نویسنده: سمانه حجار پور خلج (1)
منبع:راسخون




 

حسن بن محمد بن بزرگ امید معروف به حسن علی ذکره السلام

حسن بن محمد، در سال پانصد و بیست هجرى متولد شد. وی از سنین کم، به تحصیل علوم مذاهب پیشین علاقه داشت و در این زمینه بسیار تلاش می‌کرد. وی که در بلاغت و سخنوری، همانند حسن صباح بود؛ همچون او افراد بسیاری را شیفته‌ی خود ساخت و در همین احوال بود که دعوی امامت نمود. پدرش کیا محمد، چون از این مسأله آگاه شد، این امر را انکار کرده و گفت ما تنها داعیان امام هستیم نه خود امام و هر کس معتقد است که پسرم حسن امام است، کافر و بی دین است. وی برای جلوگیری از ترویج اعتقاد الموتیان به امامت پسرش، معتقدان این عقیده را به سختی مجازات نمود و به ناگاه دویست و پنجاه نفر را در الموت به قتل رسانید و مابقی را نیز اخراج نمود. حسن نیز وقتی شدت سختگیری پدر را در این باره مشاهده کرد، به نفی امامت از خود و لعن جماعتى كه او را امام موعود مى‏ دانستند پرداخت و در این باره چندین فصل نگارش نمود؛ اما او در باطن به همان عقیده‌ی خود ثابت ‏قدم ‏بود تا آن که پدرش وفات یافت. الموتیان که به امامت وی اعتقاد داشتند، به متابعت تام از وی پرداخته و حكم او را حكم خدا و رسول مى‏دانستند. حسن بر خلاف پدرانش، پیروانش را از ارتكاب گناهان منع نمى‏كرد، بلكه در این باره به ایشان آزادی داده بود. پیرو همین مسأله بود که او شروع به ابطال رسوم شرع و قواعد اسلام نمود. حسن در هفدهم ماه رمضان سال پانصد و پنجاه و نه هجری، دستور داد تا همه‌ی اسماعیلیان در الموت حاضر شوند. وی در میان جمعیت، منبرى نصب نمود و چهار علم بزرگ به چهار رنگ سفید و سرخ و زرد و سبز بر چهار كنج منبر برپا كرد و خود به بالای منبر رفت و به سمت قبله ایستاد و چنان والنمود کرد که گویا الهامی به وی رسیده و فردی در غیب با او سخن می‌گوید. وی سپس از زبان فرد موهوم خویش، سخنانی بلیغ در بیان رسوم و اعتقادات ایراد نمود و خطبه‏اى در كمال فصاحت و بلاغت به زبان عربى خواند و یک نفر را در پایین منبر گذاشته بود تا عبارات عربی وی را به فارسی ترجمه کند و به مردم بازگوید. مضمون خطبه این بود که حسن بن محمّد بن بزرگ امید، خلیفه و داعى و حجت خداوند است و همگان باید در امور دینى و دنیوی مطیع و تابع او باشند. وی در آخر خطبه اعلام کرد که آگاه باشید که بار تكالیف شرعیه از شما برداشته شده است. حسن در میانه‌ی ماه رمضان، از منبر فرود آمده و نماز عید خواند و روزه‌ی خود را گشود و اعلام کرد که امروز عید قیامت است! از آن روز ملاحده، هفدهم ماه رمضان را عید قیامت می‌خوانند.
پس از این امر قبیح حسن، در ولایت قهستان و رود بار، رسوم الحادی آشكار شد و لفظ ملاحده از آن روز بر اسماعیلیه اطلاق گردید و برخی از افراد و حاکمان سابق اسماعیلیه که به رعایت شرع مقدس پایبند بودند، در میان اسماعیلیه بد نام شدند.
حسن در نامه هایی كه به اطراف و اكناف ولایت خود مى‏فرستاد، گاهى به كنایه و گاهى به تصریح خود را از اولاد نزار بن مستنصر و خلیفه‌ی خدا بر زمین می‌دانست. در باب جعل نسب حسن روایاتی مطرح است از جمله این که، قاضى ابو الحسن صفدى کودکی از فرزندان نزار بن مستنصر را از مصر به الموت آورده بودو آن کودک پس از بلوغ با زن محمّد بن بزرگ امید مباشرت نمود و آن زن از نطفه‌ی امام حامله شد و حسن على ذكره السّلام متولد گردید. (تتوی، ج5،1382: 3203-3206) جوینی داستان انتساب حسن به نزار را این گونه می‌آورد که فردی از مصر كه او را قاضى ابو الحسن صعیدى می‌نامیدند و از نزدیكان و ثقات مستنصر بود، در سال چهارصد و هشتاد و هشت هجری، یعنی یک سال پس از مرگ مستنصر، به الموت و به نزد حسن صبّاح آمد و و حسن صبّاح در تعظیم و توقیر او تأكید و مبالغه می‌نمود و قاضی شش ماه در قلعه بود و سپس به مصر بازگشت. قاضی، پسر زاده‏اى را که از آن نزار بود، در اختفا به الموت آورد و از این ماجرا جز حسن صباح کسی مطلع نبود. این کودک در روستایی اطراف الموت نگهداری می‌شد تا این که جایگاه امر امامت از مصر به ولایت دیلم منتقل گشت. آن کودک که بزرگ شده بود و یا به قولی پسر وی، با زن محمّد بزرگ امید همبستر شد و زن از امام ، حسن را حامله شد و همگان پنداشتند که این پسر کیا محمد است.
ملاحظه می‌شود که هر دو داستان عنوان شده، دلالت بر ولادت نامشروع حسن دارد و کسی که چنین ولادتی داشته، چگونه می‌توانسته مورد تأیید مسلمانان باشد چه برسد به آن که بخواهد مقام خلیفه اللهی داشته باشد. گویا اسماعیلیه تنها در پی توجیه این نسب بوده اند و توجهی به تقدس مطلب و پیام داستان خویش نداشته اند.
در روایتی دیگر که مشروع تر است، آمده که فرزند متولد شده از این امام زاده‌ی نزاری که پنهانی می‌زیسته است ، توسط زنی با فرزند کیا محمد که به تازگی متولد گشته بوده، جا به جا می‌شود تا امامت به امام و جانشین برحق یعنی همان حسن علی ذکره السلام برسد. جوینی براشفته از این روایت چنین می‌گوید: " این وجه خود به وجهى از روایت اوّلین رسواترست كه زنى بیگانه در سراى پادشاهى شود و در حوالى طفل پادشاه هیچ خلق نباشد تا او طفلى بیگانه را به‏جاى پادشاه‏زاده بنهد و پادشاه‏زاده را ببرد كه كسى را وقوف نیفتد و بعد از آن پدر و مادر و دایگان و خدم و پرستاران هیچ‏كس تفاوت صورت طفل بیگانه از طفل خود باز نشناسد".
ملاحده به روش فلاسفه، عالم را قدیم می‌دانستند و زمان را نامتناهى و معاد و بهشت و دوزخ را به وجوه روحانی تأویل می‌كرده‏اند. بنابراین اساس، قیامت زمانی است كه مردم به خدا برسند و باطن ها و حقایق مردم ظاهر گردد و اعمال شریعت برداشته شود. طبق این قاعده، تكالیف شرعى از مردم برداشته می‌شود چرا که همه باید متوجه خدا باشند نه این که به عبادات بپردازند! به اعتقا ایشان، اگر در شریعت تعیین شده بود که در شبانه ‏روز، پنج نوبت باید نماز خواند، آن تكلیف ظاهری بود؛ اکنون که قیامت شده است باید دل دائما با خدا و متوجه او باشد كه نماز حقیقى اینست. بر طبق این قیاس، همه‌ی اركان شریعت و رسوم اسلام تأویل می‌شود و نیازی به تظاهر به آن نیست و حلال و حرام برداشته می‌شود و عبادت روحانی و معنوی می‌گردد. به گفته‌ی حسن، هم چنان که در دوره‌ای که شریعت به ظاهر بود، اگر کسی آن را انجام نمی‌داد مستوجب عقوبت می‌شد، اکنون نیز که شریعت به قیامت رسیده است؛ اگر کسی به عبادت جسمانی و ظاهری بپردازد، بیشتر شایسته‌ی عذاب و سنگسار است. در این میان، غالیانی نیز پیدا شده و به مقام امامت کفایت نکردند و به امامان خود، نسبت الوهیت دادند.
در اثر این بدعت ها و ضلالت هاف عده‌ای که هنوز موافق اسلام راستین بودند، از میان الموتیان کوچ کرده و به ویژه از سمت قهستان به سوی خراسان شتافتند. عده‌ای نیز که توان سفر نداشتند، یا ننگ بدنامی را بر خود خریدند و مطرود گشتند و یا در پنهان به انجام امور شرعیه می‌پرداختند.از جمله کسانی که هنوز بر شرع و دیانت پایبند بود، برادر زن حسن به نام حسن نامور یا نام آور و از بقایاى آل بویه و از ولایت دیلمان بود. او که دیگر تاب تحمل فساد پروری و ترویج کفر و الحاد حسن را نداشت، در ششم ربیع الاوّل سال پانصد و شصت و یک هجری، در قلعه‌ی لمسر، حسن را با خنجری مجروح ساخت و وی بر اثر همین جراحت درگذشت.

نورالدین محمد بن حسن

نورالدین محمد در سن نوزده سالگی جانشین پدر گشت و پس از قدرت گیری، حسن نامور را با تمامی نزدیکان وی، از مرد و زن و كودك، كه همگی بقایاى آل بویه بودند، را به سختی قتل عام کرد.
محمّد نیز ادعای قیامت را مطرح کرد و ادامه داد و در مبالغت در این امر از پدرش نیز پیشی گرفت. وی با آن که از علم و دانش حقیقی عاری بود، ادعای حکمت و فلسفه داشت و در این باره مطلب می‌نگاشت.
مدت حکومت الحادی وی، چهل و شش سال به طول انجامید و در این مدت،ملاحده خون‏هاى ناحق بسیاری را ریختند و آشوب و فساد بر پا کردند و به غارتگری پرداختند. پسر نورالدین، با نام جلال الدین حسن، با افکار پدرش مخالف بود و وی را انکار می‌نمود و به خاطر همینف میان پدر و پسر، اختلاف و عداوت وجود داشت تا این که نورالدین محمد در سال ششصد و هفت هجری، وفات یافت و برخی گفته اند که مرگ وی بر اثر خوردن زهر بوده است. (جوینی، 1385: 757-762) خواندمیر به نقل از روضه الصفا بیان می‌دارد که امام فخر رازی، در ایام نورالدین محمد، در ری ساکن بود و مجالس درس داشت. از قول برخی حاسدان وی، شایع شد که فخر رازی نیز دعوت ملاحده را پذیرفته است و بر سلوک ایشان عمل می‌کند. چون خبر به فخر رازی رسید، براشفته شد و بر منبر رفت و زبان به طعن و لعن الموتیان گشاد. چون خبر به گوش محمد بن حسن رسید، یکی از فدائیان خود را به رسالت به نزد فخر رازی فرستاد. آن فدایی، خود را در قالب یکی از طلاب امام فخر جا زد و ملازمت او می‌نمود تا این که روزی وی را تنها یافت. او در خانه را ببست و خنجرى برکشید و بر سینه‌ی فخرالدین نشست. فخر رازی گفت که چرا قصد جان من کرده ای؟ گفت زیرا تو بر منابر، اسماعیلیه را لعن کرده ای. فخرالدین در مقام عجز، اظهار توبه و پشیمانی نمود و قول داد که دیگر اسماعیلیه را لعنت نکند. آن گاه فدایی وی را رها کرده و گفت: من مأمور به كشتن شما نبودم و الا کوتاهی نمی‌کردم. اكنون بدانید كه مولانا یعنى محمد بن حسن، شما را سلام می رساند و می گوید كه به قلعه تشریف بیاورید تا ما تابع شما گردیم. ما از سخنى كه عوام می‌گویند ترسی نداریم اما از سخنان امثال شما دانشمندان هراسانیم که بر جان مردم می‌نشیند. امام فخر الدین گفت آمدن من به قلعه امکان پذیر نیست اما عهد می‌کنم که از این به بعد کاری که خلاف رضایت اسماعیلیه باشد، انجام ندهم. آن گاه فدایی، مبلغ سیصد و شصت مثقال طلا نزد امام فخر الدین نهاده و گفت این حقوق یک سال شماست و هر ساله بر جریان می‌باشد. گفته شده که از آن به بعد، امام فخرالدین، در مجالس درس خود، جانب اسماعیلیه را مرعی می‌داشت و از لعن و بدگویی آنان پرهیز می‌کرد. (خواند میر، ج2، 1380: 474-475)

جلال الدین حسن معروف به نو مسلمان

قبل از ذکر دوره‌ی جلال الدین حسن، در این جا بیان نکته‌ای حائز اهمیت است و آن این که با توجه به مطالب عنوان شده توسط خواجه رشیدالدین فضل الله، می‌توان علت و پیش زمینه‌ی اعلام قیامت توسط حسن ذکره السلام و پسرش را، حضور مزدکیان و مانویان دانست. او می‌گوید در ماه رمضان سال پانصد و سی وشش هجری، قومى از مزدكیان که خود را پارسیان می‌خواندند و اصل دین خود را از مانی در زمان شاپور ساسانی گرفته بودند؛ ظهور کردند. به نقل او، مانی کسی بود که شریعت ادیان مختلف را ممزوج کرده و اعتقاداتی نو آورده بود. از نظر مانی، آدمیان همه چون یك تن بودند و بدین قیاس، مال و فرزند و زن مردم بر یکدیگر مباح بوده است. مانویان و مزدکیان هم چنان پا بر جا بودند و با ظهور هر آیینی تابع آن می‌شدند در حالی که در خفا به اعتقادات خود پایبند بودند. این پارسیان با ظهور اسماعیلیه نیز، به مذهب آنان گرویدند و ریاست ایشان را دهخدا كیخسرو و سپس پسرانش، ابوالعلاء و یوسف عهده دار بودند. آنان پس از رسیدن به مال و مکنت، بنای مخالفت با اسماعیلیه را نهادند و نصیحت دیگران در ایشان کارگر نیفتاد. پس از فوت حسن صباح، شخصی به نام بدیل، در آذربایجان، مردم را به دین پارسیان دعوت نمود و گفت که پارسیان برحق هستند و اسماعیلیه مردمى ظاهرى‏اند و باطن امر این است كه ابوالعلاء و یوسف هم چون محمد و على "علیهما السلام"‏ هستند و محمد و على و سلمان هر سه خدا هستند و هر بار در یك شخص ظهور می‌كنند. ناموس شریعت براى ظاهریان است و حلال و حرامی وجود ندارد پس باید اقامه‌ی نماز و روزه را ترك نمود. ابوالعلاء اعلام کرد که تمام حرام ها حلال است و زنان همانند آب خانه‏ هستند كه هر تشنه‏اى مجاز به خوردن آن است و دختران بر پدر و برادر حلال‏اند! در نهایت دوزخ و بهشت در همین جاست. پس از اعلان این اباطیل، ابوالعلاء و یوسف در سال پانصد و سی و هفت هجری، دستگیر شده و به قتل رسیدند و جسد هر دو در آتش سوزانده شد و پیروان ایشان در هر جا یافت می‌شدند، کشته گشتند. (ر.ک همدانی، 1381: 120-122) کمی دقت نظر در مطالب عنوان شده، ما را متوجه می‌سازد که حسن ذکره السلام که در محیط ظهور این عقاید، نوجوانی خود را سپری کرده بود، با تأسی از این اعتقادات، اعلام قیامت نمود و عقایدی مشابه این عقاید را بیان و ترویج نمود تا با آوردن آیینی جدید، از سخت گیری‌های پدرانش در شریعت بکاهد و بتواند از این طریق، پیروان بیشتری را جذب نماید.
جلال الدین حسن در سال پانصد و پنجاه و دو هجری، متولد گشت و با وجود تعدد پسران نور الدین محمد، به علت بزرگتر بودن وی، در میان برادرانش، حکومت از آن او گردید. علت لقب نومسلمان، برای جلال الدین، اعلام پایان قیامت توسط وی و روی آوردن به شرع شریف بود. جلال الدین که بازخورد ناموفق اعلام قیامت را توسط جد و پدرش دیده بود، از بیان این مسأله روی برتافت و سعی کرد با متشرع جلوه دادن خویش، محبوبیت اسماعیلیه را دوباره باز گرداند. وی بر خلاف پدرانش، در برپایی قواعد شریعت، بسیار سعى و اهتمام می‌نمود و الموتیانی را که مرتکب منکرات می‌شدند، مورد شکنجه قرار می‌داد. وی دوباره رسوم نماز جمعه و جماعت را برپا کرد و در هرقصبه از قصبات ولایت رودبار، حمام و مسجدى بنا نهاد. جلال الدین فرستادگانش را به نزد خلیفه‌ی عباسی و نیز سلطان محمد خوارزمشاه و دیگر ملوك اسلام فرستاده و آنان را از حسن اعتقاد خویش خبر داد. خلفا و سلاطین هم، او را در این امر تصدیق نموده و ابواب مكاتبات و مراسلات با اسماعیلیه را مجددا مفتوح ساختند و ائمه‌ی دین و علماء شریعت، درباره‌ی صحت اسلام او فتوی نوشته و به درستی مذهب او، اذعان نمودند و او را جلال الدین حسن نومسلمان خواندند. جلال الدین حسن نیز در مجلسی در حضور فقها و مفتیان قزوین، آباء و اجداد خود را لعن كرده و آثار و تصنیفات حسن صباح را كه مشتمل بر فروع و اصول مذهب اسماعیلیه بود، سوزانید. بعد از وقوع این حركت، آن جماعت هم به جلال الدین حسن، معتقد شده و به كمال دیانتش اعتراف نمودند. جلال الدین حسن، پس از استحکام مشروعیت خویش در بلاد اسلامی، به همراه مادرش عازم حج گردید و در بغداد، خلیفه‌ی عباسی وی را اعزاز نمود و رایت جلال الدین حسن را بر علم سلطان محمد خوارزمشاه تقدم داد. سرانجام حسن نو مسلمان، پس از یازده سال و نیم حکومت، در ماه رمضان سال ششصد و هجده هجری، بر اثر بیماری اسهال، عازم دیار باقی گردید و پسرش علاء الدین، جانشین وی گشت.

علاء الدین محمد بن جلال الدین حسن‏

مادر علاء الدین محمد، دختر یکی از حکام گیلان بود و برای همین نفوذ و قدرت داشت. علاءالدین در سن نه سالگى، به حکومت رسید و عده‌ی بسیاری را به تهمت آن كه به جلال الدین حسن زهر داده‏اند، از میان برداشت. وی شیوه‌ی ناپسند و ناستوده‌ی اجداد خویش را، در پیش گرفته و مسلک پدرش را انكار نمود و بار دیگر در ولایت رودبار و قهستان، فسق و فساد و زندقه و الحاد آشكار گشت و قواعد و مبانى مسلمانى روى به انهدام نهاد. پس از گذشت پنج سال از حكومت علاء الدین به همین منوال، او بدون ‏مشورت با طبیب خود، حجامت نمود و بر اثر همین خون بسیاری از او خارج شد و سبب شد که روان وی بیمار گشته و به مالیخولیا دچار شود. در این زمان کسی جرأت خوراندن دارو به وی نداشت و هركس سخنى از مهمات حکومتی به عرض او می‌رسانید كه موافق طبعش نبود، فوران به قتل آن شخص دستور می‌داد. برای همین مسائل ولایات را از وى پنهان می‌کردندو سخنی به او نمی‌گفتند. در زمان علاءالدین محمد، ناصر الدین محتشم حاكم قهستان که اخلاق ناصرى‏ از تصنیفات اوست، خواجه نصیر الدین محمد طوسى را با اکراه به قلعه‌ی الموت فرستاد و خواجه تا ایام استیلاء هلاكو خان مغول بر قلاع اسماعیلیه، در آن جا محصور بود. از جمله علمای روزگار علاءالدین محمد، شیخ جمال الدین كیلى در قزوین بود که به ارشاد خلایق اشتغال داشت و علاءالدین نسبت به او بسیار ارادت داشت و هر ساله مبلغ پانصد دینار زر سرخ به رسم نذر به نزد شیخ جمال الدین می فرستاد. ارادت علاءالدین به شیخ جمال الدین به حدی بود که روزى در هنگام مستى، شخصى نامه‌ای از شیخ به دست او داد. علاءالدین خشمگین شده و دستور داد تا آن شخص را صد چوب زدند و گفت اى شقى جاهل! چرا در زمان مستى من، نامه‌ی شیخ را به دست من می‌دهی؟ تو باید صبر می‌کردی تا من هشیار شده به حمام می‌رفتم و غسل طهارت به جا می‌آوردم و سپس نامه را به من می‌دادی. علاءالدین همواره بر سر مردم قزوین منت می‌نهاد و می گفت که اگر حضرت شیخ در این ناحیه نبود، خاك قزوین را در توبره كرده و به الموت می بردم.
علاء الدین در ابتدای کار خود، پسرش ركن الدین خورشاه را به ولایت عهدی معین گردانید ولی در اواخر به علت رنجش از رکن الدین، این ولایتعهدی را نقض کرد و پسر دیگرش را ولیعهد خواند؛ اما اسماعیلیه به این سخن وی التفاتی نكردند و گفتند اعتبار با نص اول است. از این رو میان پدر و پسر، اختلاف رخ داد و ركن الدین از علاءالدین هراسان گردید و حسن مازندرانی را بر آن داشت كه پدرش را به قتل برساند. حسن مازندرانى پیرمردى مسلمان بود و اعتقادات علاءالدین را باور نداشت، ولی مورد محبت علاءالدین بود. وی بنا به خواسته‌ی رکن الدین، در پی فرصتی برای کشتن علاءالدین بود تا آن که روزی علاء الدین در اثر شرب خمر، در اتاقکی نزدیک اصطبل گوسفندان به خواب رفت و در نیمه شب تبرى بر گردن او زدند و وی را در سال ششصد و پنجاه و سه هجری، پس از سی و پنج سال حکومت،به دیار آخرت فرستادند. (خواندمیر، ج2، 1380: 475-476)
در این زمان در جهان اسلام، حوادث مهمی در حال وقوع بود. مغولان که در پی بسط قلمرو خود در تمام قاره‌ی آسیا بودند، با دو قدرت بزرگ رو به رو گشتند.از یك طرف در تمام قهستان و رودبار و دره‏هاى جنوبى رشته کوه البرز، فدائیان اسماعیلى قلاع مستحكمى داشتند که دسترسی به ایشان دشوار بود. از طرف دیگر خلافت عباسیان در بغداد پا پا بر جا بود و با این كه خلیفه هیچ‏گونه اقتدار و اعتبارى نداشت، صاحب‏ نفوذ روحانى شدیدی در میان مسلمانان بود و می‌توانست با صدور حکمی، مسلمانان را به جنبش درآورد. در این میان، اسماعیلیه با سایر مسلمین دشمنی می‌کردند و هركس را كه قدرتى پیدا مى‏كرد، به‏وسیله‌ی فدائیان خود، به قتل مى‏رساندند و سراسر ممالك اسلامى مشرق را دچار وحشت كرده بودند. بنابر این مغولان، در صدد برآمدند كه اسماعیلیه را از میان بردارند و آخرین ممالك اسلامى قسمت غربى آسیا را نیز تسخیر كنند. در این بین، مسلمان هاى رعیت مغول كه از ظلم و جور ملاحده به جان آمده بودند، مغولان را در لشكركشى به ایران و برانداختن بنیاد قلاع اسماعیلیه تحریک می‌نمودند.
مركز عمده اسماعیلیه، كوه‏هاى ولایت طالقان و رودبار الموت بود و در این حدود قریب پنجاه قلعه‌ی مستحكم وجود داشت که همگی تحت تصرف اسماعیلیه بود. مشهورترین این قلاع، الموت ‏و میمون دژ و لنبه‏ سر بود که الموت به نوعی پایتخت اسماعیلیان محسوب می‌شد. اسماعیلیان در ولایت قومس یعنی سمنان و دامغان کنونی و قهستان نیز قلاع استواری داشتند که اداره‌ی آن ها با شخصی با عنوان محتشم بود. بیشترین کسانی که در معرض حمله‌ی الموتیان قرار داشتند، اهالی قزوین بودند چرا که رودبار الموت، تا شهر قزوین، شش فرسخ فاصله داشت و مردم قزوین هم در مذهب سنت خویش، متعصب بودند. منازعات و غارت گری‌های اسماعیلیان در قزوین ادامه داشت تا این که، شمس الدین، قاضى قزوین به نزد منگو قاآن رفت و تظلم خواهی نمود و براى تخریب قلاع اسماعیلیه، کمک طلبید. در این زمان، اسماعیلیه، بر خلاف تعهد فرمان پذیری جلال الدین حسن از خان مغول، از جاده‌ی فرمان‏ بردارى منحرف گردیده و در یكى از حملاتى كه مغول به قلاع ایشان كرده بودند، یکی از سران آن قوم را به قتل رسانده بودند.
با این اوضاع، خان مغول، منگو قاآن، برادرش هولاکو خان را که بیش از سى و شش سال نداشت، مأمور دفع اسماعیلیه و سرنگونی خلافت عباسی نموده و مقرر كرد كه جورماغون و بایجو و امیرارغون، تحت فرمان او باشند. هولاکو كه مادر و همسرش، مسیحی بودند، با لشكریانى كه اكثرشان شامل طوایف عیسوى مغول می‌شدند، در اواخر سال ششصد و پنجاه و یک هجری، به طرف ایران حركت نمود. وی یكى از امراى عیسوى خویش به نام كیتو بوقا را با دوازده هزار نفر، روانه‌ی ناحیه‌ی قهستان و رودبار كرد. كیتو بوقا در قهستان، به خراب كردن قلاع اسماعیلیه مشغول شد و بعضى از آن دژها را گشود. سپس به طرف دامغان حركت كرده و یكى از قلاع مستحكم اسماعیلیان به نام گرد كوه یا دژ گنبدان را كه تا دامغان سه فرسخ فاصله داشت، محصور نمود و امر داد تا در اطراف آن خندق كندند. سپس عده‌ای از لشکریان خود را در آن جا گذاشته و خود عازم تسخیر قلاع رودبار و طارم گشت.
الموتیان گرد كوه، بر مغولان شبیخون زده و عده‌ی بسیاری را کشتند و لشكریان كیتو بوقا، به گشودن گردكوه توفیق نیافتند. ریاست و پادشاهى اسماعیلیه در این تاریخ با علاء الدین محمد بود كه كفایت و دیانت پا برجایى نداشت و بیشتر ایام را به فساد و مستى مى‏گذراند. پسر او ركن الدین خورشاه كه چندان از حركات پدر خرسند نبود، اقدام به قتل او نمود و خود به جای پدر، پیشواى كل ملاحده ایران و شام گردید. (اقبال آشتیانی، 1384: 171-174)

رکن الدین حسن خورشاه داعى هشتم‏ اسماعیلیان نزاری

رکن الدین پس از رسیدن به حکومت، از سوی خانواده اش، همواره مورد اتهام و سرزنش برای قتل پدرش بود. او پس از قدرت گیری، لشكرى را كه پدرش به قصد تصرف رودبار تعیین کرده بود، راهی نمود تا آن قلعه را قتل و تاراج كردند. وی سپس به افشاى حالات و افعال خلاف شرع پدرش و به تمام ولایت هاى تحت حکومت خود، فرمان داد که طریق مسلمانى بورزید و راه ها را ایمن نمایید.
خورشاه فرستاده‌ای به نزد یسورنویان به همدان فرستاد و اعلام مرافقت و مصالحت نمود. یسورنویان جواب فرستاد كه موکب هولاكو خان نزدیك است. صلاح در آن است كه خود به نزد وی رفته و اعلام خدمت و متابعت نمایی. رکن الدین نیز برادر خود به نام شهنشاه را با سپاهی به همراهی یسورنویان فرستاد تا به استقبال از هولاکو بروند. هلاکونیز شهنشاه را پذیرفت و در اواخر جمادى الثانی سال ششصد و پنجاه و سه هجری، پیکی به نزد خورشاه فرستاد که چون برادرت را به استمالت به نزد من فرستادی و انقیاد ایلى و بندگى نمودی، گناه هاى پدرت را بخشیدیم. پس از تو نیز گناهی صادر نشود. تو باید قلعه‌های خود را خراب کنی و به اطاعت ما درآیی و خود شخصا به نزد ما بیایی.
ركن الدّین نیز به صوابدید خواجه نصیر الدین طوسی، چندین قلعه را تخریب نمود و درهاى الموت و همایون دژ و لمسر را باز گذاشت و برخی از کنگره ها را ویران کرد و براى آمدن به حضور هولاکو، یك سال مهلت خواست. وقتی که هولاکو خان متوجه شد كه خورشاه مهلت بیهوده خواسته و قصد تسلیم شدن ندارد، از سمت بسطام به قصد خورشاه راهی شد و كیتو بوقا را از راه سمنان و دسته‏اى دیگر از لشکرش را از طرف مازندران به طرف قلاع ملاحده راهی نمود. هولاکو در اواخر رمضان سال ششصد و پنجاه و چهار هجری، بر معابر سخت بین رودبار و طالقان دست یافت و قلعه‌ی میمون دژ را محاصره نمود ولى به زودى فهمید كه تسخیر این قلعه‌ی مستحكم كار آسانى نیست. هولاکو بار دیگر خورشاه را به اطاعت فرا خواند و چون خورشاه دید كه دیگر توان مقاومت ندارد؛ پسر و برادر خود را به همراه خواجه نصیر الدین طوسى و پسران رئیس الدوله همدانى طبیب و موفق الدوله به خدمت هولاکو فرستاد و خود نیز در اول ذى‏القعده سال ششصد و پنجاه و چهار هجری، از قلعه بیرون آمده و در حضور هولاکو زمین بوسی و ادای احترام نمود.
هولاکو با خورشاه به احترام رفتار كرد و سپس دستور داد كه قلعه‌ی میمون‏ دژ را همراه حدود صد قلعه‌ی دیگر اسماعیلیان، كه در آن حوالى و در قهستان بودند، تخریب نمایند. در این میان، سه قلعه‌ی گرد كوه و لنبه ‏سر و الموت، دست از مقاومت برنداشتند. سرانجام گرد كوه پس از بیست روز مقاومت تسلیم شد و لنبه‏ سر یك سال پایدارى نمود ولی به علت شیوع وبا در قلعه، مجبور به گشودن حصارهای خود گردید. هلاکو، خورشاه را وا داشت كه به نگهبان الموت ملقب به سپهسالار، فرمان دهد تا سر تسلیم فرود آورد. خورشاه نیز چنین كرد ولى سپهسالار از قبول فرمان او سر پیچید. عاقبت هولاکو، سپاهی فراوان را به فتح الموت مأمور ساخت و ایشان پس از سه روز جنگ سخت، الموت را تسخیر كردند و آخرین پناهگاه فدائیان نیز به چنگ مغولان افتاد. هولاکو خان، قلاع عمده‌ی اسماعیلیه را كه مركز تجمع ذخائر و اشیاء نفیس بود، غارت كرد و گنجینه‏ها و آلات و ادوات گران بهاى آن ها را بین قشون خود تقسیم نمود. مغولان بر كتابخانه‌ی بسیار نفیسى كه اسماعیلیان در طى سال هاى متمادى در الموت تأسیس كرده بودند ، دست یافتند و هولاکو دستور داد که آن را از بین ببرند. عطاملك جوینى كه در این سفر همراه هولاکو بود، از او اجازه گرفت كه به مطالعه‌ی آن كتب پردازد و كتاب‌های مفید آن را جدا ساخته و بقیه را كه متعلق به اصول و فروع مذهب اسماعیلیه است؛ بسوزاند. جوینی، قرآن ها و کتاب‌های با ارزش و آلات نجومى و رصدى اسماعیلیه را جدا ساخته و بقیّه‌ی کتاب ها را نابود کرد.
بعد از آن كه ركن الدّین خورشاه، چند روزى در اردوى هولاکو ماند، خواهش کرد که به خدمت منگو قاآن برود. منگو قاآن او را به خدمت نپذیرفت و او را باز گردانید تا قلعه‌ی گرد كوه را که اهالی آن هنوز كاملا تسلیم نشده بودند را به انقیاد در آورده و تسلیم هلاکو خان کند. خورشاه بدین منظور، در سال ششصد پنجاه و پنج هجری، از دربار منگو به طرف ایران بازگشت اما در كنار جیحون، توسط همراهان مغولى خود، به قتل رسید. پس از این واقعه، هولاکو خان، دو پسر خورشاه و خواهران و برادران و خویشان او را به قتل رسانید و دستور داد كه در هرجا از ایشان بر كسى دست یافتند، وی را از بین ببرند. پس از افول اسماعیلیه، تنها در یک نوبت، بیش از دوازده هزار نفر از الموتیان، توسط حکمران مغولی خراسان، کشته شدند (ر.ک همدانی، 1387: 182-190) اما این کشتارها، سبب انهدام کامل اسماعیلیه نگردید. چرا که جدای از این امر که بسیاری از اسماعیلیه در قالب گروه‌های متصوفه در آمدند و در حلقه‌های تصوف به حیات خویش ادامه دادند، به اعتقاد اسماعیلیان، خور شاه پیش از وفاتش، پسر خود شمس الدین محمد را از خطر مرگ نجات داد و وی را پنهان نمود تا سلسله‌ی امامان نزاری دوام یابد و بدین ترتیب امامت نزاریان ادامه یافت. پس از درگذشت شمس الدین محمد در حدود سال هفتصد و ده هجری، نزاریان به دو شاخه تقسیم شدند:
گروهی که پیرو علاءالدین مؤمن شاه بن محمد بودند و شاخه‌ی محمد شاهی یا مؤمنی را تشکیل دادند و در اوایل قرن دهم هجری از ایران به هند منتقل گشتند. این سلسله از اسماعیلیان نزاری در اواخر قرن دوازدهم هجری، از میان رفتند.
گروهی دیگر که پیرو امامت قاسم شاه گردیدند و شاخه‌ی قاسم شاهی را ایجاد کردند. این سلسله از نزاریان، تا امروز به حیات خود ادامه داده اند و در روزگار کنونی، با نام آقاخانی ها معروف هستند و به امامان قاسم شاهی، معتقد می‌باشند. (صابری، ج2، 1388: 142-146)

نتیجه

مذهب تشیع اسماعیلی، یکی از قدرتمندترین آیین‌های شیعه بوده است و تا کنون نیز، هم پای تشیع اثنی عشری، دوام آورده است. مذهب اسماعیلیه، فراز و فرودهای بسیاری را تجربه نموده است: گاهی در اوج قدرت بوده و گاهی در حضیض ذلت به سر برده است. اسماعیلیه که سرآغاز آن با قرمطی گری و غالی گری همراه بود، در اثر همخوانی با ناملایمات روزگار، به اعتدال گراییده و به همین سبب موفق به تشکیل حکومتی پایدار گردید و شیعه را به آرزوی خود یعنی تصرف مصر و شام و ایجاد حکومتی قدرتمند در مقابل خلافت عباسی رسانید. حکومت فاطمیان، به حدی از قدرت رسید، که توانست تا مرکز خلافت عباسیان هم پیش رفته و برای مدتی طعم حکومت شیعی را در کل جهان اسلام، منتشر نماید. این نفوذ به اندازه‌ای بود که خلافت عباسی حتی از بردن نام حکومت فاطمیان هم وحشت داشت و هرگز یارای مقابله با این حکومت را، در خود نمی‌دید و بدین ترتیب، حکومت فاطمیان، برای سه قرن، با نفوذترین قدرت بلا منازع سرزمین‌های غربی اسلام بود. پس از آنان نیز، اسماعیلیه‌ی ایران، این قدرت و نفوذ را ادامه دادند و برای حدود دو قرن، لرزه بر اندام تمام قدرت‌های معاصر خود انداختند. آنان با ایجاد یک شبکه‌ی مخفی و مخوف ترور متشکل از فدائیان اسماعیلی، توانستند، تمام قدرت‌های هم عصر خود را، به انقیاد درآورده و دشمن سرسخت خلافت عباسی گردند، تا جایی که دو تن از خلفای عباسی، به دست فدائیان ایشان، راهی دیار باقی شدند. انحراف شدید فکری و اعتقادی در میان اسماعیلیه‌ی ایران، که از دوره‌ی اعلام قیامت توسط حسن علی ذکره السلام، آغاز گردید، عامل مهمی در جهت اضمحلال این گروه قدرتمند گشته و پایه‌های استحکام قلاع ایشان را سست گردانید تا جایی که با حمله‌ی مغولان، در مدتی نه چندان طولانی، از پای درآمدند. هر چند بقایای ایشان تا امروز نیز در نقاطی از جهان اسلام، باقی مانده است ولی ایشان هرگز نتوانستند به شکوه گذشته‌ی خویش بازگردند. آن چه که مسلم است، تنها آیین قدرتمند بر جای مانده از تشیع، شیعه‌ی اثنی عشری است که امید است به لطف پروردگار رحمان و با ظهور آخرین منجی بشریت، شاهد استیلای این مذهب، بر کل جهان آفرینش باشیم.

پی‌نوشت‌ها:

1- کارشناس ارشد تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی

منابع تحقیق :
ابن اثیر جزری (1371)، تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران، ترجمه عباس خلیلی و ابوالقاسم حالت، انتشارات مؤسسه مطبوعات علمی، تهران.
ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد (1363)، تاریخ ابن خلدون، انتشارات موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالی، تهران.
اقبال آشتیانی، عباس (1384)، تاریخ مغول از حمله چنگیز تا تشکیل دولت تیموری، انتشارات امیر کبیر، تهران.
امینی، محمد امین (بی تا)، بقیع الغرقد فی دراسة الشاملة، انتشارات مشعر، تهران.
تتوی، قاضی احمد؛ آصف خان قزوینی (1382)، تاریخ الفی، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران.
تقی زاده داوری، محمود (1385)، تصویر امامان شیعه در دایرة المعارف اسلامی، انتشارات مؤسسه شیعه شناسی، قم.
جعفریان، رسول (1386)، آثار اسلامی مکه و مدینه، انتشارات مشعر، تهران.
جعفریان، رسول (بی تا)، حیات فکری و سیاسی امامان شیعه، انتشارات انصاریان، قم.
جوینی، عطا ملک بن محمد (1385)، تاریخ جهانگشای جوینی، انتشارات دستان، تهران.
چلونگر، محمد علی (1390)، تاریخ فاطمیان و حمدانیان، انتشارات دانشگاه اصفهان و انتشارات سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها(سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، قم و تهران.
حاجیلو، محمد علی (1386)، ریشه‌های تاریخی تشیع در ایران، انتشارات مجمع جهانی شیعه شناسی، قم.
خواند میر، غیاث الدین بن همام الدین (1372)، مآثر الملوک، انتشارات رسا، تهران.
خواند میر، غیاث الدین بن همام الدین (1380)، تاریخ حبیب السیر از حمله مغول تا مرگ شاه اسماعیل اول، انتشارات خیام، تهران.
صابری، حسین (1388) ، تاریخ فرق اسلامی2 فرق شیعی و فرقه‌های منسوب به شیعه، انتشارات سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه ها (سمت) ، تهران.
علیمی، ابوالیمن؛ عبدالرحمن بن محمد (1420ق)، الأنس الجلیل بتاریخ القدس و الخلیل، نشر مکتبه دنیس، الخلیل عمان.
مقریزی، تقی الدین ابوالعباس احمد (1416ق)، اتعاظ الحنفاء بأخبار الأئمة الفاطمیین الخلفاء، انتشارات المجلس الأعلی للشئون الإسلامیة، قاهره.
منتظرالقائم، اصغر (1386) ، تاریخ امامت، انتشارات دانشگاه اصفهان و انتشارات سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها(سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، قم و تهران.
همدانی، رشید الدین فضل الله (1381)، جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران.
همدانی، رشید الدین فضل الله (1387)، جامع التواریخ، اسماعیلیان، انتشارات میراث مکتوب، تهران.