قشربندی اجتماعی
در غالب جوامع شناخته شده بشری، تمایل به ارزشیابی اعضای خود و تعیین مقام آنان براساس معیارهایی که مهم محسوب میشوند دیده میشود. در اجتماعی کوچک که مبنای ارزیابی در آن واضح است این امر به آسانی مشهود است. مثلاً
نویسندگان: دیوید درسلر و ویلیام ویلیس
برگردان: مهرداد هوشمند و غلامرضا رشیدی
برگردان: مهرداد هوشمند و غلامرضا رشیدی
در غالب جوامع شناخته شده بشری، تمایل به ارزشیابی اعضای خود و تعیین مقام آنان براساس معیارهایی که مهم محسوب میشوند دیده میشود. در اجتماعی کوچک که مبنای ارزیابی در آن واضح است این امر به آسانی مشهود است. مثلاً در شهری تک صنعتی، صاحب کارخانه معمولاً بالاترین مقام و نگهبان کارخانه پایینترین مقام را دارند. در سازمانی چون نیروهای مسلح نیز که مقام سرباز از روی سردوشی وی مشخص است و همه از مقام همدیگر اطلاع دارند، قشربندی به آسانی قابل تشخیص است.
اما در جوامع بزرگتر که شامل گروههای کوچکتر متعدد هستند، تعیین مقام اعضای جامعه پیچیدهتر میشود؛ زیرا معیار مربوط را ممکن است همه نپذیرند. مثلاً در دانشگاهها کسانی که تعداد زیادی کتاب و مقاله مینویسند ممکن است بالاترین مقام محسوب شوند. در محفل فیلم سازان (جامعهی سینمایی) زیباترین بازیگر زن یا بازیگری با بیشترین توانایی نمایشی احتمالاً از بیشترین اعتبار برخوردار خواهد بود. در میان جنایتکاران حرفهای، نویسندگی، زیبایی و توان نمایشی بی اهمیت یا بی ثمر است، اما طراحی و اجرای مؤثر جنایت احترام همکاران را جلب میکند.
البته در برخی جوامع بزرگ در مورد مبنای تعیین مقام افراد و اهمیت سمتها توافق کلی وجود دارد. آلمان نازی برای قهرمانان نظامی خود احترام اجتماعی قائل بود. ایتالیا در دورهی رنسانس به هنرمندان، شاعران و موسیقیدانان خود ارج مینهاد. معیار هرچه باشد، اعضای جوامع یکدیگر را ارزیابی و برای خود و یکدیگر مقام ویژه قائلاند. همچنین براساس این گونه ارزیابی و درجه بندی مقام، بعضی از مردم ثروتمند، برخی فقیر، برخی برخوردار از امتیازات فراوان و برخی دیگر فاقد امتیازات کافیاند؛ برخی از افراد قدرت فراوان دارند و بعضی دیگر فاقد قدرت بوده یا قدرتشان ناچیز است. منظور از قشربندی اجتماعی همین وضعیت است.
تعریف قشربندی اجتماعی
گاهی قشربندی اجتماعی را با «تمایز اجتماعی» (Social differentiation) یعنی صرفاً تقسیم کار که در همهی جوامع وجود دارد اشتباه میگیرند. دنیس رانگ (Dennis Wrong) مینویسد: «صرف نظر از اینکه آیا نقشهای اجتماعی رتبه بندی میشود یا نه، یا اینکه چگونه این رتبه مشخص میگردد، تمایز نقشها یا تقسیم کار در جامعه وجود دارد.» از طرف دیگر قشربندی اجتماعی فراتر از تقسیم کار محض است.اگر بگوییم «این شخص نجار است و آن شخص بنّاست» علاوه بر اینکه اطلاعاتی دربارهی حرفه آنان عرضه کردهایم، مثل این است که بگوییم یکی از این دو شخص، یعنی بنّا، مقامی بالاتر از دیگری دارد و بنابراین اعتبار، پاداش مالی و امتیاز بیشتری در جامعه به وی داده میشود.
به طور خلاصه، «تمایز اجتماعی ویژگی عمومی جوامعی است که در آنها موقعیتها و نقشهای ویژه قابل مشاهده و بازشناسی هستند. قشربندی اجتماعی عبارت است از ارزیابی، تعیین مقام و پاداش دهی تمایزی این سمتها و نقشها بر مبنای چند معیار مورد قبول عموم».
نظام قشربندی اجتماعی پیوستاری است که بر روی آن هر فرد، سمتی دارد و این سمت نیز مبنایی برای اعطای حقوق و امتیازات معین فراهم میکند. ممکن است مفید باشد که قشربندی اجتماعی را نردبانی تصور کنیم که شامل سمتهای نسبی دارای موقعیت است. بر پلهی بالایی نردبان افرادی قرار دارند که دارای بالاترین موقعیت بوده، از بالاترین پاداش جامعهی خویش برخوردارند. بر روی پایینترین پله نیز افرادی قرار دارند که از لحاظ موقعیت پستتر از همه محسوب میشوند و کمترین امتیازات جامعه نصیب آنان میشود.
سطوح متفاوت قشربندی اجتماعی همیشه شامل ارزشهای ذهنی است. علت آن است که معیار تعیین مقام فرد ارزشی است که اعضای جامعه معمولاً برای نقشهای خاص اجتماعی قائلاند و این امر مربوط به قضاوت ذهنی میشود. اما این قضاوت، هرچند ذهنی است، ممکن است بر ملاحظات عینی مبتنی باشد. مثلاً جامعهای را در نظر بگیرند که ناچار برای ادامهی حیات بر حیات وحش وابسته است. اگر مردم این جامعه دسترسی به آب نداشته، اما در جایی زندگی کنند که حیوانات و پرنده وجود دارد، ممکن است برای توان شکار کردن ارزش زیادی قائل شوند. اما اگر به آب و نه به شکارهای غیر پرنده دسترسی داشته باشند به احتمال زیاد فرد ماهیگیر را ارج خواهند نهاد. حقیقت عینی آن است که شکارچی یا ماهیگیر، بسته به مورد، قادرند غذا تهیه کنند. حقیقت ذهنی این است، کسانی که میتوانند غذا تهیه کنند در این جامعه فرضی «بهتر» یا «باارزشتر» از کسانی محسوب میشوند که قادر به تهیهی غذا نیستند.
«مارکس و وبر»
از نظر کارل مارکس (83 - 1818)، جامعه شناس، فیلسوف و اقتصاددان آلمانی، اعضای هر طبقهی اجتماعی با وسایل تولید - یعنی با ابزار، مواد و غیره - که به وسیلهی آن کالاهای مصرفی آن جامعه تولید میشود دارای رابطه اقتصادی یکسان هستند. در جوامع صنعتی شدهی سرمایه داری، به نظر مارکس، دو طبقه اجتماعی از سایر طبقات مهمترند، «بورژوازی» - طبقهی مالک زمین، سرمایه و سایر ابزار تولید - و «پرولتاریا» - طبقهای که کار میکند اما صاحب منابع تولید نیست. یکی از این دو طبقه یا صاحب ابزار تولید است و سود را به چنگ میآورد یا برای مالک کار میکند و دستمزد میگیرد.طبق توصیف مارکس از این نظام، یعنی سرمایه داری، بورژوازی بر پرولتاریا مسلط است. بورژوازی نه تنها بیشتر ثروت جامعه را در اختیار دارد، بلکه وسایل ارتباط جمعی، دولت و نهادهای مذهبی را کنترل میکند. این بدان معناست که ارزشهای طبقهی حاکم ارزشهای غالب جامعه هستند. نیز بدان معناست که دو طبقهی مذکور دشمن یکدیگرند، مگر اینکه روشهای تسلط چنان مؤثر باشد که طبقهی پرولتاریا متوجه نشود که تحت سلطه است.
مارکس پیش بینی کرد که سرانجام پرولتاریا احساس «خودآگاهی» یا «آگاهی طبقاتی» پیدا خواهد کرد. سپس این طبقهی استثمار شده، بورژوازی را دشمن مشترک خود خواهد دانست، و «مبارزهی طبقاتی» آغاز خواهد شد. براساس پیش بینی مارکس این مبارزه انقلابی جهانی خواهد بود که در آن همهی «کارگران جهان متحد میشوند»؛ زیرا میدانند که «چیزی را از دست نخواهند داد مگر غل و زنجیر خود را.»
بعد از انقلاب، «دیکتاتوری پرولتاریا» ظهور و مدتی حکومت خواهد کرد، اما سرانجام جامعهای جدید به وجود خواهد آمد - جامعهای «سوسیالیست» تحت حکومت سوسیالیزم. همهی افراد بشر از آنچه تولید شده به طور برابر بهره خواهند برد، زیرا ابزار تولید تحت مالکیت جمعی خواهد بود. این جامعه کامل جدید بی طبقه و فاقد هویت ملی خواهد بود و افراد آن سهم خود را از تولید به دست خواهند آورد، «از هر کس طبق تواناییاش انتظار میرود» و «به هر کسی طبق نیازش داده میشود.»
غالب دانشمندان جامعه شناس آمریکا نظریهی مارکس را رد کردهاند، زیرا گذشته از دلایل دیگر، تاریخ خلاف نظر وی را ثابت کرده است. واضح است که کارگران جهان علیه رؤسای خود متحد نشدهاند و محتمل به نظر نمیرسد که در آیندهای قابل پیش بینی متحد شوند.
نظریهای که ماکس وبر (1920 - 1864)، جامعه شناس آلمانی که نوشتههای او دربارهی دیوانسالاری مورد بحث قرار گرفت، مطرح کرد مقبولیت بسیار بیشتری کسب کرده است. وبر با مارکس موافق بود که طبقه، گروهی دارای منافع اقتصادی است و مردم به دلیل موقعیت خود در نظام اقتصادی عضو طبقات هستند. اما وبر میان طبقهها و «گروههای صاحب موقعیت» (Status groups) تمایز قائل شد.
گروههای صاحب موقعیت نسبت به طبقات اجتماعی، نمایندهی نوع متفاوتی از نابرابری میان اعضای جامعه هستند. طبقهها براساس موقعیت خود در نظام بازار قشربندی میشوند و افراد هر طبقه همگی در بازار دارای فرصتهای یکسان هستند. از طرف دیگر، چنین گروههایی براساس افتخار و اعتباری که بر عواملی چون نژاد، تبار، حرفه و روش زندگی مبتنی است قشربندی میشوند.
معمولاً کسانی که متعلق به طبقه بالای جامعه هستند به گروه صاحب موقعیت بالایی نیز تعلق دارند. مثلاً در آمریکا پزشکان هم جزو طبقهای بالا و هم صاحب موقعیت بالایی هستند. مالکان مؤسسات کوچک تجاری در طبقات متوسط و گروههای صاحب موقعیت متوسط جای دارند. سرایداران جزو طبقات پایین و گروههای صاحب موقعیت پایین هستند. هر چند نادر است، اما ممکن است شخصی به طبقهای بالا و به گروه صاحب موقعیت پایین یا به گروه صاحب موقعیت بالا و طبقهای پایین تعلق داشته باشد.
وبر علاوه بر طبقه و موقعیت، بعد سومی از نابرابری را نیز مطرح کرد - «قدرت.» و بر قدرت را «توانایی فرد یا گروهی از افراد برای تحقق خواستهی خویش به رغم مقاومت دیگران» تعریف کرده است. راههای زیادی برای کسب قدرت، از جمله پول، نفوذ، استثمار، اقتدار، اجبار و عضویت در طبقه یا گروه صاحب موقعیت بالا، وجود دارد. از این دو نظریه اولیهی جامعهشناسی در مورد قشربندی اجتماعی، نظریهی وبر ظاهراً معقولتر و مفیدتر محسوب میشود. نظریه مارکس در خصوص نابرابری با توجه به تأکید بر مبنای اقتصادی آن، نسبتاً تک بُعدی است. رویکرد وبر از این لحاظ چند بعدی است که توجه را به انواع متعدد نابرابری که میان افراد بشر وجود دارد - یعنی درجات مختلف اعتبار و درجات مختلف قدرت - جلب میکند.
کارکردگرایی و نظریهی تعارض
در جامعهشناسی دو مکتب عمدهی فکری وجود دارد: کارکردگرایی (که گاهی تحلیل کارکردی خوانده میشود) و نظریه تعارض. هر یک از این دو، دیدگاهی متفاوت از جهان (جهان بینی) مطرح میکنند؛ اما یکی از زمینههای عمدهی اختلاف آنها قشربندی اجتماعی است. قبل از مطرح کردن جزئیات اختلاف ویژهی میان این دو مکتب فکری، این دو نظریه عمومی را مرور میکنیم.کارکردگرایی:
نظریههای کارکردگرا، که تالکوت پارسونز (Talcott Parsons) و رابرت. کی. مرتون بهترین مطرح کنندگان آنها هستند، جامعهها را موجودیتهایی میدانند که عامل اداره و حفظ بقای خویشاند و دارای نیازهایی اساسی چون توزیع کالا و خدمات، مراقبت از کودکان و حفظ نظم اجتماعی هستند. اگر این نیازها برآورده شود، تعادل یا توازن جامعه، حفظ خواهد شد.بعضی از کارکردگرایان میگویند، جامعه نوعی نظام است، زیرا دارای قسمتهای مستقل، اما دارای ارتباط درونی است. جامعه را میتوان به سیستم خودکفای اتومبیل تشبیه کرد که اگر شمعهای آن جرقه نزند موتور کار نمیکند و اتومبیل راه نمیافتد. برخی از جامعه شناسان نیز نظام جامعه را با بدن انسان قیاس کردهاند. اگر به ستون فقرات کسی آسیب وارد آید دستها و پاهای او درست حرکت نخواهد کرد، حتی اگر خود این اندامها سالم باشند. اگر قسمتی از یک نظام درست کار نکند بر کل نظام تأثیر منفی میگذارد.
بنابراین کارگردگرایی بر آن است که جوامع موجودیتهایی خودکفا دارای اجزای همکار هستند. چون این موجودیت و اجزای آن تعادل دارند، آنچه برای کل مفید است برای اجزاء نیز مفید است و برعکس. به عبارت مفهومتر اعضای (اجزای) جامعه (کل) با همکاری هم کار میکند و کارهای خاصی را که با آنها محول شده انجام میدهند، زیرا دارای ارزشها، اهداف و هنجارهای مشترکند. تا زمانی که اجزاء بدین ترتیب کار کنند جامعه، «هم ایستایی» - یعنی ثبات داخلی - خود را حفظ میکند.
نظریه تعارض:
نظریه امروزی تعارض از جهاتی تقریباً نقطهی مقابل کارکردگرایی است. این نظریه عمدتاً برگرفته از اثر مارکس (Marx) است که به «تکاملی اجتماعی»، یعنی این تصور که در «حیات» هر جامعه مراحلی وجود دارد، اعتقاد داشت. هر جامعه از مرحلهای اولیه آغاز میشود که در آن تفاوت اقتصادی چندانی میان اعضای جامعه وجود ندارد. ضمن تکامل جامعه شیوه اقتصادی سازمان یابی آن پیچیدهتر میشود، که منجر به تقسیم نابرابر و غیر عادلانهی منابع و پاداشها میگردد. مارکس گمان کرد که طبقهی پرولتاریا سرانجام از نابرابریهای موجود در جوامع خود، آگاه شده، دست به انقلاب میزنند. بعد از چنین انقلابی، جامعهی کامل عاری از نابرابری ظهور خواهد کرد.نظریه تعارض بر این عقیدهی مارکس مبنی بر این که خصومت و تعارض در ذات همهی نظامهای اجتماعی وجود دارد متمرکز است. برخلاف دیدگاه کارکردگرا که از جامعه به منزلهی نظامی دارای اجزای همکار یاد میکند، نظریههای تعارض برآنند که تعارض میان گروهها، وضعیت بنیادی جامعه است. جامعه صحنهای است که در آن تعارضات میان کسانی که دارند و کسانی که میخواهند جامه عمل بپوشند.
این بدان معنا نیست که تعارض لزوماً کژکار است. لوئیس کوزر (Lewis Coser)، که کارش مبتنی بر نظریههای جرج زیمل (Georg Zimmel) (1918 - 1858) است، درباره مزایای تعارض مطلب نوشته است. کوزر توضیح میدهد که از یک لحاظ، تعارض در جامعه اجتناب ناپذیر است؛ زیرا مردم هم غریزهی نفرت دارند هم غریزهی عشق. بنابراین تعارض جزئی از حالت فطری بشر است. از لحاظ دیگر، تعارض ممکن است هم سازنده و هم مخرب باشد؛ زیرا به کرات اختلافها را حل و فصل میکند و سرانجام منجر به وحدت میشود. سوم آنکه، کوزر معتقد است، چون گروهها یاد میگیرند در کنار هم زندگی کنند، تعارض به انطباق و سازگاری کمک میکند. چهارم آنکه، تعارض به انسجام «گروه خودی» کمک مینماید؛ زیرا اعضای هر گروه دشمنی مشترک و آرمانی مشترک دارند. سرانجام و از همه مهمتر اینکه، تعارض وسیلهی کمک به تغییر اجتماعی است. کسانی که احساس میکنند جامعه آنان نیازهایشان را برآورده میکند، احتمال ندارد خواستار تغییری در جامعه بشوند. کسانی که نیازهایشان برآورده نمیشود، سعی میکنند با رویارویی با گروه غالبی که اهداف آنان را سرکوب کرده، وضع را تغییر بدهند. نهضت حقوق مدنی در آمریکا از نمونههای بارز است.
اگر سیاهپوستان بر سر نفی حقوق خود با جامعه سفیدپوستان در تعارض نمیبودند، دلیلی برای سعی در تغییر نهادهای موجود اجتماعی نمیداشتند. بسیاری از جامعه شناسان مدعیاند که نهفست حقوق مدنی سیاهپوستان، گروههای دیگر را، که خود را سرکوب شده میدانند، مانند زنان به مبارزه برای حقوق خود برانگیخته است.
بنابراین، به طور کلی کارکردگرایی، جامعه را موجودیتی میداند که اعضای آن برای نفع جامعه همکاری میکنند؛ زیرا دارای نظام ارزشی مشترک، اهداف مشترک و هنجارهای مشترک هستند. از سوی دیگر، نظریه تعارض جامعه را میدان جنگی تلقی میکند که در آن گروههای متعارض دائماً تلاش میکنند به ضرر سایر گروهها موقعیت خود را تقویت کنند. حال که تعریف جامع این دو نظریه را ارائه کردیم، ببینیم نظر خاص هر یک دربارهی قشربندی جامعه چیست.
کارکردگرایی ساختاری و قشربندی:
بر طبق نظریه کارکردی، قشربندی در جهت حفظ نظام اجتماعی عمل میکند و مکانیسمی است که افراد در قشرهای اجتماعی خاص خود به وسیلهی آن میتوانند نقشها و امتیازها و حقوقی را درک کنند که ممکن است در نتیجهی اجرای آن نقشها آنها را انتظار داشته یا طلب کنند. نظام قشربندی الگوهای رفتاری را برای هر نقش و موقعیتی که از نقشها و موقعیتهای مشترک همهی مشترکان فرهنگ کلی جامعه متمایز است مشخص میسازد. از همهی بزرگسالان آمریکایی انتظار میرود هنجارهای خاص رفتاری را رعایت کنند، اما فقط از کسانی که دارای شأن شهروندی هستند انتظار رأی دادن میرود. آنان در مقام شهروندان آمریکا دارای حقوق و امتیازهایی هستند که به افراد همان رسته اختصاص دارد؛ میتوانند مقامات دولتی را انتخاب کنند یا موجبات عزل آنان را فراهم آورند.بعضی از کارکردگرایان معتقدند که برای اینکه هر جامعه مکانیسمی دارای کارکرد باشد، قشربندی اجتماعی در آن لازم است. اگر جامعهی ما دارای کارگران غیرماهر و کارگران ماهر، مانند دکتر، هنرمند، آموزگار، دانشمند و کشاورز نباشد، نیازهایمان برآورده نخواهد شد. بنابراین بر طبق استدلال کارکردگرایان اعضای جامعه باید در سمتهای اجتماعی گماشته شوند؛ نیز باید آنان را تشویق کرد تا سمتهای خاصی را به عهده بگیرند و وظایف مرتبط با آنها را انجام دهند. اما بعضی از این وظایف برای بقای جامعه حیاتیتر از بعضی دیگرند و بعضی از آنها بیشتر از بعضی دیگر نیاز به آموزش یا استعدادهای ویژه دارند. بنابراین باید افراد مناسب را تشویق کرد تا سمتهای خاصی را بر عهده بگیرند. چگونه میتوان چنین کرد؟
براساس استدلال کارکردی باید برای انگیزش افراد جهت برعهده گرفتن سمتها، نظامی از پاداشها داشته باشیم و نیز باید راهی برای توزیع افتراقی این پاداشها براساس سمتها وجود داشته باشد. این پاداشها را، که نسبتاً کمیاب هستند، نمیتوان به طور یکسان میان همه افراد توزیع کرد. در نتیجه کسانی که آماده انجام کار کم اهمیتتر هستند باید از کسانی که برای آماده شدن به منظور تصدی سمتهای حیاتیتر در جامعه فداکاری زیادی به خرج دادهاند کمتر پاداش بگیرند. این پاداشها که شامل معاش، وسایل آسایش و احترام به خود و احترام از طرف دیگران است، به عنوان حقوق و مزایا رسماً با سمتهای گوناگون همراه هستند. چون حقوق و مزایای سمتهای گوناگون باید متفاوت باشند تا افراد مناسب جذب آنها شوند، جامعه باید قشربندی شود؛ و گرنه به نحوی مؤثر عمل نخواهد کرد. با توجه به این استدلال، قشربندی اجتماعی تبدیل به شکلی ضروری از نابرابری اجتماعی میشود؛ یعنی نابرابری میان سمتهای مختلف از لحاظ توزیع پاداشهای کمیاب و مطلوب. طبق این برداشت، قشربندی اجتماعی در جهتی مثبت کار میکند و در همه جوامع اجتناب ناپذیر است.
در اینجا باید توضیحاتی داده شود. از جامعه به مثابه مکانیسمی دارای کارکرد یاد میشود، گویی خود موجودیتی دارد و دارای اهداف و مقاصد و نیازهای ابقا کنندهی خاص خود است که مستقل از ارزشها و اهداف اعضای آن میباشد. در واقع جامعه به مثابه موجودیتی جدا از افراد تشکیل دهندهی خود وجود ندارد. موجودیت، یعنی جامعه، دارای هدف نیست، اما افراد آن جامعه هدف دارند.
نظریه تعارض و قشربندی:
در نظریه تعارض، مشکلات قشربندی از دیدگاهی کاملاً متفاوت بررسی میشوند. اولاً این عقیده که نابرابری و قشربندی واقعاً برای بقای یک نظام اجتماعی ضروری است، رد میشود. واضعان نظریههای تعارض مدعیاند که قشربندی تضمین نمیکند که واجد شرایطترین افراد لزوماً برای تصدی مهمترین سمتها تشویق خواهند شد.براساس نظریه تعارض، نابرابری به این دلیل وجود دارد که همیشه کمبود پاداشهای ارزشمند، مانند پول و پرستیژ وجود دارد و افراد یا اعضای گروههای فرعی برای کسب آنها علیه هم مبارزه میکنند. هر عضوی این پاداشها را برای بقا و تداوم خود یا گروه خود ضروری محسوب میکند. به علاوه، توزیع اکثر پاداشها نه بر استعداد بلکه بر زور، زمینهی خانوادگی، بهره کشی، تقلب و اجبار مبتنی است.
یکی از ایدههای نظریه تعارض این است که جامعه قشربندی شده دسترسی نابرابری به انگیزههای تصدی سمتهای خاص فراهم میکند. بدین ترتیب، نظامهای قشربندی امکان کشف کامل تمام استعدادهای موجود در جامعه را محدود مینماید. احتمال نمیرود فرزند یک کشاورز مهاجر با کسانی برخورد کند، یا با افکاری آشنا شود که بر اثر آنها فیزیکدان، آموزگار یا ستاره شناس شود.
حتی اگر فردی از انگیزهی تصدی سمتهایی خاص برخوردار شود، راههای استخدام ممکن است غالباً خارج از دسترس او باشد. کجا ممکن است فرزند یک کشاورز مهاجر، فیزیکدانی را ملاقات کند که او را تشویق کند تا وارد رشتهی فیزیک شود؟ و اگر هم فرض کنیم پسرک از چنین تشویقی برخوردار شود، هزینهی تحصیلات لازم احتمالاً مانع او خواهد شد. سیستمهای قشربندی که بدین ترتیب دامنهی استعداد موجود را محدود میکنند، عملاً به جای افزایش امکان توسعهی منابع مولد جامعه آن را کاهش میدهند.
به طور خلاصه، کارکردگرایان مدعیاند که قشربندی برای جامعه مفید است؛ زیرا بر نظام ارزشی مشترکی مبتنی است که واجد شرایطترین افراد را با دادن پاداش زیاد تشویق میکند تا مسؤولیت اساسیترین کارها را در جامعه برعهده گیرند. نظریه تعارض مدعی است که قشربندی برای جامعه مفید نیست؛ زیرا فرصتهای نابرابری فراهم میکند و جامعه را از استعداد بالقوه محروم میسازد.
ترکیب:
برخی از جامعه شناسان کوشیدهاند تا دو نظریهی قشربندی جامعه را درهم بیامیزند. گرهارد لنسکی (Gerhard Lenski) هم از نظریه کارکردگرا و هم از نظریه تعارض، عناصری برگزید، عناصری را که در هیچ یک از دو نظریه پیدا نمیشود بر آنها افزود و نظریه دیگری در زمینهی قشربندی جامعه وضع کرد.لنسکی میگوید، وقتی انسانها ناگزیر میشوند که از میان رفاه خود یا گروه فرعی خود و رفاه دیگران دست به انتخاب بزنند، رفاه خود یا گروه فرعی خود را برمیگزینند. چون منابع کمیاب است و مردم به طور یکسان از استعداد و هوش برخوردار نیستند، مبارزه میان آنان حتمی است. بر اساس این فرضیات لنسکی دو قانون توزیع را ابداع کرد:
1- زنان و مردان فقط تا آنجا در حاصل کار خود سهیم خواهند بود که بتوانند اطمینان حاصل کنند، آنانی که در حاصل کارشان سهیم هستند کسانیاند که کارهایشان نیز به بقای آنان کمک میکند. بنابراین کشاورزان فقط به این دلیل مواد غذایی به اتومبیل سازان عرضه میکنند که اتومبیل سازان زنده بمانند تا آنان، یعنی کشاورزان، اتومبیل داشته باشند. به طور خلاصه ما فقط وقتی همکاری میکنیم که از آن سود ببریم.
2- وقتی کالا و خدمات در جامعه توزیع میشود، قدرت تعیین میکند که کی چه به دست میآورد. به محض اینکه مازاد به وجود میآید مردم برای کنترل آن درگیر تعارض و صاحبان قدرت برنده میشوند. البته انواع زیادی از قدرت وجود دارد - پول و قدرت سیاسی از نمونههای بارز قدرت هستند. اگر دو شرکت نفتی طالب حق حفاری در یک حوزه نفتی باشند، شرکتی که قدرت بیشتری دارد این حق را به دست میآورد.
بنابراین، ترکیب لنسکی این است که همکاری و تعارض در همه جوامع در کنار هم وجود دارد. در جوامع کوچک غیرصنعتی و در همه جوامع بزرگ و بسیار صنعتی احتمال دارد همکاری بیشتر باشد. در جوامعی که در حد وسط دو جامعه مذکور هستند تعارض بیشتر است؛ زیرا پایگاههای قدرت هنوز به رسمیت شناخته نشده و قانونی نشدهاند.
کاست و طبقه
قشربندی جامعه شکلهای زیادی به خود میگیرد، از «نظامهای طبقه بسته»، مانند کاستهای سنتی هند، گرفته تا «نظامهای نسبتاً طبقه باز» تفاوت میان طبقهی باز و کاست (طبقه بسته) غالباً در تجزیه و تحلیل جامعه شناختی به کار میرود. در واقع در هیچ جامعهای، نه کاست و نه طبقه به شکلی خالص وجود ندارد. در عوض عناصری از هر دو در همه جامعهها موجود است. هر چند معمولاً شکلی از قشربندی بر سایر اشکال غالب است.کاست
«نظام کاست ترتیباتی مرکب از روابط مبتنی بر موقعیت اجتماعی است که نمیگذارد مردم به موقعیتی بالاتر از آنچه هنگام تولد به آنان اعطاء شد دست یابند.» هرچند این نظام در تمام جوامعی که در آنها یافت میشود با جدیّت یکسانی اعمال نمیشود، جدی ترین شکل قشربندی اجتماعی است. برخی از ویژگیهای نظام کاست را در اینجا ذکر میکنیم:1- فاصلهی اجتماعی را، که مردم آن را مطابق با حکم طبیعت و شاید خواست خدایان میدانند، تثبیت میکند یا به آن مشروعیت میدهد.
2- عضویت در کاست ارثی، اعطا شده و تغییرناپذیر است. عضویت هنگام تولد مقرر میشود و از لحاظ نظری تا پایان عمر ثابت است.
3- کوتاهی در رعایت لازمههای کاست ممکن است منجر به طرد از آن به دست اعضای آن شود. شخصی که این چنین رد میشود «کاست باخته» نامیده میشود.
4- روابط میان اعضای یک کاست با اعضای کاست دیگر بدقت مشخص شده و محدود است. معاشرت اجتماعی میان اعضای کاستهای مختلف ممکن است بکلی ممنوع باشد یا نباشد، هرچند صمیمیت اجتماعی میان اعضای کاستهای بلندپایه و دون پایه معمولاً ممنوع است. در کتاب پشت دیوارهای گِلی، 1960-1930، اثر ویلیام وایزر و شارلوت وایزر، یک جوان هندی تغییر اوضاع در دهکدهاش را، که لزوماً خاص سایر قسمتهای هند نیست، شرح میدهد:
[محدودیتهای کاستی به اندازه گذشته نیست، حالا ما جوانان بدون در نظر گرفتن کاست میتوانیم اکثر کارها را با هم انجام دهیم - مثل نشستن در اینجا و صحبت کردن با هم. با هم بودن در کلاس یکی از بزرگترین کمکهاست. فقط دو رسم کاستی باقی مانده که ما را از هم جدا میکند. هنوز آزاد نیستیم از کسی که متعلق به کاستی پایینتر از کاست خودمان است غذا قبول کنیم و نمیتوانیم خارج از کاست خود ازدواج نماییم].
5- همان طور که در نقل قول مذکور بیان شده، مقررات هر کاست در جامعه عموماً تصریح میکنند که ازدواج در درون کاست صورت گیرد.
6- خود کاست ممکن است بر روی نردبان قشربندی به بالا یا پایین حرکت کند، اما این حرکت غیرعادی است. اگر چنین حرکتی صورت گیرد، قاعدتاً طبق حکمی ناگهانی نیست و چنین تحرکی (بجز در مورد کسانی که کاست خود را از دست میدهند) عموماً موضوعی جمعی است نه فردی.
از کاستهای هند و اغلب برای تشریح نظام طبقه بستهی قشربندی استفاده میشود. مردم هند به طور سنتی مقام اجتماعی را با توجه به طبقهی خانوادهای که فرد در آن متولد میشود اعطا میکنند. ثروت، امتیاز طبقاتی و تا حد زیادی حتی شغل در سراسر زندگی بدین نحو تعیین و تثبیت میشد. این گونه روشهای تعیین کننده تابع تفسیر اکید بود و اعتقادات فلسفی و مذهبی آنها را تایید میکرد. البته نظام کاست در هند دستخوش تغییرات وسیعی شده، هر چند نشانههای زیادی از آن هنوز موجود است. بی اغراق صدها طبقهی اجتماعی در جامعه معاصر هند باقی است و از اشرافیت طبقهی بالا، یعنی برهمنها، تا تعدادی از پایینترین طبقهها یعنی «نجسها» را دربرمیگیرد. تصور حرکت از یک طبقهی اجتماعی به طبقهی دیگر، که در فرهنگ ما کاملاً عادی است، در چنین جامعهای برای مردم چندان معنی نخواهد داشت.
اما این مردم لزوماً سرخورده و ناراحت نیستند، زیرا فرهنگ آنان نردبان فرصت را در اختیارشان قرار نمیدهد. به دلایلی میتوان معتقد بود که افراد در جامعهای طبقه بسته از این لحاظ سرخوردگیهایشان کمتر از کسانی است که در جامعهی طبقه باز زندگی میکنند. در ایالات متحد که جامعه مبتنی بر طبقه است و نه مبتنی بر کاست، افرادی که برای رسیدن به موقعیت اجتماعی خارج از دسترس خود تلاش میکنند ممکن است احساس یأس و ناخشنودی کنند. اما کسانی که در جامعهی کاستی زندگی میکنند و لذا نه انتظار دارند و نه به آنان اجازه داده میشود که به جایگاه اجتماعی بالاتر از جایگاه والدین خویش دست یابند، بیشتر از کسانی که در جامعهی طبقاتی زندگی میکنند به پذیرش و کنار آمدن با شرایط زندگی خود و به اصطلاح «همکاری کردن» با آنچه اجتناب ناپذیر است تمایل دارند. افراد در همه جا در مورد فرهنگ خود قوم ستا هستند. بنابراین آنچه برای ما فقدان فرصتها جلوه میکند ممکن است برای مردم هند درست و مناسب جلوه کرده باشد. با این حال مواردی بوده که اعضای یک کاست از سرنوشت خود ناراضی بودهاند و بعضیها برای تغییر جایگاه خود بر نردبان قشربندی مبارزه کردهاند.
هر چند آمریکا به معنای اکید کلمه دارای نظام کاست نیست، در موقعیت اجتماعی سرخ پوستان، سیاهپوستان، شیکانوها و حتی زنان ویژگیهای کاست گونه دیده میشود.
طبقه
در نظام کاست، مقام اجتماعی هنگام تولد فرد تعیین و منحصراً بر مبنای کاست والدین وی به او اعطا میشود. اما در نظام طبقاتی چنین نیست. «طبقهی اجتماعی شامل عدهای افراد است که دارای مقام اجتماعی تقریباً یکسانند - مقامهایی که به دست آوردنی هستند نه اعطاشدنی - و برای حرکت صعودی یا نزولی به سوی طبقهای دیگر فرصت لازم را در اختیار دارند.» «ماکس وبر» مینویسد، طبقه شامل عدهای از مردم است که «دارای فرصت مشخص برای دریافت کالا، شرایط خارجی زندگی و تجربیات زندگی شخصی هستند، تا آنجا که مقدار و نوع قدرت... جهت مصرف کالاها یا مهارتها به منظور کسب درآمد در یک نظام خاص اقتصادی تعیین کنندهی فرصت مذکور باشد.»الی چینوی (Ely Chinoy) تعریف خود را از طبقه بر نظام اقتصادی متمرکز کرده، میگوید که طبقه را میتوان «تعدادی از مردم با جایگاه مشترک در نظام اقتصادی» تعریف کرد. این تعریف منعکس کنندهی تعریف «وبر» و سرانجام استفادهی مارکس از «طبقه» است. «چینوی» میافزاید که مالکیت اموال، که معمولاً منبع درآمد و لذا منبع حصول چیزهایی است که با پول میتوان خریداری کرد، «قدرت تسلط بر منابع اقتصادی و در نتیجه تا حد زیادی قدرت تسلط بر افراد را نیز با خود همراه دارد.» چینوی میگوید اما اعتبار مالکیت اموال به عنوان عامل اصلی تعیین کنندهی ساختار طبقاتی جامعه از جامعه غربی رخت بربسته است. تفاوتهای شغلی مانند کارگران ماهر، نیمه ماهر و غیرماهر؛ منشیها، فروشندگان، تجار مستقل، مقامات دولتی، مدیران و افراد حرفهای «اکنون به نظر میرسد به عنوان معیار طبقهی اجتماعی مهمتر از صرف مالکیت یا عدم مالکیت اموال باشد».
وقتی کسی میگوید، طبقهی اجتماعی شامل عدهای از مردم است که دارای موقعیت تقریباً مساوی در جامعه هستند، نظری تردیدآمیز بیان کرده است. مفهوم طبقهی اجتماعی معمولاً با این دلالت ضمنی به کار میرود که مردم به دستههای نسبتاً متمایزی تقسیم میشوند. فرض بر آن است که طبقات بالایی از مردم در جامعه هست که بالاترین موقعیتها و امتیازات به آنان تعلق میگیرد. این طبقه کم کم به طبقهی متوسط میرسد که خود نیز به مرور به طبقات پایین ختم میشود که اعضای آنها دارای کمترین امتیازات و پایینترین موقعیتاند.
هر چند جامعه شناسان توافق دارند که مفهوم طبقهی اجتماعی مربوط است به طبقاتی شدن جمعیت با لایهها یا طبقههای نه چندان مشخصی، در خصوص «مبنا» ی این موقعیتهای مختلف اختلاف نظر دارند. آیا چنین مبنایی درآمد است؟ ثروت انباشته است؟ قدرت است؟ شغل است؟ درک فرد از جایی است که به آن «تعلق» دارد؟ ترکیبی از برخی از این عوامل است؟ در مورد اینکه کدام یک از این عوامل حدود و ثغور طبقه را مشخص میسازد اتفاق نظری اساسی وجود ندارد.
جامعه شناسان از دو دیدگاه عمده به تحلیل طبقههای اجتماعی که مردم در آنها قرار میگیرند پرداختهاند: عینی و ذهنی. در رویکرد عینی بر درآمد یا داراییهای فرد، میزان تحصیلات او یا قدرتی که در دست دارد تأکید گذاشته میشود. در رویکرد ذهنی (تصوری) عوامل روان شناختی اهمیت بسیاری دارد: احساسات افراد در خصوص وابستگی طبقاتی خود و نظرات دیگران در این مورد که شخصی خاص را به چه طبقهای در سلسله مراتب طبقاتی متعلق میدانند. «آگاهی طبقاتی عبارت است از همانندسازی فرد با افراد دیگری که دارای موقعیت یکسانی در همان طبقه هستند» و در رویکرد ذهنی این آگاهی طبقاتی معیار مهم موقعیت طبقاتی تلقی میگردد.
با وجود این، دو جهت گیری مذکور فقط برای مقاصد تحلیلی تفکیک پذیر هستند. در واقع، طبقاتی شدن جامعه دارای عوامل تعیین کنندهی عینی و ذهنی است و در هیچ جامعهای نمیتوان از عاملی منفرد به نحوی مناسب به عنوان تنها معیار موقعیت اجتماعی استفاده کرد. جامعه شناسان در هر دو جهت گیری عینی و ذهنی چهار نوع نظام طبقات اجتماعی را در آمریکا مشخص ساختهاند:
1- یک نظام سه طبقهای، شامل طبقهی بالا، متوسط و پایین (کارگر).
2- یک نظام دو طبقهای، شامل طبقهی کارگر و طبقهی تجارت پیشه که طبقهی تجارت پیشه افراد حرفهای را دربرمیگیرد.
3- یک نظام چند طبقهای که نمونهی آن در کتاب دابلیو. لوید وارنر (W.Lloyd Warner) و همکاران ذکر شده و آنان در این تحقیق خود شش طبقه را نام میبرند: بالای بالا، بالای پایینتر، متوسط بالا، متوسط پایینتر، پایین بالایی و پایین پایینی.
4- «پیوستاری شامل موقعیت بالا و پایین بدون مرز مشخص میان آن دو» از نظر نویسنده موجهترین و واقع بینانهترین اظهار نظر در مورد موضوع در حق ایالات متحد آمریکاست.
چه صفاتی فرد را در جامعه بر طبقهی بالا یا پایین منتسب میکند؟ این موضوع در بخش بعدی بررسی میگردد.
معیار طبقه اجتماعی
عواملی که در استقرار موقعیت طبقاتی مؤثر دانسته شدهاند از جمله عبارت است از:1- وجههی خانوادگی:
این عامل از مهمترین عوامل مؤثر در استقرار موقعیت طبقاتی در آمریکا و بیشتر جوامع دیگر است. وجهه یا پرستیژ خانواده معمولاً از طریق فرهنگ به فرزندان و نوهها منتقل میگردد. مردمی که اجداد آنها در اوایل تاریخ آمریکا به این کشور وارد شدند، همان «اشراف زادگان» سنتی شهرهای آمریکا، معمولاً متعلق به طبقهی بالا محسوب میشوند. (در واقع «طبقهی بالا» در حال حاضر وجود ندارد و این موضوع در ادامهی بحث طبقهی اجتماعی روشن خواهد شد.)پروفسور ای. دبگی بالتزل که از بومیان شهر فیلادلفیاست سازمان اجتماعی طبقهی بالا را در شهر خود توصیف میکند. برخی از اعضای طبقهای که بسیاری از مردم آن را بالاترین طبقه میدانند، سابقهی خانواده و سنتهای خود را به دوران مهاجرنشینی برمیگردانند. «این گروه نسبتاً کوچک از خانوادهها خرده فرهنگی را در رأس طبقه اجتماعی میسازد که خود به خاطر ارتباطات و محلات خاص انحصاری از بقیه جامعه متمایز میشوند و الگوهای رفتاری، اعتقادات و مصنوعات نمادین ویژگی آنهاست.» اینها «فیلادلفیاییهای اصیل» هستند که «بالتزل» ویژگیهای زیرا را به آنان نسبت میداد:
الف - فیلادلفیایی اصیل معمولاً از نژاد انگلیسی یا ویلزی بود. پدر پدربزرگ او در سالهای اول جمهوری جدید از بزرگان فیلادلفیا بود. یکی از اجداد آنها در طی این نسل ثروت زیادی به دست آورد یا با خانوادهای بسیار ثروتمند ازدواج کرد.
ب - خانواده فیلادلفیایی اصیل در آخر قرن نوزدهم در «دفتر ثبت اجتماعی» گنجانده شد.
ج - او در خیابان والنات روبروی میدان ریتنهاوس متولد شد.
د - او در فرهنگستان اُسقُفی یا دانشکدهی خصوصی دیگری در شهر تحصیل کرد و سپس وارد یکی از دانشکدههای شبانه روزی سطح بالا در ایالت نیوانگلند شد.
هـ- در صورتی که والدین وی بیش از حد به نهادهای محلی وفادار یا به آنها مفتخر نبودند، او بعد از این به دانشگاه هاروارد، ییل یا پرینستون میرفت و در آنجا عضو یکی از انحصاریترین باشگاهها میشد.
و - بعد از ورود به دانشکدهی حقوق در دانشگاه پنسیلوانیا وارد یک شرکت حقوقی سطح بالا و قدرتمند در فیلادلفیا، و سرانجام عضو (شریک) شرکت میشد. یا اینکه وارد رشتهی بانکداری یا امور مالی میشد. ولی عضو هیأت مدیره چندین مؤسسهی پراعتبار فرهنگی و اقتصادی هم بود.
ز- در موقع مناسب ازدواج میکرد و در یکی از دو اشرافیترین محلات فیلادلفیا، یعنی چستنات هیل یا مِین لاین زندگی میکرد. صاحب سه یا چهار فرزند میشد. با همتایان خود در خیابان والنات قدم میزد و در ریتنهاوس یا ترجیحاً در باشگاه فیلادلفیا ناهار میخورد.
2- شغل یا حرفه:
در کنار وجههی خانوادگی، شغل هم یکی از معیارهای برجستهی طبقهی اجتماعی در آمریکاست. راه درآمد مردم ارتباط زیادی با موقعیت طبقاتی آنان دارد. این موضوع با «مقدار درآمد» شخص تفاوت دارد. با اینکه کارگران اداری (کارمندان) ممکن است درآمدشان کمتر از درآمد کارگران ماهر طبقهی کارگر باشد، کارمندان معمولاً کارگران را پایینتر از خود میدانند. سران تبهکاران در دوران ممنوعیت تولید و فروش مشروبات الکلی میلیونها دلار در سال به جیب زدند، اما در سلسله مراتب طبقاتی موقعیت بالایی کسب نکردند.پیشهی فرد ممکن است صرف نظر از موقعیت خانوادگی وی به تعیین موقعیت اجتماعی وی کمک کند. این وضع در آمریکا شامل حال افراد دارای سمتهای سیاسی ردهی بالا، دیپلماتها، بزرگان مذهبی، مدیران شرکتها، وکلا و فیزیکدانان میشود. نیز ممکن است شامل فلان کشیش روستایی هم بشود که والدین وی موقعیت پایینی داشتند و درآمد بخور و نمیری دارد و در عین حال موقعیت اجتماعی وی بالاتر از برخی از کشیشان پولدارتر است.
موقعیت انتسابی به گروههای حرفهای خاص در جوامع مختلف تفاوت زیادی دارد. آلمان در سرتاسر تاریخ معاصر خود به افسران نظامی موقعیتی بالاتر از موقعیت افسران در آمریکا میداد. در آمریکا روحانیون کاتولیک نسبت به همتایان اورتودوکس روسی خود در شوروی (سابق) اعتبار و امتیازات بیشتری دارند. موقعیت مبتنی بر پیشه نیز در جامعهای معین به مرور زمان تغییر میکند. در خلال جنگ و تا مدتی پس از آن، نظامیان هر کشوری، بخصوص افسران خیلی موفق، اغلب از موقعیت بالایی برخوردارند، اما با گذشت زمان این موقعیت کاهش مییابد. استادان دانشگاه و دانشکده در کشور ما نسبت به بیست سال پیش از موقعیت بالاتری برخوردارند.
3- ثروتمندی:
در جامعهی آمریکا میزان ثروت هر فرد یا خانواده در نظر بسیاری از مردم دلیل تعلق آن فرد یا خانواده به طبقهای خاص است. اما نقطهی آغاز و پایان هر طبقهای مرز و حدود مشخصی ندارد. فرد برای تعلق به «طبقهی بالا» چقدر باید ثروت داشته باشد؟ صد هزار دلار؟ در این صورت آیا کسی را که 99999 دلار ثروت دارد متعلق به آن طبقه میدانیم یا نه؟ به نظر میرسد که در خصوص این معیار یا هر معیار دیگر مربوط به موقعیت اجتماعی بهتر است موقعیت بالا یا پایین را بر روی پیوستاری تصور کنیم نه یک نقطه کاملاً ثابت که در آن یک موقعیت طبقاتی پایان مییابد و دیگری آغاز میشود.4- قدرتمندی:
برخی از جامعه شناسان - از جمله سی. رایت میلز (C.Wright Mills) - معتقدند که میتوان افراد را براساس موقعیت آنان در ساختار قدرت طبقه بندی کرد. به اعتقاد این متفکران، «نخبگان قدرت» در آمریکا دستوراتی میدهند و تصمیماتی میگیرند که بر رفتار همه مردم آمریکا تأثیر میگذارد. طبقه متوسط، که دستور میدهد و دستور میگیرد تصمیمات نخبگان را منتقل و اجرا میکند. اعضای طبقهی پایین که دستور میگیرند در انتهای این سلسله مراتب بوده و دریافت کنندهی تصمیمات قدرتمندان هستند. البته داشتن ثروت، ارتباط نزدیکی با داشتن قدرت دارد؛ زیرا ثروت از ابزار کسب قدرت است.5- فراغت داشتن:
تورشتاین وبلن (Thorstein Veblen) (1929 - 1857) در کتاب کلاسیک خود، نظریهی طبقهی پرفراغت، نوشت که طبقات بالا شامل کسانی میشود که اوقات فراغت کافی دارند، ثروتشان پشتیبان آنان است و در نتیجه میتوانند تا حد زیادی طبق تمایلات خود زندگی کنند. گفتهی «وبلن» را ممکن است این واقعیت تأیید کند، کسانی که میتوانند اوقات فراغت زیادی داشته باشند در آمریکا دارای اعتبار و شهرت هستند. در برخی از بخشهای «طبقهی بالای جامعه» کسی که کار میکند، حتی اگر در شغلی رده بالا و پردرآمد کار کند، به «قشر بالا» تعلق ندارد. به نظر برخی از افراد طبقهی بالا، حتی اگر یکی از اعضای خانوادهات یک صد سال پیش یا حتی پیشتر از این کار میکرده، نمیتوانی به طبقهی بالا تعلق پیدا کنی! خانم جان کینگ فان رنسلیر که در دههی 1920 از نخبگان اجتماعی نیویورک بود، آستورهای معاصر را اعضای برحق طبقهی بالای جامعه نمیدانست. او با لحنی تحقیرآمیز میگفت: «اولین جان یاکوب آستور که در والدورف آلمان به دنیا آمد در سال 1783 با شغل پیانوفروشی به نیویورک آمد.» اعقاب وی لایق تعلق به نخبگان طبقهی بالای جامعه نبودند.6- سابقهی تحصیلی و پیشرفت:
بسیاری از مردم آمریکا میزان تحصیلات رسمی فرد را دست کم معیار نسبی اختلاف طبقاتی میدانند. تحصیل کرده دانشگاهی اغلب از موقعیتی بالاتر از کسی که تحصیلات دانشگاهی ندارد برخوردار است. از نظر بعضیها نیز دانشگاهی که شخص در آنجا تحصیل کرده عاملی مهمتر از تعداد مدارک دانشگاهی کسب شده است و دانشگاههای آیوی لیگ، مانند دانشگاه ییل، ولزلی، واسار یا هاروارد بی شک ارزش و اعتبار بالایی دارند. با وجود این، در اکثر موارد تحصیلات باید به نقشی حرفهای ختم شود تا اعتبار بالایی به ارمغان بیاورد.نقش تحصیلات رسمی در آوردن اعتبار برای فرد منحصر به جوامع صنعتی کاملاً پیچیده مانند جامعهی آمریکا نیست. مثلاً در مناطق کشاورزی برمه تحصیلات حیثیت میآورد. آفریقائیان منطقه تولید مس رودزیا که بیشتر از قبل صنعتی شده، اما هنوز از این لحاظ همتای انگلستان یا آمریکا نیست، تحصیلات را به عنوان نماد موقعیت اجتماعی پذیرفتهاند:
[آفریقائیان منطقهی تولید مس کاپربلت بسرعت این طبقه بندی اجتماعی را پذیرفتند. هر چند دلیلی وجود نداشت که نتوانند به زبان بومی خود با هم ارتباط برقرار کنند. کسی که نمیتوانست انگلیسی صحبت کند، وقتی با یک آفریقایی انگلیسی زبان صحبت میکرد احساس حقارت میکرد. این احساس... را آفریقائیان بزرگسال عضو مدارس شبانه انگلیسی ابراز میکردند.]
در بیشتر کشورهای در حال توسعه تحصیلات رسمی به منزلهی معیار قضاوت دربارهی موقعیت اجتماعی، روز به روز مهمتر شده و دلیل موجهی هم داشته است. میزان و کیفیت تحصیلات بیش از پیش با موقعیت حرفهای، درآمد و تا حدی با قدرت و نفوذ ارتباط پیدا کرده است.
7- محل سکونت و سطح زندگی:
زندگی در «بالای شهر» یا «پایین شهر» اغلب معیار اختلاف طبقاتی محسوب میشود، همان طور که مثلاً در فیلادلفیا به گفتهی «بالتزل» اکثر فیلادلفیاییهای اصیل در محلاتی که معمولاً بستهترین یا اعیانیترین محله توصیف میشود زندگی میکردند، در صورتی که مردم طبقهی پایینتر در مناطق دارای اعتبار و شهرت کمتر سکونت داشتند. اینکه خانوادهها از محصولات فرهنگی چون تلفن، تلویزیون، خانههای بزرگ و املاک وسیع و مرتب برخوردار باشند یا نباشند نیز مبنای تفاوتهای طبقاتی شده است. در جامعه آمریکا اتومبیل اهمیت دارد. تفاوت میان مدل رولزرویس و شورولت یکی از ملموسترین شاخصهای موقعیت اجتماعی به حساب میآید.8- تمایلات سلیقهای:
تمایلات مبتنی بر سلیقهی شخصی گاهی معمولاً در کنار سایر معیارها در کسب موقعیت اجتماعی مؤثر است. در این مورد قاعدتا تفاوتها ظریف است، هر چند در هر حال چون از آنها استفاده میشود واقعیت دارند. زنی که فقط لباسهای اصیل طراحان درجه یک را میپوشد، از اعتبار و حیثیت خاصی برخوردار است. مهمانداری که تفاوت نوشیدنیهای مختلف را درک میکند، معمولاً مقامش بالاتر از کسی است که همه نوشیدنیها برایش یکسان است.9- همانندسازی و مقبولیت:
بخشی از عامل تعیین کننده موقعیت طبقاتی قضاوتهای تصوری در جامعه است؛ شهروند اصیل بوستون مانند شهروند اصیل فیلادلفیا «میداند» که به بوستونیهای اصیل تعلق دارد. سایر شهروندان بوستون که به این طبقه تعلق ندارند از عدم تعلق خود و تعلق بوستونیهای اصیل به این طبقه آگاهی دارند. موقعیت طبقاتی شخص تا حدی از طریق ارزیابی دیگران از وی و تا حدی از طریق سنجش موقعیت درست خود او شکل میگیرد. فردی که با طبقهای خاص همانندسازی میکند، مورد قبول اعضای آن طبقه قرار میگیرد و افراد متعلق به سایر طبقات، تعلق او را به آن طبقه میپذیرند.با اینکه مطالعات زیادی به عمل آمده و آزمایشهای فراوانی صورت گرفته، برخی از جامعه شناسان اعتقاد ندارند که شواهد حاصل مؤید این فرضیه است که تفاوتهایی ملموس و مشخص میان طبقات اجتماعی جامعهی آمریکا وجود دارد. خانواده و ثروتمند بودن بی شک در آمریکا ارزش زیادی از لحاظ موقعیت اجتماعی دارد، اما دیدهایم که برخی از اعضای خودساختهی طبقهی بالای جامعه افراد به اصطلاح «نوکیسه» - یعنی کسانی که تازه به ثروت رسیدهاند - را تحقیر میکنند. اگر پول ملاک موقعیت طبقاتی باشد، پس باید بسیاری از تبهکاران حرفهای را در طبقات بالای جامعه قرار داد. اگر قدرت ملاک باشد، پس «رئیس» تویید از اهالی تمنیهال نیویورک که مردی فاسد و بی سواد و بی نزاکت بود و از روشهایی نادرستتر از خود برای کسب آراء برای دست نشاندگان سیاسیاش استفاده میکرد، به طبقات بالای جامعه تعلق داشت؛ زیرا در دولت قدرت فراوانی داشت. سلیقه هم معیار مناسبی به نظر نمیرسد. بعضی از کسانی که درآمد ناچیز دارند، غذاهای عالی میخورند و برعکس. سطح زندگی هم به عنوان معیار مصداق قطعی ندارد، زیرا برخی از افراد خیلی ثروتمند ترجیح میدهند مانند گداها زندگی کنند. «هتی گرین»، زنی که هنگام مرگ یک صد میلیون دلار ثروت داشت، مانند گداها لباسی میپوشید و مانند گداها هم زندگی میکرد. تحصیلات و اوقات فراغت هم کم کم جزو حقوق فرد محسوب میشود نه امتیازات وی، در نتیجه، تحصیلات و فراغت ارزش خود را به عنوان ملاک جایگاه فرد در طبقهی اجتماعی تا حد زیادی از دست دادهاند.
حتی اگر در مورد معیاری خاص توافق نظر وجود داشته باشد، چگونه میتوان از آن برای اثبات وجود تفاوتهای مشخص و بدیهی میان طبقات اجتماعی استفاده کرد؟ فرض کنید مقدار درآمد یا دارایی فرد را ملاک قرار دهیم. هر شهروند بالغ و هر خانوادهای در آمریکا در جایی از این پیوستار قرار میگیرد، اما نقطهی تفکیک میان طبقات بالا، متوسط و پایین را در کجای این پیوستار باید قرار داد؟ در مورد هر معیار دیگر هم همین مشکل پیش میآید. وقتی از چندین معیار به صورت همزمان استفاده شود مشکل پیچیدهتر میشود.
با وجود اینها، مشکلات مربوط به تحلیل جامعه شناختی هرچه باشد، موقعیت اجتماعی در اذهان بسیاری از مردم واقعیت دارد. بانکداران ممکن است کارگران غیرماهر متعلق به طبقهی دارای شانس، امتیازات یا همت کمتر از طبقهی خود را به دیدهی تحقیر بنگرند.» اگر شما را به رئیس جمهور آمریکا معرفی کنند، وی را دارای موقعیتی بسیار بالا در نردبان موقعیت اجتماعی تلقی میکنید. بنابراین، تفاوتهای طبقاتی شاخصهایی ذهنی بر روی معیارهای روان شناختی هستند که باعث میشود مردم بتوانند تشخیص دهند آیا نسبت به دیگران دارای موقعیت بالاتر، مساوی یا پستتر هستند یا نه و در چه موقعی چنین است.
مفهوم طبقه اجتماعی
امروزه بعضی از جامعه شناسان معتقدند که مفهوم طبقهی اجتماعی را باید کنار گذاشت، زیرا معنای خود را دیگر از دست داده است؛ عدهای دیگر، آن را یک ابزار جامعه شناختی با ارزش میدانند که باید حفظ شود. شاید بهتر باشد به جای بحث دربارهی اینکه باز هم این اصطلاح را به کار ببریم یا نه، کاربرد آن را به رأس و قاعدهی ساختار جامعه محدود کنیم و سپس بپردازیم به اینکه چگونه میتوان مجموعهای را تصور کرد که در بردارندهی خانوادهای با درآمد سالی 8000 دلار تا خانوادهای با درآمد سالی 50000 دلار است.یکی از جامعه شناسانی که به این مبحث کمک کرده، هولگر. آر. استاب (Holger R. Stub) است که مفهوم «طبقهی حقیقی» را در اشاره به گروهی به کار میبرد که اعضای آن آگاهند که در بازار از فرصتهای یکسانی برای زندگی برخوردارند. براساس این معیار فقط بالاترین و پایینترین اقشار جامعه واقعاً طبقه محسوب میشوند. «استاب» در گفتگو از گروههای ناهمگن میان این دو طبقه از مفهوم «گروه هم منزلت» مورد کاربرد وبر استفاده میکند که عبارت است از مجموعهای از مردم که سبک زندگیشان یکسان است. گروههای هم منزلت در زمرهی اجتماعات هستند، بدین معنی که اعضای آنها نگرشهای مشابهی دارند که به اقدام مشترک ختم میشود. این نوع اجتماعات هم منزلت گروههای حرفهای مختلف هستند که قبلاً به عنوان «طبقهی متوسط» به آنها اشاره کردهایم است. استاب پیشنهاد میکند که اصطلاح «اجتماع هم منزلت» به جای طبقه متوسط گذاشته شود و آن را به طبقاتی اطلاق کنیم که سبک زندگی مشابه دارند، اعضای آن احساس میکنند به یکدیگر تعلق دارند و نمادهای اجتماعی و سبکهای زندگی خاصی را ارج مینهند. اگر از این مفهوم استفاده کنیم، خواهیم توانست یک اجتماع از موسیقی دانان را مورد بررسی قرار دهیم، بی آنکه بکوشیم همهی این گروههای متنوع را تحت عنوان واحدی به نام «طبقهی متوسط» بگنجانیم.
طبقه اجتماعی به عنوان شیوهی زندگی:
موقعیت طبقاتی فرد تبدیل به شیوهی زندگی او میشود و بر الگوی نگرشها، ارزشها، نظرهای سیاسی، شیوههای غیررسمی رفتاری و غیرهی او اثر میگذارد. مطالعات متعدد جامعه شناختی این نکته را ثابت میکند. در اینجا برخی از یافتهها را به شکل پاسخ به سؤالات ذیل بازنگری میکنیم:1- آیا از نظر تعداد فرزندانی که در خانوادهای متولد میشوند، اختلاف طبقاتی وجود دارد؟ بله. صرف نظر از اینکه از چه شاخصهای موقعیت طبقاتی استفاده کنیم، تعداد فرزندان معمولاً به صورت معکوس با طبقهی اجتماعی تغییر میکند - یعنی اینکه هرچه طبقه اجتماعی بالاتر باشد، تعداد متوسط فرزندان کمتر است و برعکس. نتایج تحقیقات حاکی از آن است که بیشتر بودن تعداد بچهها در خانوادههای طبقات پایینتر چندان از تمایل به داشتن خانوادهی پراولاد ناشی نمیشود، بلکه از عدم برنامه ریزی برای کنترل تعداد حاملگیهای زن سرچشمه میگیرد.
این نکته از جهتی منعکس کنندهی این واقعیت است که طبقات مختلف شناخت و کاربردشان از روشهای ضد بارداری تفاوت دارد. در تحقیقی مشخص شد که از هر سه خانوادهی طبقهی پایین فقط والدین یک خانواده به نحوی صحیح از روشهای ضد بارداری استفاده میکنند و چنین خانوادهای یا از چند و چون روش ضد بارداری اطلاعی نداشت یا از کاربرد آن ترس داشت و یا اینکه نسبت به کاربرد آن بی اعتنا بود. از اینها گذشته، کاتولیکها، که جلوگیری از بارداری برایشان ممنوعیت شرعی دارد، عمدتاً در طبقات پایین زندگی میکنند.
عواملی دیگر هم بر میزان موالید تأثیر میگذارد. طبقات بالاتر معمولاً نسبت به طبقات پایینتر دیرتر ازدواج میکنند؛ ازدواج مجدد را به تأخیر میاندازند و آزادانهتر از مشاورهی پزشکی استفاده میکنند.
2- آیا میزان مرگ و میر با توجه به موقعیت طبقاتی فرق میکند؟ آری: مرگ و میر در میان افراد متعلق به طبقات بالاتر جامعه کمتر است. طول عمر به دلایل متعدد در میان طبقات پایینتر جامعه کمتر است. از جمله میزان زیاد مرگ و میر نوزادان و مادران، فقدان مراقبتهای پزشکی و تا حدی کمتر، شغلهای پرخطر.
3- از لحاظ طبقاتی چه تفاوتهایی در ثبات خانوادگی وجود دارد؟ بررسیها همواره نشان میدهد که خانوادههای طبقات پایینتر ناپایدارترند. بر اثر مرگ، اعضای خانواده بیشتر از هم میپاشند و نسبت به خانوادههای طبقات پایینتر جدایی، طلاق یا فرار از خانه در میان آنها بیشتر است.
4- آیا در آمریکا روابط شخصی داوطلبانه، مانند دوستیها، تشکیل باند و انجمن و قرار ملاقات گذاشتن تا حد زیادی از مرزهای طبقاتی عبور میکند؟ تحقیقات نشان میدهد که چنین روابطی غالباً در درون طبقات برقرار میشود. این موضوع بخصوص در دو سوی نظام طبقاتی صادق است. در میان افراد طبقهی متوسط در مقایسه با افراد طبقهی بالا و طبقهی پایین «گذرا بیشتر رواج دارد، چه به سوی طبقات بالا و چه به سوی طبقات پایین.
5- آیا از نظر ارزشی که برای تحصیلات رسمی قائل میشوند، میان طبقات مختلف تفاوت وجود دارد؟ در آمریکا و بخشهایی از اروپا هرچه موقعیت طبقاتی بالاتر باشد، ارزش بیشتری برای تحصیلات رسمی و دانشی که گمان میرود چنین تحصیلاتی فراهم میآورد قائل میشوند (این تعمیم استثناءهای مهمی هم دارد؛ مثلاً آمریکائیان یهودی نسل اول و دوم صرف نظر از طبقهی اجتماعی خود برای تحصیلات ارزش قائلاند.) در طبقات بالاتر تحصیلات را هم وسیلهی رسیدن به اهداف شغلی و هم فی نفسه هدف میدانند، بعضی صرف نظر از اینکه چه استفادهای از آن بشود به آن تمایل دارند. طبقات پایینتر ارزش کمتری برای تحصیلات رسمی قائلاند.
6- بر فرض اینکه در آمریکا سه طبقهی اجتماعی - بالا، متوسط و پایین - وجود داشته باشد، کدام یک از همه بیشتر با نظام ارزشی و هنجارهای رفتاری متعارف مطابقت دارند؟ پاسخ نسبتاً قطعی به این سؤال، طبقهی متوسط است. در آمریکا، آداب و رسوم طبقهی متوسط رفتار درست و نادرست را معین میکند. ارزشهای طبقهی متوسط در خانه آموزش داده میشوند. معلمان اغلب از طبقهی متوسط هستند، همچنین است رهبران مذهبی و همین افراد ارزشهای طبقه متوسط را رواج میدهند. قوانین را عمدتأ قانون گذاران طبقه متوسط تصویب میکنند. و بحق طبقهای که این نظام ارزشی و هنجارهای رفتاری مرسوم را برقرار میکند از همه بیشتر هم به آنها وفادار است.
7- آیا مشارکت در فعالیتهای مذهبی سازمان یافته با طبقهی اجتماعی مرتبط است؟ بله. در آمریکا معمولاً چنین فعالیتهایی در طبقهی متوسط بیشتر از طبقهی بالا و طبقهی پایین نردبان قشربندی دیده میشود. با وجود این، تحصیل کردهترین اعضای طبقهی متوسط کمتر از افراد کمتر تحصیل کردهی همین طبقه به فعالیتهای مذهبی میپردازند.
8- آیا میان موقعیت طبقاتی و دیدگاهها و فعالیتهای سیاسی رابطهای وجود دارد؟ ظاهراً چنین است. به استثنای برخی افراد، البته افراد دارای موقعیت اجتماعی-اقتصادی بالاتر نسبت به افراد طبقهی اجتماعی - اقتصادی پایینتر از لحاظ سیاسی محافظه کارترند.
علاوه بر تفاوت دیدگاههای سیاسی، از نظر علاقه به مسائل سیاسی هم تفاوت طبقاتی وجود دارد. برلسون (Berelson) و اشتاینر (Steiner) چنین گزارش میدهند: «هرچه موقعیت اجتماعی - اقتصادی و تحصیلات شخصی - بخصوص تحصیلات وی - بالاتر باشد، علاقه و تمایلات سیاسی، مشارکت در امور سیاسی و شرکت در انتخابات وی هم بیشتر است.» آنها قسمت ذیل را از دست نویس منتشر نشدهای از سیمور. ام. لیپست (Seymour M.Lipest) و یان. جی. لینتز ( Juan J Linz) نقل میکنند:
هر چه موقعیت شخصی در ساختار اجتماعی بالاتر باشد، بیشتر احتمال دارد از لحاظ سیاسی چشم و گوش باز باشد. این فرض از چند ویژگی ناشی میشود: 1) افراد دارای موقعیت بالاتر تحصیلات بیشتری دارند، و از قرار معلوم هرچه تحصیلات فرد بیشتر باشد، بیشتر احتمال دارد عواقب مسائل سیاسی را درک کند و به آن توجه نماید؛ 2) به طور کلی هرچه موقعیت اقتصادی شخص بالاتر باشد، اقدام دولت اثر مستقیمتری بر رفاه او دارد و در نتیجه بیشتر احتمال دارد ضرورت داشتن نظریه سیاسی را درک کند؛ 3) هرچه موقعیت شخصی در ساختار اجتماعی بالاتر باشد، بیشتر احتمال دارد با افراد دارای آگاهی و فعالیت سیاسی معاشرت کند، زیرا هرچه موقعیت وی بالاتر باشد، بیشتر احتمال دارد که بر اثر ارتباط داشتن با رسانههای مختلف، اطلاعات سیاسی دریافت کند.
9- کدام طبقه نسبت به انحراف سیاسی و مذهبی تحمل بیشتری دارد؟ شواهد فراوانی حاکی از این است که افراد طبقات بالاتر نسبت به افراد طبقات پایینتر مدارای بیشتری دارند. این نکته از یافتههای ساموئل ای. استوفر (Samuel A.stouffer) بود که در کتاب کمونیسم، همنوایی و آزادیهای مدنی آن را مطرح کرد. این کتاب تحقیقی بود که در دوران مک کارتی انجام و در سال 1955 منتشر شد. استوفل از یک نمونهی ملی شامل 5000 نفر از ساکنان آمریکا استفاده کرد و آنان را در مقیاسی بر مبنای 15 سؤال مربوط به تمایل به تساهل در حق افراد ناهمرنگی که کمونیست، طرفدار مالکیت دولت بر صنایع و ملحد تلقی شدهاند آزمود. او پاسخ دهندگان را بر مبنای پاسخهایشان به سه دسته تقسیم کرد - دارای مدارای کمتر، در حد میانه و دارای مدارای بیشتر - و دریافت که هرچه جایگاه طبقاتی شخص بالاتر باشد، مدارای او بیشتر است.
«لیپست» که در همان زمینه تحقیقات وسیعی به عمل آورد و نتایجی مشابه نیز کسب کرده است، در این باره تأمل میکند که چرا افراد طبقات پایینتر نسبت به افراد سایر طبقات معمولاً خودکامهترند. گرایشهای طبیعی به خودکامگی و تعصبات نژادی به اعتقاد او بیشتر در نزد افراد طبقات پایینتر دیده میشود تا در میان اعضای طبقات متوسط و بالا. شیوهی زندگی طبقات پایین «افرادی با دیدگاههای انعطاف ناپذیر سیاسی پرورش میدهد» و علت این وضع این است که: وضع اجتماعی قشرهای پایین جامعه، بخصوص در کشورهای فقیرتر با تحصیلات کمتر، آنان را طوری پرورش میدهد که سیاست را به اصطلاح سیاه و سفید، خوب یا بد تلقی کنند. در نتیجه اگر سایر شرایط یکسان باشد، آنها نسبت به اقشار دیگر، نهضتهای افراطگرا را ترجیح میدهند؛ زیرا این نوع نهضتها راه حلهای آسان و سریعی برای مشکلات اجتماعی فراهم میکنند و دیدگاهشان انعطاف ناپذیرتر از کسانی است که حل مشکل اصلاحات یا تحول را در مسیری تدریجی و پیچیده میسر میدانند و از ارزشهای تساهلی عقلانی حمایت میکنند.
«لیپست» با گزینش یک چارچوب مرجع اجتماعی - روان شناختی ویژگیهای زندگی مردم طبقات پایین را که چنین سخت گیری و خصومتی را در قبال افکار و دیدگاههای دموکراتیکتر رواج میدهند، بیشتر مورد تحقیق قرار میدهد. او میگوید افراد طبقات پایینتر در مقایسه با دیگران بیشتر احتمال دارد از اوایل کودکی در معرض تنبیه، فقدان محبت و فضای عمومی تشنج آمیز و پرخاشگرانه قرار گرفته باشند. چنین تجربههای دوران کودکی اغلب ستیزه جوییهای ریشه داری را ایجاد میکند که احتمال دارد به صورت تعصب علیه اقلیتهای قومی، خودکامگی سیاسی و بنیادگرایی مذهبی تظاهر کند. تحصیلات فرد متعلق به طبقهی پایین معمولاً از افراد دارای موقعیت بالاتر اجتماعی - اقتصادی کمتر است و «معاشرت وی در دوران کودکی با افراد هم نژاد خود نه تنها علایق فکری وی را تحریک نمیکند، بلکه جوی ایجاد میکند که نمیگذارد تحصیلات او کار کشتگی اجتماعی و شناختش از گروهها و عقاید مختلف را افزایش دهد».
با اینکه ممکن است تعدادی نامتناسب از کسانی که دارای دیدگاههای سخت و خصمانه هستند، جزو طبقات پایین جامعه باشند، به اعتقاد لیپست آنها دست کم در میان برخی از افراد طبقات بالاتر هم فکرهایی دارند. نمونهای افراطی در این مورد رابرت فلچ، بنیانگذار و رهبر خودکامهی انجمن فراجناح راستی جان بیرچ است. او به یمن ثروت، تحصیلات، نسب و قدرت خود «از طبقهی بالا» است. در ضمن در دههی 1930 در آلمان، حمایت طبقهی متوسط بالا به قدرت رسیدن هیتلر را امکان پذیر کرد.
تحرک اجتماعی
جایگاه طبقاتی هر فردی ممکن است تغییر کند و تحرک اجتماعی در جامعه طبقه باز امکان پذیر است. «تحرک اجتماعی عبارت است از حرکت افراد از یک قشر جامع، به قشری دیگر.» اصطلاح «تحرک عمودی» به «حرکت رو به بالا و رو به پایین بر روی مقیاس اجتماعی» و «تحرک افقی» به «تغییر شغل و تغییر موقعیت اجتماعی» اشاره میکند. تحرک اجتماعی اغلب با حرکت جغرافیایی (تحرک فیزیکی) مرتبط است، مانند وقتی که خانوادهای که از مقیاس قشربندی اجتماعی بالاتر رفته است به محلهای میرود که اعتبار بالاتری دارد. اما تحرک جغرافیایی لزوماً مستلزم تحرک اجتماعی نیست، هر چند شاید چنین باشد. در اینجا ما عمدتاً به تحرک اجتماعی عمودی میپردازیم.در جامعهی ما فرد در شرایط خاص میتواند بر روی پیوستار طبقاتی به موقعیت بالاتر یا پایینتری برود. فرزند یک خانوادهی طبقهی پایین در رشتهی حقوق تحصیل میکند و سرانجام وکیلی موفق میشود. فرزند یک خانوادهی دارای جایگاه اجتماعی خیلی بالا که او هم تحصیلات خوبی دارد و دارای سلیقهها و تمایلات سطح بالا است فقیر میشود، خانواده را ترک میکند، شغلش را رها میکند و شیوهی زندگی خاصی طبقه اجتماعیاش را ترک میگوید. هر دو این اشخاص دستخوش تحرک اجتماعی شدهاند. آنها این موضوع را میپذیرند و افراد دیگر جامعه نیز همچنین.
میزان تحرک اجتماعی که رخ میدهد بستگی به جامعه دارد. در جامعهی خود ما [آمریکا] اغلب میگویند که بلندهمتی، شجاعت و پشتکار - به اضافهی بخت - شخص را به هرجا و هر چیزی میرساند. یک نجار نرده تراش رئیس جمهور آمریکا شد. فرزند یک فروشنده پوشاک میتواند بانکدار بشود. دختری که پدر و مادرش فقیر و الکلی هستند میتواند رئیس دانشگاه بشود.
میزان تحرک معمولاً به یکی از دو شیوهی زیر بررسی میشود تحرک میان نسلی عبارت است از تغییر عمودی موقعیت اجتماعی از نسلی به نسل دیگر، جامعه شناسان بررسی کننده این موضوع دربارهی پیشهی والدین و پیشهی فرزند تحقیق میکنند. اگر فرزند دکتر شده است و یکی از والدینش داروساز (یا صاحب داروخانه) بوده باشد، گفته میشود که تحرک اجتماعی میان نسلی صعودی رخ داده است.
تحرک درون نسلی یا تحرک شغلی عبارت است از اشتغال از شغلی به شغل دیگر، جامعه شناسانی که این نوع تحرک را مطالعه میکنند، فعالیت شغلی شخصی را از اولین تا آخرین شغل تحلیل مینمایند. اگر شخصی حرفه خود را با فروشندگی شروع کند، به مدیریت بخش ارتقا یابد و با سمت ریاست شرکت بازنشسته شود، گفته میشود که تحرک اجتماعی درون نسلی صعودی رخ داده است.
تحرک اجتماعی در جوامع مختلف تفاوت دارد. بعضیها معتقدند که ایالات متحد آمریکا از نظر تحرک اجتماعی «باز» ترین جامعهی دنیاست. توماس فاکس (Thomas Fox) و اس.ام. میلر (S.M.miller) میزان تحرک را در انگلستان، ژاپن، هلند و آمریکا با هم مقایسه کردند و دریافتند که تحرک صعودی در آمریکا بیشتر از سه کشور دیگر است. به علاوه، آنان متوجه شدند که فرزندان خانوادههای طبقه بالای آمریکا و انگلستان نسبت به فرزندان خانوادههای ژاپنی بیشتر احتمال دارد پیشهی والدین خود را دنبال کنند. در عین حال، فرزندان خانوادههای کارگر در آمریکا در مقایسه با همتایان خود در کشورهای دیگر بیشتر احتمال دارد تحرک صعودی داشته باشند. بدین ترتیب این مطالعه نشان داد که نظام طبقاتی در آمریکا وقتی پای طبقات بالا در میان است در مقایسه با سه کشور دیگر انعطاف ناپذیرتر و در نظام طبقات پایینتر انعطاف پذیرتر است.
مطالعات دیگری هم که در زمینهی میزان تحرک اجتماعی در آمریکا به عمل آمده حاکی از آن است که جامعه آن قدر که بعضیها ممکن است تصور کرده باشند «باز» نیست. محققان دریافتهاند که هر چند میزان تحرک بالاست، چنین تحولی در اکثر موارد طی مراحل کوچک صورت میگیرد. برای مثال، کارگر نیمه ماهر به کارگر ماهر تبدیل میشود نه مدیر مشکلترین مرزی که باید از آن گذشت، مرز میان کاریدی و غیریدی (اداری) است.
وقتی مردم به طبقه یا اصل اجتماعی خود میرسند حتماً تأثیراتی شخصی بروز میکند - که در مورد تحرک صعودی این تأثیرات اغلب مثبت است. اما «کِنت کِسین» دریافته که تحرک (هم صعودی و هم نزولی) میتواند به محافظه کاری، همنوایی افراطی، مشکلات اضطرابی، تنش، مشکلات سازگاری یا اختلال عمومی روانی منجر گردد.
به طور کلی، جامعه آمریکا هنوز از تحرک اجتماعی زیادی برخوردار است، هر چند این روند در یک صد سال گذشته یکنواخت نبوده است. اقلیت (و شاید اکثریت) بزرگی از آمریکاییان در هر نسلی اندکی در سلسله مراتب طبقاتی صعود یا نزول میکنند. از حدود سال 1920 تعداد اعضای طبقهی کارگران غیرماهر به طور نسبی رو به کاهش بوده و از مشاغل اداری تحرک صعودی قابل ملاحظهای صورت میگیرد. چون تحرک حتماً رخ میدهد، میتوانیم همچنان مدعی شویم که جامعهی ما جامعهای باز است.
عوامل مؤثر بر تحرک اجتماعی
چندین مورد بررسی که در دو سه دههی گذشته صورت گرفته تعمیمات ذیل را در خصوص عوامل موجود در جامعه که بر تحرک اجتماعی اثر میگذارند تأیید میکند:1- «میزان بالای تحول اجتماعی تحرک اجتماعی را افزایش میدهد». جنگهای صلیبی در خلال دورهای از تغییر شگرف اجتماعی روی داد. این جنگها به طور غیرمستقیم مرگ فئودالیسم و ظهور انقلاب صنعتی را تسریع کرد. متعاقباً، در انگلستان وقتی که کارگران املاک اربابی را ترک کردند و به شهرها روی آوردند تا وارد بازار کار پرتقاضای صنعتی شوند، جامعهای با نظام طبقاتی نسبتاً باز با قدری تحرک اجتماعی پدید آمد.
2- «موانع راه ارتباط میان طبقات معمولاً تحرک اجتماعی را کم میکند.» وقتی طبقهای از مردم از طبقات دیگر جدا میگردد، مرزهای طبقاتی ایجاد میشود و در درون آن گروه انعطاف ناپذیر میگردد. وقتی طبقهای از مردم شیوهی زندگی طبقهای دیگر را یاد میگیرد، موانع مذکور معمولاً قدری کم میشود و تحرک بیشتر را امکان پذیر میکند.
سالها پیش کشاورزان در مناطق روستایی جداافتادهی آمریکا تعامل نسبتاً اندکی با شهرنشینان داشتند. کشاورزی که در این مناطق دورافتاده زندگی میکرد معمولاً درآمد متوسطی داشت و زندگیاش ساده و یکنواخت بود. احتمال داشت فرزندان کشاورزان خود نیز کشاورز شوند و با دختران سایر کشاورزان ازدواج کنند. اندکی از جوانان به دانشگاه میرفتند و حتی تحصیلات دبیرستانی نسبتاً نادر بود. این مردم چون از «دنیای خارج » منزوی بودند، فرصت محدودی برای تحرک اجتماعی داشتند.
کشاورز به مرور زمان با جهان خارج آشنا شد: شهرها توسعه یافت و به بخشهای اطراف که زمانی منزوی بود کشیده شد؛ بهبود حمل و نقل و ارتباطات باعث مرتبط شدن مناطق روستایی با شهرها شد. هر جمعیتی جمعیت دیگر را شناخت و با ارزشها، آرمانها و شیوهی زندگی آن آشنا شد. بدین ترتیب موانع کم شد و تحرک اجتماعی بیشتر امکان پذیر گشت.
امروزه کشاورز اغلب تحصیلات دانشگاهی دارد و به اندازهی شهرنشینان دنیا دیده شده است. فرزندان فرد کشاورز میتوانند در مکانهای دورافتاده به مدرسه بروند، غالباً از کشاورزی به تجارت و مشاغل حرفهای رومیآورند و اغلب در مناطق شهری ساکن میشوند.
3- «هرچه ظاهر فیزیکی یک طبقه متمایزتر باشد، بیشتر احتمال دارد صفات آن طبقه بر میزان تحرک اجتماعی هر کدام از اعضای آن اثر گذارد.» سفیدپوستان در یک جامعهی طبقه باز که اعضای آن بیشتر سفیدپوست هستند، معمولاً نسبت به سیاهپوستان همان طبقه تحرک اجتماعی صعودی را آسانتر مییابند. میزان تحرک هر گروه متأثر از ظاهر فیزیکی آن است. البته توجه داشته باشید که مشهود بودن ظاهر فیزیکی نیست که بر تحرک اثر میگذارد، بلکه تعریفی است که در جامعه از ویژگیهای خاص فیزیکی میشود. رنگ پوست رودزیایی سیاهپوست و آمریکایی سیاهپوست صرفاً آنان را در میان سفیدپوستانی که سیاهپوستان را بر روی مقیاس موقعیت در جایگاه پایینی قرار میدهند متمایز میکند. این مشهود بودن سیاهپوستان محدود کردن تحرک اجتماعی آنان را برای سفیدپوستان آسانتر میکند.
4- «جوامع صنعتی اغلب از تحرک صعودی و نزولی برخورد هستند». ثروت حاصل از صنعتی شدن پیشرفت صنعتی و تجاری بیشتری ایجاد میکند و این پیشرفت نیز باعث میشود سِمتهای بسیار متنوع اجتماعی پر شود. در مقایسه با گذشته فرصتهای کسب مقامهای اجتماعی بیشتر شده است، بخصوص با توجه به اینکه افراد موردنیاز برای این سمتها کم است. تحرک نزولی ممکن است نتیجه سرعت گرفتن تخصصی شدن و تحول تکنولوژیکی باشد. افراد قادر به انجام کارهایی خاص «منسوخ» میشوند، همان طور که تغییر روشهای صنعتی ماشین آلات را از مد میاندازد.
مطالعهای که در زمینهی تحولات فرهنگی و علمی جهانی در خلال قرن بیستم به عمل آمده نشان میدهد که هر جا صنعتی شدن رخ داده، تغییراتی شگرف در ساختار شغلی کشورهای صنعتی ایجاد کرده و این تغییرات نیز تغییرات دیگری به وجود آوردهاند.
[صنعتگران ماهری که اشرافیت کارگری را تشکیل میدادند با منسوخ شدن پیشههایشان موقعیت خود را از دست دادند؛ ماشین آلات جای کارگران غیرماهر را گرفت.
به جای آنها گروه جدیدی از مهندسان، مدیران، تکنسینها، فروشندگان، آمارگران، کارمندان، تبلیغاتچیان، متصدیان دستگاهها که آموزش دیده بودند و نیز ماشین آلات ظهور کرد و به کار برنامه ریزی، طراحی و مدیریت فرآیندهای صنایع جدید و توزیع محصولات آنها پرداخت. در صنایع کاملاً جدیدی چون رادیو و هوانوردی، سینما یا پلاستیک سازی مشاغل جدیدی ایجاد شد. با افزایش ضرورت تحقیقات علمی و تنوع آموزش و پرورش، با افزایش ثروت و اوقات فراغت، پیشهها و مشاغل خدماتی گسترش یافت و تعداد دانشمندان، معلمان، پزشکان، پرستاران، هنرمندان و نمایشگران، رستوران داران و آژانسهای مسافرتی و خدمات ضمن تعطیل چندین برابر شد.]
مسؤولان این بررسی همچنین اظهار میدارند که با تغییر مشاغل و منابع درآمد نظام طبقاتی قدیمی سقوط کرد. کارخانهداری جای اشراف زمین دار را که گروه غالب بودند گرفتند و برای اشراف چیزی جز «عنوان و القاب توخالی و شهرت و اعتبار رو به زوال» باقی نماند. خیل جدیدی از تکنسینهای صنعتی، مدیران و کارگران جای طبقهی متوسط قدیمی افراد حرفهای، تجار و استادکاران ماهر را گرفت. با اینکه فاصلهی اجتماعی و اقتصادی میان ثروتمندترین طبقه و فقیرترین طبقه همچنین باقی بود، صنعتی شدن مدرن از شدت و وسعت این فاصله کاست.
5- «جوامع شهرنشین شده بیشتر از جوامع روستایی ممکن است تحرک اجتماعی داشته باشند.» قاعدتاً قشرهای طبقاتی در جوامع شهری بیشتر است؛ تمایز سمتهای اجتماعی بیشتر است و فقدان عواطف بشری هم بیشتر است، به طوری که زمینهی خانوادگی به اندازه گذشته اهمیت ندارد. در شهرها در مقایسه با جوامع روستایی کمتر احتمال دارد عنصر طبقه در قشربندی اجتماعی از تحرک اجتماعی جلوگیری کند.
هم صنعتی شدن سریع و هم شهرنشینی گسترده از ویژگیهای «نوسازی» جامعهی روسیه بوده است. بخصوص از سالهای اول نظام شوروی. لذا اتحاد جماهیر شوروی [سابق] و آمریکا به رغم تضاد نهادهای سیاسی و نظامهای نظارت اجتماعی آنها، دو نمونه از بزرگترین نمونههای جوامعی هستند که صنعتی شدن و شهرنشینی در آنها به تحرک اجتماعی کمک زیادی کرده است.
6- «هرچه تنوع قومی و مهاجرت درونی بیشتر باشد، احتمال دارد نظام اجتماعی بازتر باشد.» با ورود گروههای قومی جدید و یافتن جایگاهی بر روی نردبان قشربندی، که اغلب در ته این نردبان است، ایجاد نظام طبقه باز تسهیل میگردد. البته ایالات متحد یکی از نمونههای عمدهی مورد نظر است.
[در ایالات متحد، ... تقریباً هر نسلی از مزیت پیشی گرفتن بر گروههای جدیدی که وارد انتهای نظام میشوند - مانند فوجهایی از مهاجران اروپایی، سیاهپوستان شهرنشین شده و کشاورزان مهاجر - برخوردار بوده است. همچنان که چنین گروههایی که معمولاً هویت قومی دارند، خودشان جذب نظام میشوند کم کم از نردبان طبقاتی بالاتر میروند.]
7- «فلسفهی اجتماعی مساوات طلبانه نظام قشربندی باز را ترویج میکند». براساس چنین فلسفهای اشرافیت موروثی ترغیب نمیشود. جایی که همهی مردم قاعدتاً از حقی مساوی برای بالا رفتن از نردبان قشربندی اجتماعی برخوردارند، به طور اصولی میتوانند متناسب با فرصتهای موجود از این نردبان بالا بروند - و چنین اصولی اغلب پیامدهایی عینی دارد.
8- «جامعهی دارای نظام گستردهی آموزش و پرورش احتمال دارد از جامعهی فاقد چنین نظامی بازتر باشد.» وقتی جامعهای بر آموزش و پرورش تأکید میکند و در عین حال حق برخورداری از آموزش و پرورش را به هر گروه خاصی نمیدهد، احتمال دارد نهضتی اجتماعی بروز نماید. آموزش و پرورش موروثی نیست.
9- «هرچه تفاوت میزان زاد و ولد در میان طبقات جامعهای بیشتر باشد، نظام حاکم بر آن معمولاً بازتر خواهد بود». وقتی تعداد اعضای طبقات بالای جامع به دلیل پایین بودن میزان موالید کاهش مییابد، برای دیگران در این طبقه جا وجود خواهد داشت.
آیا ایجاد جامعهی بی طبقه امکان پذیر است؟
مصلحان اجتماعی و آنان که آرمان شهرهای خیالی میآفرینند، اغلب تصور جامعهای را میکنند که بکلی فاقد طبقه است و تفاوتی از نظر مقام نیست و هیچ قشربندی اجتماعی در آن وجود ندارد. آیا به معنای واقعی و فلسفی این کار ممکن است؟در همهی جوامع مدرن صنعتی شواهدی وجود دارد مبنی بر اینکه برخی از شهروندان ارزشمندتر از شهروندانی دیگر تلقی میشوند. برخی از مردم نسبت به دیگران باهوشتر، با استعدادتر، پرخاشگرتر و قویتر هستند و احتمال دارد از نردبان اجتماعی بالاتر بروند. به علاوه برخی از مردم برای کار کردن و رسیدن به موقعیتهای بالاتر اجتماعی انگیزهی بیشتری دارند. همچنین چیزهایی چون پول، شهرت و قدرت همیشه کم است و مردم برای کسب این امتیازات برای خود و گروههای خود رقابت میکنند. در بیشتر سازمانهای اجتماعی به نظر میرسد نابرابری ذاتی باشد.
منبع مقاله :
درسلر، دیوید؛ ویلیس، ویلیام ام؛ (1388)، جامعه شناسی «بررسی تعامل انسانها»، ترجمهی مهرداد هوشمند، غلامرضا رشیدی، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}