زلال قلم – قسمت اول

دل نوشته هایی در ولادت حضرت ابوالفضل(علیه السلام)

دستم را بگیر

مهدی خلیلیان
دلم پیوسته، مستِ توست عباس!
نگاهم پایْ‏بستِ توست عباس!
اگرچه، مَشکِ آب، از دستت افتاد
دو چشم من به دستِ توست عباس!
بگذار باز هم از تو بگویم:
پروانه عشق، بال و پَر می‏افکنْد
با زمزمه‏اش به دل، شرر می‏افکنْد
هنگام که بر خاکِ عطشناک افتاد
آهسته به خیمه‏ها، نظر می‏افکنْد
نَه! بگذار تو را از اول بگویم. قول می‏دهم مانند بنی‏هاشم، دست‏افشان و پای‏کوبان به سراغت بیایم. اما باید دستم را بگیری. سال‏هاست دست‏هایم می‏لرزد؛ هرچند، نوشتارهایم به پشیزی نمی‏ارزد! اضطراب‏هایم در تلفظ نامت، تمام می‏شوند.
برگ‏های دفترم عطر عود و گلاب می‏دهند... .

از کوچه تا خانه

«گلاب بیاورید، اسپند و عود...».
تا می‏روم دنبالِ گلاب، زنی دیگر فریاد برمی‏آوَرَد:
«امیرالمؤمنین علیه‏السلام در مسجد است، یک نفر برود...».
از خانه بیرون می‏روم. می‏دوم... لبخند علی علیه‏السلام ، دلم را آرامش می‏بخشد. مولا و لبخندی چنین فرحزا؟ آن هم بعد از رفتنِ زهرا؟! دوست دارم این همه اشتیاق را زودتر از همه به «امّ‏البنین» بگویم؛ به همه بنی‏هاشم و... اما هرچه می‏دوم، به گَردِ مولا هم نمی‏رسم! «یا اللّه‏» که می‏گوید، صدای صلواتِ زن‏ها و... صحنِ کوچک خانه، پُر می‏شود از هیاهو و غوغا. چشم‏های علی، عشق و اشتیاق را در قابِ نگاه امّ البنین می‏نشاند. و دست‏هایش ماه بنی‏هاشم را به آغوش می‏کشاند؛ تو را می‏گویم!
خداوند را فراوان می‏ستاید. سپس در هلهله شادیِ پنهان و آشکارِ فرشتگان، آوای اذان و اقامه را، فقط برای تو می‏سراید. از خانه که بیرون می‏زنم، اهلِ مدینه هجوم می‏آورند برای دیدنِ ماه؛ همچون خیل فرشتگانِ آسمان، مثل خورشیدِ مهربان.

مرا به خانه‏ات بِبَر

دستم را بگیر... همیشه در آغازِ از تو گفتن، به پایان می‏رسم. یا «باب الحوایج!» بگذار تو را آواز بخوانم:
«اَلسَّلامُ عَلَی العَبّاسِ بْنِ اَمیرالمُؤمِنین المَواسیِ اَخاهُ بِنَفْسِه...».
دستم را بگیر، و دانشم بیاموز؛ ای عین عدالت، تقوا، حکمت و معرفت!
دستم را بگیر، تا تو را آواز بخوانم:
«وَ اِنَّ لِلْعَبّاسِ عِنْدَاللّه‏ِ ـ عَزَّوَجَلَّ ـ مَنْزِلَةً یَغْبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ یَوْمَ القِیامَةِ».
و با تمامِ شهیدان، در حسرتِ رسیدن به مقامت بمانم. دستم را بگیر، تا تنها و تنها، ذره‏ای از مضامینِ آسمانی واپسین نگاهت را بسرایم؛ آن‏گاه که فریادِ «العطشِ» کودکان از خیمه‏ها، چشم‏هایت را به آسمان، پیوند زد و حرفِ دلت بر زبان آمد:
ـ «خدای من! می‏روم؛ باز هم می‏روم، تا مَشکی آب بیاورم».

نگاهت را به آفتاب خواهم گفت

می‏خواهم من هم، همان نگاهِ ناگهان و ناگاه نگاهت را، بر زبان آورم؛ حتی فروغی از آن را... همان نگاهی که با آن، دستم را گرفتی، و... این نیز نشانی از:
... تأثیر آن نگاه، نگاهی که داشتی
داغی که هرگز از دل من، برنداشتی
تنها نگاه، نگاه، نگاهی پُر از سرور
سرشار از امید، وَ از اشتیاق و شور
تنها نگاه، نگاه، نگاهی بلند و ژرف
تنها نگاه، نگاه، نگاهی به رنگی برف...
ناگاه آن نگاه، که با من سخن نگفت
ابری شد و چکید... وَ چیزی به من نگفت!
آن‏گاه، یک نگاه، نگاهی غمین و سرد
آن‏گاه، یک نگاه، نگاهی ز جنسِ درد...
چشمم ولی هنوز به دنبالِ آن نگاه
مبهوت مانده است به خیمه، به شب، به ماه...
می‏دانم دستم را می‏گیری؛ وگرنه حرفی برای گفتن ندارم... هرچند از همان نگاه و لبخندت، جانبازیِ راهت و پیوستن به نگاهت را، آرزو دارم.
ای رازِ رشید!
مضامین عرفانیِ چشمانت را در دلم خواهم نهفت و روزی، نگاهت را به آفتاب خواهم گفت.

آمده بود چراغ خانه باشد، ستاره شد

محبوبه زارع
آمده بود تا کودکان فاطمه علیهاالسلام را کنیزی کند؛ اما مادری کرد. آمده بود تا چراغی هرچند کم‏سو، برای خانه علی علیه‏السلام باشد؛ اما ستاره شد، تا خورشید فاطمی علیهاالسلام را در ذهن‏ها تداعی کرده باشد. گفته بود «مرا به نام فاطمه علیهاالسلام صدا نکن، علی جان! کودکانت غصه می‏خورند!» ام‏البنینش خواندند تا مادر پسرانی باشد که جز شور الهی چیزی در دل نداشتند.

نوزاد ام‏البنین

پاداشِ زنی بدین مقام از معرفت و کمال، چه می‏تواند باشد، جز ام‏البنین شدن؟!
و خداوند بهترین و وفادارترین عشق را در سینه انسانی قرار خواهد داد که او را مادر صدا کند. روز روشنی است امروز! صدای گریه نوزاد، خانه علی علیه‏السلام را پر کرده است و این، یعنی عباس به دنیا آمده. قنداقه آسمانی‏ترین کودک، در دست‏های پدرانه علی علیه‏السلام قرار گرفته و اشک شوق از دیدگان مادر سرازیر است.

شادمانی و گریه

چرا پدر چنین مضطرب و غمگین، دست‏های کودک را می‏نگرد؟! این چه حسی است که بر جان علی علیه‏السلام چنگ می‏زند؟ این چه اندوهی است که چهره عاشق حیدری را به سمت آسیمگی می‏کشاند؟! مادر باید چیزی بپرسد؛ ام‏البنین علیهاالسلام باید بداند چرا از لحظه دیدن نوزاد، پدر به این حال افتاده است؟ چرا اشک از محاسنش سرازیر است؟
«این دست‏ها، روزی در راه برادری حسین علیه‏السلام ، از تن جدا خواهد شد».
باید گریه کند؛ باید ضجه بزند؛ مگر مادر نیست؟ مگر می‏شود عاشق نوزادش نباشد؟! اما لبخند می‏زند. شوقی آسمانی، وجود عاشقش را تسخیر می‏کند: (خداوندا! تو را سپاس که پسرم، فداییِ اربابش حسین علیه‏السلام باشد!)
... و عباس می‏آید؛ بی‏آنکه به خود جسارت برادر خواندنِ حسین علیه‏السلام را بدهد. عباس، می‏آید تا آیین وفا را در عالم بنیان نهد.

عباس می‏آید تا...

می‏آید تا رونق ادب و عشق را به تجلی بکشاند. عباس می‏آید تا نظام سرسپردگی در مسیر حق و عدالت را بنیان نهد و مسیر پویای بیداری را رقم بزند.
می‏آید تا پدر فضایل باشد و اباالفضل بودن را به جهانِ عشق بنمایاند.
یا عمو! دست خودت را به زمین جا مگذاری! آب‏ها را چه کسی جز تو به امضا برساند؟
کربلا! منتشرِ عشق، تویی، هرچه تو کردی عقل، خود را به خطوط تو مبادا برساند!

این بوسه‏ها و گریه‏ها دیگر برای چیست؟

سیدحسین ذاکرزاده
مانده‏ام این بوسه‏ها برای چیست؛ بوسه‏های مکرر؛ آن هم بر فرق و پیشانی و دست!
مانده‏ام چرا امروز، همه حال دیگری دارند؛ هم مولایم علی علیه‏السلام و هم خودم! شاید به‏خاطر این باشد که اولین فرزندم را از نسل آفتاب، به دنیا آورده‏ام؛ شاید برای این باشد که نمی‏خواهم غنچه‏های باغِ زهرا علیهاالسلام ، او را رقیب خود بدانند! اما آنها که از همیشه شادترند؛ حتی تا به حال آنها را این‏قدر خوشحال ندیده‏ام. شاید هم این فرزند نورسیده، علی علیه‏السلام را به یاد گذشته و شکفتن حسن و حسین علیهماالسلام انداخته! اما این بوسه‏ها چه؟ «اسماء» هم نگاه‏های معنی‏داری به ما می‏کند و هرچه می‏کوشد نگاه بارانی‏اش را از من پنهان کند، نمی‏تواند. به یقین این بوسه‏ها علتی دارد. آخر هیچ کار اولیا، بی‏دلیل و نشانه نیست. خدایا! این چه حالی است دیگر؟! به بزرگی‏ات سوگند، خود می‏دانی بیش از خود و کودکم، نگرانِ مولایم هستم؛ آخر نمی‏توانم نمناکی چشمانش را تحمل کنم. خدایا کمکم کن، کمکم کن!

تو دیگر «ام البنین» شده‏ای

دیگر بس است فاطمه جان، گریه نکن. ببین چگونه فرزندان فاطمه علیهاالسلام دارند غمناک، نگاهت می‏کنند! دلت می‏آید شادی تولد برادرشان را با ریزش اشکت تلخ کنی؟! تو که حتی یک‏آن هم راضی نیستی آنها را غمگین ببینی؛ پس بس کن دیگر بی‏بی‏جان.
تو حالا داری ام البنین می‏شوی. مگر نخواسته بودی تو را فاطمه صدا نزنیم؟! مگر نخواسته بودی بچه‏ها تو را کنیز خود بدانند؛ نه در جایگاه مادرشان؟! مگر برای همین اسمت را عوض نکردی؟ پس بس کن دیگر. آری! می‏دانم راضی هستی به رضای خدا، حالت را می‏فهمم. حتی این را هم می‏دانم که به خاطر این واقعه و فدایی شدن فرزندت در راه فرزندان فاطمه و رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بسیار خوشحالی؛ اما دست خودت نیست؛ من هم اگر چنین ماهی را در آغوش خود می‏دیدم، دلم توفانی می‏شد برایش. می‏دانی ام البنین؛ گریه‏های تو مرا یاد بانویم انداخت. حتی همان لحظه که بوسه‏های مولایم را بر دستانِ کودکت و چشمان بارانی‏اش دیدم، همه چیز را فهمیدم؛ چراکه همین اتفاق، در زمان شکفتن حسین علیه‏السلام هم اتفاق افتاد. روزی که او به دنیا آمد و مثل آفتاب در آغوش بانویم، شفیعه محشر، زهرای مرضیه علیهاالسلام همه جا را روشن کرده بود، رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به دیدارش آمد و زمانی که کودک را در آغوش کشید، همچنان زیر گلویش را می‏بوسید و گریه می‏کرد. همه نگران و مضطرب بودیم و بانویم - مثل امروز تو - از همه نگران و مضطرب‏تر، به‏طوری که مروارید اشکش بر گونه جاری بود. آن‏گاه، رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله آنچه از برادرش جبرائیل در مورد آن کودک شنیده بود، برای ما فرمود و همگی تا ساعت‏ها باریدیم.
بی‏بی جان! نگران نباش؛ تو و فرزندت سعادت‏مندید و به واسطه همین واقعه، به مقامی بلند در نزد خداوند خواهید رسید. حالا بیا و این ماهپاره نورس را از شیره جانت سیراب کن! بگذار فدایی حق، هرچه زودتر بزرگ شود، زودباش بی‏بی جان!

تو می‏رسی تا عشق، طلایه‏دار روزهای ما شود

معصومه داوودآبادی
پنجره‏های روشن نگاهت را چشم می‏چرخانم و در این مسیر عزیز، می‏بینمت که شانه به شانه‏های کوه داده‏ای و گیسوان هاشمی‏ات را به بادهای معطر سپرده‏ای.
قامتت، کوچه‏های جوان‏مردی را قیامتی است؛ همچنان‏که ثانیه‏های روز دهم گواهی می‏دهند.
تو می‏رسی؛ با گام‏هایی که آبروی قبیله خورشید است.
رودهای جهان، رو به قبله دستانت، نماز دریا می‏خوانند. فضیلت‏های بی‏شمارت، دهان به دهان می‏چرخد و خاک‏های تشنه معرفت را سیراب می‏کند. تو می‏رسی تا عشق، طلایه‏دار روزهایمان شود.

برادر لحظه‏های سرخ عاشورا

می‏آیی و دیدگان ام البنین، روشنای سپیده‏دمان را به لبخند می‏نشینند. می‏آیی و زمین، تپش‏های قلبت را به مبارک‏باد می‏آید.
نامت، کلید زرین درهای بسته است. تو از دست و زبان بسته ما، قفل می‏تکانی که باب الحوایج‏ات خوانده‏اند. دستانت، لحظه‏های خونین عاشورا را برادری می‏کند.
فرات، شرمسار همیشه چشمان تو است که هنوز این‏چنین سرخ، دقایق خویش را مویه می‏کند.
می‏آیی و شمشیرهای گستاخ، تکه تکه می‏شوند. آمدنت، فجری است بی‏غروب.
نگاه کن، چگونه بر بیرق‏های عاشق، حک شده‏ای؟!...

خوش آمدی، عباس!

خوش آمدی، ای که نامت مشک‏های تشنه را بی‏تاب‏تر می‏کند و خیمه‏های عطش، پایمردی‏ات را قرن‏هاست به ستایش نشسته‏اند! تو را که می‏گویم، اُبهتی علوی، مویرگ‏های جانم را می‏لرزاند.
صدایت می‏زنم؛ آن‏چنان‏که خاک و باد و آب و آتش، شبانه‏روز به جست‏وجوی تواند.
یا عباس! زمین بی‏تو گویی مچاله در حصار خویش است! یادت، تا آسمان‏های فضیلت و عشق بلندم می‏کند و من، سرخوش از لمحه مقدست، در شکوهی بی‏بدیل، غوطه می‏خورم. بر آستان شریفت، پرندگان ارادتم را به پرواز می‏خوانم و قدم‏های ارجمندت را بر دیده می‏گذارم.
منبع:برگزیده از ماه نامه های ادبی