم، اما روزی خواهد رسید که فقط میتوانیم آن را در گذشته تصور کنم. و این تغییری است که در مورد من وجود دارد و از همین حالا دست خوش آنم، این بستگی به نحوهی نگرش من به این موضوع ندارد؛ چون بحث انتخاب من در میان نیست. درست همان طور که الان نمیتوانم تصور کنم که در آینده از کاسهی دیوگنس استفاده خواهم کرد، چون تا ابد این کاسه از بین رفته است. همین طور هم نمیتوانم تولد اولین نوهام را مجسم کنم، چون این تولد پیش از این در گذشته هرگز رخ نداده است.
علاوه بر این، چنین به نظر میرسد که خود زمانها نیز دستخوش هر دو نوع تغییراتی هستند که وصفشان گذاشت. هر زمان واقعی مثل هر موجود واقعی دچار همان شدن محض و گذر موجود واقعی است و هر زمان گذشته یا آیندهی غیر واقعی نیز دستخوش همان تغییر نسبی خاص موجودات گذشته یا آینده است. بنابراین، در مورد امروز که زمانی واقعی است، میتوانیم بگوییم در حال سپری شدن و گذشتن است، پایانش نزدیکتر میشود و رو به مسنتر شدن است. آن چه امروز صبح دربارهی امروز صادق بود امروز عصر دیگر صادق نیست و این تغییری در خود این روز و تغییرات، در سن آن است که دست کمی از تغییر وضع موجودات واقع در آن ندارد. این ادعا صرفاً این حقیقت سطحی را نمیرساند که مثلاً امروز در ساعت نه، نه ساعت از عمر او گذشته و در ساعت ده یک ساعت مسنتر شده است؛ چرا که طبق ادعای ما، روزهایی هم که مسنتر نمیشوند، مثل دیروز و فردا، دستخوش گذر و شدن محض هستند.
درست همان طور که کاسهی دیوگنس در گذشته بیشتر فرو میرود و تولد اولین نوهی من هر دم نزدیکتر میشود، زمان آن دو نیز حکم آنها را دارد. زمانی که دیوگنس آخرین جرعه را از کاسهاش نوشید، مثل همان آخرین جرعهی امروز نسبت به دیروز از ما دورتر و نسبت به فردا به ما نزدیکتر است و این تغییری است نسبی که خود آن زمان نسبت به ما و زمان حال پیدا میکند.
غرابت این مفهوم
این گذر یا تغییر قطعاً بسیار غریب است، آن قدر غریب که هر کس دربارهی آن فکر کند یا متمایل میشود که وجود آن را یک سره انکار کند- که این مستلزم انکار دادههایی است که بحث خود را با آنها شروع کردیم- و یا میکوشد راههای دیگری را برای بیان آن بیابد. در عین حال، در پرتو بحث بعدی ما مفهوم شدن محض یا گذر زمانی غریبتر هم میشود.در وهلهی نخست، باید توجه کنیم که شدن محض صرفاً تغییری نامشهود نیست بلکه سازگار و در واقع، همراه با هرگونه تغییری است که مشاهده میشود؛ برای مثال اگر میبینیم که برگی ابتدا سبز است، سپس سرخ میشود یا سرخ است و بعد سبز میشود، باید نتیجه بگیریم که آن برگ در عین حال مسنتر هم میشود چه، هیچ چیز هرگز نمیتواند چیز دیگری شود، مگر با مسنتر شدن تدریجی. پس مفهوم مسنتر شدن هر چیزی مفهومی کاملاً پیشین است و دلیل آن صرفاً بودن اشیا در زمان است. دوم هر حادثهای یک تغییر است و در نتیجه، تصور اینکه خود حوادث در تغییر هستند کاملاً شگفتآور است. با وجود این، حوادث در زماناند و استمرار دارند، لذا در همان حین که تداوم مییابند، مسنتر هم میشوند و زمانی که متوقف میشوند، مثل هر چیز دیگر، فرو رفتنی ابدی در گذشته را آغاز میکنند. سوم، تمام تغییرهای معمولی یا مواردی که اشیا خواصی را به دست میآورند یا از دست میدهند مستلزم زمان است. پس این تصور بسیار غریب است که خود زمانها هم باید همیشه در تغییر باشند، مگر این که به نوعی زمان ماوراءالطبیعی مرموز معتقد شویم که برخلاف وضع موجودش فواصل زمانی رایجی که در طی آنها به دنیا میآییم و بزرگ میشویم، خود میتوانند به وجود بیایند و مسنتر شوند. با وجود این، دیدیم که ظاهراً زمانها تغییر میکنند و به این معنا دستخوش شدن محضاند؛ مثلاً دربارهی امروز که یک زمان است میتوانیم بگوییم که به پایان خود نزدیک میشود و به زودی فرو رفتن در گذشته را آغاز میکند. سرانجام این که فرو رفتن دائمی اشیا در گذشته و نزدیک شدن اشیای آینده به ما نوعی گذر غریب است، به دلیل این که شاید نتوانیم بی آنکه دچار ژاژخوایی شویم میزانی برای آن معین کنیم؛ برای مثال نمیتوانیم به طور معقولی بگوییم که کاسهی دیوگنس به نسبت هر 24 ساعت، یا حتی با گردش کامل زمین به دور خود یک روز در گذشته فرو میرود. اما غیر از این چه میتوانیم بگوییم؟
در برخورد با مسائلی از این دست وسوسه میشویم که شدن محض یا گذر زمانی موجودات را نادیده بگیریم و آن را توهم بدانیم و بگوییم هرگز در عالم واقع چیزی به این معنا تغییر نیافته است. اگر فیلسوفی بخواهد از این راه برود، زمینههای بسیاری برای بنا کردن بحثهای خود دارد؛ هر چند که این به معنای انکار دادههایی است که ما بحث خود را با آنها شروع کردیم. به علاوه، اگر مفهوم گذر و جریان زمان وابسته به مفهوم اولیهی خود زمان باشد، که این طور هم هست، پس انکار چنین گذری برابر است با انکار واقعی بودن خود زمان یا وجود هر چیزی که در زمان جاری است. هر چند بسیاری از حکیمان این نتیجه را پسندیدهاند، این نتیجه با یکی از اساسیترین فرضهای انسان جور در نمیآید. شاید این مفهوم فیلسوفان را سردرگم کند، اما هیچ کس نمیتواند این واقعیت را نپذیرد که دیر یا زود، پایان زندگیاش فرا میرسد و آن روز متأسفانه میآید، سپس به گذشته سپرده میشود. این مطلب را تقریباً همه تاکنون دریافتهاند و میتوان گفت قطعاً مبین نوعی واقعیت است. اگر به یک زندانی محکوم به اعدام بگوییم که ساعت مرگش نزدیک شده، میداند که مطلب بسیار مهمی را دربارهی خودش شنیده است. او میداند که اندکی از زندگیاش باقی مانده و آن هم با گذشت هر لحظه رو به پایان است. حال، اگر یک فیلسوف این گذر زمان را به او گوشزد کند و بگوید که این تغییر نوعی تغییر بسیار غریب و مبهم است، چیزی از هراسی که مرگ در دل او افکنده نمیکاهد. هر چند گذر زمان ممکن است غریب و مرموز باشد، گاهی هراسناک هم هست.
حق این است که برای بیان عباراتی که متضمن مفهوم شدن محض هستند باید در جست و جوی راه دیگری برآمد، به گونهای که بتوان از چنگ آن کاملاً رها شد و در عین حال به خود مفهوم زمان هم آسیبی نرساند. راه حل معمول این است که تاریخهای ثابتی برای آنچه دارد رخ میدهد یا رخ خواهد داد تعیین کنیم، یا نسبتهای زمانی ثابتی، مثل قبل و بعد برای تغییرات واقع در گذشته یا آینده، معین نماییم. تاریخ حوادث؛ مثلاً تولد افراد یا نسبتهای قبلی و بعدیی که هر شیئی با سایر اشیا دارد هرگز تغییر نمیکند. تاریخ ثابت تولد یک نفر تا ابد قبل از برخی وقایع و بعد از برخی وقایع دیگر خواهد بود.
حال، چنان که خواهیم دید، راههای دیگری برای بیان عباراتی که مفهوم گذر زمانی یا شدن محض را میرسانند وجود دارد. اما این را هم میدانیم که متأسفانه هرگاه درصدد بازسازی عبارتی برمی آییم که مفهوم شدن محض را برساند فهم آن عبارت هم فقط به کمک عبارت دیگری صورت میگیرد که حاوی همان مفهوم اولیهی گذر است. پس وقتی سعی میکنیم شدن محض را از آن گزاره تجرید کنیم، درمییابیم که باید دوباره آن گزاره را به جای اول بازگردانیم! حکایت ما حکایت کسی است که اگر بخواهد از شر موشها راحت شود باید وجود گربه را در خانهاش تحمّل کند و اگر بخواهد از شر گربه راحت شود باید وجود موشها را تحمّل کند، اما نمیتواند از شرّ هر دو راحت شود.
تلاش برای تنقیح مفهوم «شدن محض»
چهار گزارهی زیر که در آنها از الف برای نشان دادن شیء یا حادثهای استفاده شده و ب نشانهی یک زمان یا فاصلهی زمانی معینی است، مشتمل بر مفهوم شدن محض هستند.1- الف مسنتر میشود.
2- الف تا ابد بیشتر در گذشته فرو میرود.
3- ب مسنتر میشود.
4- ب تا ابد بیشتر در گذشته فرو میرود.
عباراتی که در آنها چنین حروف خاصی؛ مانند الف و ب، به اشیا یا زمانهای خاص اشاره دارند، در میان تمامی اظهارات مربوط به شدن محض شاخص هستند. اگر به همین گونه بتوان این چهار جمله را به گونهای بازسازی کرد که واقعیاتی از همان نوع را بیان کنند که گاهی با این گزارهها بیان میشوند، بی آن که متضمن مفهوم شدن محض باشند، آنگاه میتوان در خصوص شدن محض هم این گزارهها را به همان نحو بازسازی کرد. در آن صورت، میتوان ادعا کرد که از چنگ مفهوم شدن محض کاملاً رها شدهایم و میتوانیم آن را چیزی موهوم بدانیم که به هیچ وجه واقعیّت ندارد.
پس گزارهی اول را در نظر آورید: «الف مسنتر میشود» به جای الف هر چیزی؛ مثلاً یک آدم یا یک خانه را میتوانید در نظر بگیرید. شاید کسی آن را معادل این گزارهها بگیرد: «الف یک فاصله زمانی را پر میکند» یا «الف بیش از یک لحظه استمرار دارد» یا «الف به طول میانجامد» و یا برای رهایی از فعل این جمله، «الف دیمومت دارد».
در عین حال، واضح است که اینها هیچ کدام معادل گزارهی نخست ما نیستند، چه شاید همه دال بر چیزی باشند که هرگز مسنتر نمیشود؛ برای مثال اشیای گذشته که بیش از یک لحظه دوام آوردهاند، مثل کاسهی دیوگنس، چنین حکمی دارند. مسنتر شدن این کاسه به محض نابود شدن آن متوقف شده است و کسی هم نمیتواند منکر شود که آن کاسه در یک برههی زمانی وجود یا استمرار داشته است.
بنابراین، معلوم است که باید واژهایی مثل پر میکند، طول میکشد و وجود دارد را طوری تعبیر کنیم که معنای زمان حال را برسانند. البته این کار را صراحتاً با مقید کردن هر یک از این گزارهها به واژهی اکنون میتوان انجام داد؛ مثلاً «الف اکنون یک فاصلهی زمانی را پر میکند»؛ یا به نحو مشروحتری میتوان گفت: «الف دارد یک فاصلهی زمانی را پر میکند و آن فاصله هنوز به پایان نرسیده است».
اما تا این قید را بیاوریم، مییابیم که دوباره شدن محض را مطرح کردهایم، صرفاً با انتقال دادن آن از الف به زمانی که در حال حاضر جریان دارد! به بیان دیگر، میتوانیم دربارهی این زمان- این اکنون- سه چیز بگوییم:
1- این اکنون رو به سوی یک پایان دارد یا مسنتر میشود، در صورتی که اکنون را فاصلهای مستمر بدانیم، چیزی مثل یک روز که میتوان آن را بیش از یک اکنون دانست، رو به سوی یک پایان دارد، یا مسنتر میشود.
2- اکنون هر لحظه در گذشته فرو میرود، در صورتی که به لحظهای خاص از زمان اطلاق شود که تا نامش بیاید، تمام میشود.
3- تمام اشیای گذشته نسبت به این اکنون در حال فرو رفتن در گذشتهاند، در صورتی که هر وقت اکنون را به زبان میآوریم، منظورمان لحظهای جدید باشد. فرقی نمیکند که اکنون از چه راه فهمیده میشود؛ چرا که در هر صورت برای فهم آن، اصولاً، یا باید آن را چیزی متغیر بدانیم، یا چیزی که در ارتباط با آن، هر چیز دیگری در تغییر است. لب کلام این که مفهوم اکنون باید به مثابهی مفهوم شدن محض درک شود.
جملهی دوم را هم اگر بخواهیم بازسازی کنیم مشکلات مشابهی پیش رو خواهیم داشت: «الف تا ابد بیشتر در گذشته فرو میرود». معنای این جمله فقط این نیست که الف در زمان است؛ چرا که موجودات آینده هم در زمان هستند و در حال فرو رفتن در گذشته هم نیستند، حداقل هنوز نیستند. این معنا را هم ندارد که «الف در گذشته است»؛ چرا که بسیاری از موجودات مثل خود من در گذشته وجود داشتهاند و وجودشان از گذشته تا حال ادامه یافته است و (هنوز) درست نیست که بگوییم مثلاً من در حال فرو رفتن در گذشته هستم. فایدهای هم ندارد که ادعا کنیم «الف وجود کامل خود را در گذشته دارد» و بیهوده است اگر نامی هم بر روی استمرار وجودش در آن فاصله زمانی گذشته بگذاریم؛ مثلاً «از یکم ژوئیه تا 26 ژوئیه 1962»، زیرا همان طور که دیدیم، هر چه دربارهی آن مدت زمانی میتوان گفت، دربارهی الف هم که در حال فرو رفتن در گذشته است صادق است و نیز درست همان طور که شکاف بین حال و الف در حال گسترش است و در واقع، هر دو شکاف یکی هستند. پس واقعاً چنین به نظر میرسد که مفهوم فرو رفتن در گذشته بخشی از تلقی نخست ما از خود گذشته است و در این صورت، امید چندانی نمیرود که با برگرفتن یکی از این دو مفهوم بتوان دیگری را وانهاد. پس باز هم شدن محض را تنقیح نکردهایم، فقط آن را از الف به ب که زمان الف است منتقل کردهایم.
واضح است که نتیجهی مشابهی گریبان هر تلاشی را خواهد گرفت که برای بازسازی دو گزارهی نخست صورت گیرد. در عین حال، این نکته نباید ما را دلسرد کند؛ چرا که ظاهراً همیشه میتوانیم از چنگ شدن محض اشیا راحت شویم و آن را به زبان آنها نسبت دهیم. حال، اگر بتوانیم برای رهایی از چنگ شدن محض زمان راهی پیدا کنیم، یک پاره خودمان را از مسئلهی شدن محض نجات دادهایم.
حال سومین گزاره: «ب مسنتر میشود» را در نظر بگیرید که شدن محض را به یک فاصله زمانی مثلاً به یک روز نسبت میدهد؛ قطعاً این به معنای آن نیست که با صرفاً یک فاصله زمانی؛ برای مثال یک روز است، چه هر فاصلهای که چنین باشد مسنتر نمیشود و جریان ندارد؛ مثلاً روز تولد دیوگنس یک روز است، اما در حال شدن و رو به اتمام نیست. واضحتر بگوییم، اگر ب یک روز باشد، در آن صورت، از میان همهی روزها فقط امروز میتواند ب باشد. در نتیجه، آیا گزاره نخست ما که میگوید ب بر یک روز دلالت میکند، برابر با این است که بگوییم «ب امروز است»؟ همین طور است، اما این ما را به جایی نمیرساند، زیرا تنها چیزی که امروز را از تمام روزهای دیگر جدا میسازد این است که فقط امروز در حال به پایان رسیدن یا مسنتر شدن است. بنابراین، یکسان دانستن ب با امروز، ما را از دست شدن محض نمیرهاند. شاید کسی درصدد برآید که این روز را به گونهی دیگری تعریف کند؛ مثلاً بگوید ب روزی است که الف در آن رخ میدهد، اما این هم سودی ندارد، چرا که لزوماً دربارهی هر الف صادق نیست که در این روز خاص اتفاق بیفتد. «ب روزی است که در آن الف رخ میدهد» شاید درست باشد و «ب مسنتر میشود» شاید غلط باشد و در واقع، گاهی اوقات غلط است؛ لذا این دو گزاره را نمیتوان معادل هم دانست. فایدهای هم ندارد که ب را با تاریخ آن معین کنیم؛ چرا که لازم نیست امروز را روز به خصوصی بدانیم. از صرف این گفته که ب با فلان تاریخ برابر است، نمیتوان دانست که ب امروز است. به علاوه، اگر جملهی نخست ما این گونه بازسازی شود که ب فاصلهای از یک لحظه است که اکنون بخشی از آن است». در این صورت، فقط شدن این فاصلهی زمانی را به اکنون که بخشی از آن است، منتقل کردهایم و آشکار است که چیزی زودگذرتر از این اکنون وجود ندارد. دربارهی این اکنون دقیقتر میتوانیم بگوییم:
1- ابتدای ب نسبت به انتهای آن در حال دور شدن است، به شرط این که اکنون بخشی از روز میباشد که ب نیست، بخشی که فردا نامیده میشود؛
2- این اکنون بخشی از یک روز است که ب نیست؛ یعنی بخشی که فردا نامیده میشود؛
3- این اکنون خودش در حال فرو رفتن در گذشته است، به شرط این که اکنون فقط نشانهی یک زمان دانسته شود. واضح است که تمام این گزارهها متضمن مفهوم شدن محضاند.
البته کوشش برای بازسازی جملهی آخر نیز مشکلات مشابهی در پی خواهد داشت: «ب تا ابد بیشتر در گذشته فرو میرود» که در آن ب اشاره به یک لحظه یا یک فاصله در زمان گذشته است. نمیتوانیم صرفاً بگوییم ب زمانی است که یک الف در گذشته در آن رخ داده است؛ چرا که در آن صورت، میتوانستیم با انتقال آن به زمان از مسئلهی فرورفتن این الف در گذشته راحت شویم و این بازسازی فقط ما را به جای اول میبرد. شاید هم بگوییم ب کاملاً یک زمان گذشته است، اما این هم کارساز نیست؛ چرا که بلافاصله میتوان گفت که گذشته بودن آن چیزی است که اتفاق افتاده است و در حال حاضر، هر لحظه گذشتهتر میشود و زمان گذشتهای وجود نداشته که اول آینده نبوده است. خلاصه آن که مفهوم شدن، بخشی از مفهوم اصلی گذاشته شدن چیزهاست و با تمسک به مفهوم گذشته شدن امید رهایی از این مفهوم نمیرود.
در عین حال، هیچ نسبت دیگری هم راهگشا نیست. نمیتوانیم فقط این را بگوییم که ب مثلاً زودتر یا دیرتر از زمان خاصی است؛ چرا که این دربارهی تمام زمانها صادق است و شامل زمانهایی که در حال فرورفتن در گذشته نیستند هم میشود؛ یعنی تمام زمانهای آینده. باید زمان مسبوق به ب را معین کنیم؛ به این گونه که یا آن زمان را حال بدانیم یا زمانی که خود قبل از حال است و بیهوده بودن این تصور واضح است. بنابراین، زمانی را که زمان حال مینامیم یا همیشه حال نبوده و حال شده است که در این صورت، هر چند ب همیشه قبل از آن بوده، اما این زمان زمانی است که دچار همان شدن محضی میشود که ب دست خوش آن است و یا اگر به معنایی زمان حال همیشه زمان حال بوده است و در نتیجه، هرگز به زمان حال تبدیل نشده است، پس واضح است که با همیشه قبل از آن نبوده، ولی به این صورت درآمده است.
گویی به نظر میرسد که شکست مشابهی گریبانگیر هر تلاشی است که برای بازسازی دو عبارت آخر یا هر عبارتی که خیلی شبیه آنها باشد، صورت گیرد. پس میتوان نتیجه گرفت که شدن محض جهان و زمان هر چند از دیدگاه استدلالی ما مبهم بنماید، افسانه یا توهم نیست و این مفهوم غریب را نمیتوان از درک ما از بُعد زمانی اشیا زدود، بی آن که فهم بدیهی ما از اشیا و وجودشان در زمان آسیب ببیند.
پینوشتها:
1- passage
2- flow
3- temproal dimension
4- illusion
5- concsious
6- reflective
7- pure becoming
8- newness
9- nonentities
تیلور، ریچارد؛ (1379)، مابعدالطبیعه، ترجمهی محمد جواد رضائی، قم: مؤسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}