استعداد

نويسنده: محمد علي کريمي نيا
«بهزاد» نقاش بزرگ ايراني، در محيط دبيرستان يك دانش آموز تنبل بود. نه درس مي‌خواند و نه مي‌گذاشت همكلاسي‌هايش درس بخوانند. خار راهي براي خود و ديگران بود. با اين حال، در چهره و قيافة او استعداد ويژه‌اي مشاهده مي‌شد. روزي دبير روانشناس او را به حضور طلبيد. مقداري او را پند و اندرز داد و از عواقب اين طرز درس خواندن او را ترسانيد. به وي گفت: اي پسر! همواره سايه پدر بالاي سرت نيست، مشكلات زندگي فراوان است، اين وضع باعث عقب افتادگي تو مي‌شود! در همين حال كه او سخن مي‌گفت، ناگهان متوجه شد كه دانش آموز جوان، در حالي كه به سخنان او گوش مي‌دهد، با قطعه ذغالي كه از روي زمين برداشته است، عكس مرغي را كه روي شاخه‌هاي پر برگ درختي نشسته است، بر روي زمين نقاشي مي‌كند. دبير هوشمند دريافت كه اين جوان، براي نقاشي آفريده شده، نه براي حلّ معادلات جبري. او هر چه در اين راه رنج ببرد، كمتر سود خواهد برد. وظيفه وجداني خود دانست كه پدر او را از جريان تشخيص خود با خبر سازد. وقتي پدر بهزاد به مدرسه آمد، دبير روانشناس به او گفت: «فرزند شما ذوق سرشاري در هنر نقاشي دارد. اگر او را وادار كنيد كه تغيير رشته دهد، شايد در اين رشته، سرآمد روزگار گردد».
گذشت زمان، درستي گفتار دبير آزموده را اثبات كرد و چيزي نگذشت كه بهزاد جوان، نقاش چيره دست و هنرمند گرديد.[1]

پی نوشت:

[1] . «رمز پيروزي مردان بزرگ»، جعفر سبحاني، 11.

منبع: داستانهاي جوانان