نویسنده: مهدی ملک




 

 تأملی درچیستی خودکشی

فردی که اقدام به خودکشی می‌کند، می‌خواهد چه بگوید؟ او خواسته که به چیزی برسد و نرسیده و دست به این کار زده است. پس انسانی که هرگز نمی‌خواهد به چیزی برسد هیچ‌گاه مسیرش به خودکشی ختم نخواهد شد. در اینجا غرض، ستایش خودکشی در برابر وادادگی به روزمرگی نیست بلکه تلاش می‌کنیم قبل از قضاوت اخلاقی درباره‌ی خوب یا بد بودن این کار ببینیم چیست آنچه را که خودکشی می‌خوانند.
خودکشی در مقام کنشی که سوژه را از هستی‌اش ساقط می‌کند، چگونه و تحت چه شرایطی می‌تواند به افسردگی ارتباط یابد؟ آیا می‌توان به وجود رابطه‌ای خطی میان افسردگی و پوچی اذعان کرد؟ در این صورت مباحث اگزیستنسیالیستی میان پوچی، واماندگی و عصیان مطرح می‌شود که موضوع این مقاله نیست. هدف نگارنده در این مقاله تبیین افسردگی یا خودکشی و مرور آرای اگزیستنسیالیستها در این باب نیست، بلکه تحلیلی از جایگاه نمادین خودکشی در مقام «برگذشتن از ساحت نمادین و پرتاب در مغاك امر واقع، به مدد آرای روان‌کاوانه‌ی فرویدی- لکانی است.
نخستین صورت‌بندی روانکاوانه‌ی مالیخولیا توسط فروید در مقاله‌ی «ماتم و مالیخولیا» مطرح می‌شود. او میان ماتم (mourn- ing) به منزله‌ی کنش سوژه در قبال از دست دادن ابژه که نهایت آن نوعی مصالحه و آشتی با جهان است و مالیخولیا (melancholia) که در آن سوژه پس از دست دادن ابژه همچنان میل به یکی شدن با آن را حفظ می‌کند، تمایزی برقرار می‌کند. به بیان فروید فرد مالیخولیایی در تقابل با فرد عادی که پس از کنار آمدن با از دست رفتن ابژه، انرژی لیبیدویی‌اش را معطوف به ابژه‌های دیگر می‌کند، لیبیدو را درونی کرده و به خود (ایگو) معطوف می‌دارد. نتیجه‌ی چنین درونی‌سازی شکل‌گیری نوعی نارسیسیزم (خودشیفتگی) است که در آن فرد از ابژه‌های جهان بیرون چشم پوشیده و منزوی می‌شود. نکته‌ی کلیدی در اینجا این است که این نارسیسیزم در عین حال نوعی نفرت از خود را نیز به همراه دارد، زیرا او در نهایت به جای ابژه‌ای از دست رفته، شیفته‌ی بخش آرمانی شده‌ای از ایگویش شده است. «هیلاری کلارک» در مقاله‌ی «افسردگی و دلالت» می‌نویسد: «مالیخولیا واکنشی به از دست دادن ابژه‌ی مورد عشق است... شخص مالیخولیایی با احساس عشق و خصومت همزمان، نسبت به ابژه‌ی ازدست رفته و سرکوب شده دودل است؛ اندک اعتماد به نفس شخص اندوهناک نیز از سرزنش ابژه‌ی مورد عشق ناشی می‌شود که از آن به ایگوی خود بیمار انتقال یافته است. مالیخولیا «چنگ زدن به یک چیز» و واکنشی به فقدان است، نوعی سوگواری که به شکلی نارسیسیستی به شخص اندوهناک باز می‌گردد و احساس دردناک آن آمیزه‌ای دوگانه از عشق و نفرت، نوستالژیا و تجدید نظر است.» (1) فرد مالیخولیایی فکر می‌کند که دنیا باید به خاطر احساسی که همانطور که گفته شد مبتنی بر نفرت/ نارسیسیسم از خود است. به همین دلیل است که اساساً فرد مالیخولیایی از سوگواری و رنجور ساختن خویش لذتی سادومازوخیستی می‌برد.
فهم مفهوم مالیخولیا در وهله‌ی اول نیازمند تمایز برقرار کردن میان دو مفهوم «فقدان» (lack) و «خسران» (loss) است. فقدان به بیان لکان اساسی سوبژکتیویته‌ی بشری است که از روز اول با سوژه‌ی انسانی همراه بوده و موتور محرک میل به شمار می‌آید. به این دلیل است که لکان سوژه را به جای سوژه‌ای منسجم، یکپارچه و توپر (S) با

(نماد سوژه‌ی انشقاق یافته یا دو پاره) نشان می‌دهد. در این میان عاملی که میل را در سوژه به راه ‌انداخته و علت آن محسوب می‌شود ابژه‌ی است که در ترمینولوژی لکان با ابژه‌ی a نامیده می‌شود. مسئله‌ی جالب توجه و پیچیده اینکه ابژه‌ی a ابژه‌ای نیست که سوژه روزگاری صاحب آن بوده و سپس آن را از دست داده باشد، بلکه ابژه‌ی a از ازل ابژه‌ای ناموجود، یک هیچی و خلاً بوده است. با این حال سوژه خیال می‌کند که روزگاری صاحب آن ابژه بوده و آن را از دست داده است و به این ترتیب خسران را جایگزین فقدان می‌کند. جورجوآگامبن این نکته‌ی اساسی را به زیبایی صورت‌بندی می‌کند:

«لیبیدو نمایشی بر پا می‌دارد که در آن چیزی که نمی‌تواند از دست رود یا گم شود به مثابه شیئی گم شده نمایان می‌شود، و چیزی که هیچ‌گاه نمی‌توانسته مایملک کسی بوده باشد، زیرا احتمالاً هرگز وجود نداشته است می‌تواند در مقام امری از دست رفته و گم شده به دست آید و تصاحب شود.»(2)
واضح است که این «چیز» در عبارت آگامبن همان ابژه‌ی a است که از ابژه‌ای ناموجود بوده و ایگو در رابطه‌ای فانتاستیک و خیالی تنها فکر می‌کند که روزگاری صاحب آن بوده و حال آن را از دست داده است. بدیهی است که ابژه‌ی a نه ابژه‌ی حقیقی از دست رفته (مانند عزیزی از دست رفته برای فرد سوگوار) که مازادی در آن ابژه‌ی حقیقی است که ادامه یا میل‌ورزی سوژه را ناممکن می‌کند.
اما مالیخولیا در مقام دیالکتیک خودشیفتگی- نفرت از خود، چگونه می‌تواند به خودکشی ارتباط یابد؟ چگونه تصویر آرمانی شده‌ی ابژه‌ای ازدست رفته می‌تواند تمام افق زندگی سوژه‌ی مالیخولیایی را پر کند؟ در اینجا لازم است تا به آرای لکان و مفسران او در این باب بپردازیم.
از دید لکان، مالیخولیا ماحصل پر شدن تهی‌بودگی ابژه‌ی a به وسیله‌ی تصویر ابژه‌ی از دست رفته است. اگر به مفهوم سوبژکتیویته نزد لکان بپردازیم، این مسئله روشن‌تر خواهد شد. از دید او به هستی درآمدن سوژه، ورود به زبان به واسطه‌ی اختگی نمادین است. در اینجا سوژه به مثابه هستی‌ای سخنگو به واسطه‌ی خسرانی اولیه بر ساخته می‌شود. خسرانی پرناشدنی که سوژه‌ی (

) را به دیگری بزرگ (A) پیوند می‌دهد. لکان در سمینار 63-1962 خود مالیخولیا را اینگونه وصف می‌کند:

«مسئله‌ی سوگواری اصرار بر باقی ماندن چه چیزی است؟ بند‌هایی که میل را به حالت تعلیق در می‌آورند به هیچ‌وجه نه در ابژه‌ی (a)
که در (a) i یعنی بعدی آرمانی شده است که به صورت نارسیسیستی ساخته شده است.»(3)
به بیان دیگر پروبلماتیک بودن مسئله‌ی مالیخولیا به این خاطر است که در آن محوری که سوژه (S) را به ابژه‌ی a مرتبط می‌کند (لکان این ارتباط را با a

◊a نشان می‌دهد که همان رابطه‌ی به بیان درنیامدنی سوژه فقدان با ابژه- علت میل است) با محور بین ایگو و تصویر دیگری جایگزین می‌شود. اگر بخواهیم این مسئله را با توجه به نمودارL بالکان نشان دهیم در حقیقت روی محور بالایی نمودار تصویر آرمانی شده‌ی دیگری ((i(a)، به جای ابژه‌ی کوچک a نشسته، موتور میل سوژه را از حرکت واداشته و تنها و تنها معطوف به خود می‌کند.

فروید اشاره می‌کند که در سوگواری، فرد احساس می‌کند که باعث مرگ ابژه‌ی ازدست رفته شده است. اگر بخواهیم این تمثیل را درباره‌ی مالیخولیا به کاربریم می‌توانیم بگوییم که در اینجا فرد احساس مردن به همراه ابژه‌ی ازدست رفته را دارد. کوئینت به شکل شاعرانه‌ای این مسئله را توضیح می‌دهد: «سوژه‌ی مالیخولیایی در نهایت از ویرانی، فساد و نابودی اندام‌ها و داشتن احساس جسدی زنده احساس لذت می‌کند.»(4) در اینجا شبح فرد مرده با حضور همیشگی خود حتی حضوری بیشتر از زمان زنده بودنش دارد که شاید آشناترین نمونه‌ی ادبی آن را بتوان در تراژدی هملت یافت.
سوژه‌ی مالیخولیایی نقطه‌ی تلاقی دو جهان مجزا است. جهان و اجتماع ابژه‌های سیال دیگر و جهانی از تنهایی و انزوا تجربه‌ی فرد مالیخولیایی زیستن در مرز باریک و تحمل‌ناشدنی این دو جهان است، چرا که سوژه هرقدر تقلا می‌کند، قادر به جمع کردن دوجهان ممزوج ناشدنی نیست. دقیقاً به همین معنا است که فرد علی رغم تلاش و چالش‌های درونی قادر به بیان تجربه‌ای که از سر می‌گذراند نیست. می‌دانیم که برای لکان، زبان و زنجیره‌ی دال‌‌هایش که سوژه را تعریف می‌کنند حد نهایی حضور سوژه در جهان‌اند که به مفهوم ‌هایدگری آن، خود را بر سوژه تحمیل می‌کنند. ‌هایدگر از زبان به عنوان خانه‌ی وجود نام می‌برد ولکان با دادن پیچشی اساسی به این مفهوم این خانه را زندان نامیده و از استعاره‌ی «زندان وجود» برای زبان استفاده می‌کند. در اینجا چون زبان به مثابه‌ی نظام نمادین برای سوژه کارایی ندارد، او سیلی از انتقادات و سرزنش‌ها را نسبت به خود ارزانی می‌دارد، غافل از اینکه به دلایلی که گفته شد چنین بیانی بر مبنای یک امکان‌ناپذیری ذاتی است. سوژه‌ی مالیخولیایی در برزخ میان جهان زنده و مرده جای دارد و قادر به بیان تجربه‌ی تروماتیکش به واسطه‌ی منطق دال‌ها (زبان در- مقام نظم نمادین) نیست. به این ترتیب می‌توان گفت در تجربه‌ی مالیخولیایی از زبان، دال‌ها به مدلولی واقعی ارجاع نمی‌یابند. از این رو می‌توان مباحث مطرح شده توسط «ژولیا کریستوا» در «خورشید سیاه مالیخولیا» را تلاشی «یاکوبسنی» در درمان مالیخولیا به مدد «زنجیر کردن» مجدد دلالت‌ها و« بازسازی یک نظام نمادین نو» به حساب آورد. «هملت در مالیخولیای خود با فهم اینکه کلمات به هیچ چیزدلالت ندارند می‌گوید "کلمات، کلمات، کلمات" تا بار دیگر معنایی به آنها بدهد.»(5) نکته‌ی مهم دیگر در اینجا این است که این ناتوانی در نظام نمادین راه را برای استفاده از «خشونت» و «خودتخریبی» برای بیان تمام و کمال آنچه هست باز می‌کند.
این نکته همان چیزی است که لکان آن را گذر به عمل» (passage á l"acte) می‌نامد. این عمل از دید او پرواز از شبکه‌ی نظام نمادین (زبان، فرهنگ و مناسبات اجتماعی و...) به سوی ‌هاویه‌ی امر واقع است. در سمینار 1963 او این اصطلاح را به عنوان آخرین دستاویز سوژه‌ی مالیخولیایی در برابر اضطراب به کار می‌گیرد می دانیم که از دید لکان هر دال سوژه را به دال دیگر احاله می‌دهد و سوبژکتیویته در واقع همین دست به دست شدن میان زنجیره‌ی دال‌ها است. پس گسسته شدن از این زنجیره‌ی دال‌ها (نظم نمادین) معادل از دست رفتن سوژگی است. با این تعریف «گذر به عمل» بستاری است که در آن سوژه خود را به ابژه‌ی ناب بدل می‌کند. در اینجا سوژه خود را به نقطه‌ای توخالی در نظم نمادین تبدیل می‌کند، او خودکشی را به مثابه پرتاب شدنی از درون نظم نمادین به ساحت امر واقع (مطابق شکل 2) انتخاب می‌کند.
شبکه‌ی نظم نمادین از ارجاع دال‌ها به یکدیگر تنیده شده است و براین مبنا خودکشی تنها دال- کنشی است که به دال- کنش دیگر ختم نمی‌شود و نتیجه‌ی حقیقی آن نه شبکه‌ای از دال‌ها که مدلولی یکتا است و آن جسد سوژه‌ی خودکشی کرده است.
برای لکان این «عمل» انتخاب سوژه در به تصویر کشیدن پوچیِ تجسد یافته است. یکی از مفسران لکان در این باره می‌نویسد:
«عمل می‌تواند به منزله‌ی تلاشی از جانب سوژه برای انجام اختگی نمادین درزندگی واقعی و دست شستن از دیگری تلقی شود. چنین جداشدنی تنها به مدد تنزل یافتن سوژه به ابژه‌ی ناب رخ می‌دهد. بنابراین آن را می‌توان به منزله‌ی معنادادنی بدون واژگان و عملی که از زبان فراتر می‌رود به حساب آورد.»(6)
انتخاب خودکشی از سوی سوژه‌ی مالیخولیایی بدین خاطر است که او قادر به بکار بردن دال به عنوان نقطه‌ی دوخت (point de capiton) در دیگری بزرگ نیست، بنابراین به جای اینکه به مدد فانتزی میلش را معطوف «به» ابژه‌ی میل کند، به خود «ابژه- علت میل» یا همان ابژه‌ی aرو می‌آورد که همانطور که گفته شد ابژه‌ای ناموجود و توخالی است. بنابراین هنگامی که ابژه‌ی a معطوف به دیگری نباشد، یعنی سوژه‌ی مالیخولیایی میلش را متوجه یک خلأ یا حفره‌ای در دل نظم نمادین کرده است. از آنجایی که ابژه‌ی (a )i نارسیسیستی پنهان می‌ماند... بنابراین لازم است تا سوژه نخست برای دسترسی به این ابژه به انهدام این تصویر نارسیسیستی بپردازد. تصویری که انهدام آن سوژه را به سوی خودکشی می‌برد.
جمیع تمامی این صورت‌بندی‌ها از مالیخولیا (حفره‌ای در نظم نمادین، ناممکنی ارجاع دال به مدلول، جمع‌ناپذیری دو جهان و ...) را می‌توان به بیرون پرتاب شدن سوژه از زنجیره‌ی دلالت، اینهمانی با ابژی از دست رفته و در نهایت کشش به سمت آنچه فروید آن را «رانه‌ی مرگ» می‌نامد، تعبیر کرد. فروید در«فراسوی اصل لذت» (1920) تمایزی را میان رانه‌های زندگی (اروس) و رانه‌های مرگ (تاناتوس) برقرار می‌کند. هر قدر اروس به سمت انسجام و وحدت گرایش دارد در مقابل تاناتوس در پی قطع ارتباط‌ها و تخریب است. فروید در ادامه می‌نویسد که این رانه‌ها نه به صورت فی‌نفسه که با یکدیگر همبودند و تنها در مالیخولیا است که رانه‌ی مرگ به صورت ناب حکمرانی دارد. بنابراین می‌توان نتیجه گرفت در مالیخولیا، ناخودآگاه که ساختاری زبانی داشته و در آن دال‌ها یا بازنمایی رانه‌ها حضور دارند انکار می‌شود. از این رو سوژه از زنجیره‌ی دلالت بیرون مانده و خود را در هیچی مطلق می‌بیند. این هیچی مطلق همان ‌هاویه‌ی امر واقع است. جایی که در آن به تعبیر کوئینت «سایه‌ی ابژه‌ی ازدست رفته برسوژه فرو می‌افتد. این خورشید سیاه مالیخولیا است: سوژه ابژه‌ی a را جایگزین دیسکورس ساخته و تأثیر مرتبط با این بازگشت از دست دادن قدرت حیات و کوناتوس است .(7)

پی‌نوشت‌:

1- پژوهش گر فلسفه و هنر

منابع :
1- کلارک، ه. (1388)، خورشید سیاه مالیخولیا؛ افسردگی و مالیخولیا در آثار ژولیا کریستوا. ترجمه‌ی مهرداد پارسا. تهران: رخداد نو، ص20.
2- Agamben, G. Stanzas(1993), university of Minnesota, London, 23, p.2.
3- Lacan, J. (1964), the Seminar, Book Xl; The four fundamental concepts of psyehoanalysis (trans. Alan Sheridan), London; Hogarth Press.
4- Qtanet, A., (200), Depression and Melanvholy, Analysis. 11-111-.
5-Kristeva, J., (1980) Black Sun; Depression ans Melancholia. Trans, Leon S. Roudisz, New York; Columbia Up, P 87.
6- Clung, E., U. (2010), An apology fod a religion of the melancholic. Pasroral Psychology, 59, p 697710.
7- Quinet, A., (Ibid. 28)

اصطلاحات:

لیبپدو: مترجمان فارسی آن را به زیست مایه یا شور ترجمه کرده‌اند که چندان رسا نیست. فروید آن را عنصر اساسی زیست سوژه‌ی انسانی تعریف می‌کند که تا حدود بسیاری ماهیت جنسی داشته و توسط سوپرایگو (قانون درونی، وجدان و ...) باید کنترل و محدود شود تا تمدن به وجود آید.
نقطه‌ی دوختن: یا point de capiton لکانی) نقطه‌ی فرو بردن سوزن است. نقطه‌ای است که معانی و تعاریف سردرگم و سیال را حول خود سازمان می‌دهد. ژیرک می‌گوید به همان صورتی که یک دکمه‌ی رومبلی پنبه‌های درون یک لحاف را چارمیخه می‌کند و نمی‌گذارد که آن‌ها پخش و‌پلا یا در گوشه‌ای جمع شوند، یک نقطه‌ی آجیدن نیزاز پراکنده شدن و شناور ماندن تعاریف و مفاهیم جلوگیری می‌کند. مثلاً در عالم سیاسی تعاریقی مثل آزادی، عدالت یا دشمنی تعاریفی سردرگم و شناور دارند. تعاریف متعددی از این مفاهیم وجود دارد، حال ما به یک گره گاه نیاز داریم. به یک دوخت نیاز داریم تا مفهوم منجسم و یکپارچه از آن بیرون بیاوریم. مثلاً آمریکا برای هم پیمان کردن رقیبان واقعی خود (کشورهای اروپای غربی) نیاز دارد تا تعاریف خود را از دشمن در شکل یک بن لادن منسجم کند. در اینجا بن لادن نقطه‌ی آجیدن یا گره‌گاه مفهوم دشمن است.
- اختگی نمادین: لاکان نظریه‌ی فروید درباره‌ی کودک و میل را اخذ کرده و به بازخوانی آن رد پرتو ایده‌های معاصر زبان پرداخت. به عقیده‌ی لاکان، کودک از شش تا 18 ماهگی وارد «مرحله‌ی خیالی» یا همان دوره‌ی پیشاادیپی می‌شود. این، دوره‌ای از وحدت و تسلط خیالی جهان اوست. سپس، کودک زبان را فرا می‌گیرد و به درون آنچه که لاکان «نظم نمادین» نامیده، وارد می‌شود که خود شامل امر اجتماعی، زندگی فرهنگی و زبان است. این ورود به زبان، معادل بحران ادیپ در نظریه‌ی فروید است. به زعم فروید، این مرحله آغاز ترس کودک از اختگی است. اما به عقیده‌ی لاکان، کودک از تفاوت خود و نیز از معنای کامل این تفاوت آگاه می‌شود. در نتیجه در برابر امر نمادین زبان تسلیم می‌شود. کودک اکنون در سایه‌ی آنچه «قانون پدر» نامیده شده، قرار دارد. در نظم نمادین، کودک بدل به سوژه می‌شود، فیگوری که خود را «من» می‌نامد، اما او کسی‌ نیست که آفریننده‌ی معنا باشد، زیرا معنا از پیش در زبان سکنا دارد. زبانی که کودک آن را آموخته است. اکنون کودک از تسلط و وحدت خیالی محروم شده، فقدان وجود را همچون ارگانیسم ناب به عنوان برآیندی از ساخته شدنش در زبان تجربه می‌کند؛ همین فقدان است که میل را در سوژه تولید می‌کند. این میل (قسمی از اختگی نمادین) ناخودآگاه در سوژه ایجاد می‌شود.
منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85