رمله مادر حضرت قاسم
از رمله مادر حضرت قاسم چه می دانید؟ در ادامه نوشته ای کوتاه در این باره بخوانید.
ام بشر خم شد. ام الخیر و ام الحسن او را به داخل خیمه بردند. رمله بلند شد تا پیش او برود.
صدای همهمه سربازان هیاهویی عجیب برپا کرده بود. صدای بنی هاشم را می شنید...
چه سربازانی دارد این میدان! چه یارانی دارد این امام! صدایی او را به خود آورد:
-: رمله! یکی دیگر از اولاد علی(ع) هم اینک شهید شده است...
-: می دانی قاسم بی تاب رفتن است. باید او را کمک کنم.
رمله ناله بلندی کشید و اشک از چشمانش سرازیر شد. عشق چه سربازانی دارد در این میدان.
رمله سلاح را بر کمر قاسم بست...
-: قاسم جان! تو مطمئن هستی که می خواهی به میدان بروی؟
صدای همهمه سربازان هیاهویی عجیب برپا کرده بود. صدای بنی هاشم را می شنید...
چه سربازانی دارد این میدان! چه یارانی دارد این امام! صدایی او را به خود آورد:
-: رمله! یکی دیگر از اولاد علی(ع) هم اینک شهید شده است...
-: می دانی قاسم بی تاب رفتن است. باید او را کمک کنم.
رمله ناله بلندی کشید و اشک از چشمانش سرازیر شد. عشق چه سربازانی دارد در این میدان.
رمله سلاح را بر کمر قاسم بست...
-: قاسم جان! تو مطمئن هستی که می خواهی به میدان بروی؟
حضرت قاسم: مادر عمو تنهاست!
-: بله مادر. عمویم تنهاست. دیگر یاوری ندارد...
رمله اشک های صورتش را پاک کرد. آتش از آسمان می بارید. لب های خشکیده اش به یاد آب له له می زد. قاسم پیش حسین(ع) رفت... حسین(ع) سر بلند کرد. قاسم سلاح بر کمر بسته بود. نوجوان کوچک برادر این جا چه می کرد؟!
-: عموجان! اجازه میدان رفتن می خواهم.
امام گفت: نه قاسم! تو هنوز نوجوانی!
قاسم گفت: من آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم به دین خدا یاری برسانم.
امام روی برگرداند. دلش نمی آمد این یادگار کوچک برادر روانه میدان شود. قاسم گریه کرد. اشک نمکین صورتش را سوزاند و رد سرخی بر گونه هایش کاشت. عمو او را در بغل گرفت. با دست های خود صورتش را پاک کرد. قاسم را به سینه اش چسباند. شوری اشک را با گونه هایش حس کرد.
-: قاسم جان! تو هنوز کوچکی. بگذار مردان جنگی بجنگند.
مگر چند مرد جنگی دیگر مانده بود؟ قاسم نپرسید. حسین هم هیچ نگفت.
قاسم گفت: نه عمو! خواهش می کنم به من اجازه بده! من به برادرانم گفتم که در پی آنان می آیم.
رمله به خیمه تکیه داده بود و پسرش را نگاه می کرد. نوبت او بود. حسین(ع) قبول نمی کرد. صدای گریه قاسم به گوش رمله رسید و به گوش دیگران ....
امام قاسم را در بغل گرفت. اشک بر صورت او جاری شده بود.
-: عموجان! تو را به مادرت زهرا(س)...
رمله همچنان به خیمه تکیه داده بود و صدای قاسم را می شنید:
ای پسر سعد! به فکر خدا نیستی، از روز قیامت ترس نداری که خاندان رسول خدا در این بیابان با لب تشنه باشند. از تشنگی چشم های آنان سیاهی رود... خدا به تو جزای خیر ندهد.
تیغ تیز و بران در دست قاسم می گشت. رمله شاهد بود که شمشیر قاسم به کمر او نمی رسید. بر زمین کشیده می شد. اما در دست او رام بود و گوش به فرمان.
یکباره شمشیر بالا رفت. هیکل مردی که هزار برابر قاسم تجربه جنگی داشت، پیدا شد. قلب رمله از جا کنده شد.
صدای قاسم شنیده می شد: منم قاسم از نسل علی(ع). ما و خانه خدا نزدیکتر به نبی هستیم از شمر ذی الجوشن یا از پسر داعی.
صداها اوج می گرفت: او پسران ازرق را کشت... او ازرق را هم کشت.
صدای قاسم نزدیک تر شد: ای عمو! تشنه ام. تشنه..آیا نوشیدن جرعه ای آب ممکن است؟
امام گفت: صبر کن. به زودی از دست رسول خدا(ص) سیرآب خواهی شد.
عمر بن سعد از این که سربازانش از نوجوانی که پایش به رکاب نمی رسید، شکست می خوردند سرافکنده شد. خواست حمله را شروع کند. حمید بن مسلم جلو آمد و گفت: آن ها که دور او را گرفته اند برای او کافی هستند. اما عمر تصمیم خود را گرفته بود. به تاخت به جلو رفت... صدای قاسم قلب رمله را شکافت: ای عموجان! مرا دریاب!
عمر ازدی حمله می کرد؛ دیگران هم از او حمایت می کردند. اما قاسم تنها بود. فقط عمویش به سوی او می رفت. عمر ازدی و قاسم زیر پای اسب ها بودند. گرد و خاک بلند شد. صداها اوج می گرفت و حسین یکه و تنها می رزمید.
... گرد و خاک که فرو نشست، رمله دید قاسم را که روی زمین افتاده بود و با پایش زمین را می سایید.
عمو قاسم را در بغل گرفت؛ صدای حسین(ع) قلب رمله را فشرد:
رمله اشک های صورتش را پاک کرد. آتش از آسمان می بارید. لب های خشکیده اش به یاد آب له له می زد. قاسم پیش حسین(ع) رفت... حسین(ع) سر بلند کرد. قاسم سلاح بر کمر بسته بود. نوجوان کوچک برادر این جا چه می کرد؟!
-: عموجان! اجازه میدان رفتن می خواهم.
امام گفت: نه قاسم! تو هنوز نوجوانی!
قاسم گفت: من آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم به دین خدا یاری برسانم.
امام روی برگرداند. دلش نمی آمد این یادگار کوچک برادر روانه میدان شود. قاسم گریه کرد. اشک نمکین صورتش را سوزاند و رد سرخی بر گونه هایش کاشت. عمو او را در بغل گرفت. با دست های خود صورتش را پاک کرد. قاسم را به سینه اش چسباند. شوری اشک را با گونه هایش حس کرد.
-: قاسم جان! تو هنوز کوچکی. بگذار مردان جنگی بجنگند.
مگر چند مرد جنگی دیگر مانده بود؟ قاسم نپرسید. حسین هم هیچ نگفت.
قاسم گفت: نه عمو! خواهش می کنم به من اجازه بده! من به برادرانم گفتم که در پی آنان می آیم.
رمله به خیمه تکیه داده بود و پسرش را نگاه می کرد. نوبت او بود. حسین(ع) قبول نمی کرد. صدای گریه قاسم به گوش رمله رسید و به گوش دیگران ....
امام قاسم را در بغل گرفت. اشک بر صورت او جاری شده بود.
-: عموجان! تو را به مادرت زهرا(س)...
رمله همچنان به خیمه تکیه داده بود و صدای قاسم را می شنید:
ای پسر سعد! به فکر خدا نیستی، از روز قیامت ترس نداری که خاندان رسول خدا در این بیابان با لب تشنه باشند. از تشنگی چشم های آنان سیاهی رود... خدا به تو جزای خیر ندهد.
تیغ تیز و بران در دست قاسم می گشت. رمله شاهد بود که شمشیر قاسم به کمر او نمی رسید. بر زمین کشیده می شد. اما در دست او رام بود و گوش به فرمان.
یکباره شمشیر بالا رفت. هیکل مردی که هزار برابر قاسم تجربه جنگی داشت، پیدا شد. قلب رمله از جا کنده شد.
صدای قاسم شنیده می شد: منم قاسم از نسل علی(ع). ما و خانه خدا نزدیکتر به نبی هستیم از شمر ذی الجوشن یا از پسر داعی.
صداها اوج می گرفت: او پسران ازرق را کشت... او ازرق را هم کشت.
صدای قاسم نزدیک تر شد: ای عمو! تشنه ام. تشنه..آیا نوشیدن جرعه ای آب ممکن است؟
امام گفت: صبر کن. به زودی از دست رسول خدا(ص) سیرآب خواهی شد.
عمر بن سعد از این که سربازانش از نوجوانی که پایش به رکاب نمی رسید، شکست می خوردند سرافکنده شد. خواست حمله را شروع کند. حمید بن مسلم جلو آمد و گفت: آن ها که دور او را گرفته اند برای او کافی هستند. اما عمر تصمیم خود را گرفته بود. به تاخت به جلو رفت... صدای قاسم قلب رمله را شکافت: ای عموجان! مرا دریاب!
عمر ازدی حمله می کرد؛ دیگران هم از او حمایت می کردند. اما قاسم تنها بود. فقط عمویش به سوی او می رفت. عمر ازدی و قاسم زیر پای اسب ها بودند. گرد و خاک بلند شد. صداها اوج می گرفت و حسین یکه و تنها می رزمید.
... گرد و خاک که فرو نشست، رمله دید قاسم را که روی زمین افتاده بود و با پایش زمین را می سایید.
عمو قاسم را در بغل گرفت؛ صدای حسین(ع) قلب رمله را فشرد:
نگاهی کوتاه به زندگی حضرت قاسم
تپه ماهورهای خستهی بیابان، مانند غولهایی شنی زیر پردهی سیاه شب آرمیده بودند و ستارهها گرداگرد ماه رنگ پریدهی شب نهم محرم از هر سو سرک میکشیدند و سو سو می زدند. گاهی نرمه بادی خس و خاشاک را به بازی می گرفت و شبح آنها در تاریکی، لولوی ترسناکی می شد برای کودکان خیمه ها. غیر از زن ها و بچه ها و نگهبانان خیمه ها، بقیهی یاران امام حسین (علیه السّلام) بی اعتنا به کپه های آتشی که سپاه دشمن در جای جای دشت افروخته بودند و گاهی شیههی اسب هایشان در سیاهی شب به گوش می رسید، مقابل قافلهسالار خود به ردیف نشسته بودند تا حرف هایش را بشنوند. عده ای سعی داشتند بدانند برای چه امامشان آنها را در دل شب فراخوانده است. از میان نوجوانان فقط قاسم بن الحسن (علیه السّلام) بود که در جمع مردان روی پنجه های پا ایستاده بود و از میان آنها گردن می کشید تا صورت عمویش حسین را خوب ببیند.
امام حسین (علیه السّلام) با یاد خداوند و صلوات بر محمّد مصطفی (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) سخنانش را آغاز کرد و بعد از اینکه با اشاره دستور داد چراغ خیمه ها را خاموش کنند، ادامه داد«:من یارانی وفادارتر و بهتر از شما سراغ ندارم. شکی نیست که سپاه ابن زیاد مرا می خواهد و با شما کاری ندارد. اکنون که جنگ حتمی شده است بیعت خود را از شما برمی دارم. هر کس که مایل نیست بماند، اجازه می دهم برخیزد و با استفاده از تاریکی شب از کربلا خارج شود و خود را نجات دهد»...
نفس ها در سینه حبس شده بود. سکوت چنان سنگین بود که هیچ کس جرأت نمی کرد آن را بشکند. کم کم همهمه برخاست. پس از دقایقی با اشارهی امام چراغ خیمه ها را دوباره روشن کردند. چهره های غوطه ور در اشک به مولای خود خیره بودند. قبل از همه عبّاس، برادر کوچک امام لب به سخن گشود: «سرور من، بعد از شما این زندگانی ننگین به چه درد ما می خورد؟! ما هرگز از شما جدا نخواهیم شد». سپس مسلم بن عوسجه یار باوفای امام از میان جمعیّت فریاد زد: «به خدا قسم اگر بدانم هفتاد بار کشته می شوم و بعد زنده می شوم سپس مرا می سوزانند و دیگر بار زنده می شوم و در زیر پای ستوران، بدنم درهم کوبیده می شود و تا هفتاد بار این کار را در حق من روا بدارند، هرگز از شما جدا نمی شوم تا در خدمت شما به استقبال مرگ بشتابم.»
امام همان طور که ایستاده بود نگاهش را در میان چهره های مصمم یاران گرداند و گفت: «حالا که این طور است، بدانید فردا همهی ما کشته می شویم و به شهادت می رسیم.»
یاران یک صدا گفتند: «این برای ما سعادت است. ما جان ناقابل خویش را فدا می کنیم و تا آخر با شما ایستاده ایم».
در میان صداهای مردانه ای که هر یک به نحوی ارادت و ازجانگذشتگی خود را بیان میکردند، صدای نوجوانی برخاست: «عموجان! آیا شهادت و مرگ در راه حق شامل من هم میشود؟»
چهرهی قاسم برای امام حسین (علیه السّلام) یادآور دلاوریهای برادرش امام حسن مجتبی بود. در حالی که لبخندی شیرین بر لب داشت، رو کرد به یادگار برادرش و پرسید: «قاسم جان! مرگ در راه حق از نظر تو چگونه است؟»
امام حسین (علیه السّلام) با یاد خداوند و صلوات بر محمّد مصطفی (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) سخنانش را آغاز کرد و بعد از اینکه با اشاره دستور داد چراغ خیمه ها را خاموش کنند، ادامه داد«:من یارانی وفادارتر و بهتر از شما سراغ ندارم. شکی نیست که سپاه ابن زیاد مرا می خواهد و با شما کاری ندارد. اکنون که جنگ حتمی شده است بیعت خود را از شما برمی دارم. هر کس که مایل نیست بماند، اجازه می دهم برخیزد و با استفاده از تاریکی شب از کربلا خارج شود و خود را نجات دهد»...
نفس ها در سینه حبس شده بود. سکوت چنان سنگین بود که هیچ کس جرأت نمی کرد آن را بشکند. کم کم همهمه برخاست. پس از دقایقی با اشارهی امام چراغ خیمه ها را دوباره روشن کردند. چهره های غوطه ور در اشک به مولای خود خیره بودند. قبل از همه عبّاس، برادر کوچک امام لب به سخن گشود: «سرور من، بعد از شما این زندگانی ننگین به چه درد ما می خورد؟! ما هرگز از شما جدا نخواهیم شد». سپس مسلم بن عوسجه یار باوفای امام از میان جمعیّت فریاد زد: «به خدا قسم اگر بدانم هفتاد بار کشته می شوم و بعد زنده می شوم سپس مرا می سوزانند و دیگر بار زنده می شوم و در زیر پای ستوران، بدنم درهم کوبیده می شود و تا هفتاد بار این کار را در حق من روا بدارند، هرگز از شما جدا نمی شوم تا در خدمت شما به استقبال مرگ بشتابم.»
امام همان طور که ایستاده بود نگاهش را در میان چهره های مصمم یاران گرداند و گفت: «حالا که این طور است، بدانید فردا همهی ما کشته می شویم و به شهادت می رسیم.»
یاران یک صدا گفتند: «این برای ما سعادت است. ما جان ناقابل خویش را فدا می کنیم و تا آخر با شما ایستاده ایم».
در میان صداهای مردانه ای که هر یک به نحوی ارادت و ازجانگذشتگی خود را بیان میکردند، صدای نوجوانی برخاست: «عموجان! آیا شهادت و مرگ در راه حق شامل من هم میشود؟»
چهرهی قاسم برای امام حسین (علیه السّلام) یادآور دلاوریهای برادرش امام حسن مجتبی بود. در حالی که لبخندی شیرین بر لب داشت، رو کرد به یادگار برادرش و پرسید: «قاسم جان! مرگ در راه حق از نظر تو چگونه است؟»
قاسم بلافاصله جواب داد: «شیرینتر از عسل»!
امام حسین (علیه السّلام) در حالی که دلش به درد آمده بود، گفت: «آری ای فرزند برادر، تو نیز بعد از تحمل سختیهای بسیار شهید خواهی شد».
سرانجام آفتاب روز دهم محرم سر زد تا شاهد یکی از غمانگیزترین فجایع تاریخ باشد. یاران امام یکی پس از دیگری به میدان میرفتند و بعد از به هلاکت رساندن عدهای از سپاه دشمن به خاک میافتادند. با رفتن هر کدام امام تنهاتر میشد.
بعد از شهادت فرزندان حضرت زینب (سلام اللّه علیها) و حضرت عباس و برادرانش که جملگی برادران نا تنی امام و فرزندان امالبنین (مادر پسران) بودند، نوبت به حضرت علیاکبر پسر بزرگ امام رسید.
وقتی او به میدان تاخت، پیرمردان سپاه دشمن که پیامبر را از نزدیک دیده بودند، در حیرت فرو رفتند از شباهت عجیبی که علیاکبر با پدر بزرگ خود داشت. وقتی سرانجام او نیز بر خاک افتاد و امام حسین تنهاتر از همیشه سرش را بر زانو نهاد، قاسم که شاهد تمام ماجراها بود دیگر تنهایی عمویش را تحمّل نکرد.
از کنار پیکر غرقه به خون پسر عمویش برخاست و نزد امام رفت تا برای نبرد از او اجازه بگیرد.
امام امّا دلش راضی نمیشد یادگار نوجوان برادر را به میدان بفرستد. با اشارهی دست به او فهماند که اجازه نمیدهد. قاسم بیاختیار خود را بر پاهای عمو انداخت و شروع کرد به التماس و بوسه زدن بر دستهای خاکآلود او.
امام برادرزاده را در آغوش فشرد و هر دو همزمان بغضشان ترکید. بعد از دقایقی وقتی از گریه سبک شدند، امام در حالی که چشم از قامت برادرزادهاش برنمیداشت، به او اجازهی نبرد داد.
همهی زرهها و کلاهخودهای جنگی را برای قامت مردان ساخته بودند. هیچ زرهی به تن قاسم که فقط حدود سیزده سال داشت، اندازه نبود. به جای کلاهخود سربندی مانند عمامه به سر بست و بدون زره در حالی که غلاف شمشیرش روی زمین کشیده میشد، با چالاکی بر اسب نشست و در حالی که اشک شوق بر گونههایش جاری بود، به قلب سپاه دشمن زد.
قاسم پس از آنکه چندین نفر از سپاه دشمن را به خاک افکند، ضربهی شمشیری بر سرش فرود آمد و از اسب به زیر افتاد. ناگهان از میان گرد و غبار امام حسین صدای برادرزاده را شنید که فریاد میزد: «عموجان»!!
امام مانند باز شکاری به سمت صدا شتافت. یکی از کوفیان شمشیر کشیده بود تا سر از بدن قاسم جدا کند و بقیه مثل کفتار دور او حلقه زده بودند تا شاهد آن جنایت باشند، امّا وقتی صدای رجزخوانی امام را شنیدند که با ذوالجناح به سوی آنان میتاخت، مثل باد گریختند و آن که خیال بریدن سر قاسم را داشت با یک ضربت شمشیر امام از پا افتاد و زیر سم اسبهای یاران خود لگدمال شد. وقتی گرد و غبار میدان فرو نشست، پیکر امام حسین (علیه السّلام) و قاسم از آن میان پدیدار شد. قاسم از درد پا بر زمین میسایید و امام سر برادرزادهی نوجوانش را در آغوش فشرده بود و در گوشش زمزمه میکرد: «این قوم از رحمت خدا دور باشند و جدت پیامبر دشمن آنان باشد در روز قیامت... .»
منبع:
1. یاوران حرم
2. olgoirani.com
سرانجام آفتاب روز دهم محرم سر زد تا شاهد یکی از غمانگیزترین فجایع تاریخ باشد. یاران امام یکی پس از دیگری به میدان میرفتند و بعد از به هلاکت رساندن عدهای از سپاه دشمن به خاک میافتادند. با رفتن هر کدام امام تنهاتر میشد.
بعد از شهادت فرزندان حضرت زینب (سلام اللّه علیها) و حضرت عباس و برادرانش که جملگی برادران نا تنی امام و فرزندان امالبنین (مادر پسران) بودند، نوبت به حضرت علیاکبر پسر بزرگ امام رسید.
وقتی او به میدان تاخت، پیرمردان سپاه دشمن که پیامبر را از نزدیک دیده بودند، در حیرت فرو رفتند از شباهت عجیبی که علیاکبر با پدر بزرگ خود داشت. وقتی سرانجام او نیز بر خاک افتاد و امام حسین تنهاتر از همیشه سرش را بر زانو نهاد، قاسم که شاهد تمام ماجراها بود دیگر تنهایی عمویش را تحمّل نکرد.
از کنار پیکر غرقه به خون پسر عمویش برخاست و نزد امام رفت تا برای نبرد از او اجازه بگیرد.
امام امّا دلش راضی نمیشد یادگار نوجوان برادر را به میدان بفرستد. با اشارهی دست به او فهماند که اجازه نمیدهد. قاسم بیاختیار خود را بر پاهای عمو انداخت و شروع کرد به التماس و بوسه زدن بر دستهای خاکآلود او.
امام برادرزاده را در آغوش فشرد و هر دو همزمان بغضشان ترکید. بعد از دقایقی وقتی از گریه سبک شدند، امام در حالی که چشم از قامت برادرزادهاش برنمیداشت، به او اجازهی نبرد داد.
همهی زرهها و کلاهخودهای جنگی را برای قامت مردان ساخته بودند. هیچ زرهی به تن قاسم که فقط حدود سیزده سال داشت، اندازه نبود. به جای کلاهخود سربندی مانند عمامه به سر بست و بدون زره در حالی که غلاف شمشیرش روی زمین کشیده میشد، با چالاکی بر اسب نشست و در حالی که اشک شوق بر گونههایش جاری بود، به قلب سپاه دشمن زد.
قاسم پس از آنکه چندین نفر از سپاه دشمن را به خاک افکند، ضربهی شمشیری بر سرش فرود آمد و از اسب به زیر افتاد. ناگهان از میان گرد و غبار امام حسین صدای برادرزاده را شنید که فریاد میزد: «عموجان»!!
امام مانند باز شکاری به سمت صدا شتافت. یکی از کوفیان شمشیر کشیده بود تا سر از بدن قاسم جدا کند و بقیه مثل کفتار دور او حلقه زده بودند تا شاهد آن جنایت باشند، امّا وقتی صدای رجزخوانی امام را شنیدند که با ذوالجناح به سوی آنان میتاخت، مثل باد گریختند و آن که خیال بریدن سر قاسم را داشت با یک ضربت شمشیر امام از پا افتاد و زیر سم اسبهای یاران خود لگدمال شد. وقتی گرد و غبار میدان فرو نشست، پیکر امام حسین (علیه السّلام) و قاسم از آن میان پدیدار شد. قاسم از درد پا بر زمین میسایید و امام سر برادرزادهی نوجوانش را در آغوش فشرده بود و در گوشش زمزمه میکرد: «این قوم از رحمت خدا دور باشند و جدت پیامبر دشمن آنان باشد در روز قیامت... .»
منبع:
1. یاوران حرم
2. olgoirani.com
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}