نویسنده: دکتر لیلا محرری




 

نگاهی به مفهوم فنا در شعر استفان مالارمه

مالارمه از پیشگامان جنبشی نمادگرایی دهه‌ی هشتاد سده‌ی نوزدهم فرانسه است(1). شعر مالارمه تاریک قلمداد می‌شود اما او درپاسخ به این اتهام می‌گوید «معاصران خواندن نمی‌دانند».(2) چرا مالارمه شاعر تاریکی قلمداد می‌شود؟ آیا می‌توان این تاریکی را نه یأس، بل امیدی برای بعد از نقطه‌ی تاریکی دانست؟ در این یادداشت با ترجمه‌ی فرازهایی از مقاله‌ی خانم لاریسا دریگوآگوستینو با عنوان «خواندن یا تفسیر پس از کشف فنا» نشان داده خواهد شد که فنا در شعر مالارمه به معنی پایان نیست؛ بلکه نماینده‌ی یک تفکر است و شاعر با کشف «فنا» دچار بحرانی می‌شود که شعرش را دگرگون می‌کند.
در میان حرف‌های کلیشه‌ای که مانند پیچک دورِ پای مالارمه می‌پیچد، تاریکی شعر اوست. به همان اندازه‌ی فیلم‌های گودار، شعر مالارمه تاریک قلمداد می‌شود. اما فارغ از این‌ها چرا مالارمه شاعر تاریکی است؟ از آنجا که بازده نسبی شعرهایش به استعاره تمایل دارد؟ برای اینکه ظرف حاوی مظروف است و بالعکس؟ چون که در یک کلام سیما (visage) صورتِ خود را پشت شخصیت (figure) از دست می‌دهد؟ قلم بودلر هم استعاری است با این حال شعرش روشن است. خیر، مالارمه به نظر تاریک می‌رسد آن هم از آنجا که متقاطع می‌نویسد، با توضیح دادن دیررس آنچه زودتر گفته است، با پنهان کردن زیرِکاغذ، مانند تارهای نخ گلدوزی، پنهان زیرِ پارچه، اتصالات منطقی و ترتیبی:
«چه ابریشمی در شوره‌های سرِزمان؟
آنجا که خیالِ واهی از پا می‌افتاد...»(3)
این ابریشم چیست ؟ یک پرچم، از کجا باید دانست؟ باید نعمت خواندن کتاب پل بِنیشو (Selon Mallarmé) را بر خود ارزانی داشت که تمام دشواری‌های شعر مالارمه را غزل به غزل به طرز گوارایی هموار می‌کند. و یا می‌توان با جست‌و‌جوی مجدد، خواندن و باز خواندنِ شعر مالارمه این مشکل را حل کرد. توضیح کمی دورتر، چهار مصراع پایین تر می‌آید:
«حفره‌های پرچم‌های تأمل برانگیز..»
مالارمه در 1891 می‌گوید: «نامیدن یک شیء، سه چهارم لذت شعررا می‌زداید. شعر از گمانه‌زنی تدریجی و به دنبال آن، ارائه دادن سروده می‌شود. رؤیا همین است»؛ «نقاشی کردنِ اثری که چیزی خلق می‌کند، نه خود چیز. احساس کردن، لذت بردن، غیرِقابل توصیف است؛ همانگونه که واگذار نمی‌شود فرمان هم نمی‌برد.
و در نامه‌اش به ادموند گوس در 10 ژانویه 1893 می‌نویسد: «گویی موسیقی خلق می‌کنم و با برخی امکانات کلامی، جهان ماورا را فرا می‌خوانم [...]. از لحظه‌ای که برای پیدا کردن آنچه بالاتر ذکر کرده‌ام شعر مرا می‌خوانند، دیگر تاریک نیستم.»
در انتظار یافتن پاسخی به این پرسش که «آیا می‌توان نیستی و تاریکی در شعر مالارمه را نه یأس، بل امیدی برای بعد از این نقطه قلمداد کرد؟»، فرازهایی از مقاله‌ی خانم لاریسا دریگو آگوستینو(4) با عنوان «خواندن یا تفسیر پس از کشف فنا» که به موضوع این بحث نزدیک‌تراست انتخاب و ترجمه کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:
مادام دواستال (De Staël) به ادبیاتِ نو و فلسفه‌ی پساانقلابی فرانسه، مأموریت تداوم و تمدید انقلاب 1789 را نسبت می‌دهد: «مطالعه‌ای که به خودم پیشنهاد دادم این نکته بود: تأثیر مذهب، رسوم و قوانین بر ادبیات، و متقابلاً تاثیر ادبیات بر مذهب، رسوم و قوانین چه می‌تواند باشد؟»(5) به زعم نویسنده، هدف اصلی نویسندگان در دوران لوئی چهاردهم تمام کردن هنر نوشتن بود. در ادامه و در قرن هجدهم، ادبیات جنبه‌ای نو پیدا کرد، او دیگر از هنر بودنی که در خود پایانی دارد منفک شده، به وسیله‌ای تبدیل شد که «سلاحی برای روح بشریت بود که تا قبل از این، به آموزش و سرگرم کردن اکتفا کرده بود» (6). این نویسندگان که اکنون روحیه‌ی جمهوری‌خواهی را تجربه می‌کردند، قدم در راه تحول ادبی نهادند. بعد از انقلاب، با تأسیس جمهوری «باید این انقلاب به پایان می‌رسید» (7).
طی سال‌های 1960و 1970، تاریخ تکرار می‌شود. نویسندگان، منتقدان ادبی و فلاسفه، رسالت ایجاد یک جامعه‌ی نو را به ادبیات اختصاص می‌دهند. ادبیات به مثابه عملی که قادر به اصلاح واقعیت اجتماعی است تلقی می‌شود. برای نمونه ادبیات نزد دریدا رسالت ساختارشکنی دستگاه‌هایی را به عهده دارد که جامعه را آنگونه که هست می‌سازند. برای فوکو ادبیات به عنوان ضد معرفتی (اپیستم) عمل می‌کند که پیوسته در برابر ساختارهای بنیادین دانش هر زمانه نقادی می‌کند. بنابراین می‌توان گفت برای ساختارگرایی و پساساختارگرایی «انقلاب از طریق واز درون زبان و گفتمان اتفاق می‌افتد وگرنه اتفاق نخواهد افتاد» (8).
همانطور که می‌دانیم مالارمه نماد اصلی انقلابی است که با کتاب شروع می‌شود تا به جایگاهی عمومی دست یابد، علی‌ای حال مالارمه همان اندازه از پیشتازان رمانتیک دور است که از آوانگاردهایی نظیر ساختارگراها و پساساختارگرایان. ضد تاریخ‌گرایی ساختارگرا مانع تحققِ آگاهی یافتن از این تکرار تاریخی است. این امر از مفروضات نظریه‌ی ساختارگرایی ناشی می‌شود، که ما به منظور برقراری استدلالی که بتواند توجیهی در جواب این سؤال که: «چرا مالارمه ساختارگرا نیست؟» باشد، به مطالعه‌ی آن خواهیم پرداخت.

کشف فنا

در نامه‌ی مورخ 28 آوریل 1866 برای ‌هانری کازالیس است که مالارمه کشفی را که من بعد در تولید شعر او، عاملی حیاتی است اعلام می‌کند:
«شوربختانه، در این نقطه از کاوشِ شعر با دو آفت مواجه شدم که مرا به سختی ناامید کرد. یکی فنا است، فنایی که بدون شناختن بودیسم به آن رسیدم. و هنوز تأسفم تا حدی نبود که اعتقادم به شعرم سلب شود و نتوانم به کار برگردم، که این تفکرِ ویرانگر موجب گمگشتگی‌ام شد. بله می‌دانم؛ ما چیزی جز فرم‌های بی‌مصرف ماده نیستیم- اما در عین حال چنان تحسین‌برانگیز که توانستیم خدا و روحمان را کشف کنیم! آری، دوست من! به حدی تحسین‌برانگیز که می‌خواهم برای خودم این نمایش ماده را اجرا کنم، با اینکه از آن آگاهم: و در عین حال بی‌اختیار خود را در "رؤیایی" که می‌داند وجود ندارد غرق کنم، با زمزمه‌ی "روح" و تمام احساسات مقدس مشابهی که از سال‌های نخست زندگی در ما انباشته شده‌اند، با صدای بلند در مقابل "هیچ" که حقیقت است، این دروغ‌های شکوهمند را اعلام کنم.»
بحرانی که مالارمه در سال ‌های1866-1869 با کشف فنا تجربه می‌کند در ساختار تمام شعرش اثرگذار است. این بحران در بهار 1866 حین سرودن شعرهرودیاد رخ می‌دهد، در حین «کنکاشِ ابیات» است که فنا بر شاعر مکشوف می‌شود. آفتِ فنا بر شاعر مانند «تفکری ویرانگر، تفکری که انسان را و تمام «فرم‌های پوچ ماده» را زیر سؤال می‌برد، «پوچ» و در عین حال «تحسین‌برانگیز»، به «جهتِ کشف خدا». به این ترتیب فنا که یکی از عوامل بارز در شعر مالارمه است، به سادگی یک نابودی، یک پوچی نیست بلکه عبارت از یک تفکر است، یک ایده، «یک حقیقت» که همه چیز را به تمامی به دروغ بدل می‌کند.
فنا آفتی است که از خلالِ خود نوشتار نفوذ می‌کند، آفتی در سپیدی کاغذ، آفتی در زبان. فنا، پوچی داستان‌سرایی یا تخیل را به شاعر می‌نمایاند، مانند «دروغ»ی از آن پرده می‌گشاید «همه» بعد از این بحران به «دروغ»ی بدل می‌شود. کار شاعر، فعل «کاویدن شعر» (9) سرچشمه‌ی کشف فناست و انعکاسِ آن، شعر است؛ زبان است. از خلال زبان و داستان‌سرایی، مانند نقد بازنمایی است که ایده‌ی فنا پیچیده‌ترین شکل خود را در شعر مالارمه‌ای می‌یابد. این رویارویی مانند ثمره‌ی یک تمرکز بس طولانی پیکربندی می‌شود، همانطور که مالارمه اعلام می‌کند، این مکاشفه‌ای از خلال بودیسم نیست، مکاشفه‌ای متفکرانه است: «من سالی مخوف را پشت سر گذاشته‌ام: تفکر من به خود اندیشیده است و به مفهومی ناب و بی‌بدیل رسیده است .(Mallarmé, 1998:713)
بدین ترتیب فنا نزد مالارمه جوابی به مفهوم میل به حقیقت نزد نیچه (10) است و همان نتایج را در او به همراه دارد. به زعم نیچه غیاب معنای زندگی چیزی است که بشر را به پردازش توضیحاتی ساختگی برای جهان سوق می‌دهد: اخلاق، مذهب، علم یا به زعم مالارمه خودِ «خدا». این توضیحات برای جهان به همان اندازه‌ی ادبیات ساختگی خواهند بود، وسیله‌ای برای انسان تا با آن بتواند کاراکترِ تحسین‌برانگیز خلاقش را نمایان کند. اما برای اینکه انسان بتواند به راستی خلاق باشد، باید بتواند از نو بسازد. یعنی نه تنها توضیحاتی از دنیای دروغین بل شکل‌های نوینی از زندگی که با کاراکتر تحسین برانگیزش همخوانی دارد.
فنا شالودهای قابلیت داستان‌سرایی یا تخیل است، امکانی که یقین حق به کارگیری نشانه‌ها را به شاعر می‌دهد، فنا نشان می‌دهد که انسان در سیستم‌های توضیح جهانی‌اش و در مقام صاحب تکلم، همواره از خلاقیت بهره‌مند است، کما اینکه شاعر این تهی، یا این فقدان بنیان، انسان را به خلق توضیحاتی مانند مذهب، هنر، اخلاق و علم سوق می‌دهد. از خلال فنا، به تعبیری در مقیاسی که فنا شرط لازم برای وجود شعر را ارائه می‌دهد، مالارمه ابژکتیوی برای شعر پیشنهاد می‌کند؛ گشودن کفرآمیز خیالپردازی»، پرده‌برداری شالوده (یا فقدان شالوده، فنا)، با اطمینان بخشیدنِ حق به کارگیری نشانه‌ها به شاعران . شاعر خیالپردازی را کشف می‌کند، شعر به تمامی باید کاراکتر خیالی‌اش را برملا کند، اینگونه هر توهمی همواره فهمیده خواهد شد. خاصیت واهی آثار ما و ارزش آنها در شعر قابل رؤیت خواهد بود، این چیزی است که مانع هرگونه اغفالی است، آنچه که مانع می‌شود خواننده به باور کردن، چیزی که دراپراهای واگنر رخ می‌دهد. هدایت شود.
بدینگونه مدرنیته دوران حالی نیست که می‌بایست از آن حقانیتش را تولید کرد بل دورانی است که وجود دارد زیرا تعین منفی دارد. اگر مدرنیته دورانی است که به واسطه‌ی فقدان شالوده و اساسی و از فقدان تعین ثابت تعریف می‌شود، مدرن بودن دال برآگاهی از ناتوانی تولید مشروعیتِ خود است، یعنی اینکه افراد مدرن باید قادر باشند بر سرگیجه‌ی ناشی از پرتگاه و فقدان شالوده‌ی زندگی غلبه کنند و در غیاب یک آستانه‌ی تعین مثبت حسی، تعادل یابند. مالارمه در چنین شرایطی که همواره به آن دچاریم اصل و اسلوبِ اثر خود را می‌سازد؛ با پس زدن این بی‌ثباتی، قدرتی خلاق دست و پا می‌کند.
در برابر امری که فنا است، که چیزی برای تفسیر وجود ندارد، نتیجه‌ی مالارمه‌ای چنین است: هر تفسیری بیهوده است، ناتوان از دست‌یابی به حقیقت پنهان در بالا دستِ واقعیت و ظاهر. دنیا نمی‌بایست توصیف شود، بل باید مانند ساختاری تخیلی پرده‌برداری شود. شاعر توصیف نمی‌کند، تفسیر نمی‌کند، توضیح نمی‌دهد. شاعر خلق می‌کند و در حین خلق، هرآنچه که خارج شعر است فرم تخیلی می‌گیرد، فرم حقیقی‌اش را داخل کتاب، جهان حقیقتش را عریان می‌کند، چگونگی‌اش را، برای یک کتاب شدن.
هنگامی که وجود واقعی، مرزی را که او را از تخیل جدا می‌کند در می‌نوردد و تلاش می‌کند با تبدیل شدن به تخیل، بخشی از دنیای ادبی شود واقعیت به شکلی متناقض، در حقیقت خود ظاهر می‌شود. یعنی اینکه اگر توضیحات ما از جهان همانطور که جهان است کارایی داشته باشد، این مکانیسمی است که در شکل زندگی ما پیکربندی می‌شود. به همین دلیل است که کشف فنا طرز فهم ما از ادبیات، یا دامنه‌ی تخیل و نسبت آن با واقعیت را واژگون می‌کند.
مالارمه نسبت دادن اتهام تاریکی به شاعران سمبولیست را با پاسخ دندان‌شکن: «معاصران خواندن نمی‌دانند» می‌دهد. و شاید ما هنوز قادر به خواندن «دالِ بسته و پنهانی که در عموم سکنی دارد» نیستیم، زیرا در مقابل یک راز، اکثریت ترجیح می‌دهد با اظهار «نمی‌دانم» آن را رد کند. بنابراین اگر دال پنهان در عموم ساکن است، نوشتار در حوزه‌ی تاریکی «پوچی رمز و راز را کنار می‌زند. یعنی که «هیچ» و «اسرارآمیز» یکی‌اند، یا رمزی که در عموم ساکن است در ظاهر است و نه آن طور که ما عادت داریم بیندیشیم در اعماقِ متن، پنهان پشت تارهای پارچه، سرشار از استعاره.
به این صورت، یک متن به طور تحت‌اللفظی و سطحی خوانده می‌شود. و زمانی که مالارمه، خوانش متن را به مثابه به کار بستن تعریف می‌کند در ادامه تأکید می‌کند: «تا ابد سفیدی می‌آید، بلافاصله، رایگان، اکنون مطمئن برای نتیجه‌گیری: فراتر هیچ، و سندیت دادن به سکوت». نتیجه‌ی یک خوانش متن نشان می‌دهد: «فراترهیچ»، یعنی که فراتر چیزی نیست، حتی رمزی، سکونت در این معنا، تأیید نهایی فنا است، تأیید نهایی عدم وجود یک نهایت. زیرا آنچه که مالارمه طی بحران 1866 کشف می‌کند فناست، که با کنکاش شعر بر او آشکار شده است. یعنی اینکه جین کاویدن شعر، مالارمه متوجه می‌شود که در اعماق زبان، در عمق شعر، یک آفت است، یا هیچ نیست، فنا است.
مالارمه را از پیشگامان جنبش نمادگرایی دهه‌ی هشتاد سده یا نوزدهم در فرانسه می‌دانند. روش تأویلی او از ویژگی‌های تجریدی اِیده‌آلیسم آلمانی بود. شاعر می‌تواند با استفاده از هوش انسانی و کاربرد تمام توانایی شاعرانه و جادویی زبان برناخودآگاه خواننده دست یابد و واقعیت را دیگرگون کند. برای او تفاوت است میان کاربرد زبان روزمره و زبان شاعرانه. شعرها با آوا، تداعی‌های جدا از دستور زبان و گاه نمادهای جادویی برخواننده تأثیر می‌گذارند. در این شکل است که با نزدیک شدن به شعر واقعیتی درونی شکل خواهد گرفت.
شعر باید چون چیزی بالذات خوانده شود، جسم ملموس، قابل مشاهده، قابل لمس، مادی. اگر مالارمه از خلال پیکربندی مادی کتاب به شعر می‌اندیشد، برای اصرار بر این نکته است که ادبیات از حرف آغاز می‌شود. ادبیات بنیان خود را از ماده، از زبان بر پا می‌کند که باید عینیت خود را باز یابد تا توسط شاعر به کار گرفته شود. تک معنایی شعر تکینگی آن، تنها از وجود عینی آن سرچشمه می‌گیرد. وجودش ضرورتش را اثبات می‌کند، علی‌رغم تحقیر و بی‌اعتباری که جامعه به شعر قائل است. و با این وجود شعر نباید مانند مقاله‌ای در روزنامه که حاوی اخبار است خوانده شود. شعر عبارت از مشخص کردن معنایش نیست، بل بازسازی مجموعه‌ی مراحلی را که از ابتدای ساخته شدنِ یک احساس نو دخیل هستند شامل می‌شود. و احساس نباید مانند یک معنای تکینه فهم شود، بل مانند یک مسیر، مسیر نوینی که شعر به نظم می‌دهد، با هدف اعاده و برقراری مفهوم آنچه که یک رویداد است.
شعری که به کاستی زبان‌ها می‌پردازد قادر به تولید رویداد در زبان است. برای اینکه یک رویداد واقع شود، شعر فضا و زمان خود را بازسازی می‌کند. به همین دلیل مالارمه کتاب را تغییر شکل می‌دهد، از کلمه‌ی نهایی تا صفحه‌ی مقابل، با گذشتن از عروض مصراع، تغییر شکل اعظم که شامل زمانِ خوانش متن است همانا خصلت دوره‌ی موجود در «تاس ریختن» (11) مالارمه است. در مقیاسی که وقتی شعر در ما به پایان می‌رسد ما را دعوت به بازخوانی می‌کند، مالارمه رسم جدیدی از خوانش تبیین و معرفی می‌کند. آیا شعرِ بی‌پایان بدین نحو، ما را به فرو رفتن در جهان تفسیرِ بی‌انتها دعوت خواهد کرد؟ پاسخ بلاشک منفی است، زیرا این خوانش عبارت از شناسایی مکانیسم‌ها از خلال جایی است که مکانیسم نوین خلق شده است. به این ترتیب شعر خلق کردن است، اختراع است، تجربه‌ای است که باید بی‌وقفه تکرار شود زیرا شعر همان خلقت بی‌نهایت نوآوری است. اگر شعر معنا می‌بخشد، معنا می‌آفریند، در شرایطی است که خواننده را در مقابل یک رویداد قرار می‌دهد. خلق معنا، خلق چیز نو است. معنایی مانند معنای شعر «تاس ریختن» ما را به سمت راه دیگری هدایت می‌کند، به سوی دنیاهایی که هنور می‌شناسیم و کشف نکرده‌ایم.

پی‌نوشت‌:

1- ترجمه یا بخشی از مقاله‌ی « Lire ou Interpréter après la découverte du Néant » لاریسا دریگو آگوستینو، فارغ‌التحصیل دانشگاه سوربن که همچنین مقاله‌ای با عنوان «وقتی تصادف منشأ اثر می‌شود» نوشته است که در نشریه‌ی Revue décho des études romanes, IX, 2013 به طبع رسیده است.
2- دکتری زبان و فرهنگ‌های شرقی از سوربن نو
3- ترجمه‌ی اشعار از نویسنده مقاله است.
4- Larissa Drigo Agostinho, «Lire ou interpréter après la découverte du Néant» in Mallarmé herméneute. Actes du colloque organisé à l"Université de Rouen en novembre2013,publiés par Thierry Roger (C ÉRÉdl).
http://ceredi.labos.univ-rouen.fr/public/?lire-ou-interpreter-apres-la.html
5- Madame de Staël. De la Littérature, Paris, GF-Flammarion, 1991, p.65.
6- همان، ص. 308.
7- همان.
8- V. Kaufmann, La Faute à Mallarmé. L"aventure de la théorie، litéraire, Paris, Seuil,2011, p.91.
9- عبارات داخل گیومه در پاراگراف‌های اخیر اشاره به عین عبارات مالارمه در نامه‌ی فوق الذکراست. م.
10- F. Nietzsche, Ainsi parlait Zarathoustra dans OEuvres, Paris, Flammarion,2000, p.422.
11-Un coup de dés jamais n"abolira le hasard

منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85