حضور برادران يوسف (ع) در نزد او

منبع: سایت اندیشه قم
در آن هفت سال قحطي، كه سراسر مصر و اطراف را قحطي فرا گرفته بود، مردم سرزمين كنعان (فلسطين) نيز قحطي زده شدند، و حتي يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاي عمومي برخوردار بودند. آوازة عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با قافله‎ها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به كنعان مي‎آوردند.
حضرت يعقوب ـ عليه السلام ـ به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار مي‎رسد، فرمانفرماي مصر شخص نيك و با انصافي است، خوب است نزد او برويد و از او غلّه خريداري كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آمادة مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب ـ عليه السلام ـ بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاي پدر كه با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاي داخلي خانوادة بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانة مصر شدند. وقتي كه چون مشتريان ديگر در مصر، به محل خريداري غلّه آمدند، يوسف ـ عليه السلام ـ كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشتريها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولي آنان يوسف ـ عليه السلام ـ را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زماني كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف ـ عليه السلام ـ نه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافه‎اش تغيير كرده. از طرفي برادران به هيچ وجه به فكرشان نمي‎آمد كه يوسف ـ عليه السلام ـ سلطاني مقتدر شده باشد و روي تخت رهبري بنشيند.
حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ طبق مصالحي كه خودش مي‎دانست خود را معرفي نكرد و از راههايي با ترتيب خاصي كه خاطر نشان مي‎شود، با برادرانش گفتگود كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفي نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوة ماهرانه‎اي رديف كند.
علي بن ابراهيم روايت مي‎كند: يوسف پذيرايي گرمي از برادران كرد و دستور داد بارهاي آنها را از غلّه تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويي ردّ و بدل شد:
يوسف: شما كي هستيد؟ خود را معرفي كنيد.
برادران: ما قومي كشاورز هستيم كه در حوالي شام سكونت داريم. قحطي و خشكسالي ما را فرا گرفت، به حضور شما آمده‎ايم تا غلّه خريداري كنيم.
يوسف: شايد شما كارآگاههايي باشيد كه آمده‎ايد پي به اسرار كشور من ببريد!
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادراني هستيم كه پدر ما يعقوب ـ عليه السلام ـ فرزند اسحاق بن ابراهيم ـ عليه السلام ـ است. اگر پدر ما را بشناسي بيشتر به ما كرم مي‎كني، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است.
يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهوده كاري شما، او محزون است.
برادران: اي پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلكه او پسري از ما كوچكتر داشت، روزي به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است.
يوسف: آيا شما همگي از يك پدر هستيد؟
برادران: همة ما از يك پدر هستيم، ولي مادرانمان يكي نيستند.
يوسف: چه باعث شده كه پدر شما همة شما را آزادانه به سوي مصر فرستاده، ولي يكي از برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟
برادران: پدرمان با او مأنوس بود. از طرفي برادر مادري او (به نام يوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطة او (بنيامين) تسلّي داده مي‎شود و با او مأنوس است.
يوسف: به چه دليل آن چه را كه شما مي‎گوييد باور كنم؟
برادران: ما در سرزميني دور ساكن هستيم و در اين جا كسي ما را نمي‎شناسد، چه كسي را به عنوان گواهي بياوريم؟
يوسف: اگر راست مي‎گوييد برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است نزد من بياوريد، من راضي خواهم شد.
برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مأنوس است، چگونه او را بياوريم؟
يوسف: يكي از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه مي‎دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.
به دستور يوسف ـ عليه السلام ـ ، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين هم از درسهاي دستگاه خلقت است كه به اين وسيله شمعون كه نسبت به برادران، براي يوسف ـ عليه السلام ـ بهتر بوده و سابقة خوبي داشته نزد يوسف بماند.
برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكميل كرده و عزم حركت كردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه براي شما غلّه‎اي پيش من نخواهد بود.
براي اين كه حتماً، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادرِ خود را بياورند، يوسف ـ عليه السلام ـ دستور داد كه محرمانه سرمايه (پول) آنها را در ميان بارشان گذاشتند تا همين موضوع هم باعث شود كه به عنوان ردّ امانت يا به عنوان حسن ظنّ پيدا كردن آنان، به لطف و كرم و احسان يوسف ـ عليه السلام ـ ، ناچار مسافرت ديگري به مصر كنند.
برادران از يك سو با كمال خوشحالي، ‌و از سوي ديگر نگران كه چگونه يعقوب ـ عليه السلام ـ را راضي كنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوي كنعان روانه شدند و اين راه طولاني (كه به نقلي دوازده روز و به نقلي هيجده روز راه رفتن فاصله بين مصر و كنعان بود) را پيمودند و به كنعان رسيدند...[1].

بنيامين در محضر يوسف ـ عليه السلام ـ

وقتي كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب ـ عليه السلام ـ از كيفيت برخورد آنان احساس كرد كه رنجي در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد. فرمود: علت چيست كه صداي شمعون را نمي‎شنوم؟
فرزندان: اي پدر! ما از پيش پادشاه بزرگي كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آمده‎ايم، اگر كسي را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولي ما در خانداني هستيم كه گويا براي بلا آفريده شده‎ايم، او به ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نمي‎گوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رواست، و به چه علت اين طور زود پير شدي و چشمهاي خود را از دست داده‎اي؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتي به حضور او رفتيم بارهاي ما را از غلّه تكميل كند. از طرفي غلّه‎ها را كه از بارها خالي كرديم، متاع و سرمايه خود را (كه با آن، غلّه خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، كسي كه اين گونه به ما احسان مي‎كند هيچ وقت به برادرمان بنيامين آسيبي نمي‎رساند. از طرفي اين مقدار غلّه‎ها چند روز ديگر تمام مي‎شود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتي كن!
يعقوب، گرچه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و برنگرداندند اطمينان نداشت، ولي اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، و ردّ شدن سرمايه و اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصي با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در اين سفر،‌ بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را دربارة گفتار فرزندان شاهد گرفت.
فرزندان با پدر خداحافظي كردند و روانة مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف ـ عليه السلام ـ كه در انتظار برادرش بنيامين دقيقه شماري مي‎كرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف ـ عليه السلام ـ بسيار خوشحال شد. برادران به همراه بنيامين بر حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادي تا او را نزد تو بياوريم، اينك آورده‎ايم؛ يوسف ـ عليه السلام ـ به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتي تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق ـ عليه السلام ـ) فرمود: «هر يك از شما با كسي كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفره‎اي بنشيند، هر كدام كه از ناحية مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولي بنيامين تنها ايستاد.
يوسف: چرا نمي‎نشيني؟
بنيامين: توفرمودي هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اينها برادر مادري ندارم.
يوسف: تو اصلاً برادر مادري نداري و نداشته‎اي‎؟!
بنيامين: چرا برادر مادري به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) مي‎گويند كه گرگ او را خورد.
يوسف: وقتي اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدي؟
بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همة آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم واز فراق او مي‎سوزم و در ياد اويم).
يوسف: به راستي بعد از يوسف با زنان همبستر شدي، فرزندان را بوئيدي و بوسيدي! (ياد يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟).
بنيامين: من پدر صالحي دارم، او به من فرمود: «ازدواج كن تا خداوند از تو فرزنداني به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.»
يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفرة من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند: «خداوندا (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.»
آن گاه يوسف ـ عليه السلام ـ فرمود: «اي بنيامين! من به جاي برادرت كه مي‎گويي به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشته‎ها را فراموش كن.»[2]

پی نوشت

[1] . تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 245 و 246.
[2] . اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 251 و 252