زیارت در نیمه های شب

رسم من و شیخ مرتضی انصاری این بود که در اوقات زیارتی مخصوصه ، از نجف اشرف به کربلای معلی مشرف می شدیم .
در یکی از آ« اوقات ، بعد از دو سه روز زیات ، شیخ فرمود : باید مراجعت کنیم . گفتم : خیلی خوب.
چون شب شد و خوابیدیم ، همین که نصف شب شد ، دیدم شیخ از جای خود برخاست ، رفت وضو گرفت و آمد عبا را بر سر کشید ، کفش پوشید و از آن عمارت که منزلگاه ما بود خارج شد .
من پیش خود گفتم : شیخ یقیناً اشتباه کرده و به خیال اینکه سحر شده برخاسته است و حال آنکه الان نصف شب است و وقت تهجد هم نرسیده است .
همین که دیدم از حیاط بیرون رفته متوحش شدم و گفتم باید از عقبش بروم . برخاستم و جامه های خود را پوشیدم و از عقب سرش روانه شدم به طوری که شیخ را می دیدم و او ملتفت من نبود تا آنکه از کوچه های کربلا یک یک گذشتیم تا رسیدیم به دروازه ای که بنام دروازه بغداد است و در آنجا خانه کوچک عربی بود . همین که شیخ به آنجا رسید ، محاذی آن خانه ایستاد ، سلام کرد و از اندرون خانه جواب سلام شیخ آمد .
پس شیخ عرض کرد : آیا مرخص هستم فردا را بروم ؟
جواب آمد : آن مطلب را انجام دادی ؟ عرض کرد : خیر .
جواب آمد : مرخص نیستی .
پس شیخ مراجعت نمود و من زودتر از شیخ آمدم و در رختخواب خود خوابیدم .
پس شیخ هم آمد و خوابید .
پس صبح که شد به شیخ گفتم : امروز حرکت کنیم ؟ گفت : خیر ، من از سبب حرکت نکردن سوال ننمودم تا آنکه شب شد . با خود گفتم امشب را نباید خوابید .
پس در رختخواب دراز کشیدم ولی خود را بیدار نگاه داشتم تا همان موقع شب گذشته رسید . باز دیدم شیخ برخاست وضو گرفت و عبا بر سر افکند و روانه شد پس من هم برخاستم و از عقبش روانه شدم به طوری که ملتفت نبود .
رفتیم تا رسیدیم به محل شب پیش ، همین که به آن نقطه رسیدیم باز شیخ سلام کرد و جواب سلام باز آمد .
پس عرض کرد : حالا مرخصم فردا حرکت کنم ؟
جواب آمد : مطلب را انجام دادی ؟ عرض کرد : بلی .
جواب داد : حالا مرخصی ؛ پس شیخ مراجعت نمود و من زودتر خود را به رختخواب خود رساندم و خوابیدم و شیخ هم آمد .
همین که صبح شد بنای حرکت شد و وقتی که از دروازه شهر خارج شدیم و به وسط بیابان رسیدیم و خلوت شد به شیخ گفتم : شیخنا ؛ دو سوال و مساله دارم .
شیخ به خیال آنکه سوال علمی است ، گفت : بگویید .
گفتم : اولاً چرا باید صحن و حجرات صحن را بگذارند و در آن منزل نفرمایند و بروند دم دروازه بغداد در خانه کوچکی منزل نمایند ؟
شیخ متجاهلانه به من نگاهی کرد و گفت : از کی صحبت می کنید ؟
گفتم : من مطلعم و از قضیه با خبرم . سر این مطلب را بگویید .
همین که شیخ دید من مطلع هستم ( چون سید صاحب کرامات بوده است شیخ گمان می کند که از راه کرامت اطلاع پیدا کرده است ) پس جواب می گوید به این مضمون که احتراماً ( حضرت علیه السلام ) منزل را در صحن قرار نداده اند و اینکه صحن برای منزلگاه و خوابیدن مناسب نیست .
پس گفتم : سوال دوم آنکه : آن قضیه که حضرت امام علیه السلام منزل را در شب اول فرمود انجام دادی و شما عرض کردید خیر، پس مرخص نفرمود و در بار دوم باز فرمود انجام دادی و عرض کردید بلی پس شما را مرخص فرمود ، چه قضیه ای است ؟
پس شیخ گفت : این را خبر نخواهم داد و هر چه سید اصرار کرد ، شیخ اظهار نکرد و شیخ عهد گرفت که این واقعه را به کسی در زمان حیات من مگو و سید هم تا بعد از فوت شیخ نگفت . رحمة الله علیهما و علی سائر علماء المرضین .1
شد سحر از شوق دیدار تو بیدارم بیا
از غم هجران تو ای دوست بیمارم بیا
گوشه چشمی نشان دادی و رخ برتافتی
رفتی و پنهان شدی کردی گرفتارم بیا
من ندارم طاقت یعقوب گر تو یوسفی
بیش از این جانا مده اندوه و آزارم بیا
چون گدایان بر سر راه تو باشم منتظر
ای عزیز روزگار آخر مکن خوارم بیا
نیست در من صبر ایوب و ندارم عمر نوح
ای طبیبا رحم کن بر درد بسیارم بیا

پی نوشت

1 . رضا ، استادی شرح احوال آیة الله العظمی اراکی ، ص 529 .