روایت مَقدِسی از زندگی حضرت ابرهیم (ع)
در اخبار آمده است، که چهار تن- دو مؤمن و دو کافر- بر سراسر زمین فرمانروایی یافتهاند و از میان این امت (اسلام) پنجمینی برای ایشان خواهد بود. نخستین آنها نمرود بن کنعان بن کوش بن حام بن نوح است و بعضی گویند
گردآورنده: حبیب الله عباسی
-1-
در اخبار آمده است، (1) که چهار تن- دو مؤمن و دو کافر- بر سراسر زمین فرمانروایی یافتهاند و از میان این امت (اسلام) پنجمینی برای ایشان خواهد بود. نخستین آنها نمرود بن کنعان بن کوش بن حام بن نوح است و بعضی گویند نمرود بن کوش بن سیحاریب بن کنعان بن سام بن نوح، و خدای داناتر است. دومی اژدهاق ماردوش (دو مار) سه دهان و شش چشم است و عرب او را ضحاک میخواند که همان شخص نمرود است و از این روی ضخاک خوانده شده است که وی هنگامی که از شکم مادرش سقوط کرد خندید و مادرش او را در بیابانی بیآب و گیاه افکند و از آن جا که سرنوشت بود پلنگی به شیردادن او پرداخت. بعضی گفتهاند پستان مادرش بریده شده بود و او نمرود را به شیر پلنگ پرورش داد و از این روی نمرود (نمر) خوانده شد و بعضی گفتهاند دومی بخت نصر است و اهل یمن بر آنند که وی تبع بن ملکیکرب است. اما آن دو مؤمن، یکی سلیمان بن داود است و ایرانیان (فرس) بر آنند که وی جمشاد است، و دیگری ذوالقرنین و اختلاف است که آیا ذوالقرنین همان اسکندر رومی است یا دیگری. و شاعر دربارهی ایشان گفته است:آنان بر خاور و باختر زمین فرمانروایی کردند/ و کارها را استوار داشتند و هیچ چیز را رها نکردند.
و بدان که اگر ما بخواهیم ملزم به نقل این اخبار و داستانها- همچنان که هست- شویم و حقیقت و کنه آن را نقل کنیم، نیازمند آن خواهیم شد که روایات را همگی به تفصیل بیاوریم خواه آنها که حق است و خواه آنها که باطل و محال و مجاز است، وانگهی خواننده، جز آنها که ممکن است، بر چیزی دست نخواهد یافت و مقصود از بیان چیزهایی که جایز است و چیزهایی که ممکن است و متوهم است فقط چیزهایی است که مورد اختلاف مردم است و ملحدان با آن مخالفاند و بر جویندگان حق و خواستاران رهنمونی پنهان مانده است و آن چیزهایی است که در کتاب خداوند روشن و آشکارا، آمده و برای هدایت و فایده بردن بس است. آن چه در اخبار صحیح آمده، از نظر ایمان و پذیرش، به منزلهی کتاب است. آن چه غیر از اینها باشد از قبیل آیهای مشکل یا خبری مشتبه، مقصود کشف و حل آن است، با این همه، ما به آوردن بعضی از آنها میپردازیم، زیرا کتاب بر آن نهاده شده و برای آن بنیاد شده و بدان مکتوب گردیده است و خدای توفیقبخش و یاور است.
دانشمندان این فن آوردهاند که او ابراهیم بن تارح بن ناحور بن ساروح بن آغور بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشذ بن سام بن نوح است. گویند چون هنگام ظهور او فرا رسید ستارهشناسان و کاهنان به نمرود آگهی دادند که در این سال فرزندی زاده خواهد شد که نابودی پادشاهی تو بر دست اوست و این امر، ممکن است. چرا که روایت شده که علم نجوم، پیش از آن که نسخ شود، حقیقت داشته و دیگر این که علم غیبی که ویژهی خداوند است و هیچ کس را بر آن آگاهی نیست، چیز دیگری است، غیر از این دو شامل این باب نمیشود. ممکن است که ایشان این موضوع را در بعضی از کتب الاهی یافته باشند چنان که دربارهی پیغمبر به طور مشهور در کتابهای پیشین از او مطالبی آمده است. سپس آن پادشاه دستور داد هر طفلی را که پسر باشد به قتل برسانند از بیم آن که آن چه هراس آن را داشت روی ندهد. وانیله یا ابیونا، مادر ابراهیم، آبستن شد و آبستنی خویش را نهان میداشت تا کودک خویش را زاد و او را در گودالی زیرزمین نهان کرد و نهانی میآمد و او را شیر میداد تا این که او را از شیر بازگرفت. ابراهیم به سن بلوغ رسید. پانزده ساله شد و ریش برآورد. چندان رشد و بالیدن او سریع بود که مسئلهی تولد او در هنگام کشتن اطفال، پنهان میماند. ابراهیم، به میان مردم فرود آمد و به مطالعهی احوال و مذاهب ایشان و پراکندگی آرا و نوع عبادتهاشان پرداخت که چگونه برخی در برابر سنگ عبادت میکردند و بعضی در برابر درخت. آنگاه دربارهی کسی که شایان پرستش است به اندیشه پرداخت چنان که خدای فرماید: «و از این پیش ابراهیم را، رشادی بخشیدیم و از حالش آگاه بودیم» [الأنبیاء: 51] پس اجتهاد و تأمل، او را به آفریدگار و مدبرش راهنمون شد و متوجه ذات او گردید و پرستش خویش را ویژهی او گردانید چنان که خدای گوید: «بدینگونه، ملکوت آسمانها را به ابراهیم نمودیم تا از یقینکنندگان باشد» [الأنعام: 75] آنگاه به چارهگری پرداخت تا بدی راه و رسم و بدگزینی و اعتقاد باطل ایشان را، به بهترین وجهی و بهترین شیوهای بدیشان بنماید، چنان که خدای گوید: «و چون شب بر او سایه گسترد، ستارهای دید و گفت این است پروردگار من» [الأنعام: 76] و این نیرنگی بود که بدیشان میگفت اگر این بت یا این پیکره پروردگار شماست این ستاره در آن بلندی آسمان با آن فروغ و تابش و زیبایی دیدار و دوری از آفات زمین، پروردگار من است و بدین گونه او برای پرستش شایستهتر از دیگران است. به جان خودم سوگند که پرستندگان اجرام آسمانی، از پرستندگان جرمهای زمینی، به هنگام سنجش، عذرشان پذیرفتهتر است. سخنان او در مردم تأثیر کرد و دیدند که او معبود بهتری برگزیده است و شناختش بسی دورتر است و خدای فرماید: «و چون آن ستاره فروشد، گفت من فروشوندگان را دوست نمیدارم» [الأنعام: 76]، چرا که او میدانست طلوع و غروب دو امر عارضی و حادث هستند و حادث و عارض و چیزی که همراه با چیزهای ناپایدار باشد، قابل پرستش نیست، چرا که ناقص است و ناتوان. سپس آنگاه که ما را در نورافشانی دید گفت: این پروردگار من است. ابراهیم بدینگونه نقص اندیشهها و آیینهای ایشان را بدانها مینمود، از رهگذر خبر دادن و با نیرنگ و چارهگری که حجت بالغ را بر ایشان استوار میداشت و مخالفت میکرد و به توحید فرامیخواند و گفت: «من پرستش خویش را ویژهی آن کس کردم که آسمانها و زمین را آفریده و از شرکورزندگان نیستم» [الأنعام: 78]. و از این نظر که دین ابراهیم آیین فطرت و خرد است و در ادراک آن نیازی به شنیدن و خبر نداریم، خداوند همهی پیامبران و رسولان خود را بدان امر کرده تا از آن پیروی کنند. اهل هیچ دیانتی نیستند مگر این که به دین ابراهیم معتقدند و در دعای خود از او یاد میکنند.
گویند آزر، پدرش بتتراش بود و پیرو بتها بود و بت میپرستید و ابراهیم با او جدال کرد چنان که خداوند در قرآن فرموده است: «ای پدر! از چه روی میپرستی چیزی را که نمیبیند و برای تو سودی ندارد» [مریم: 42] تا آخر آیه. آنگاه عیوب خدایان ایشان را آشکار کرد و به بدگویی آنها پرداخت و از مقامشان کاست. ایشان عیدی داشتند که در آن روز بیرون میرفتند و ابراهیم برای این که سوگند خویش را عمل کند از رفتن سرباز زد وقتی نزد او آمدند که به همراه ایشان بیرون رود نگاهی به ستارگان- یعنی علم ستارهشناسی- افکند و قوم از آن علم آگاه بودند و در برابر دلایل این علم تسلیم بودند. گفت: من بیمارم، یعنی چنان میبینم که بیمار خواهم شد و ایشان در مورد هر بیماری، فال بد میزدند. او گفت: من طاعون گرفتهام و ایشان از او رویگردان شدند و رفتند. پس روی به خدایان ایشان کرد و گفت: آیا چیزی نمیخورید، چرا سخن نمیگویید؟ و مقصود از سخن گفتن ایشان این بود که به پردهداران و خدمتگزاران، ناتوانی و سستی خدایان را بنمایاند. «پس آنگاه آن بتان را در هم شکست جز بزرگتر ایشان، تا شاید نزد او بازآیند» [الأنبیاء: 58]، و این نیرنگ او بود تا بدینگونه خطای ایشان را بدیشان بنمایاند و از زبان ایشان اقرار بگیرد که گمراهاند. چون بازگشتند، گفتند: چه کسی این رفتار را با خدایان ما کرده، ای ابراهیم! و او در پاسخ گفت: بزرگ ایشان از سر خشم این کار را کرده تا دیگران را پرستش نکنید. اگر سخن گفتن میتوانند از ایشان بپرسید. این کار اوست. گویند قصدش این بوده که خود را نشان دهد چرا که او این کار را کرده بود و میان ابراهیم و ایشان ماجراها روی داد تا این که گفت: شرمتان باد از آن چه از غیر خدا میپرستید آیا خرد نمیورزید. گفتند: «او را بسوزانید و خدایان خویش را یاری کنید، اگر میکنید» [الأنبیاء: 68]. پس آتشی بزرگ افروختند، و ابراهیم را در آن افکندند و خداوند این آتش را بر او برد و سلام گردانید و او را فرمان داد تا از سرزمین بابل به شام مهاجرت کند و دین خود را نجات دهد.
زادگاه او دهکدهای بود در سواد کوفه که به نام کوثا ربا خوانده میشد. سپس به حران رفت و لوط فرزند برادرش هاران بن آزر نیز به همراه او بود و ساره دختر برادرش هاران، که زیباترین زنان جهان بود، عقیم بود، همراه او بود. بعضی گفتهاند ساره دختر عمویش لوهر بن ناحور بوده است.
وهب معتقد است که دستهای، در روز به آتش افکنده شدن ابراهیم به وی ایمان آوردند از جمله هاران و شعیب و بلعم و با وی مهاجرت کردند. سپس از حران به سوی سرزمین فلسطین مهاجرت کرد و به حدود مصر گذر کرد و فرعون مصر در آن روزگار صاروف بن صاروف برادر ضحاک بود و بعضی گفتهاند که وی غلامی از آن نمرود بن کنعان بود که بر مصر فرمانروایی داشت. میگویند نام وی سنان بن علوان، برادر ضحاک بوده است و او کوشید تا ساره همسر ابراهیم را از وی غصب کند و ابراهیم از وی هراسان شد و گفت که این خواهر من است. قصدش خواهر دینی و تشابه بود. بعضی گفتهاند که این سخن در شمار سه سخنی است که ابراهیم بر زبان رانده و همانها باعث شده است که وی در روز رستاخیز از شفاعت کردن محروم باشد. در حدیث آمده است که ابراهیم سه بار دروغ گفته است که هریک از آنها با اسلام سازگار نیست. نخست سخن او دربارهی ساره که خواهر اوست و دیگر این که گفت من بیمارم و گفتار دیگرش در مورد بتها که بزرگ ایشان آنها را شکست. گویند فرعون پس از آیات و نشانههایی که از خداوند دید ساره را رها کرد و نعمت و مال و کنیزکی که از اسیران جرهم نزد ایشان بود، به ساره داد و بدو گفت: بگیر این اجر توست و آن کنیزک به نام هاجر نامیده شد. در حدیث آمده که پیغمبر فرمود: «هرگاه مصر را گشودید با اهل آن به نیکی رفتار کنید، چرا که ایشان «رحم» و «ذمه» دارند» و مقصودش از رحم جنبهی مادری هاجر بود و مقصود از ذمه جنبهی مادری ماریه. پس ابراهیم به فلسطین برگشت و در آن جا ساکن شد و دامها و نعمتها و غلامان او بسیار شدند و مزرعهی حبرون را خریداری کرد، اما ابراهیم به علت رغبتی که بدیشان داشت به بچهدار شدن میل نداشت. ساره به ابراهیم گفت: میبینم که تو را فرزندی نیست. این کنیزک را بگیرد و با او همخوابه شو شاید فرزندی از او نصیب ما شود. و آن کنیزک به اسماعیل آبستن شد و به او دل بست.
هنگامی که این فرزند را زاد ابراهیم بدو و مادرش هاجر خشنود شد و این کار به سختی رشک ساره را برانگیخت و بر او دشوار آمد. سوگند یاد کرد که سه عضو گرامی پیکر او را خواهم برید و ابراهیم او را فرمان داد تا از تصمیم خویش دست بردارد و دو گوش او را سوراخ کند تا سوگندش راست باشد و چنین کرد.
آنگاه ساره پس از ده سال از تولد اسماعیل به اسحاق آبستن شد و ابراهیم به فرمان خداوند اسماعیل و مادرش را به محلی که جایگاه کعبه است برده بود و ایشان را آن جا نشمین داده بود و اسماعیل کودکی بود، و این کار را برای رهاندن از دست ساره کرده بود، به فرمان خدای.
هنگامی که ساره درگذشت، ابراهیم با زنی از کنعانیان ازدواج کرد که قطورا نام داشت و چهار فرزند برای او زایید و زنی دیگر نیز گرفت که هفت فرزند برای او زاد و فرزندان او سیزده مرد بودند و بنابر آن چه روایت شده عمر اراهیم صد و پنجاه و هفت سال بوده است. وهب معتقد است که وی دویست سال زیسته است و چون ابراهیم درگذشت در مزرعهی حبرون دفن گردید.
-2-
در بعضی اخبار آمده که چون مادر ابراهیم او را در گودالی زیرزمین پنهان کرد، جبرئیل آمد و انگشت ابهام و سبابهی او را در دهانش نهاد تا بمکد و ابراهیم از یکی از آن انگشتان شیر میخورد و از دیگری عسل. از نوف الکالی روایت شده است که آهوی مادهای بود که هرگاه مادرش در شیردادن او تأخیر میکرد او را شیر میداد. بعضی گفتهی خداوند را که «و بدین گونه ملکوت آسمانها را به ابراهیم نمودیم» [الأنعام: 75]، بدینگونه تفسیر کردهاند که وی به آسمانها برده شد تا بدان چه در آنها بود نگریست، و دربارهی انبوهی و بسیاری آتش و جمع هیمهها، گفتهاند که ایشان سالی چند هیزم گرد میکردند و خدای داناست.گویند زنان آبستن نذر میکردند که اگر فرزندشان پسر باشد مقداری هیزم بدانجا ببرند. گویند هیچیک از ستوران بدانجا هیزم حمل نمیکرد مگر استر که خداوند نژادش را عقیم گردانید و به رنج و شکنجهاش افکند. گویند پرستو آب میآورد و بر روی آتش میافشاند خداوند او را نشانهی مهربانی و الفت خانهها گردانید. نیز گویند کلپاسه در آتش میدمید و آن را شعلهور میکرد و خداوند دستور داد تا او را بکشند.
گویند ایشان روزها بود که آتش میافروختند به حدی که پرندگان آسمان میسوختند و حیوانات وحشی و درندگان میگریختند. گویند ابلیس نزد ایشان آمد و ساختن منجنیق را بدیشان آموخت تا آن را ساختند و راست کردند و ابراهیم را با آن در آتش افکندند و خداوند فرمود: «ای آتش بر ابراهیم خنک و سلامت باش» [الأنبیاء: 69]. پس آتشها بر روی زمین سرد شد، چندان که از هیچ پایابی آب نمیشد نوشید، و بعضی گفتهاند چندان بود که حتی آتش دوزخ نیز سرد گردید. گویند اگر خداوند نگفته بود که سرد و سلامت باش، از سردی تمام اعضایش از هم میگسست. اینها اخباری است که در کتاب نیامده است جز این گفتهی خداوند که «سرد و سلامت باش بر ابراهیم» و آن را معجزهای گردانید بر پیامبرش تا شرافت او را آشکار کند و کافرانی را که دربارهی وی نیرنگ ساز کرده بودند از او دور کند.
بعضی که در اسلام عقیدهی خالصی ندارند تصور کردهاند که ابراهیم را در آتش نیفکندند، ولی قصدش را داشتند و دلیل آوردهاند که این امر در کتاب نیامده و گفتهاند که معنی قول خدای به آتش که سرد و سلامت باش، این است که ایشان همداستان شده بودند بر این که او را در آتش افکنند، ولی بعد پشیمان شدند. بعضی دیگر از همانندان چنین کسان معتقدند که ابراهیم ایشان را سحر کرد و بعضی دواها به بدنش مالید تا آتش کارگر نباشد و در کار خود حیله ورزید و این قصه را به بعضی قصههای هندیان کشاندهاند و مشابه آن دانستهاند.
بعضی گفتهاند آتش مثالی است برای اجتماع و همسخن و همداستان شدن ایشان بر زیان او و مجادلهی با وی و سرد و سلامت شدن عبارت است از ناتوان شدن و شگفتی ایشان در برابر دلیلهای او، همانگونه که در مورد عصای موسی و شتر صالح و دیگر معجزات انبیا گفتهاند. پاسخ این سخنان در چندین مورد یاد شد. خلاصهی گفتار این است که ابداع معجزه امری است بیرون از عقل و هرکس بدین نکته اقرار کند لازم است که به معجزات اعتراف کند و کسانی که منکر معجزه هستند به علت این است که منکر حدوث عالماند، اگرچه برخلاف آن تظاهر کنند. گویند آتش را برای ابراهیم در برقوه از سرزین فارس افروختند و گویند اثر خاکستر آن هنوز تا امروز باقی است و بعضی هم گفتهاند که در کوثی ربا بوده است.
گویند نمرود همان کسی است که با ابراهیم در مورد خداوند احتجاج کرد و هم او نخستین کسی است که تاج بر سر نهاد و در بابل قصری را بنیاد نهاد که میگویند هفت هزار پله داشت و بعضی سه هزار و اندکی گفتهاند. و او به آسمان تیر میافکند و تیرش خونآلود بازمیگشت و این پس از آن بود که وی کرکسانی پرورش داده بود و با آنها به آسمان پرواز میکرد. پس خداوند زلزله در پایههای قصر وی افکند و آن را از بنیاد ویران کرد و او در پادشاهی خویش دویست و هفتاد سال زیست و خداوند او را به وسیلهی پشهای هلاک کرد، پشهای به خیشوم او رفت و با گرزی بر سرش میکوفتند تا دماغش از هم پاشیده شد. در روایت واقدی است که وی هفتاد سال پادشاهی کرد. بعضی از اهل تأویل معتقدند که بنای قصر برای رصد کردن ستارگان و شناخت سیر کواکب و طلوعگاههای آنها بوده است و خدای داناتر است.
-3-
او پسر برادر ابراهیم بود و با ابراهیم به شام هجرت کرد و چون ابراهیم در فلسطین سکونت گزید خداوند او را به سرزمین سدوم، کاروما، عمورا و صبوایم که چهار قریه از فلسطین است، در فاصلهی یک شبانهروز راه، مبعوث گردانید، و خشکسال شد و قحطی پیش آمد و قریههای لوط آبادترین و پرحاصلترین قریههای بلاد خداوند بود. غریبان نزد ایشان آمدند تا از میوهها و طعام ایشان بهرهمند شوند و ایشان بودند که سنت زشت راندن مردم را، در بهرهمندی از میوهها و طعامشان، بنیاد گذاشتند. بر این کار ماندند و اصرار کردند و با آنها که در آن جا بودند به کفر خارج شدند و بر بندگان خدا ستم و دشمنی پیشه کردند. لوط ایشان را از این کارها بازداشت و از ایشان خواست تا با دختران ازدواج کنند و و به مردان گرایش نداشته باشند، که این کارها ناپسند و مایهی از میان رفتن نسل است. ایشان سرباز زدند و بدو کافر شدند. در روایت سعید از قتاده از حسن آمده است که گفت: ده خصلت بود که قوم لوط داشتند و مایهی هلاک ایشان گردید: با مردان آمیزش داشتند و با کبوتران بازی میکردند و دف میزدند و کمان گروهه میافکندند و انگشتک میزدند و سرخ میپوشیدند و با دستشان کف میزدند و با لبشان سوت میزدند و شراب میخوردند و ریششان را کوتاه میکردند و شاربها را بلند میکردند. و از جز او روایت کردهاند که در مجلس تیز میدادند و یکی دیگری را در زیر میگرفت و علک میخاییدند و با این همه راهزنی میکردند و مال مردم را غصب میکردند و لوط را استهزا میکردند. هنگامی که خداوند فرشتگان را نزد ابراهیم فرستاد که مژدهی اسحق را بدو دادند، ایشان بدو خبر دادند که مأمورند تا قریههای لوط را ویران کنند. «و چون پیغامگزاران ما برای دادن مژده نزد ابراهیم رفتند بدو گفتند که ما اهل این قریه را هلاک خواهیم کرد» [العنکبوت: 30]، تا آخر آیات که همه دربارهی ایشان و داستان ایشان است.زن لوط مردم را بر میهمانان او آگاه میکرد و از آمدن آنها بدیشان خبر میداد و چون آن رسولان آمدند، آن عجوز مردم را خبر کرد و آن گفتهی خداست که «و چون پیغامگزاران نزد لوط رفتند و از آمدنشان غمگین شد و در کار ایشان درماند و گفت: این روزی بسیار سخت است» [هود: 77]، تا پایان قصه، «و قوم او با شتاب آمدند و از پیش نیز کارهای زشت میکردند» [هود: 78]، تا آن جا که فرماید: «از خدا بترسید و مرا در مورد میهمانانم رسوا مکنید مگر مرد خردمندی میان شما نیست؟» [هود: 78]. قتاده گفته است که نه، به خدا سوگند که اگر یک تن خردمند در میان ایشان بود عذاب نمیشدند. پس آنگاه خداوند زلزله درافکند در سرزمین ایشان و بالای آن را پست کرد و بر ایشان بارانید سنگهایی از گل سخت منظمی که نزد پروردگار است و نشانهگذاری شده بود و خداوند تعالی لوط را فرمان داد تا با دو دخترش رتبا و رعورا به ابراهیم پیوندد. تا آنگاه که خداوند روزش را به سر آورد و دربارهی اوست که امیه بن ابیالصلت گفته است:
سپس لوط، آن یار قوم «سدوم»/ آنگاه که با خردمندی و رهیافتگی بدیشان روی کرد/ و ایشان از میهمانان او کام طلبیدند و گفتند:/ ما تو را از این که اقامت کنی بازداشتهایم/ و آن پیرمرد، دخترانی را که همچون آهوان/ در ریگزارها، رها بودند، بر ایشان نمود/ و آن گروه در خشم شدند و گفتند:/ ای پیر! خواستگاریی که ماش خواهان نیستیم!/ و آن گروه با پیرزنی همداستان شدند/ پیرزنی که خداوند کوشش او را نابود کرد/ و در آن هنگام خداوند عذابی فرستاد/ که زمین را زیر و رو کرد/ و بر ایشان بارانید ریگ و گل/ پارهپاره، به هنگام پرتاب.
-4-
از عبدالرحمن بن زید بن اسلم روایت شده است که گفت در هر قریهای از قریههای لوط صدهزار مرد جنگنده و رزمجوی وجود داشت. گویند که ایشان هرگاه مرتکب فحشایی میشدند چهار درهم به آن شخص مقابل غرامت میپرداختند و این در مورد سدوم نیز امری مشابه یافت و آنها سرباز زدند. گویند ابلیس در صورت پسری نزد ایشان رفت و آنان را به خویش فراخواند و این کار برای ایشان در مورد غریبان به گونهی عادتی درآمد.کلبی معتقد است که جبرئیل بدان جا رفت و بالهایش را در زیر زمین فرو برد و قریه را با خویش برداشت و آن را بالا برد، چندان که اهل آسمان بانگ سگان و آواز خروسان را میشنیدند. آنگاه قریه را واژگون کرد و خداوند سنگپاره بر بازماندگان و مسافران ایشان فرستاد. از محمد بن کعب روایت شده است که آنها که این کار را کردند، هفت تن از ایشان بودند که سرکردهی ایشان مردی بود به نام نمرود. و خدای داناتر است.
-5-
گویند چون رشک و حسادت ساره بر اسماعیل و مادر فزونی یافت، خداوند به ابراهیم فرمان داد تا ایشان را به حرم ببرد و بدو آگاهی داد که عمارت «خانه» بر دست او خواهد بود و سقایت آنجا از آن اسماعیل. ابراهیم آن دو را بدان جا برد و در محلی که امروز کعبه است، ایشان را منزل داد و برای آنان دعا کرد و گفت: «پروردگارا! من فرزند خویش را در درهای ناکشتمند، نزد خانهی حرمت یافتهی تو، سکونت دادم» [ابراهیم: 37]، تا پایان آیه، و من هیچ تردیدی ندارم که کسی هم همراه آنها بوده که ایشان را خدمت و مراعات میکرده است، و ابراهیم خود به شام بازگشت. گویند اسماعیل با پای خویش زمین را پالید تا آب از زیر پایش جوشش کرد. بعضی گویند جبرئیل آمد با پای خویش زد تا آب از آن فوران کرد، سوارانی از قبیلهی جرهم که قصد یمن داشتند، بدانجا آمدند و آن محل را جایگاهی با آب و درخت یافتند و از هاجر پرسیدند که این جا از آن کیست؟ گفت: از آن من است و فرزندان من، پس از من. و ایشان در پیرامون خانه فرود آمدند و آن جا امروز تپهای است سرخ و در محل «حجر»، هاجر جایگاهی دارد.پس اسماعیل در میان جرهم پرورش یافت و به زبان عرب سخن گفت. و از هشتصد بز یک بز سهم بدو دادند. و این اصل مال او بود. هنگامی که بالغ شد، از میان ایشان همسری برگزید. ابراهیم هر سال به عنوان گزاردن عمره و تجدید عهد با اسماعیل بدانجا میرفت. و اسماعیل را دوازده پسر زاد: ثابت، قیدار، اذبل، منشی، مسمع، ماش، ماء، آذر، صهبا، بطور، نبش و قیدما. و مادر ایشان دختر مضاض بن عمر [و] جرهمی بود و جدشان از قحطان، و قحطان پدر همهی یمنیان است. از ثابت و قیدار بود که خداوند عرب را پراکند. چون هاجر درگذشت، اسماعیل او را در حجر به خاک سپرد و چون اسماعیل مرد فرزندانش او را به خاک سپردند، با مادرش در حجر. پس گور آن دو در آن جاست و عمر اسماعیل صد و سی و هفت سال بود و این در ترجمهی تورات نوشته شده است.
-6-
در بعضی اخبار آمده که ابراهیم چون اسماعیل و هاجر را به جایگاه کعبه نهاد و بازگشت، هاجر روی بدو کرد و گفت: ما را به که میسپاری؟ گفت: به خدا. هاجر گفت: خدا ما را بسنده است. و بازگردید و نزد فرزندش اقامت گزید تا آنگاه که آبشان تمام شد و نوشیدنی ایشان منقطع گردید، پس بر صفا بالا رفت تا ببیند آیا کسی یا چشمهای میبیند، و هیچ چیز ندید. خدای خویش را خواند و از او طلب آب کرد و سپس فرود آمد، تا به مروه رسید و همین کار را کرد. سپس آوای جانوران درنده را شنید و هراسان فرزندش گردید. با شتاب بسیار به سوی اسماعیل رفت، دید در میان چشمهای که از زیر ران یا پاشنهی پایش بر جوشیده، دستش با آب بازی میکند. بعضی گفتهاند که جبرئیل آمد و با پای خویش زد تا آب جوشش کرد و در این باره، صفیه دختر عبدالمطلب، گوید:ماییم که برای حاجیان چاه زمزم را حفر کردیم/ تا پیامبر خدای (اسماعیل) در آن جایگاه با حرمت سیراب شود/ و جای پای جبرئیل است که پیوسته آب جریان دارد.
و هاجر آن جا را گود کرد. و روایت شده که اگر آن را دیوار نکرده بود و چشمهای گواران بود. بعضی در این باره گفتهاند:
و هاجر آغاز نهادن آن سنگها بر آن آب کرد/ و اگر آن را رها کرده بود، آبی پیوسته جاری میبود.
بعضی این امر را منکر شدهاند معتقدند که اسماعیل با کوشش و یاری گرفتن از آلت حفر، ساخته است. و گفتهاند ممکن است که آب زود بیرون آمده باشد، چرا که دره ژرف است و آبرفت سیلها. و این از آسانترین کارها و سهلترین آنهاست، اگر اسماعیل آن را حفر کرده باشد یا برای او حفر کرده باشند یا به عنوان معجزه و کرامت، چشمه، خود بر جوشیده باشد. هیچ چیز از اینها در کتاب نیامده و چنان که آوردیم در اخبار نقل شده و خدای داناتر است.
-7-
واقدی گوید ساره اسحاق را در میان عمالیق در شام زاد و ایشان کنعانیاناند و میان او و اسماعیل سی سال فاصله بود. در کتاب ابی حذیفه آمده است که اسماعیل از اسحاق ده سال بزرگتر بوده است و اسحاق با ربقا دختر بوهر ازدواج کرد و عیصو و یعقوب زاده شدند و این دو تأمان بودند. اهل کتاب بر آنند که عیصو در شکم مادرش عصیان کرد، از این روی عیصو نامیده شد و داستان آن چنان بود که وی قبل از یقعوب بیرون آمد و یعقوب در پی او بیرون آمد و عقب (پاشنهی) او را گرفته بود و از این روی یعقوب خوانده شد. این چیزی است که من تأویل و اصلی برای آن نمیبینم مگر این که مثل و تشبیهی باشد و عیصو با بسمه دختر اسماعیل ازدواج کرد و او مردی سرخگون بود و رومیان از او زاده شدند.-8-
گروهی بر آنند که ذبیح اسماعیل است و دلیل آوردهاند که خداوند هنگامی که از داستان ذبیح فارغ شده به داستان اسحاق پرداخته و گفته است: «و مژده دادیم او را به اسحاق پیامبری از بسامانان» [الصافات: 112]. و فرزدق شاعر روایت کرد و گفت که از ابوهریره شنیدم که بر منبر پیامبر میگفت: ذبیح اسماعیل بوده است. بعضی دیگر گفتهاند اسحاق بوده است و از عباس بن عبدالمطلب و عبدالله بن مسعود روایت شده است، و اهل کتاب اختلافی ندارند در این که ذبیح اسحاق است. بعضی برآنند که ابراهیم یک بار اسحاق را و یک بار اسماعیل را به عنوان قربانی به کشتنگاه برد و خدای داناتر است. اختلاف کردهاند که کجا به قربانگاه برد. بیشتر دانشمندان بر اینند که در منا بوده است و معتقدند که ابراهیم و اسحاق در مکه مقیم بودند که ابراهیم در رؤیا دید که گفتند: فرزندت را در این جا قربانی کن. و این امر پس از ساختن خانه بود. از عطاء روایت شده است که گفت: این واقعه در بیتالمقدس بود. در مورد ذبحی که فدا آورده شد اختلاف کردهاند. بیشتر معتقدند که قوچی بوده که هفتاد پاییز در بهشت چریده بوده است. حسن سوگند یاد میکرد که به خدا جز قوچی از نوع قوچهای کوهی، فدا آورده نشد. اختلاف کردهاند در معنی چیزی که به خاطر آن رؤیا به ابراهیم نموده شد. بعضی گفتهاند چون پیرانهسر ابراهیم مژدهی داشتن فرزند شنید نذر کرد که آن را در راه خدا قربانی کند. چون آن پسر، کارآمد شد، خداوند در خواب به او نمایاند که نذر خویش را وفا کن! بعضی گفتهاند در خواب بدو فرمان رسید تا آزموده شود و مردم میزان حسن طاعت او را در برابر پروردگار و فرمانبرداری از اوامر او را بدانند و آگاه شوند از شرف منزلت و بلندی پایگاه او و به او اقتدا کنند در راه جستجوی وسیله و قربت و نزدیکی به خداوند و خدا داناتر است. اما داستان که چگونه بود و چگونه با او سخن گفت و چگونه کارد کند شد به درازا میکشد و امیه آن را در شعر خویش آورده است:و ابراهیم که به نذر خویش وفا کرد/ و صاحب عظمت و بزرگواری بود:/ ای فرزند من تو را نذر خدای کردم شکیبا باش، وجود من فدای تو باد!/ و آن پسر پاسخ داد که هر چیز/ از آن خداوند است، بیهیچ به خود بستنی/ و خداوند گردن او را مسین گرداند/ چرا که او را نابودشدنی یافت/ و در آن هنگام که جامه از تنش بیرون میکرد/ پروردگارش قوچی به جای او قربان آورد/ و گفت: بگیر این را و فرزندت را رها کن! که من این کار را که شمایان میکنید، نخواستهام/ و ای بسا کارها که دلها تاب تصور آن را ندارد/ سرانجام گشایشی در آن هست. و اسحاق صد و هشتاد سال زیست چنان که روایت شده و خدا داناتر است و درست محکمتر.
-9-
خداوندان این فن گویند بیشترین چیزی که پیشینیان اهل کتاب و نیز صاحبان دانش قدیم میگویند- جز آنچه کتاب ما دربارهی آن سخن میگوید و یا خبر صحیحی از پیغمبر به ما رسیده- این است که ابراهیم نمرد تا آنگاه که خداوند اسحاق را بر سرزمین شام و یعقوب را بر سرزمین کنعان و اسماعیل را بر جرهم و لوط را بر سدوم مبعوث کرد. چنان که وهب گوید ممکن است در آن هنگام شعیب نیز بر مدین مبعوث شده باشد، و خدای داناتر است.گویند خالوی یعقوب دو دختر داشت بزرگین به نام لیا و خردین به نام راحیل و یعقوب مدت هفت سال، به عنوان کابین آن دختران، شبانی کرد و چون شب زفاف فرا رسید لیا را نزد او فرستاد و او احساس فریب خوردن کرد. هفت سال دیگر خالوی خویش را خدمت کرد تا راحیل را بدو داد و در آن روزگار جمع میان دو دختر روا بود. از راحیل، یوسف و ابن یامین زاده شدند و از لیا دیگر اسباط. و مجموع اسباط دوازده مرد بودند: روبیل، شمعون، لاوی، یهوذا، یساخر، دان، نفتالی، جاد، اشترقفا، زبالون، یوسف و ابن یامین. گاهی نیز از نام اسباط با نامهای دیگر تعبیه شده است بر خلاف آن چه ما یاد کردیم، و یعقوب صد و هفتاد سال زیست. (2)
پینوشتها:
1. برگرفته از کتاب «البدء و التاریخ» نوشتهی مطهربن طاهر مقدسی (355 هـ).
2. مقدسی، مطهربن طاهر، آفرینش و تاریخ، مقدمه، ترجمه و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: آگه، 1374، صص 438-449.
سعد، عبدالمطلب سعید؛ ( 1393 )، پدر پیامبران در قرآن، ترجمه: دکتر حبیب الله عباسی، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}