خلفاي ناخلف

نويسنده:کاظم مقدم
چون رسول صلي الله عليه و آله و سلم از دار فنا به دار بقا انتقال فرمود، اميرالمؤمنين عليه السلام ندا در داد كه هر كه را به نزديك رسول صلي الله عليه و آله و سلم وعده اي است يا ديني ، بيايد و از من طلب كند. پس هر كه مي آمد و آن مقدار درم و دينار كه طلب مي داشت ، اميرالمؤمنين عليه السلام دست در زير مصلي مي كرد و بيرون مي آورد و بدان كس مي داد. خبر به عمر رسيد، ابوبكر را گفت : اگر تو نيز ضامن دين و وعده رسول شوي ، همچنان بيابي كه وي مي يابد. ابوبكر نيز به قول وي ندا داد. خبر به شاه مردان عليه السلام رسيد. زود بود كه بر آنچه كرد، پشيمان شود. ديگر روز ابوبكر با جماعتي مهاجر و انصار نشسته بودند. اعرابي (اي ) در آمد. گفت : كدام يكي است از شما وصي رسول صلي الله عليه و آله و سلم ؟ اشاره به ابوبكر كردند. گفت : تويي وصي رسول صلي الله عليه و آله و سلم گفت : آري . گفت : بيار آن هشتاد شتر كه از براي من ضمان كرده است . ابوبكر به عمر نگريست ، عمر گفت : گواه طلب كه اعرابيان جاهلان باشند. اعرابي گفت : به خدا كه تو وصي و خليفه رسول نيستي . سلمان وي را پيش شاه مردان برد. شاه مردان را چون چشم به اعرابي افتاد، گفت : اسلام آورده اي تو و اهل تو؟ اعرابي گفت : گواهي مي دهم كه تويي وصي و خليفه رسول صلي الله عليه و آله و سلم ، شرط اين بوده اندر ميان من و رسول صلي الله عليه و آله و سلم . آري ، اسلام آورده ايم . شاه مردان ، حسن عليه السلام را گفت : تو و سلمان با اين اعرابي به فلان وادي رويد و تو ندا در ده كه : يا صالح ! چون تو را جواب دهد، بگو كه اميرالمؤمنين تو را سلام مي رساند و مي فرمايد كه آن هشتاد شتر كه رسول صلي الله عليه و آله و سلم از براي اعرابي ضمان كرده است ، بيار. ايشان بدان وادي شدند و حسن عليه السلام آواز داد. جواب آمد: لبيك ، يابن رسول الله ! حسن عليه السلام پيغام برسانيد.
آواز آمد كه : سمعا و طاعة و در حال زمام ناقه از زمين برآمد. حسن عليه السلام آن را گرفت و به دست اعرابي داد و گفت : بكش . وي مي كشيد و ناقه بيرونمي آمد - بر آن صفت كه اعرابي گفته بود - تا هشتاد تمام شد. اعرابي آواز به كلمه شهادت بركشيد و مي گفت : من مثلك يا اميرالمؤمنين ، من مثلك يا اميرالمؤمنين . دعا و ثناي فراوان گفت و برفت .
منبع: داستان عارفان