نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی




 

 Socialism
اندیشه‌های سوسیالیستی، به شکل‌های گوناگون، در سده‌های پیشین نیز مطرح می‌شد اما سوسیالیسم در مقام آموزه یا مرام سیاسی و جنبش سیاسی مشخص و متمایز فقط در دهه‌ی 1830 سربرآورد، یعنی هنگامی که این اصطلاح برای نخستین‌بار کاربرد عمومی پیدا کرد. پس از آن سوسیالیسم به سرعت در اروپا گسترش یافت، خصوصاً پس از انقلاب‌های 1848 و تا پایان قرن نوزدهم احزاب سوسیالیستی بزرگی در چند کشور به ویژه در آلمان و اتریش شکل گرفت و در همین حال تفکر سوسیالیستی انتشار وسیعی در سراسر جهان یافته بود.
در اروپای قاره‌ای، مارکسیسم اصلی‌ترین شالوده‌ی فکری سوسیالیسم بود که نظریه‌ی جامعه را- که توسعه‌ی سرمایه‌داری مدرن و تقسیم جامعه به دو طبقه‌ی اصلی و پیدایش و رشد جنبش سوسیالیستی را تبیین می‌کرد- با آموزه‌های سیاسی اجتماعی درباره‌ی سازمان و اهداف و تاکتیک‌های احزاب سوسیالیستی ترکیب می‌کرد. اما در جاهای دیگر، خصوصاً در بریتانیا و امریکای شمالی، مارکسیسم نفوذ کم‌تری داشت و برداشت‌های متفاوتی از سوسیالیسم صورت‌بندی شد که برای مثال می‌توان به سوسیالیسم موردنظر انجمن فابینی در 1889 اشاره کرد (shaw, ed., 1931) با وجود این، در همه‌ی روایت‌های گوناگون تفکر سوسیالیستی عناصر مشترکی وجود داشت: مخالفت با فردگرایی سرمایه‌داری، که در خود واژه‌ی «سوسیالیسم» تجسم می‌یابد که بر اجتماع و رفاه و آسایش کل جامعه تأکید می‌کند؛ متعهدبودن به برابری و ایده‌ی «جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی» آینده؛ و این ادعا که جنبش سوسیالیستی در منش و ماهیت خود دنباله‌ی جنبش دموکراتیک سده‌های هجدهم و نوزدهم است. در واقع همه‌ی حزب‌های اروپایی فعالیت درخور توجهی در مبارزه برای حق رأی همگانی داشتند و نقش عمده‌ای در تحقق این امر ایفا کردند و بعضی نیز نام خود را «سوسیال دموکراتیک» گذاشتند تا معلوم شود که هدف آن‌ها فراتر از دموکراسی سیاسی است و هدف همانا استقرار دموکراسی اقتصادی یا صنعتی نیز هست.
اما با آغاز قرن بیستم و ادامه و رشد سرمایه‌داری، اندیشه‌های سوسیالیستی تنوع بیش‌تری پیدا کرد و بین جنبش‌های سوسیالیستی کشورهای گوناگون تفاوت‌هایی به وجود آمد. در احزاب مارکسیستی اروپایی مناقشه‌ی تند و آتشینی درباره‌ی تجدیدنظرطلبی درگرفت که نقطه‌ی شروع آن انتشار کتاب برنستاین (Bernestein, 1899) بود که ادعا می‌کرد توسعه‌ی اخیر سرمایه‌داری ارزیابی دوباره‌ی نظریه‌ی مارکس را درباره‌ی بحران‌های اقتصادی، قطبی شدن طبقات و شدت تضادهای طبقاتی ضروری می‌سازد و خصوصاً باید رشد طبقات متوسط و ارتقای عمومی سطح زندگی را مدنظر قرار داد. تفرقه و اختلاف آراء درباره‌ی این مسائل موجب جداشدن دو گرایش اصلی شد که «اصلاح‌طلب» و «انقلابی» نامیده می‌شدند (هرچند که گرایش‌های بینابین یا «میانه‌رو» نیز وجود داشت که کائوتسکی و مارکسیست‌های اتریشی نمایندگان اصلی آن بودند). این تقسیم‌بندی پس از ظهور بلشویسم در دومین مجمع حزب سوسیال دموکراتیک کارگران روسیه در سال 1903 شفافیت بیش‌تری پیدا کرد. در بریتانیا، با تأسیس حزب کارگر در سال 1900 (که ابتدا خود را کمیته‌ی نمایندگی کارگران می‌نامید) آموزه‌ی سوسیالیستیِ عمدتاً اصلاح‌طلب و طرفدار تغییرات تدریجی رواج یافت که قویاً تحت‌تأثیر ایده‌های فابینی بود، در حالی که در ایالات متحده‌ی امریکا جنبش سوسیالیستی هرگز به صورت نیروی سیاسی مهمی درنیامد (sombart, 1906) و بالاترین رأی حزب سوسایلیست امریکا در انتخابات ریاست جمهوری سال 1912 به دست آمد و از آن پس پیوسته رو به کاهش رفت (weinstein, 1967; Laslett and Lipset, 1974).
جنگ جهانی اول تأثیر ژرفی بر کل جنبش سوسیالیستی گذاشت. بین‌الملل‌گرایی یکی از ویژگی‌های اصلی مرام سوسیالیستی خصوصاً از زمان تشکیل بین‌الملل اول (انجمن بین‌الملل کارگران) در 1864 بود و تا پایان قرن نوزدهم، با تهدید رو به رشد جنگ میان قدرت‌های بزرگ امپریالیستی، احزاب سوسیالیستی موضع ضدنظامی‌گری نیز گرفتند. اما با شعله‌ور شدن جنگ اکثر احزاب اروپایی در امواج ملی‌گرایی غرق شدند و از حکومت‌های کشور خود حمایت کردند، هرچند گروه‌های اقلیت کوچکی همچنان موضع ضدجنگ خود را حفظ می‌کردند. لنین و بلشویک‌ها از همان آغاز مخالفان سرسخت جنگ بودند و پس از انقلاب 1917 در روسیه آن‌ها به نیروی عمده‌ای در جنبش سوسیالیستی انقلابی تبدیل شدند. تفکیک میان این جنبش و احزاب سوسیال دموکراتیک قدیمی‌تر بین‌الملل دوم پس از تشکیل بین‌الملل (کمونیستی) سوم در 1919 و با ایجاد احزاب جداگانه‌ی کمونیستی در بسیاری از کشورها شکل سازمانی به خود گرفت.
از آن‌ پس، رشد و توسعه‌ی افکار و جنبش‌های سوسیالیستی تحت تأثیر تفکیک و تخاصم میان بلشویسم و سوسیال دموکراسی قرار گرفت که مراحل مختلفی را پشت سر گذاشت و مسائل تازه‌ی فراوانی به وجود آورد. تلاش برای ایجاد جامعه‌ی سوسیالیستی در روسیه در اوضاع و شرایطی صورت می‌پذیرفت که مارکس هرگز تصور آن را نکرده بود، و اکثر مارکسیست‌های بعدی (از جمله لنین و سایر بلشویک‌های شاخص و برجسته‌ای که خود نیز تردید داشتند که آیا بدون پیروزی انقلاب در یک یا چند کشور پیشرفته‌ی سرمایه‌داری می‌توانند در ایجاد جامعه‌ی سوسیالیستی موفقیتی کسب کنند) یا به طور کلی سوسیالیست‌ها آن را دنبال می‌کردند: آن هم در کشوری که عمدتاً کشاورزی و دهقانی بود و طبقه‌ی بسیار کوچکی از کارگران صنعتی و اکثریت قاطعی از دهقانان روستایی داشت؛ و با جنگ و جنگ‌های داخلی طولانی و مداخله‌ی خارجی زیر و زبر شده بود؛ و فاقد بوروکراسی کارآمد یا تجربه‌ی نهادهای دموکراتیک بود؛ و در محاصره‌ی همسایگانی بود که دولت‌های دشمن بر آن‌ها حکومت می‌کرد. نیاز مبرمی به بازسازی اقتصادی و صنعتی‌شدن هرچه سریع‌تر وجود داشت که با سوسیالیسم مترادف دانسته می‌شد. این اوضاع و شرایط، همراه با سنت‌های حزب بلشویک، زمینه‌ی مساعدی برای ظهور دیکتاتوری و نظام توتالیتری فراهم ساخت که در نهایت استالین افراطی‌ترین شکل آن را ایجاد کرد.
رشد و توسعه‌ی بعدی اقتصاد سوسیالیستی در اتحاد شوروی، همراه با برنامه‌ریزی بسیار متمرکز و مالکیت عمومی فراگیر، پرسش‌های بیش‌تری پدید آورد که سوسیالیست‌ها پیش از آن چندان توجهی به آن‌ها نداشتند، پرسش‌هایی درباره‌ی این که آیا این اقتصاد در عمل به طور مؤثر و کارآمد قابل تحقق است؛ این مسائل کانون بحث و جدل درباره‌ی محاسبه‌ی سوسیالیستی در دهه‌های 1920 و 1930 بود. اما در طول دهه‌ی 1930، این مناقشه‌ها تحت‌الشعاع صنعتی شدن بسیار موفقیت‌آمیز اتحاد شوروی قرار گرفت که در نرخ‌های بسیار بالای رشد اقتصادی اتحاد شوروی، آن هم درست در زمانی که دنیای سرمایه‌داری گرفتار رکود شدید بود، منعکس می‌شد؛ و همچنین تحت‌الشعاع ظهور فاشیسم که خطر تازه‌ای هم برای اتحاد شوروی و هم برای کشورهای دموکراتیک سرمایه‌داری بود. جنگ جهانی دوم نگرش مساعدتر و همدلانه‌تری نسبت به اتحاد شوروی پدید آورد؛ چون در غرب به شوروی به چشم یک هم‌پیمان می‌نگریستند که به بهای اهدای قربانیان بی‌شمار، سهم بزرگی در شکست دادن آلمان نازی داشت؛ و احزاب کمونیستی در غرب از این تغییر دیدگاه نفع و استفاده‌ی زیادی بردند.
پس از پایان جنگ، اتحاد شوروی در هیئت دومین ابرقدرت صنعتی و نظامی سربرآورد که قادر بود نظام توتالیتری خود را به کشورهای اروپای شرقی تحمیل کند و نفوذ خود را در سیاست جهانی به میزان درخور توجهی افزایش دهد. سوسیالیسم نیز تا حدی در پی این نفوذ شوروی، نیروی مهمی در چند کشور مستقل و در حال توسعه شد، در هند و چند کشور افریقایی عمدتاً به صورت احزاب سوسیال دموکراتیک و در چین به صورت حزب کمونیست؛ البته با ویژگی‌های مختص به خود از جمله اقتصاد لیبرال‌تری که از بعضی معضلات اقتصاد شوروی پرهیز کرده است اما هنوز در برابر دموکراتیک شدن نظام سایسی مقاومت می‌کند.
در اروپای غربی نفوذ احزاب سوسیالیستی، و در بعضی کشورها احزاب کمونیستی، افزایش فاحشی داشت و در بریتانیا در 1945 حزب کارگر با اکثریت قاطع آراء به حکومت رسید و پایه‌های اولیه‌ی تشکیل دولت رفاه را بنیاد گذاشت و در عین حال مالکیت عمومی را گسترش داد و بعضی از عناصر برنامه‌ریزی‌های زمان جنگ را ادامه داد. چنین تغییراتی به درجات مختلف در سراسر اروپای غربی رخ داد و نوع تازه‌ای از سرمایه‌داری رفاهی را به وجود آورد که بیش از دو دهه موفقیتی استثنایی در دستیابی به نرخ‌های بالای رشد اقتصادی، اشتغال کامل و ارتقای مداوم استانداردهای زندگی داشت.
اما این تحولات بعد از جنگ موجب از بین رفتن دودستگی در جنبش سوسیالیستی میان بلشویک‌ها و سوسیال دموکرات‌ها نشد. برعکس، با این که رژیم‌های بلشویک پس از مرگ استالین در 1953 کم‌کم از سخت‌گیری‌ها و تندخویی‌ها و ویژگی‌های تروریستی سابق فاصله گرفتند، اما انحصار تک‌قطبی قدرت در حزب‌های کمونیست و خصوصیات اساسی توتالیتاریسم/ تمامت‌خواهی همچنان ادامه یافت و موجب قیام‌های مردمی در دهه‌ی 1950 و دهه‌ی 1960 و نیز جنبش‌های مخالف عمده‌ای در دهه‌ی 1980 شد. سوسیالیست‌های سوسیال دموکرات همچنان به انتقاد از این رژیم‌ها ادامه می‌دادند و بر این دیدگاه خود تأکید داشتند که سوسیالیسم از دموکراسی تفکیک‌پذیر نیست و سوسیالیسم فقط از طریق فرایند تغییر دموکراتیک و تدریجی می‌تواند حاصل شود، فرایندی که در آن تشکیل دولت رفاه نشان دهنده‌ی مرحله‌ی تازه‌ای در گسترش طیف وسیعی از حقوق اجتماعی برای همه‌ی شهروندان است. این انتقاد از حکومت‌های اروپای شرقی، و ایدئولوژی‌های خشک و انعطاف‌پذیر آن‌ها، در جریان فکری وسیعی که مارکسیسم غربی نامیده می‌شد شکل خاص و متمایزی پیدا کرد که تا اندازه‌ای شبیه جنبش‌های مخالف داخلی بود.
سقوط رژیم‌های بلشویکی در 1990 به بعد، شکلی از اندیشه و عمل سوسیالیستی را از نقشه‌ی سیاسی و فکری پاک کرده‌است که به مدت بیش از 70 سال شکاف عمیقی در جنبش سوسیالیستی ایجاد کرده و از دید اکثر سوسیالیست‌ها، بسیاری از اندیشه‌های بنیادی سوسیالیسم را فراتر از حد تصور تحریف کرده بود. اما خود این سقوط پرسش‌های متعدد جدیدی برای تفکر سوسیالیستی پیش کشید. چون حکومت‌های بلشویکی با مالکیت وسیع دولتی (به مثابه‌ی نحوه‌ی خاصی از مالکیت اجتماعی) و برنامه‌ریزی مرکزی اداره می‌شدند و حکومت‌های جانشین آن‌ها اکثراً آن‌ها را رها کرده و به اقتصاد سرمایه‌داری روی آورده‌اند (و با این کار بعضی از حقوق مهم اجتماعی را فدا کرده‌اند که جزو نقاط مثبت پیش‌کسوتان کمونیست آن‌ها بود)، بحث درباره‌ی اصول اساسی اقتصاد پویای سوسیالیستی (Nove, 1983; Breitenbach et al., 1990) شدت بیش‌تری گرفته است. انتقادهای پیشین، که در مجادله‌های مربوط به «محاسبه‌ی سوسیالیستی» مطرح می‌شد، از سر گرفته شده است (Lavoie, 1985)، در حالی که ایده‌های مربوط به سوسیالیسم مبتنی بر بازار- شامل ترکیبی از برنامه‌ریزی و بازار، و اقتصاد مختلط مرکب از بخش‌های خصوصی و عمومی اقتصادی- که در دهه‌های 1970 و 1980، هم در اروپای غربی و هم در اروپای شرقی، علاقه و توجه زیادی را برانگیخته بود، مورد ارزیابی انتقادی‌تر قرار گرفته است (Brus and Laski, 1989).
بنابراین، تفکر سوسیالیستی امروزی دچار شک و تردیدهای زیادی است. از نظر بعضی متفکران، تصورات سوسیالیستی پیشین درباره‌ی جامعه‌ی برابری که با برنامه‌ریزی جمعی و خویش‌فرمایی اداره شود، آرمان‌شهر غیرممکنی است که در آن محدودیت‌ها و نواقص سرشت بشر و واقعیت‌هایی همچون بوروکراسی، قدرت‌طلبی و فساد را نادیده می‌گیرند. بنابراین، امکان واقعی برای سوسیالیسم به ایجاد نوع پیشرفته‌تری از دولت رفاه در اقتصادهای اساساً سرمایه‌داری فروکاسته می‌شود. این متفکران همچنین معتقدند که رشد اقتصادی پس از جنگ در کشورهای سرمایه‌داری باعث پیدایش جوامع مرفه‌تر مصرف توده‌ای، و ساخت طبقاتی پیشین تا حد زیادی در آن از بین رفته است. و این فرایند چنان ابعادی دارد که اندیشه‌ی برنستاین (Bernstein, 1899) نیز درباره‌ی آن احتمالاً خام و نارس بود. بعضی دیگر، در برابر این دیدگاه، چنین استدلال می‌کنند که مسائل و کاستی‌های بنیادی سرمایه‌داری- ماهیت چرخه‌ای توسعه‌ی اقتصادی که طی آن دره‌های رونق جای خود را به رکود و بیکاری گسترده می‌دهد. نابرابری‌های عظیم ثروت و درآمد، و بی‌ثباتی و عدم قطعیت عمومی- هنوز ادامه دارد و همچنان موجب پیدایش انگاره‌های نظم اجتماعی و اقتصادی بدیلی خواهد شد که شاید بر این کاستی‌ها فائق آید. باید صبر کرد و دید آیا اختلاف‌ نظرهای فعلی در تفکر سوسیالیستی و جنبش‌های سوسیالیستی سرانجام در قرن بیستم و یکم با تقریر جدید و منسجمی از سوسیالیسم حل خواهد شد یا نه.
منبع مقاله:
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول.