سه روز برای دیدن
برگردان: مسعود فریامنش
مقالهای که در زیر میآید گزارش دلانگیز و دردمندانهای است از سه روز خیالی برای دیدن که به قلم شخصی تحریر شده است که بینایی خود را در خردسالی یکسره از دست داد. هلن آدامزکلر نویسنده نابینا و ناشنوای آمریکایی در این مقاله از آرزو و اشتیاق بیپایان خود، به ویژه به دیدن زیباییهای طبیعت، و حتی ساختههای دست بشر، میگوید و از ضرورت بهرهمندی از مواهب بیشماری که در حواس پنجگانه هست. البته از میان این حواس پنجگانه تاکید او بر قوه بینایی است و آن را لذت بخشترین و خوشایندترین حواس میداند. وی در هر یک از این سه روز خیالی از شور و شر کشف لذتهای جدید، به ویژه به مدد چشم، سخن میراند و از اینکه میتوانیم با استفاده تمام و کمال از حواس خود زندگیمان را غنا ببخشیم و خوشبختی و شادکامی را در امور و رویدادهای هر روزینه زندگی بیابیم. نزد او طلوع و غروب خورشید معجزه طبیعت و انکشاف زیباییهای جهان است؛ میتوان خوشبختی را در همین نزدیک یافت: در بوئیدن و نوازش گلها و درختان، قدم زدن در بیشهزار، چشیدن طعم غذا، شنیدن موسیقی، تماشای تئاتر، به موزه رفتن، و در دیدن جنبوجوش مردم و ...
با این همه، او به حق ادعا میکند که بیشترینه ما انسانها از سر سستی و رخوتناکی با زندگی مواجه میشویم و موهبتها و استعدادهایمان را چندان قدر نمینهیم. باری، "آنها که چشمی برای دیدن دارند بسیار کم میبینند...".
ما جملگی داستانهای مهیجی خواندهایم که در آنها قهرمان داستان فقط زمانی محدود و معین برای زندگی داشته است؛ گاه به درازی یک سال و گاه به کوتاهی یک شبانه روز. با این حال، همواره مشتاق بودهایم تا دریابیم که یک فرد محکوم به مرگ روزها یا ساعات واپسین زندگیاش را چگونه سپری میکند. البته من از فرد آزادی سخن میگویم که از حق انتخاب بهرهیاب است نه از مجرمی محکوم که حیطه عملی دارد بسیار محدود. داستانهایی از این دست ما را به تفکر وا میدارد که اگر در چنین شرایطی قرار بگیریم، چه باید بکنیم. ما، به عنوان موجوداتی فناپذیر، آن لمحههای واپسین حیاتمان را باید از چه رویدادها، احوال و پیوندهایی آکنده کنیم؟ آن دم که به گذشته در مینگریم، کدام خوشبختیها و کدام ندامتها را مییابیم؟
گه میاندیشیم که چه رسم و عادت فوقالعادهای است که هر روز را به گونهای زندگی کنیم که گویی فردا خواهیم مرد. چنین نگرشی سخت بر ارزشهای زندگی تأکید مینهد. جملگی روزها را باید با مهربانی، شور و حرارت به قدردانی [از زندگی] سپری کنیم؛ این امور اغلب هنگام یکه زمان در چشمانداز ثابت روزها، ماهها و سالهای آینده به طول میانجامد، به محاق فراموشی میافتند. البته، هستند کسانی که این شعار اپیکوری را سر میدهند که "بخور، بیاشام و خوش باش!" اما، یقین به فرا رسیدن مرگ بیشترینه آدمیان را بر سر جای خود مینشاند.
در داستانها، قهرمان محکوم [به مرگ] اغلب در واپسین لحظات با بخت و اقبال بلند نجات مییابد، اما، در واقع، درک و فهم وی از ارزشها برای همیشه دگرگون میشود و قدردانی او در قبال معنای زندگی و ارزشهای ماندگار معنوی دو چندان. بارها گفتهاند که آنهایی که در سایه مرگ میزیند/ زیستهاند، به هر آنچه میکنند/ کردهاند حلاوتی دلنشین میبخشند/ بخشیدهاند.
با این وصف، بسیاری از ما زندگی را چندان قدر نمینهیم؛ میدانیم که روزی خواهیم مرد، اما معمولاً بسیار دیر و دورش تصور میکنیم. هنگامی که سالم و سرزندهایم، در عین اینکه میدانیم روزی مرگ فرا میرسد، به هیچ روی به آن فکر نمیکنیم و فقط به ندرت به آن میاندیشیم. [گویی] روزها تا بینهایت ادامه دارند. از این رو، به کارها و اشتغالات مبتذل سرگرم میشویم و از اینکه از سرسستی و رخوتناکی با زندگی مواجه میشویم هیچ آگاه نیستیم.
مایهی تأسف است که همین سستی و رخوت ویژگی استفاده ما از همه قابلیتها و حسهایمان است. تنها ناشنوایاناند که شنوایی را قدر مینهند و تنها نابینایاناند که مواهب گوناگونی را که در دیدن نهفته است درک میکنند. این ملاحظات به ویژه در باب افرادی صادق است که بینایی و شنواییشان را در میانسالی از دست دادهاند. اما آنها که هیچ گاه به اختلالات مربوط به بینایی و شنوایی مبتلا نبودهاند به ندرت از این قابلیتهای موهوبی بهره تام و تمام میبرند؛ چشمها و گوشهایشان در همه آنچه میبیند و میشنود سست و رخوتناک است و تماماً در فضایی غبارآلوده در نورها و صداها گم میشود. این همان حکایت کهنهای است که به موجب آن تا چیزی را از دست ندهیم قدرش را نمیدانیم و تا آن هنگام که بیمار نشدهایم قدر سلامتی را.
گهگاه با خود میاندیشیم که چه لطف و موهبتی تواند بود که جملگی انسانها به روزگار میانسالی روزی چند نابینا و ناشنوا شوند. تاریکی سبب میشود تا بیناییشان را بیشتر قدر بنهند و سکوت لذت و شادی ناشی از صداها را به آنها میچشاند. هر از گاهی دوستان بینایم را میآزمایم تا دریابم که چه چیزهایی میبینند. در این اواخر دوستی به دیدنم آمد که تازه از پیادهروی طولانی بیشهزار بازگشته بود و من از آنچه در آنجا دیده بود جویا شدم. در پاسخ گفت چیزخاصی نبود. اگر به چنین پاسخهایی خو نگرفته بودم، ممکن بود تعجب کنم. دیری است که به این باور رسیدهام که بینایان بسیار اندک میبینند.
از خود پرسیدم که مگر ممکن است ساعتی در بیشهزار قدم بزنی و [آن گاه] هیچ چیزی نبینی که ارزش گفتن داشته باشد؟ منی که نمیتوانم دید، به مجرد لمس کردن، بسیاری از چیزهای مورد علاقهام را مییابم؛ تقارت ظریف و دقیق برگها را احساس میکنم؛ دستانم را از سر عشق بر روی پوسته صیقلی درختغان یا پوست زبر و پرکرک درخت کاج میکشم؛ در بهار به امید یافتن شکوفهها، که نخستین نشانه بیداری طبیعت از خواب زمستانیاند، شاخههای درختان را لمس میکنم؛ بافت نرم و مخملی و خوشایند گلها را حس و چین و شکنهای شگفت آنها را کشف میکنم و این چیزی است از معجزه طبیعت که بر من رخ نمایانده است. اگر بسی بختیار باشم، گهگاه دستانم را به آرامی [و آهستگی] بر روی درختچهای مینهم و جنبوجوش شادمانیبخش پرندگان آوازه خوان را حس میکنم. وقتی که آب سرد نهر از میان انگشتانم میگذرد شاد و خرسند میشوم. من فرش پرپشت و شاداب برگهای سوزنی کاج و یا علفهای اسفنجی را از قالیچه مجلل ایرانی دوستتر دارم. برای من نمایش فصلها درامی پایانناپذیر و مهیّج است؛ نمایش عملی است که از میان سرانگشتانم میگذرد. گاه قلبم با دیدن تمام این چیزها به فریاد میآید. وقتی که توانم به مجرد لمس کردن تا بدین مایه سرمست شوم، پس اگر بینا بودم چه زیباییهای بیشتری که میتوانستم دید. با این وصف آنها که چشمی دارند کم میبینند. جهان درآکنده از رنگها و کنشها را بدیهی میانگاریم. شاید این از ویژگیهای بشری است که در حق آنچه داریم چندان قدرشناس نیستیم اما، جای بسی تأسف است که در جهان نورها از موهبت بینایی تنها برای تسهیل کارها بهره میبریم، نه چون ابزاری برای غنی کردن زندگی. اگر من رئیس دانشگاه بودم، واحد درسی اجباریای با عنوان "نحوه استفاده از چشمها" وضع و مقرر میکردم. در این کلاس، سعی استاد بر این میبود تا به دانشجویان نشان دهد که چگونه میتوانند با دیدن درست آنچه از نظرشان دور مانده است، از زندگیشان کام نیز ببرند. استاد بایستی میکوشید تا استعدادها و قابلیتهای خفته و فروفسرده آنها را بیدار کند.
بخش دوم
شاید بهترین راه تصویر این مطلب برای من این باشد که تصور کنم اگر موهبت استفاده از چشمهایم، مثلاً فقط برای سه روز به من داده میشد، دیدن چه چیز را بیش از دیدن هر چیز دیگر خوش داشتم. با این حال، من تصور میکنم و تو نیز فرض کن که ذهنت را معطوف به این مسأله کردهای که اگر فقط سه روز برای دیدن میداشتی، چگونه از چشمهایت استفاده میکردی. اگر با تاریکی قریبالوقوع مواجه میشدی، یعنی سومین شبی که میدانستی که دیگر هرگز طلوع خورشید را نخواهی دید، این سه روز را چگونه سپری میکردی؟ بیش از همه چیز خوش داشتی به کدام چیزها چشم بدوزی؟طبیعی است که بیش از همه باید چیزهایی را ببینم که در خلال سالهای تاریکی برایم عزیز شدهاند. تو نیز بگذار چشمانت یک چند خیره شوند به چیزهایی که برای عزیزاند تا بتوانی خطرات آنها را در آن شبی که بر تو میرسد با خود داشته باشی. اگر به طور معجزهآسایی سه روز بینایی به من میدادند، ولو اینکه تاریکی باز از پس آن میآمد، این مدت را به سه بخش تقسیم میکردم:
روز نخست، میخواهم کسانی را ببینم که مهر، لطف و مجالستشان به زندگیام ارزش زیستن میدهد. در آغاز، دوست داشتم که دیری به سیمای آموزگار عزیزم، بانو آن سیلوان مکی، چشم بدوزم؛ و این باز میگردد به زمانی که من کودک بودم و او درهای دنیای بیرون را به رویم گشود. نه تنها میخواهم طرح و خطوط کلی چهرهاش را ببینم تا بتوانم آن را در ذهن نگاه دارم، بلکه خواهم تا سیمای او را ورانداز کنم تا آثار و نشانههایی زنده از عطوفت و شکیبایی دلسوزانهای را بیابم که در حین وظیفه دشوار آموزش من داشت. خوش دارم در چشمانش آن شخصیت قدرتمندی را ببینم که او را قادر ساخته بود تا در رویارویی با دشواریها استوار بایستد و همچنین آن شفقتی را که به جملگی انسانها – واغلب بر من نیز – داشت. نمیدانم از پنجره نفس، یعنی چشم، چه چیز را در قلب یک دوست میتوان دید. تنها با سر انگشتانم توانم طرح کلی چهرهاش را ببینم؛ توانم که خنده، اندوه و پارهای احساسات آشکار دیگر را بشناسم. من دوستانم را با پساویدن سیمایشان میشناسم، اما، شخصیتشان را به دقت مجسم نمیتوانم کرد؛ هر چند که آنها خود را به واسطه افکار و اعمالشان به من مینمایانند. من از فهم و درک ژرفتر آنها محرومام و مطمئنام که این فهم و درک [ژرفتر] میتوانست به واسطه نظاره واکنشهایشان به دست آید. دوستان نزدیک خود را نیک میشناسم، چه، آنها خود را در همه مراحل زندگی و در خلال ماهها و سالها به من نمایاندهاند؛ اما، از دوستان معمولی خود تنها برداشتی ناقص دارم که حاصل دست کشیدن، لمس لبها با سرانگشتانم برای فهم سخنانی که بر زبانشان رفته، یا ضربههای ملایمی است که آنها بر کف دستان من میزنند.
برای تویی که میتوانی دید، فهم و شناخت بیدرنگ صفات و ویژگیهای اصلی دیگران با دیدن حالات ظریف چهره و لرزش عضلات و دستهایشان تا چه مایه آسانتر و خوشایندتر است. اما آیا هیچ گاه پیش آمده است که بیناییات را برای دیدن باطن دوست یا که آشنایی به کار ببندی؟ آیا این گونه نیست که بیشترینه شما بینایان از حالات و ویژگیهای آشکار چهرهها سرسری میگذرید و بدانها وقعی نمینهید؟ برای مثال، آیا میتوانی چهره پنج تن از دوستان خوبت را به دقت توصیف کنی؟ شاید اندک شماری از شما بتوانند، اما بسیاری نه. در مقام امتحان، از مردانی که سالیانی دراز از زندگی زناشوییشان میگذشت، از رنگ چشم همسران پرسیدم که اغلب شرمسارانه در پاسخ به این پرسش دستپاچه میشدند و میپذیرفتند که در این باب چندان نمیدانند. همچنین، بر حَسَب اتفاق، شکوه و شکایت جدی بسیاری از خانمها از شوهرانشان این است که آنها به لباسها و کلاههای نو و تغییر چیدمان منزل توجهی نشان نمیدهند.
چشمهای بینایان سریع به روال عادی پیرامونشان خو میگیرد و در حقیقت، فقط شگفتیها و خوارق عادات را میبینند. اما چشمها حتی در دیدن نظرگیرترین مناظر رخوتناکاند. گزارشهای دادگاهها حاکی از این است که چگونه شاهدان عینی همیشه امور و رویدادها را سرسری میبینند. آنها رویدادی خاص را به شیوهای مختلف میبینند، و البته برخی بیش از سایرین. اما، اندکاند کسانی که هر آنچه را چشم دیدشان است ببینند.
راستی بازگردیم به چیزهایی که میتوانستم دید اگر که تنها برای سه روز قدرت دیدن میداشتم. نخست روز، روزی پرمشغله میبود. [در این روز] بایستی با تمام دوستان عزیزم تماس بگیرم و چندی به چهرههای شان بنگرم تا زیبایی ظاهریشان را، که نشأت یافته از زیبایی درونشان است، در ذهنم ثبت و ضبط کنم. نیز، باید بگذارم چشمانم بر روی چهره کودکی آرام بگیرد، تا بتوانم اندکی از آن زیبایی مشتاقانه و معصومانهای را دریابم که بر آگاهی افراد از تعارضات زندگی مقدّم است.
و دوست دارم به چشمان با وفا و صمیمی سگهایم بنگرم؛ دارکی، سگ اسکاتلندی کوچک و زبل، و هلگا، سگ دانمارکی تنومند و با شعورم، که گرمی، لطافت و دوستیشان بسیار مایه تسلی من است. در همان نخست روز پر مشغله باید نگاهی به خردهریزهای خانهام بیندازم. میخواهم رنگهای گرم قالیچه زیر پایم، تابلوهای روی دیوار و خرتوپرتهای دوستداشتنی که این ساختمان را تبدیل به محل زندگیام میکند؛ ببینم. هر چند چشمهایم با احترام بر روی کتابهایی که دارای حروف برجستهاند و آنها را خواندهام خیره خواهد شد؛ اما، بیتابانه به کتابهای چاپیای علاقه دارم که بینایان می توانند آنها را بخوانند. شبانگاهان، کتابهایی که خود خواندهام و [نیز] کتابهایی که برایم خوانده شدهاند، چراغهای درخشان بزرگی میشوند که عمیقترین دهلیزهای زندگی و روح آدمی را بر من روشن و آشکار میکنند.
بعد از ظهر همان روز نخست بینایی، دیر زمانی در بیشهزار پیاده خواهم رفت و به گشت و گذار خواهم پرداخت و چشمانم را از زیباییهای جهان طبیعت سرمست میکنم و به جدّ میکوشم تا ساعاتی چند غریق شکوه عظیمی شوم که پیوسته خود را بر آنهایی که قادر به دیدناند، هویدا میکند. در راه بازگشت به خانه راهم را به مزرعهای در آن حوالی خواهم کشاند و بدینسان میتوانم اسبهای نجیب (یا شاید فقط تراکتوری) را که زمین شخم میزنند و یا شاید خرسندی بیغش مردمانی را که در پیوند با خاک روزگار میگذرانند نظاره کنم. بایستی عظمت غروبشورانگیز را ستایش کنم.
هنگامی که شفق سایه میگستراند، از اینکه میتوانم با نور غیر طبیعی (برق) [چیزها را] ببینم، شادمانی مضاعفی از سر میگذرانم؛ نوری که نبوع یک انسان (ادیسون) آن را در وجود آورد تا آن هنگام که طبیعت در دل تاریکی فرو میرود، قدرت بینایی آدمی افزایش یابد. در همان شب نخستین روز بیناییام نمیتوانم خوابید، چرا که ذهنم از خاطرات آن روز سرشار است. روز بعد، یعنی روز دوم بینایی، بایستی هنگام سپیده دم برخیزم از خواب و معجزه مهیج تبدیل شب به روز را تماشا کنم؛ از سر بهت و حیرت به نظاره چشمانداز شکوهمند نوری مینشینم که خورشید با آن زمین خواب آلوده را بیدار میکند. این روز را باید وقف نگاهی اجمالی و شتابان به دنیای بشری در گذشته و حال کنم. آمچه میخواهم دید نمود تاریخی پیشرفت انسان و نمای متغیر اعصار است. چگونه میتوان این همه را تا بدین حد در یک روز خلاصه کرد؟ البته که با موزهها میتوانیم. بارها به موزه تاریخ طبیعی نیویورک رفتهام تا بسیاری از اشیاء نمایشی آنجا را با دستان لمس کنم؛ اما آرزو داشتم تا با چشمانم تاریخ گزیده زمین و ساکنان آن را ببینم؛ یعنی حیوانات و نژادهای نوع بشر که در محیطهای خاص خود ترسیم و توصیف شدهاند؛ اسکلتهای غولآسای دایناسورها و ماستودونهایی (1) که دیر زمانی پیش از پیدایش انسان – انسانی که با قامتی کوچک، اما مغزی نیرومند، قلمرو حیوانات را به زیر سلطه خود در آورد – بر روی زمین پرسه میزدند؛ نمایش واقعی فرایند تکامل حیوانات و ابزارهایی که آدمی برای ساخت سرپناهی بر روی این سیاره از آنها بهره برد و بسیاری دیگر از جنبههای تاریخ طبیعی.
درست نمیدانم چه تعداد از خوانندگان این مقاله این تصویر جامع از اشیاء موجود را که در این موزه رغبتبرانگیز و الهام بخش به تصویر کشیده شده است، دیدهاند. البته برای بسیاری این فرصت دست نداده است. اما مطمئنام که افراد بسیاری که این فرصت را داشتهاند از آن بهرهای نبردهاند. پر واضح است که موزه مکانی است برای استفاده از چشمها. تویی که قادر به دیدنی میتوانی روزهای پرثمر بسیاری در آنجا سپری کنی؛ اما، من، که فقط سه روز خیالی برای دیدن دارم، فقط میتوانم نیمنگاهی شتابان بیندازم و بگذرم.
توقفگاه بعدی من موزهی هنر متروپولتین است. موزهی تاریخی طبیعی جنبههای مادی جهان را در معرض دید میگذارد و به همان سان موزهی متروپولیتن جنبههای گوناگون روح بشر را. در طول تاریخ بشر اشتیاق به ابراز و توصیف هنری به همان اندازه قدرتمند بوده است که اشتیاق به غذا، مسکن و زاد و ولد. و در اینجا، یعنی تالارهای عظیم موزهی متروپولیتن، روح مصر، یونان و ورم بدانسان که در هنر ایشان مجال ظهور یافته است، بر من به تمامی رخ مینمایاند. با دستهایم با پیکرهی ایزدان و ایزدبانوان سرزمین کهن نیل نیک آشنا میشوم و کپیهایی از کتیبههای پارتنون (2) [یونان] در اختیار دارم و زیبایی موزون و منظم جنگجویان آتنی را حس و درک کردهام. آپولو (3)، ونوس (4) و [مجسمه بالدار] پیروزی الهامبخش جزیرهی ساموتراس (5) با سرانگشتانم بسی آشنایاند. چهرههای آفتاب سوخته و ریشدار هومر (6) برای من عزیزاند، چه، هومر نیز چون من با نابینایی آشنا بود. دستانم بر روی شگفتیهای زنده تندیسهای رومی و نیز دیگر ساختههای آنها پیچ و تاب میخورد؛ با دستانم قالبهای گچی [تندیس] موسی حماسی و الهامبخش میکلآنژ (7) را لمس کردهام؛ قدرت رودَن (8) را حس کردهام؛ از روح با ایمان مجسمه چوبی گوتیک (9) به شگفت آمدهام. این هنرهای قابل لمس برای من معنا داشتهاند، اما، گویا آنها نیز بیش از آنکه حس شوند دیده شدهاند و [از این رو] از آن زیبایی که از من پنهان است فقط میتوانم تصوری داشته باشم؛ میتوانم خطوط سادهی گلدانهای یونانی را تحسین کنم، هر چند که تزئینات نقش و گلدار آنها را نمیتوانم دید.
بدینسان در روز دوم بینایی باید بکوشم تا به مدد هنر، جان آدمی را بکاوم. اکنون بایستی چیزهایی را ببینم که پیش از این با پساویدن شناختهام. از آن با شکوهتر دنیای حیرتانگیز تابلوهای نقاشی است که به رویم گشوده میشود؛ از آثار نقاشان و مجسمهسازان پیش از رنسانس ایتالیا گرفته – با ایمان و عشق ناب دینشان – تا آثار تجددگرایان – با بینشهای شتابناکشان. باید نگاهی عمیق به نقاشی رافائل (10)، داوینچی (11)، تیسین (12) و رامبران (13) بیندازم. میخواهم از رنگهای کرم [آثار] ورونزه (14) حظ بصر ببرم و از رازهای الگرکو (15) سر در بیاورم و دیدی نوین به طبیعت از منظر کورو (16) داشته باشم. برای شما که چشمانی برای دیدن دارید، چقدر زیبایی و معانی ژرفی در هنرهای همه اعصار برای دیدن هست. در این دیدار کوتاه از این معبر هنر حتی نمیتوانم گوشهای از جهان عظیم هنر را که بر روی تو گشوده است، وارسی کنم، بلکه [فقط] میتوانم از آن برداشتی اجمالی داشته باشم. هنرمندان به من میگویند برای اینکه بتوانیم هنر را به جدّ و از سر صدق ارج بنهیم، نخست بایستی چشمهایمان را آموخته کنیم؛ باید از تجربههایمان برای سنجش و ارزیابی ارزش خطوط، ترکیبها، قالبها و رنگها استفاده کنیم. اگر چشمی بینا میداشتم با چه شعفی به نگاههای دقیق مبادرت میورزیدم. هنوز هم بر این باورم که دنیای هنر برای شما که چشمی برای دیدن دارید شبی تاریک، نامکشوف و مبهم است.
هر چند با اکراه بسیار، ناگزیرام که موزهی متروپولیتن را ترک گویم، جایی که کلیدهای زیبایی در آنجا است؛ زیباییای که بسی مغفول مانده است. با وجود این، بینایان نیازی احساس نمیکنند که به این کلیدهای زیبایی دست یابند. این کلیدها در موزهها و حتی قفسههای کتابخانهها انتظار ما را میکشند. اما، طبعاً در مدت خیالی کوتاهی که من دارم باید مکانی را برگزینم که با این کلید بزرگترین گنجها را در کوتاهترین زمان بگشایم.
عصر روز دوم بیناییام را بایستی در تئاتر یا سینما بگذرانم. حتی اکنون نیز اغلب در نمایشهای تئاتر از هر نوع که باشد حاضر می شوم؛ اما، حرکات بازیگران را باید دوستی بر روی دستانم هجی کند [تا معنای آنها را دریابم]. اما، چقدر دوست دارم با چشمان خود چهره جذاب و مسحورکننده هملت (17) یا فالستاف (18) طغیانگر را در میان زر و زیورهای درخشان و شورانگیز عهد الیزابت (19) [اول] ببینم. چقدر خوش دارم تا یکایک حرکات هملت با وقار و تکتک گامهای شق و رق فالستاف شادمان را با نگاهم دنبال کنم. از آنجا که فقط یک نمایش را میتوانم دید، لاجرم با تنگنا و معضلی چند جانبه روبهرویم، چرا که بازیهای فراوانی هست که دوست دارم ببینم. تویی که چشمی برای دیدن داری هر آنچه دوست داری میتوانی دید. نمیدانم چه تعداد از شما آن گاه که به نمایش، فیلم یا منظرهای چشم میدوزید آن را درک میکنید و حتی گزار معجزه بینایی هستید؛ معجزهای که شما را قادر ساخته تا از رنگها، زیباییها و حرکات آنها کام ببرید.
من، جز در محدودهای که دستانم قادر به لمس کردن است، نمیتوانم از حرکات موزون (rhythmic movements) زیبا لذت ببرم. تنها میتوانم به طرزی مبهم لطف و سلامت پاولوا را تصور کنم، هر چند که خردکی از شادیبخشی ریتم آن را در مییابم و اغلب ضربآهنگ موسیقی را از ارتعاشی که برکف زمین ایجاد میکند حس میکنم. نیک میتوانم تصور کرد که حرکات موزون بایستی یکی از لذتبخشترین دیدنیهای جهان باشد. توانستهام با انگشتانم چین و چروکهای مجسمههای مرمری را دنبال و بدینسان اندکی از این زیبایی را درک کنم. وقتی که این زیبایی و ظرافت ثابت و ساکن تا بدین مایه دوست داشتنی است، پس شور و هیجان دیدن حرکات زیبا تا چه اندازه شدیدتر است؟
یکی از بهترین خاطراتم به زمانی باز میگردد که ژوزف جفرسون (20) پس از آنکه یکی از کارهای محبوب خود، ریپ فن وینکل (21)، را به انجام رساند، اجازه داد تا صورت و دستهایش را لمس کنم. این گونه بود که توانستم تصوری اجمالی از دنیای درام به دست آورم و هیچ گاه لذت آن لحظه را فراموش نخواهم کرد. اما افسوس که شما بینایان چقدر میتوانید از دیدن و شنیدن تأثیر متقابل سخنان و حرکات در شکل گرفتن یک اجرای دراماتیک کام ببرید؛ حال آنکه من لاجرم از این لذت محرومام، اگر فقط میتوانستم یک نمایش را ببینم، قطعاً میدانستم که چگونه [اجرایی] صدها نمایشنامه را که خود خوانده بودم و یا برایم از طریق الفبای دستی نقل شده بود در ذهن ترسیم کنم. بدینسان در عصر دومین روز بینایی خیالی، چهرههای بزرگ ادبیات دراماتیک خواب از چشمانم میرباید. صبح روز بعد که دوباره به سپیده دم سلام میکنم، شور و شر کشف لذتهای جدید وجودم را فرا میگیرد، چه اطمینان دارم که سپیده دم هر روز، برای آنهایی که چشمانی به راستی بینا دارند، انکشاف تازهی زیبایی است.
نظر به معجزهی خیالیام، امروز روز سوم و آخرین روز بیناییام است. به هیچ روی، وقتی ندارم که در پشیمانی و حسرت ضایع کنم، چرا که هنوز بسیاری چیزها مانده است که ببینم. روز نخست را به دوستانم اختصاص دادم، دوستان صمیمی و غیرصمیمی. در روز دوم، تاریخ انسان و طبیعت بر من مکشوف شد و امروز [= روز سوم] را در دنیای پرکار و مشغله عصر حاضر و در بحبوحه آمد و شد مردمانی میگذرانم که به کسب و کار میپردازند و در کجا بهتر از نیویورک میتوان بسیاری از فعالیتها و اوضاع و احوال مردم را دید؟ برای، نیویورک مقصد بعدی من است.
از خانهام آغاز میکنم که در حومه ساکت و آرام فارستهیلز، در جزیره لانگ، واقع است. در اینجا، که با چمنها، درختها و گلها احاطه شده است، خانههای کوچک پاکیزهای هست که صدا و حرکات همسران و کودکان بدان شادی میبخشد و لنگرگاههای آرامی هست برای استراحت مردانی که در شهرها سخت کار میکنند. با خودرو از سازه توری فولادی که در امتداد رودخانه شرقی کشیده شده است میگذرم و از قدرت و نبوغ ذهن آدمی تصویر و نگرشی نو به دست میآورم، همراه با شگفتی و حیرت. قایقهای پرکار، با سروصدا و پتپتکنان و یدککشهای خسته و بیرمق به این سو و آن سوی رودخانه میروند. اگر که روزهای بیشتری از بینایی پیش روی میداشتم اغلب آن روزها را صرف تماشای فعالیتهای لذتبخش بر روی رودخانه میکردم. به بالای سرم مینگرم و برجهای شگفتانگیز نیویورک را میبینم؛ شهری که گویا از لابهلای صفحات داستانهای پریان بیرون آمده است. این برجهای درخشان، این سکوهای سترگ دریایی و مجسمههای بزرگ پولادی چه منظرهی بهتانگیزی است؛ گویی که خدایان آنها را برای خود ساختهاند. چنین تصویر متحرک و سرزندهای پارهای از زندگی روزانه میلیونها انسان است. نمیدانم که چند تن بدان نگاهی گذرا میاندازند؟ بعید میدانم که افراد زیادی باشند و [میدانم که] چشمان آنها در برابر این منظره شکوهمند کور است زیرا که با آن بسیار خوگرفته و آشنا است. شتابان برفراز یکی از این سازههای غولآسا، ساختمان ایمپایر استیت، میروم و شهر زیر پایم را به همان چشم میبینم که منشیام میبیند. از اینکه بخواهم تصور و خیالم را با واقعیت قیاس کنم در اضطراب میافتم. اطمینان دارم که نباید از منظرهای که در برابرم گسترده شده است ناامید و دلسرد شوم، چرا که این تصویر برای من نگرشی است به دنیای دیگر.
پس از آن، قصدم این است که به اطراف و اکناف شهر بروم. ابتدا در گوشهای پر رفت و آمد میایستم و فقط به مردم نگاه میکنم و میکوشم دنیای آنها را از دید خودشان بشناسم. خندههایشان را میبینم و شاد میشوم؛ عزم و ارادههای راسخشان را میبینم و غریق غرور میشوم؛ رنجهایشان را میبینم و بر آنها شفقت میورزم.
راهم را از خیابان پنجم به [مناطق دیگر] شهر پیش میگیرم. به خیابان پارک، به مناطق فقیرنشین، کارخانهها و بوستانهایی میروم که کودکان در آنجا سرگرم بازیاند. سپستر به دیدن مناطق خارج از شهر میروم. چشمانم همواره به روی مناظر سعادت و فلاکت کاملاً گشوده است. هم از این رو، عمیقاً جستوجو و کاوش میکنم و فهم و درک خود را از کار و زندگی مردم میافزایم. قلب من آکنده از تصاویر مردم و چیزهای دیگر است.
چشمانم حتی از کنار چیزهای بیارزش بیاعتنا و سرسری نمیگذرد، هر چند که برای لمس کردن و نگاه داشتن چیزهای چشمنواز در تبوتاب است. برخی مناظر زیباییاند و قلب [آدمی] را سرشار از شعف میکنند و پارهای دیگر اسفانگیز، که البته چشمانم را بر روی آنها نمیبندم؛ چه، آنها نیز نقش و سهمی در زندگی دارند. بستن چشمهایمان بر روی آنها [در واقع] یعنی بستن ذهن و دلمان.
روز سوم بینایی نیز نرم نرمک به پایان میرسد. احتمالاً بسیار کارهای جدی دیگری نیز هست که باید این اندک ساعات باقی مانده را به آنها اختصاص دهم؛ اما در عصر روز آخر باید با شتاب برای دیدن یک نمایش فوقالعاده خندهدار به تئاتر بروم بسا که بتوانم الحان کمدیک جان آدمی را دریابم.
در نیمه شب [روز سوم]، فراغت موقت من از نابینایی به پایان میرسد و شب همیشگی نرمنرمک، از نو در حصارم میگیرد. نیک پیدا است که در آن سه روز کوتاه همه چیزهایی را که میخواستم ببینم نتوانستهام دید. تنها آنگاه که تاریکی دوباره بر من هجوم میآورد؛ در مییابم که چه چیزها ماند که ندیدم. اما، خاطرات با شکوه ذهنم را چندان درآگنده است که مجالی تنگ برای حسرت و پشیمانی میماند. از این رو، پساویدن هر شیئی خاطرهای رضایتبخش به جای میگذارد از اینکه چگونه میتوان اشیاء را دید. اگر میدانستید که در آستانه ابتلاء به کوری هستید، آن وقت شاید این طرح و نقشه سه روز دیدن با برنامهای که برای خود مهیا میکردید مناسبتی نداشت. با این وصف، اطمینان دارم که اگر به آن سرنوشت دچار میشدید، چشمهایتان به چیزهایی باز میشد که پیش از این هیچگاه آنها را ندیده بودید و خاطرهی دیدن آنها را در تمام مدت شب پیشرو [= کوری مادامالعمر] در [ذهن و ضمیر] خود حفظ میکردید. دیگر از چشمانتان به گونهای استفاده میکردید که هیچگاه پیش از این نکردهاید؛ دیگر هر آنچه میدیدید برایتان عزیز بود؛ چشمانتان هر شیء را که در محدودهی دیدتان قرار میگیرد لمس و احاطره میکرد. بدینسان، دیگر حقیقتاً میبینید و دنیای نوین زیبایی بر شما گشوده خواهد شد.
در مقام فردی نابینا توانم به بینایان پندی بدهم؛ تحذیری به آنها که تمام و کمال از موهبت بینایی بهرهیاباند: از چشمانت آن چنان استفاده کن که گویی فردا بیناییات را یکسره از کفخواهی داد. همین شیوه را میتوان در باب حواس دیگر نیز به کار برد؛ به صدای موسیقی، آواز پرندگان، طنین پرصلابت گروه ارکستر چندان گوش بسپار که گویی فردا کاملاً کر خواهی شد؛ اشیاء را چنان لمس کن که گویی فردا حس پساواییات را از دست خواهی داد. عطر گلها را بو بکش و طعم هر لقمه غذا را بچش، آن چنان که گویی فردا از حس بویایی و چشاییات محروم خواهی شد. بیشترین بهره را از همه حواس ببر! شادمان شو از هرگونه لذت و زیبایی که جهان از همه راههایی که طبیعت در اختیار نهاده است، بر تو آشکار میکند. اما اطمینان دارم که حس بینایی باید بیش از همه حواس لذت ببرد.
*مشخصات اصل کتابشناختی این اثر چنین است:
Keller. Helen, “Three days to see”, Atlantic Monthly. January 1933.پینوشتهای مترجم:
1.ماستودون، پستاندار منقرضی که شاید فیل از آن به وجود آمده باشد. //
2.پارتنون (Pārtenon) [یونانی = جایگاه دختر باکره]، معبد آتنه (الهه حکمت)، که در عصر پریکلس میان سالهای 432 و 447 پیش از میلاد، بر آکروپولیس آتن ساخته شد، و شاهکار معماری یونانی است. // 3. آپولون/ آپولو، ملقب به فویبوس (foybos) [یونانی = درخشان]، در دین یونان، از خدایان اولمپی؛ پسر زئول و لتو و برادر دوقلوی آرتمیس. جنبههای مختلف برای او قائل بودند: خدای مجازات (با این عنوان با شیر و کمانی که هدیه همفایستوس بود مجسم میشود)؛ خدای کمک و درمان و دور کردن بلاها (آسکلپیوس پسرش بود)؛ خدای خبردادن از مغیبات (این نیرو را در معابد مختلف خاصه در دلفی اعمال میکرد)؛ خدای موسیقی و شعر (موزهها در خدمتش بودند، و به قولی جنگ را اختراع کرد، و اورفئوس پسرش بود)؛ خدای حامی احشام و اغنام؛ خدای نور و خورشید (منطبق با هلیوس)؛ و غیره... از معروفترین مجسمههای او آپولون بلودره (Apollone Belvedere) است؛ نک: دایرةالمعارف فارسی، به کوشش غلامحسین مصاحب، تهران، 1345، ش 1/40. // 4. ونوس (Venus) در اساطیر رومی، الهه رویش، عشق و زیبایی. بعدها او را با افرودیته یونانی یکی شمردند. در دوران امپراطوری روم، ونوس را به عناوین مختلف پرستش میکردند: ونوس گنتریکس (genetriks) [زاینده]، مادر آیتیاس؛ ونوس فلیکس (Feliks) [بارور]، بخشندهی طالع نیک، ونوس ویکتریکس (Victriks) [= پیروزگر]، بخشندهی پیروزی، و ونوس ورتیکوردیا (Vertikordi ā) [= گردانندهی دل]، حامی عفت زنانه. معروفترین مجسمههای آفرودیته یا ملوس (Melos, Millo)؛ موزهی لوور)، ونوس مدیچی (اوفیتسی)، ونوس کاپوا (Kāpuā؛ موزهی ملی ناپل)، و ونوس کاپیتولی (موزهی کاپیتولی، رم). نک: دایرةالمعارف فارسی، 3.3187؛ اسمیت، ژوئل، فرهنگ اساطیر یونان و رم، ترجمه شهلا برادران خسروشاهی، تهران، 1383، ص 359. // 5. ساموتراس
(sāmotrās)، یونانی، ساموتراکه (Sāmotrāke)، جزیرهای کوهستانی حدوداً به وسعت 180 کیلومتر مربع در دریای اژه، یونان، بین زمینلاد تراکیا و شبه جزیرهی گالیپولی. در ازمنه قدیم مرکز عبادت کابیروی بود. مجسمه بالدار پیروزی ساموتراس (اکنون در موزهی لوور پاریس) در حدود 306 قبل از میلاد در اینجا نصب شد. این جزیره اولین توقفگاه بولس حواری در سفرش به مقدونیه بود. در 1913 م دولت عثمانی آن را به یونان واگذاشت. نک: دایرةالمعارف فارسی، 1/1247. // 6. هومر یا همر، یونانی هومروس (Homehos)، و در مآخذ اسلامی اومیروس (Omirus)، بزرگترین شاعر یونان قدیم که مولف و آفرینندهی دو اثر بزرگ ایلیاد و اودیسه شناخته شده است. افزوده بر این، مجموعهای به نام سرودههای هومری و باتراخومیوماخی (جنگ موشها و قورباغهها) به او نسبت دادهاند. زندگینامه نویسان هومر را نابینا و همزمان با هزیود شاعر یونانی خواندهاند که محل تردید است. نک: دایرةالمعارف فارسی، 3/3323 // 7. میکلآنژ، ایتالیایی میکلانجلو بوئوناروتی (Mikelānjelo Buonārroti, 1476-1564) پیکرتراش، نقاش و شاعر ایتالیایی. تندیس مرمرین موسی پیامبر، اثری است که میکلآنژ در سالهای 1515 – 1513 م برای تزیین مزار پاپ ژولدوم و به سفارش این پاپ بلند پرواز ساخته است. در دو سوی این تندیس، مجسمههای تمام قد لیه و راحیل، دو خواهری که همسران یعقوب بودند، قرار دارد. این سه اثر میکل آنژ در کنار مزال همان پاپ در کلیسای قدیس پطروس در زنجیر san pietro in vincoli, saint pierre aux liens)) در رم نگهداری میشوند. در این باب، نک: گوشهگیر، علاءالدین، «تقارن قدرت در تندیس موسی، اثر میکلآنژ» پژوهش ادبیات معاصر، شم 59 پائیز 1389 ص 88// 8. آگوست رودَن (Ogüst Rodan 1840 - 1917)، اهل فرانسه و مهمترین مجسمهساز سدهی نوزدهم. از آثار اوست: در مفرغی عظیمی برای موزهی هنرهای تزئینی که برای ساخت آن از دوزخ دانته الهام گرفته بود و قرار بود آن را دروازهی جهنم بنامد. اما سرانجام موفق به اتمام آن نشد. از جمله مجسمههایی که به قصد این در ساخته است آدم و حوا و مرد متفکر است. این دو مجسمه و گروه مجسمههای اعضای انجمن شهر کاله، که در 1894 م به پایان رسید، از مشهورترین شاهکارهای او به شمار میروند. از کارهای بزرگ دیگرش مجسمههای یادبود ویکتور هوگو و بالزاک است. دانته، بودلر، میکلآنژ، و سبک گوتیک از منابع الهام او بودهاند. وی برای کمال بخشیدن به کارهای مهمش مدتهای دراز تلاش میکرد. بارها آنها را ترک میگفت و دوباره به سراغ آنها میرفت. نک: دایرةالمعارف فارسی، 1/115؛ پاکباز، روئین، دایرةالمعارف هنر، تهران، 1389، ص 251 – 250. // 9. گوتیک (Gothic)، در اصل، واژهی اهانتآمیزی بود که در دوران رنسانس برای توصیف هنر غیرکلاسیک منسوب به بربرها (گتها) به کار میبردند. امروزه، اصطلاحی است که در تاریخ هنر و نقد هنری به سبک نقاشی، پیکرهسازی و معماری اروپای باختری در سدههای دوازدهم تا شانزدهم اطلاق میشود. نک: پاکباز، ص 459 // 10. رافائل [رافائل سانتی] (یا سانتسیو) (Rāfael Sānti, Sāntsio, 1483-1520)، نقاش ایتالیایی و یکی از بزرگترین نقاشان عهد رنسانس. از مشهورترین آثار وی مریم سیستین، مدرسه آتن، پیروزی مذهب، وسوسه حوا، مسیح در حال حمل صلیب خود، قدیسیه سیسیلیا، گالایتا. نک: دایرةالمعارف فارسی، 1/1061؛ پاکباز، ص 245 -243. // 11. لئوناردو داوینچی (Leonārdo Dā vinci, 1452-1519)، نقاش، مجسمهساز، معمار، موسیقیدان، مهندس و دانشمند ایتالیایی. از آثار مشهور او: تابلوی بیمانند و ناتمام ستایش مجوسان (اوفیتسی)، مریم صخرهها، فرسکوی شام آخر و مونالیزا، یوحنای معمدان و غیره. نک: دایرةالمعارف فارسی، 2/2476 – 2477؛ پاکباز، صص 492 – 490. // 12 تیسین (Tisian)، ایتالیایی تیتسیان وچلی (Titsiāno Vecelli) معروف به داکادوره (Dā Kādore) و ایل دیوینو (II Divino) [= الهی]، 1576 – 1477، نقاش بزرگ ونیزی، از جمله آثار مهشور وی مریم و شش پارسا است که آن را برای واتیکان نقاشی کرد. نک: دایرةالمعارف فارسی، 1/707. // 13. رامبران (Rāmbrān) یا رامبرانت (Rāmbrānt) یا رامبراند 1669 – 1606 م، (Rāmbrānd)، نقاش و حکاک بزرگ هلندی از نقاشیهای مشهور او: صورت پیرزن، بزرگزادهی اسلاو، ازدواج سامسون، پاسدار شبانه، یحیی تعمیددهنده، برکت دادن یعقوب پسران یوسف را، درس کالبدشناسی و ... علاوه بر 700 نقاشی که به وی منسوب است، تعداد بیشماری لوحههای حکاکی نیز از او، در مقام بزرگترین حکاک اروپا، به جای مانده است؛ از جمله: شفا دادن مسیح بیماری را، فرود آمدن از صلیب، سیکس، موعظه مسیح، مصلوب شدن مسیح و غیره. نک: دایرةالمعارف فارسی، 1/1064. // 14. ورونزه 1، پائولو (Pāolo Veroneze) 1528 – 1588)، نقاش ایتالیایی، از مکتب ونسایی و از بزرگترین نقاشان تزئینی ونیز. هماهنگی رنگ و زمینههای غنی کارهایش او را در زمرهی بزرگترین نقاشانی قرار میدهد که با رنگ سروکار داشتهاند. پارهای از آثار او را در موزههای آمریکا موجود است: ونوس و مارس (موزهی متروپولیتن)، دو نقاشی نمادی (مجموعه فریک، نیویورک)، خانمی با دخترش (گالری هنر والتر، بالتیمور) و آفرینش حوا (انستیتوی هنر، شیکاگو). از دیگر آثار مشهور اوست: عشای ربانی در عمواس، ازدواج درقانا و هتک عفت ائوروپه. نک: دایرةالمعارف فارسی، 3162 – 3/31631 // 15. الگرگو (El Greco) نقاش متولد در کرت، 1614 – 1541، واپسین و مهمترین هنرمند وابسته به جنبش مَنِریسم (نقاشی، پیکرهسازی و معماری ایتالیایی در فاصله زمان میان اوج رنسانس و باروک) از آثار مشهور اوست: پردهی تثلیث مقدس؛ صعود مریم عذرا به آسمان؛ غسل تعمید مسیح؛ چهرهی کاردینال گوارا؛ ستایش چوپانان و غیره. نک: پاکباز، ص 449 – 448. // 16. کورو (Corot)، ژان باتیست کامی، 1875 – 1796م، نقاش منظرهساز فرانسوی، از مکتب باربیزون. از آثار ارزندهی اوست: کولوسئوم و فوروم، صبح، رقص پریان، زن با مروارید، و کتاب خواندن مختل شده. نک: دایرةالمعارف فارسی، 3301 – 2/3300. // 17. هملت (Hamlet)، درامی در 5 پرده از شکسپیر، که حدود 1601 – 1600 نوشته و به نمایش گذاشته شده است و نیز نام قهرمان آن.// 18. فالستاف (Falstaff) یکی از مشهورترین شخصیتهای کمیک در ادبیات انگلیسی که در پارهای نمایشنامههای شکسپیر (قسمت اول هنری چهارم؛ قسمت دوم هنری چهارم؛ و به ویژه همسران شادکام وینزر) ظاهر شده است. شایان ذکر است که این شخصیت به ویژه در دو نمایشنامه هنری چهارم و همسران شادکام وینزر ظهور نمایانتری یافته است، با این تفاوت که در هنری چهارم طنز رندانه و حکیمانه او غالب است و در همسران شادکام ونیزر لودگی و حماقت وی. درباره این شخصیت، نک :
Boyce, Charles, Dictionary of Shakespear, New York. 1990, pp, 185-186: Laffont – Bompian, Dictionnaire Des Personnages, Paris, 1960, pp 241 – 242.
19. الیزابت (Elizabeth) یا الیزابت تودورو (Elizabeth Tudoro)، معروف به ملکه باکره، 1603 – 1533، ملکه (1603 – 1558) انگلستان؛ آخرین فرمانروای سلسله تودورو. عصر الیزابت، یعنی دورهی 45 ساله سلطنت وی، از درخشانترین ادوار تاریخ انگلستان است. کسانی چون شکسپیر، سپنسر، بیکن، رالی، فروبیشر، دریک و غیره پروردهی این عصراند. // 20. ژوزف جفرسن (1829-) (1905 م Joseph Jefferson) یکی از مشهورترین کمدینهای آمریکایی در سدهی نوزدهم میلادی. // 21. ریب ون وینکل (Rip Van Winkle)، قصهای از واشینگتون ارونیگ (1859 – 1783)، نویسندهی آمریکای، که ابتدا در 1819 در کتاب طرحهای گئوفری کرایول انتشار یافت و پس از آن بارها تجدید چاپ شد. در باب این داستان، نک: فرهنگ آثار مکتوب، به کوشش اسماعیل سعادت و دیگران، تهران، 1380، 3/2310.
ماهنامه علمی – تخصصی اطلاعات حکمت و معرفت، سال دهم، شماره 7، پیاپی 114، مهرماه 1394، ایرانچاپ.
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}