Truth
حقیقت
ظاهراً حقیقت (یا صدق) در آن واحد سادهترین و دشوارترین مفهوم است. وقتی گزارهای را صادق یا «حقیقی» مینامیم به این معناست که موافقت خود را با آن اعلام کردهایم- و این کارکرد اولیهی حقیقت است که نظریههای «زائد بودن» و
نویسنده: روی باسکار
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Truth
ظاهراً حقیقت (یا صدق) در آن واحد سادهترین و دشوارترین مفهوم است. وقتی گزارهای را صادق یا «حقیقی» مینامیم به این معناست که موافقت خود را با آن اعلام کردهایم- و این کارکرد اولیهی حقیقت است که نظریههای «زائد بودن» و «اجرایی» حقیقت نیروی خود را از آن اخذ میکنند. اما به این ترتیب فرد دست به ادعایی دربارهی جهان میزند- که به طور کلی به این معناست که امور عالم چگونهاند- و نظریههای مطابقت دربارهی حقیقت از زمان ارسطو بر همین مبنا رواج یافتهاند. چنین ادعایی حامل نیروی هنجاری «به من اعتماد کن- بر این مبنا عمل کن» است که نظریههای پراگماتیک به آن تکیه میکنند. در عین حال، اگر این ادعا با چالش روبه رو شود باید مبنایی برای آن یافت، و این الزام اشارهای است به نظریههای انسجام دربارهی حقیقت. بنابراین حکم به حقیقت چیزی، نوعاً حامل یا متضمن چهار جنبه است که عبارت است از جنبهی بیانی- صدقی، جنبهی توصیفی، جنبهی مربوط به بیّنه، جنبهی امری- مربوط به اعتماد. اگر معنای اساسی حقیقت، یعنی معنای مرتبط با «بیان جهان» سهل و ساده است (جنبهی وصفی «امور جهان به این گونهاند»)، دریافتن این نکته نیز همانقدر آسان است که صحبت از حقیقت نیاز استعلایی- ارزششناختی را برآورده میکند که سازوکاری هدایتی برای کاربران زبان است تا راه خود را در این جهان بیابند. اما «حقیقت» دشوارترین مفهوم نیز هست: به زحمت میتوان نظریهی مقبولی را پیدا کرد که فارغ از گرفتاری و معضل باشد، اما دشوار میتوان در همان نظریه هیچ رگهای از حقیقت یا معقولیت نیز سراغ نگرفت. دربارهی شاخههای گوناگون نظریهی معنا، ارجاع، ادراک، علیت، عاملیت، آزمایش و ارتباطات (و بنابراین در جامعهشناسی فلسفی و به طور کلی هستیشناسی) این سخن صادق است. یکی از تمایزهای اساسی تمایز میان نظریههای معنا و معیارهای حقیقت است. در نگاه نخست انتظار میرود که معیارهایی که برای حقیقت معرفی میشود، به اندازهی زمینههایی که در آنها این معیارها به کار میرود، تنوع داشته باشد.مهمترین نظریههای حقیقت در قرن بیستم عبارت بوده است از نظریههای مطابقت، انسجام، پراگماتیک، زائدبودن، اجرایی، وفاق و هگلی. نظریههای مارکسیستی در سراسر این طیف پخشاند- مارکسیسم کلاسیک عمیقاً پایبند نظریهی مطابقت است، مادهگرایی دیالکتیکی پایبند نظریهی بازتاب ساده و مارکسیسم غربی نوعاً حقیقت را تجلی عملی فاعل شناسا (سوژه) میداند تا بازنمود نظراً رضایتبخش موضوع شناسایی (ابژه)، خواه به شکل نظریهی مطابقت (مانند گئورک لوکاچ) یا پراگماتیسم (مانند کارل کورش) یا وفاقگرا (مانند آنتونیو گرامشی) (Bhaskar, 1991).
روزهای اوج نظریههای مطابقت در اواسط قرن بیستم و تفوق پوزیتیویسم منطقی بود هرچند که این نظریهها مورد حمایت بعضی از منتقدان پوزیتیویسم منطقی نظیر جان آستین نیز بود. پرنفوذترین نظریههای مطابقت عبارت است از نظریهی تصویری ویتگنشتاین متقدم، نظریهی معناشناختی تارسکی و نظریهی علم کارل پوپر که بر اساس آن علم روز به روز به حقیقت نزدیکتر میشود. از نظر منتقدان نظریهی مطابقت، نارسایی اصلی این نظریه همیشه فقدان نقطهی اتکای «ارشمیدسی» است که بر مبنای آن بتوان امور مورد تطبیق را با هم مقایسه کرد.
نظریههای انسجام که در اوایل قرن بیستم تحت تأثیر ایدهباوری مطلق رواج داشتند و اخیراً نیز با شور و حرارت فراوان از سوی رشر و بعضی دیگر مورد حمایت و دفاع بوده است، به عنوان شرحی دربارهی معیار حقیقت، نه معنای حقیقت، قابل قبولتر است. نظریههای هگلی را میتوان به صورت خاصی از نظریههای انسجام دانست که در آن همخوانی با مفهوم آن (و نهایتاً با کلیت) و نه برعکس، حقیقت را تعریف میکند. اما، چه در قالب دیالکتیک هگلی و چه به صورت معمولتر در قالب تصریف انگلوساکسونی، ظاهراً در نظریههای انسجام چیزی شبیه تعبیر نظریهی مطابقت از «صحت» را پیشفرض میگیرند.
دو شاخهی مهم پراگماتیسم نهایتاً از سنت آمریکایی چارلز پیرس، ویلیام جیمز و جان دیویی، و از چشماندازگرایی نیچهای مشتق میشوند. شاخهی اول اخیراً با ریچارد رورتی شهرت پیدا کرده است که از نظر او تنها مفهوم کارساز حقیقت مفهوم قابلیت اظهار موجه است (و در این جا پراگماتیسم با نظریههای سازهگرا و شهودگرای ریاضیات جفت و جور میشود). یقیناً میتوان در مخالفت با این مفهوم چنین گفت که یک گزاره ممکن است به صورت موجهی قابل اظهار باشد اما نادرست هم باشد. از نظر سنت نیچهای، که پساساختارگرایی معاصر بر اساس آن شکل میگیرد، حقیقت «سپاه متحرک استعارهها» و نهایتاً تجلی خودسرانهی ارادهی معطوف به قدرت است که در آن واحد هم ضروری و هم غیرممکن، و «و در حال محو شدن» است. دشوار بتوان این موضع را، چه به صورت دریدایی و چه به صورت فوکویی چیزی جز ابطال خود به شمار آورد.
سایر نظریهها را باید با اختصار بیشتری یاد کنیم. نظریهی زائدبودن حقیقت که ابتدا رمزی آن را بیان کرد به نظر میرسد که یا حقیقت را قاچاقی وارد میکند یا منکر ضرورت ارزششناختی محمول حقیقت است. نظریههای اجرایی به شکلی که استراسن، هئر و جان سرل طرفدار آن هستند، ظاهراً از این جهت رضایتبخشترند، اما آنها نیز توجه کافی به لزوم یافتن مبنا برای محمول حقیقت نمیکنند و این مطلبی است که اخیراً کریپیکی بر آن تأکید کرده است. نظریههای مبتنی بر وفاق، هرچند که قابلیت تدوین به صورت سنخ آرمانی دارند، اما ظاهراً در معرض این اشکال بدیهی قرار دارند که 20 میلیون فرانسوی هم میتوانند اشتباه کنند!
باسکار در تشریح واقعگرایی انتقادی خود، اخیراً خطوط کلی حقیقت چهار اقلیمی و دیالکتیک حقیقت مربوط به آن را ترسیم کرده است که در آن حقیقت مفهومی است با لایههای بسیار. در نخستین سطح یا مؤلفهی این چهار اقلیم، حقیقت امری اجتماعی و راهنمای عمل است و به مثابه امری مربوط به اعتماد و هنجاری نگریسته میشود. در مؤلفه دوم، حقیقت امری است موجد کفایت (به طور موجه قابل اظهار)، و در ساحت گذرای گفتار، امری است نسبی. در مؤلفهی سوم، حقیقت امری بیانی- ارجاعی، معرفتی- وجودی است و داعیههای حقیقت داعیههای مطلق نگریسته میشوند (که میگویند امور جهان چگونهاند). در مؤلفهی چهارم، حقیقت امری انکشافی و اصالتاً هستیشناختی (و عینی) تلقی میشود، به عنوان دلایل اشیاء و پدیدههای جهان، در ساحت ناگذرا.
در این جا با حقیقتِ (ماهیت، مقصود، تحقق) چیزها (از جمله مردم) سروکار داریم و نه فقط با واژهها. و در دیالکتیک علم به نحوی که واقعگرایی انتقادی آن را وصف میکند، از یقین ذهنی گروهی از دانشمندان دربارهی بعضی گزارهها (یا نظریهها) به پذیرش واقعیت بینالاذهانی گزارهی مورد نظر نزد اجتماع دانشمندان میرسیم. سپس اجتماع میکوشد دلیل پدیدهی وصف شده در گزاره را بیابد که نوعاً در سطح ژرفتری از ساختار یا در کلیت وسیعتری قرار دارد. وقتی این کار انجام بگیرد، به سطح عینی یا حقیقت انکشافی میرسیم که در آن حقیقت به معنای پرده برداشتن یا برملاساختن دلیل پدیدهی موردنظر است. در زندگی اجتماعی، معرفت ژرفتر یا گستردهتر غالباً میتواند، تحت شرایط یکسان، به نقد معرفت ناپختهتر بپردازد، همانطور که سنت گستردهی نظریهی انتقادی از مارکس تا هابرماس به خوبی نشان میدهد.
پایبندی واقعگرایی انتقادی به واقعگرایی اخلاقی، امکانات تازهای برای نظریهی حقیقت ایجاد میکند که در اینجا نمیتوان به آنها پرداخت، جز این که اشاره کنیم که اخیراً باسکار، به موازات استدلال هابرماس، این استدلال را مطرح ساخته که همهی اظهارات درست نهایتاً نشاندهندهی تعهد به برنامهی عدم رهایی انسان هستند و این به معنای آزادی و رفاه فی نفسه است، که شرط هر حقیقت ذهنی یا بینالاذهانی است.
منبع مقاله :
آوتویت، ویلیام؛ باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}