پرستار عشق

نويسنده: محمد صرفي

گفت و گو با همسر جانباز شهيد سيف الله محسني

دو دهه از پايان جنگ مي گذرد. جنگي كه براي برخي خاطره شده است. براي عده اي نماد و بعضي هم متأسفانه از يادش برده اند، اما هستند كساني كه هنوز پس از سال ها با جنگ زندگي مي كنند. شهيد «سيف الله محسني» يكي از رزمندگاني بود كه با نواخته شدن شيپور جنگ به سوي ميدان نبرد شتافت تا سندي باشد بر جوانمردي نوجوانان اين مرز و بوم.
و جنگ براي سيف الله 26 سال طول كشيد تا بالاخره در سال 1385 به آرزوي خود و مقام «عندربهم يرزقون» نايل آيد.
همسنگر شهيد محسني در 15 سال پاياني اين ايستادگي باشكوه، همسرش بود تا ثابت كند زنان در مجاهدت في سبيل الله كمتر از مردان نيستند.
مي دانم، مي دانم كه جنگ سال ها پيش تمام شده است و همه گرفتارند، يكي گرفتار اقساط خانه، ديگري اجاره خانه، آن يكي مريض است و اين يكي غم نان دارد. چه بخواهي، چه نخواهي گرفتاري به سراغت خواهد آمد، پس چه بهتر كه خود پاپيش بگذاري و گرفتاري ات را انتخاب كني.
خانم «جعفري»- همسر شهيد سيف الله محسني- پيش از آن كه گرفتاري هاي زندگي به سراغش بيايند خود به استقبال آن رفت و گرفتار عشق شد، عشق مردي كه مي دانست هيچ وقت نمي تواند دوشادوشش قدم بزند و كوچه كوتاه زندگي را با چرخ درد طي مي كند.
ساعت از هشت شب گذشته بود كه مصاحبه تمام شد و از روزنامه آمدم بيرون از صبح پشت ميز نشسته بودم و بدنم درد مي كرد. سعي كردم به احساس مردي فكر كنم كه 24 سال از روي صندلي چرخدار به زندگي نگاه كرده بود. حس گنگي بود. چيز زيادي دستگيرم نشد. راستي نظر شما چيست؟
- سيف الله در سال 1344 در بهبهان به دنيا آمد كه چند سال بعد به همراه خانواده در شهرستان گچساران ساكن مي شود.
همان روزهاي آغازين جنگ به همراه عمويش- رحيم محسني- خودش را به خرمشهر وآبادان مي رساند و به اين ترتيب وارد جنگ مي شود.
عموي سيف الله كه خيلي هم با همديگر مأنوس بوده اند سال 1360 در فياضيه به شهادت مي رسد.
سيف الله هم يك سال بعد يعني زمستان سال 1361 وقتي براي شناسايي جهت عمليات والفجر مقدماتي رفته بوده، چند گلوله به نقاط مختلف بدنش اصابت كرده و مجروح مي شود.
خودش مي گفت ساعت 10 شب بود كه زخمي شدم و همه امعاء و احشاء بدنم بيرون ريخته بود و تا صبح درد مي كشيدم و خونريزي داشتم تا اين كه صبح، بالاخره بچه ها آمدند و مرا به عقب بردند.
ابتدا او را به اصفهان برده و از آنجا هم به بيمارستان ايرانمهر تهران منتقل مي كنند. دكترها هم مي گويند نخاعت سوخته و ديگر قابل ترميم نيست و از آن زمان ويلچري مي شود.
البته اين تنها يكي از زخم هاي سيف الله بود. طحال او هم از بين رفته بود. كليه چپش را هم مجبور مي شوند بردارند.
مهم ترين مشكل ايشان همين بحث كليه و مثانه بود كه خيلي سنگ ساز شده بود و به شدت اذيتش مي كرد.
- سيف الله به خاطر همين مشكلاتي كه داشت هميشه بين گچساران و بيمارستان هاي تهران در رفت و آمد بود. چندين و چند بار هم عملش كرده بودند.
سال 69 دوباره مشكلاتش تشديد مي شود و به بيمارستان ياسر منتقل مي شود. من در اين بيمارستان پرستار بودم و آن زمان هم پرستاري از ايشان به عهده من بود. آنجا بود كه اولين بار او را ديدم.
- من آن زمان دانشجو هم بودم و شرايط سيف الله هم كاملاً روشن بود. از طرفي شغل من، يعني پرستاري طوري بود كه به خوبي شرايط را درك مي كردم و مي دانستم دارم چه كار مي كنم. مي دانستم پرستاري از كسي مثل سيف الله با آن همه زخم و درد چه مشكلاتي دارد. يعني اين طور نبود كه ناآگاهانه و ناشناخته دست به انتخاب بزنم.
- از آنجايي كه من در يك خانواده اعتقادي زندگي كرده بودم، بدون شك مسائل اعتقادي نقش پررنگي در اين تصميم گيري داشت.
البته خانواده ام در ابتدا موافق اين موضوع نبودند. برادرم- «مهدي جعفري»- در سال 64 به شهادت رسيده بود و خانواده مي ترسيدند من در زندگي مشترك با سيف الله شكست بخورم و ضربه روحي شديدي به من وارد شود. بالاخره با استدلال آنها را مجاب كردم و ما در سال 1370 ازدواج كرديم.
- سيف الله روح بزرگي داشت. همين روحيه عجيب مرا مجذوب كرد. مردي كه شايد در طول 24 ساعت فقط يك ساعت درد نداشت. دردهايش آنقدر شديد بود كه طاقت هر كسي را طاق مي كرد اما او در همان يك ساعتي كه آرام بود، سعي مي كرد آن ساعت هاي پردرد را جبران كند. بگويد و بخندد. با تمام درد و رنجي كه داشت، روحيه اش را از دست نمي داد.
با وضعيت خاص ايشان، تنها علاقه و عشق واقعي باعث اين پيوند شد و دليل اين عشق عميق هم، روح بزرگ او بود.
- بله. در اين مدت هيچ وقت فكر نكردم اشتباه كرده ام. پشيمان و خسته هم نشدم. تنها ناراحتي من در طول زندگي مشتركمان دردها و رنج هاي جسمي او بود. آن هم از اين جهت كه مي ديدم نمي توانم كاري برايش انجام دهم و اين برايم سخت بود.
- مهم ترين آنها همين سنگ ساز بودن كليه و مثانه بود. اصلاً مسئله عجيبي بود. من در طول دوران كار در بيمارستان با چنين موردي مواجه نشده ام. دكترها هم هيچوقت نتوانستند دليل اين مسئله را بفهمند.
باورش سخت است اما بعضي اوقات در طول يك روز شش- هفت مرتبه سنگ دفع مي كرد. سنگ هايي كه گاهي اوقات به بزرگي يك لوبيا بود كه حتي باورش براي خودم هم سخت بود.
با جوان هاي شهركمان خيلي رفيق بود. دردهايش كه زياد مي شد داخل محوطه مي رفت. بعضي از جوان هايي كه تجربه درد كليه داشتند همراه بااو در محوطه گريه مي كردند. مي گفتند ما مي دانيم آقا سيف الله چه دردي مي كشد.
- فروردين سال 85 بود كه پدرشان براثر يك سانحه فوت كرد و اين موضوع خيلي روي سيف الله تأثير گذاشت. دردهاي جسمي اش هم شدت گرفته بود.
تيرماه بود كه رفتيم به زيارت امام رضا(ع). آنجا به من گفت، از آقا بخواه هر طور خودش مي داند، مرا از اين وضعيت رها كند. ديگر برايم سخت شده است.
دهم تير از مشهد برگشتيم. يك هفته بعد، روز شنبه بود كه متوجه شدم تنفسش طبيعي نيست. سريعاً او را به بيمارستان رسانديم اما فايده اي نداشت و ايشان به شهادت رسيد.
- يك دختر و يك پسر. پسرمان علي 16ساله است و عطيه هم 12 ساله.
- به شدت آدم عاطفي اي بود. هميشه مي گفت خدا شما را به عوض دردها و رنج هايي كه مي كشم به من داده است. به شعر و ادبيات علاقه داشت و براي من نامه ها و مطالب زيبايي مي نوشت.
- يك بار به او گفتم، دوست داري خدا پاهايت را بهت برگرداند. او هم گفت، من با خدا معامله كردم و هر طور كه او راضي است.
دوستي داشت به نام «محمود فارسي مدان» كه قبل از او قطع نخاع شده بود. وقتي دوستش نخاعي شده بود از خدا خواسته بود يا شهيد شود يا حداقل مثل دوستش محمود بشود.
- رفتن ايشان ضربه بزرگي براي ما بود اما من چندان احساس جدايي نمي كنم. حضورش را حس مي كنم، حتي بعضي وقت ها حس مي كنم صدايش را مي شنوم مثل شب هاي بسياري كه از درد خواب نداشت.
بچه ها هم الحمدلله روحيه خيلي خوبي دارند، مثلاً دخترم مي گويد ما نبايد ناراحت باشيم چون اولاً بابا شهيد شده و مقام شهيد خيلي ارزشمند است و ديگر اين كه از آن همه درد و رنج راحت شد.