نویسنده: دکتر اباصالح تقی‌زاده طبری (1)




 

 نسبت امید، خطر و واقعیت در زمانه‌ی لایف‌استایل

آیا «امید» چیزی است که همواره به یک نحو امکان‌پذیر باشد؟ آیا انسان هر زمان که اراده کند می‌تواند امیدوار باشد یا اینکه امید با تحول در زندگی، به لحاظ جایگاه و معنا تغییر خواهد کرد؟ درکدام زندگی است که امید در اساس و بنیان قرار می‌گیرد و در کدامین زندگی است که امید به حاشیه رانده می‌شود و جابی ندارد؟
ما از چه سخن می‌گوییم وقتی از امید سخن می‌گوییم؟ امید را چگونه می‌توان فهمید و امید برای آنکه امید دارد چگونه حاضر می‌شود؟ وقتی از امید سخن می‌رود همواره می‌دانیم از چیزی که به چنگ آمدنش تضمین شده است سخن نمی‌گوییم. امید همواره به چیزی تعلق می‌گیرد که دست ما به آن نمی‌رسد، اما ممکن است که در دست ما یافته آید. این کشیده شدن دست برای گرفتن در عین کوتاه دستی، ما را متوجه معنای امید و امیدواری می‌کند. گویی درباره‌ی چیزی در آینده سخن می‌گوییم- که نسبتش با وضع کنونی ما و امکان‌های ما به سادگی قابل یافت نیست. پای گسستی در میان است. گسست میان آنچه در جهانمان خواسته‌ایم و آنچه برای آن کرده ایم. به نگاه‌های یک کشاورز به آسمان زمانی که محصول می‌کارد دقت کنید. او نگران است که نکند باران نیاید. او هرکاری که لازم بوده کرده است، اما می‌داند که خواست او بیرون از دست‌های اوست. کشاورز می‌داند که اگر باران نیاید زندگی او و خانواده‌اش در خطر می‌افتد. کشاورز کارش را خوب بلد است، اما این‌ها ربطی به توفیق نهایی او ندارد. او باید منتظر باشد. باید امید داشته باشد که از آسمان باران بیاید و از خطر نجات یابد. در زمان درو، ماجرا جور دیگری است. او دوباره نگران است که نکند باران بیاید و محصولاتش را خراب کند. زندگی او با بیم و امید جلو می‌رود.
هرجا سخن از امید می‌رود، پای خطر به میان می‌آید و هرجا خطر هست، پس امید هم می‌تواند باشد. با خطر می‌توان معنای امید را فهمید و این شاید تنها راهش باشد. برای اینکه معنای خطر را دریابیم و چیزهای دیگر را اشتباهاً خطر ندانیم، باید توجه کنیم که خطر، محیط برانسان است. این جا باید دوباره همان کشاورزی را فهمید که به آسمان می‌نگرد. او به هنگام دیدن آسمانِ ابری در وقت درو (یعنی زمانی که نباید باران بیاید) چهارستون بدنش می‌لرزد. در واقع، چهار ستون زندگی‌اش می‌لرزد. اگر باران بیاید همه‌ی محصولاتش خراب می‌شود. زندگی او در معرض خطر است. همواره در معرض خطر بوده است؛ از همان زمانی که شروع کرده بود برای کاشتن، با خطر همراه شده بود و با این خطر کار کرده بود. خطر، در اینجا وجهی از هستی انسان به واسطه‌ی بودن او در جهان است و او را در بر گرفته است. بنابراین کار کردن انسان عین خطر کردن است. اگر خطر را چیز بد یا ناخوشایند بدانیم باز هنوز به معنای خطر نرسیده‌ایم. اصلا خوب و بد در اینجا معنا ندارد. خطر را نباید اخلاقی فهمید. من از آنجا که انسان هستم در خطر افتاده‌ام. برای کشاورز هم خطر، خوب و بد نیست. او می‌فهمد که اساساً کشاورزی یعنی همین خطر کردن. خطر، مسئله نیست که امکان حل و بررسی‌اش باشد. خطر را نمی‌توان مسئله کرد و اگر مسئله شود دیگر خطر نیست. چیزی که مسئله شود ذیل فهم ما قرار می‌گیرد و یافت ابعاد و حدودش ممکن می‌شود. اما خطر اینگونه نیست. ما در میانه‌ی خطر افتاده‌ایم و با آن زندگی می‌کنیم. برای کشاورز، کشاورزی با این خطر، کشاورزی شده است و برای همین است که حول کشاورزی مناسکی شکل می‌گرفته است.
در زندگی‌ای که خطر هست، مناسک و معبد شکل می‌گیرد. کشاورز کارآوایی مخصوص خود دارد. گویا با آن خود را سازگار با خطر کار خویش می‌کند. وضع خطر وضع واژگونه است و لذا زبان انسان حالت رازگونه پیدا می‌کند و زبان رازگونه زبان نیایش است. نیایش، جدا افتاده‌ی از زندگی نیست. اصلاً کشاورز با نیایش کار می‌کند و با کار کردن نیایش، اگر نیایش نکند با خطرهستی چه کند؟ نیایش و مناسک کار که در نسبت انسان با خطر این جهان شکل می‌گیرد، نشان از حقیقت خطر و حقیقت کار دارد. انسان وقتی در وضع خطر و در وضع رازگونه‌ای قرار می‌گیرد عبادت ما برآن مسلط هستیم و فقط مسئله‌هایی داریم. وقتی کشاورز سوار بر تراکتور می‌شود و همه چیز را تحت کنترل خودش دارد، که دیگر مناسکی شکل نمی‌گیرد. اگر محصولش آفت بزند خود را مقصر می‌داند که در سم‌پاشی کوتاهی کرده یا باید مهندسی کشاورزی استخدام می‌کرده است. وقتی کشاورز همه‌چیز را در دستان خودش می‌بیند، دیگر چگونه می‌خواهد نیایش کند؟ او دستانی قدرتمند و تغییر دهنده دارد؛ نیایش برای او اگر هم باشد به گوشه‌ی خانه‌اش محدود می‌شود.
اما بیایید کمی مشخص‌تر درباره‌ی زمانه‌ی خود، یعنی زمانه‌ی سبک زندگی (به معنای لایف استایل) صحبت کنیم. لایف‌استایل امکان خطر کردن و بنابراین امید داشتن را بسته است. به نظر می‌رسد در اینگونه زندگی، دیگر خطر کردن وجود ندارد. به خاطر هیمنه‌ی خطر هستی و عجز انسان در برابر آن است که امید معنا می‌یابد. اما در سبک زندگی تو خودت مسئول همه چیز هستی و لذا امید چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ وقتی تو زیر بار مسئولیت کار خودت می‌روی، توهستی که داری همه چیز را رقم می‌زنی، و البته ممکن است شکست بخوری و لحظه‌ی شکست، لحظه‌ی نابودی تو باشد. در زمانه‌ی سبک زندگی امکان خطر کردن از بین می‌رود چرا که در برابر ابهام جهان می‌ایستی و با آن نزاع می‌کنی. مثلاً گلخانه می‌سازی و با آن «مسئله»ی آمدن یا نیامدن باران را چاره می‌کنی. حالا اگر به محصولات آفت بزند، با خودت می‌گویی که حالا می‌دانم سال بعد چه کار کنم و چگونه از عهده‌ی این «مسئله» برایم. در زمانه‌ی سبک زندگی قرار نیست، امید به کسی یا چیزی داشته باشی. همه چیز فراچنگ آمدنی است. امید، آن چیزی است که تلاش تو، تضمین فرا چنگ آوردنش نیست و همواره امکان یافتش بیرون از دست تو باقی می‌ماند. امید اساساً امری دادنی است نه گرفتنی.
خطر، امید و نجات به هم بسته هستند و همه‌ی این‌ها در زمانه‌ی سبک زندگی فراموش می‌شوند. امید داشتن، یعنی امید نجات داشتن و پای منجی به جهان باز شدن. تو وقتی امید داری، یعنی منتظر منجی هستی. آدم‌های به خطرافتاده از آنجا که همواره دنبال راه نجاتی هستند با امید نسبتی دارند. اما در سبک زندگی منتظر چیزی نیستی؛ می‌گویی که من به دست می‌آورم و همه چیز را دست‌آورد می‌خوانی، در سبک زندگی همانقدر که خطر حیات، مسئله شده و تحت کنترل در می‌آید، امید هم با برنامه‌ریزی و مدیریت، ذیل اراده‌ی «من» فهمیده شده و به دست آوردنش تضمین می‌شود. ما امروز اینگونه زندگی می‌کنیم. اصلاً یخچال داشتن چه به ما می‌گوید؟ این چه معنی دارد که در همه‌ی فصول، می‌توانیم هر میوه و محصولی که بخواهیم داشته باشیم؟ این چه معنی دارد که ما فریزر داریم و همیشه می‌توانیم هر آنچه را بخواهیم ذخیره کنیم؟ اساساً چرا چیزها ذخیره و پس‌انداز می‌شوند؟ همه‌ی این‌ها یعنی اینکه حیات ما قرار است دیگر در معرض خطر نباشد. در این حالت و در چنین وضعی، نسبت انسان با جهان چه می‌شود؟ جهان یک منبع خنثی و تماشاگر اسبت که من از آن بهره می‌برم و آن را برای خودم ذخیره می‌کنم. اما در حیاتی که همواره در معرضی خطر است، این جهان است که خطرآفرین است.
در سبک زندگی نمی‌گذاریم لحظه‌ی خطر فرا رسد، یعنی همان لحظه‌ای که مخافت هستی، جهان ما را تصرف می‌کند. ما همه چیز را بیمه کرده‌ایم و خطر را به ریسک تقلیل داده‌ایم. ریسک، مبارزه با خطر است. در وضع خطر ما از شجاعت حرف می‌زنیم ولی در وضع ریسک سخن از محاسبه و برنامه‌ریزی است. کسی که در خطر می‌ایستد پهلوان است و کسی که ریسک می‌کند مدیر. این‌ها مردانِ دوگونه حیات ودوگونه هستی‌اند. در حیاتی که خطر حضور دارد، امید و آینده به مهم است که امید ما در آنجاست. امیدی که قرار است به ما برسد و با پیش آمدنش نجاتمان دهد. اما آینده در سبک زندگی همان وضع حال و تداوم امکان‌های امروزین ماست؛ پیش آمد اتفاقی، خفه می‌شود و آینده تحت کنترل می‌آید. مدیریت، به این معنا غافلگیر نشدن است در این جهان امکان می‌یابد. اما اینجا پرسشی اساسی در فهم معنای امید وجود دارد که پرداختن به آن ضروری است. آنکه امید دارد، یعنی زندگی خود را در معرض خطر می‌یابد، چگونه زندگی می‌کند؟ او چگونه در صحنه‌ی حیات حاضر می‌شود؟ آیا اینکه او امید را در گسست می‌یابد، زندگی‌اش را در صورتی از انفعال یا بی‌توجهی به واقعیت امور فرو نمی‌برد؟ این پرسشی بسیار مهم و اساسی در به فهم آوردن معنای امید است. فروگذاردن این پرسش در پیگیری معنای امید، ما را دچار افتادگی در فهم می‌کند. این پرسش، پرسش از نسبت امید و واقعیت است.
بالاتر اشاره کردیم که امید، کشیده شدن دست برای گرفتن چیزی است که دستمان برای گرفتنش کوتاه است. این اشاره به خوبی روشن می‌کند که امید چه نسبتی با واقعیت زندگی برقرار خواهد نمود. کسی که امید دارد، همواره خود را به خطر می‌سپارد. این به خطرافتادن، در حقیقت، به واقعیت افتادن است. خطر کردن، در اینجا، چیزی فانتزی و یا خارق‌العاده نیست، خطر همراه زندگی و کار است. کشاورزی که با چشمانی نگران به آسمان چشم دوخته است و امید به آمدن باران دارد، تمام کاری را که می‌توانسته کرده است و خود را به آزمون واقعیت سپرده است. اساساً این خطر است که ما را به آزمون واقعیت می‌سپارد. وقتی کار و زندگی با خطر کردن. ممکن شود، انسان در کار کردن و زندگی کردن، نبرد می‌کند، پیروز می‌شود، شکست می‌خورد و قهرمان می‌شود. در وضع خطر انسان منفعل نیست، اساساً چگونه ممکن است به انفعال کشیده شود. انسان تماماً کار می‌کند و به صورت جدی در آزمون واقعیت حضور دارد. اما همواره می‌داند که آنچه می‌خواهد دورتر از دستانی است که به قصدش دراز کرده است. اگر کسی آنچه را که می‌خواهد در دسترس خود بداند باز در وضع خطر و امید قرار نگرفته است. وضع خطر و امید، هم ما را در نسبت با واقعیت زندگی و آزمون آن قرار می‌دهد و هم آنچه را که ما می‌خواهیم بیرون از کار و تلاشی ما قرار می‌دهد. این حقیقت داستان امید و خطر است. خطر از آن جهت که خطراست ما را متوجه واقعیت زندگی می‌کند و با تجربه‌ای پر مخاطره برای ما می‌سازد و باز به همین جهت یافتن آنچه خواسته می‌شود را پیوسته دورتر قرار می‌دهد. گویا چیزی که امیدمان به آن تعلق گرفته همواره بیشتر از کاری است که برای آن کرده‌ایم. تو کار می‌کنی و در عین حال می‌دانی که معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد.
خطر، همواره انسان را در آزمون می‌اندازد. اما همواره می‌دانی که خودت نمی‌توانی از عهده‌ی آزمون برآیی، یعنی توفیق در آزمون به داستان در این آزمون موفق بشوی یا نشوی. خطر، زندگی را صحنه‌ی آزمون می‌کند. ممکن است در بازی واقعیت همه چیزت را از دست بدهی اما باید بیایی و در این آزمون شرکت کنی. آدمی که کناره می‌گیرد بی‌ارزش است چون از صحنه‌ی خطر فرار می‌کند و به دنبال تضمین است.

پی‌نوشت‌:

1- دکتری اندیشه‌ی سیاسی از دانشگاه علامه طباطبایی.

منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85