هیچ کس منتظر ما نبود

نويسنده: عادل جهان آرای
این عده سفرنامه‌‌ها را برای زمانی مناسب می‌دانند که از رسانه‌های تصویری و دیجیتالی و... خبری نبود، اما واقعیت این است تا زمانی که سفر اتفاق می‌افتد سفرنامه هم می‌تواند نوشته شود و گاهی لازم نیز هست.
سفرنامه‌ تجربه و نگاه شخصی هر فرد به محیط و منطقه‌ای است که به آن وارد می‌شود. ولی اینجا نگاه ما زیاد سفرنامه‌‌ای نیست، بلکه اشاره‌ای گذرا به برخی کاستی‌ها یا نقاط قوت مناطقی است که به آن سفر کردیم. به هر حال نقل بخشی از خاطرات این سفر شاید خالی از لطف نباشد.
می‌گویند برای سفر چند چیز را باید به همراه داشت که مهمترین آن حس سفر است. این حس الان کمی بوی بنزین گرفته است و به راحتی هم نمی‌توان در آن حس غرق شد. ولی جمع کوچک ما به هر ترتیبی بود با این حس راهی شد، تا بخشی از دیدنی‌های ایران‌ بزرگ و با عظمت را ببیند. ما البته دل به خبرهای مربوط به بنزین سفر خوش نکرده بودیم، فقط با همان حس راهی شدیم، تا مناطق غرب کشور را تماشا کنیم.
هر گاه به سفر می‌رویم و گستره وسیع ایران را تماشا می‌کنیم، حس عجیبی داریم. غرور و سربلندی ما را فرا می‌گیرد، از اینکه با خودرو روزها و شب‌ها راه بپیماییم، ولی باز انگار که جایی را ندیده باشیم، چنان برایمان شگفت‌انگیز و خوشایند است که به سرزمین وسیع، زیبا و پربر و بار ایران می‌بالیم.
برای همین همیشه اصرار داریم که با خودرو و از راه زمینی باید ایران را دید و از تماشای کوه‌ها و دره‌ها و رودخانه‌‌های آن لذت برد. دلمان می‌خواهد هر جایی را که دیدیم برای دیگران تعریف کنیم، اما گاهی از دادن نشانی و تعریف و تمجید کردن این مکان‌ها می‌ترسیم؛ ترس از اینکه مبادا پا و دست برخی از آدم‌ها به آن برسد و همه زیبایی‌های آن را یکباره لگدمال کنند. شاید همین حس باشد که مجبوریم این جمله را تکرار کنیم:«برای حفظ محیط‌زیست و زیبایی‌های ایران نشانی هیچ جایی را به هیچ کس ندهید.
صبح روز جمعه ۱۹مرداد از تهران به مقصد ارومیه حرکت کردیم. هوای نیمه‌گرم تهران را هنوز آفتاب نزده ترک کردیم. نرسیده به کرج طلوع آفتاب از آینه خودرو تماشایی بود. حس اینکه آفتاب هم امروز تا ارومیه همراه ما خواهد بود، چنان برایمان خوشایند بود که گویی همراه و همسفری مهربان در جمع کوچک ما خواهد بود.
بعد از عوارضی کرج – قزوین برای دقایقی کنار جاده توقف کردیم. برخی کنار جاده حصیر انداخته و در حال استراحت بودند، چیزی که در این بین جلب توجه می‌کرد، آت‌وآشغالی بود که در ۲ طرف جاده خودنمایی می‌کرد.
اولین عکسی که گرفتیم از همین جا بود. هیچ کس و هیچ نهادی ظاهراً‌ مسئولیت تمیزی این مکان‌ها را ندارد. شاید سال‌هاست که مردم آشغال‌های خود را بدون توجه به عواقب زیست‌محیطی آن رها می‌کنند و خوشبختانه! هم کسی در فکر جمع‌آوری آنها نیست.
این تصویر از ذهن ما هنوز فراموش نشده بود که در اطراف عوارضی قزوین – زنجان هم با صحنه‌هایی به مراتب بدتر از آن مواجه شدیم.
این صحنه‌ها متأسفانه ما را رها نکرده بودند، در حدود ۸۰کیلومتری تبریز برای صرف صبحانه اتراق کردیم؛ جایی تقریبا سرسبز و با درختانی بلند. اما نتوانستیم نقطه‌ای را بیابیم که بتوانیم چیزی را آنجا پهن کنیم. تمامی فضای اطراف باغ را آت‌ و آشغال‌ها فراگرفته بود. در نتیجه مجبور شدیم فضایی حدود ۳در۳ را تمیز کنیم تا با طیب راحت بنشینیم.
اما تماشای کو‌‌ه‌ها و تپه‌های کناره جاده در استان آذربایجان شرقی خوشبختانه آن تصاویر ناخوشایند را از ذهن ما زدود. اما از زنجان تا تبریز جای مناسبی برای توقف مسافران نبود. بعد از آنکه وارد تبریز شدیم برای ساعتی در پارک ایل‌گلی اتراق کردیم؛ جایی درست روبه‌روی دریاچه.
چون مقصد، ارومیه بود، باید قبل از غروب راه می‌افتادیم تا بتوانیم از زیبایی‌های دریاچه ارومیه هم لذت ببریم. حدود ساعت ۴ بعداز ظهر به کناره‌های دریاچه ارومیه رسیدیم. دریا با تلألوی انوار خورشید به ما لبخند می‌زد. قرار بود با کشتی به آن طرف دریا برویم تا هم تجربه‌ای جدید باشد و هم از تماشای دریای عصرگاهی ارومیه لذت ببریم.
دقایقی بعد با خودرو روی جاده میان‌گذر دریاچه رفتیم: خدای من، صدها خودرو جلوتر از ما بودند، باید به نوبت می‌ایستادیم تا لنچ‌های خودروبر به نوبت ما را سوار می‌کردند. اینجا داستانی دیگری داشت. اگر گذرتان به این گذر افتاد خواهید دید که گویی لشکری با هزاران نفر اینجا را غارت کردند و هر چه داشتند همه را روی جاده میان‌گذر رها کردند. شاید بتوان به راحتی چندین کامیون آشغال از روی این جاده جمع کرد. البته اینجا هم انگار کسی مسئول جمع‌آوری این همه آشغال‌ نبود.
خوشبختانه دریاچه آنقدر زیبا بود که توانستم دقایق زیادی را آنجا به تمدد اعصاب بپردازیم. آب دریا چنان شور و نمکین بود که سنگ‌های کنار آب همچون تپه‌های مرجانی جلوه‌گری می‌کردند.
قندیل‌های زیبایی که در لابه‌لای تخته‌سنگ‌ها خودنمایی می‌کردند، در حقیقت از شوری زایدالوصف این دریاچه منحصر به فرد حکایت داشت. یکی از مسافران که اتفاقا روی تنها گونه جاندار دریاچه یعنی آرتمیا در ارومیه مطالعه می‌کرد، می‌گفت این میان‌گذر، هم تعداد آرتمیا را کاهش داد و هم دریاچه را شورتر کرد.
او معتقد بود که درصد شوری دریاچه حتی بیش از ۶۰درصد است. البته به اذعان او مسئولان سعی دارند که از بیان آن خودداری کنند. او اعتقاد داشت که این میان‌گذر در درازمدت حتی باعث نابودی دریاچه خواهد شد. منتظر ماندیم تا قبل از غروب خورشید نوبت ما فرابرسد. گذشت زمان گویی بر اعصاب ما سوهان می‌کشید.
آفتاب کم‌کم داشت غروب می‌کرد و دریاچه را با انوار رنگارنگش زیبا می‌ساخت. بعد از گذشت ۲ ساعت خودروی مان شاید ۱۰متر هم از جایش تکان نخورد. مجبور شدیم قدم زنان به کنار اسکله برویم. ظاهرا آنجا هر کس قوی‌تر بود و به راحتی حق دیگران را زیر پا می‌گذاشت، می‌توانست بدون رعایت نوبت با خودرو سوار لنچ شود. نه از مأمور خبری بود و نه از مسئول نظم و انضباط؛ به قول معروف هر کی به هر کی بود.
مردم در زیر تیغ آفتاب بدون حتی یک سرپناه چشم‌انتظار رسیدن لنچ‌ها بودند. ظاهرا ۴ فروند لنچ بیشتر برای حمل مسافر نبود که ۳ فروند آن می‌توانستند حداکثر ۴۰خودرو را حمل کنند. غروب زیبایی‌هایش را هم با خود برد، حالا ما مانده بودیم و شبی که ماه هم نداشت.
نبرد باید شروع می‌شد. بسیاری از خانم‌ها کنار اسکله آمدند تا مانع جماعتی شوند که بدون نوبت سوار لنچ می‌شدند. غلغله‌ای شده بود، بسیاری بهانه می‌آوردند که از فلان نهاد آمدند و باید زودتر به آن‌طرف آب بروند.
اما خانم‌ها که گویی زورشان بر بسیاری از آنها می‌چربید مانع ورود آنها شدند. کاش می‌بودید و می‌دیدید که چقدر حس‌ نوع‌دوستی و رعایت اخلاق روی جاده میان‌گذر دریاچه ارومیه غریب شده بود. نمی‌دانستم ما همان مردم مهماندوست و مبادی آداب هستیم، یا دشمنان هم...
هر چه از زمان می‌گذشت، شایعه‌ها هم زیاد می‌شد: «لنچ‌ها فقط حداکثر تا ۱۱ شب مسافران را جابه‌جا خواهند کرد» این خبر دقیقا روح و اعصاب مسافران را تخریب می‌کرد: مبادا شب در این دریای نمک و ترس و جاده بی‌در و پیکر مجبور شوند بمانند تا آفتاب دو باره در همین نقطه به تماشای آنها بیاید.
در آن تاریکی شب و غلغله مسافران، یک مامور انتظامی را دیدیم. او می‌گفت چون چند نفر از مسافران صبح، یکی از همکارهای او را مورد ضرب و جرح قرار دادند، او هم ماموری برای ایجاد نظم به اینجا نفرستاد. به همراه او مدیر یکی از شرکت‌های کشتیرانی هم حضور داشت.
آنها فقط سرگردانی مسافران را تماشا می‌کردند. در آن وقت شب اگر مشکلی برای مسافران پیش می‌آمد، نه تلفن همراه به راحتی خط می‌داد، نه ارگان و سازمانی بود که بخواهد به داد مردم در آن نقطه متروک برسد.
به هر حال ما ساعت حدود ساعت۱۰شب با خودرو سوار لنچ شدیم. از جماعتی که پشت سر ما بودند خبری نداریم، آیا همه آنها آن شب به این طرف آب آمدند یا آنکه شب را روی جاده‌ میان‌گذر سپری کردند؟
روی لنچ آسمان ما را مهمان ستاره‌هایش کرده بود، با آن همه سختی اما آرامش داخل لنچ و موج نمکین دریاچه لذت دیگری داشت.
فکر می‌کردیم الان آن طرف دریا خیلی ها منتظر ما هستند و به ما خوشامد می‌گویند، اما خبری از کسی نبود. ما خوش‌خیال بودیم. جاده پردست‌‌انداز و تاریک را تا شهر ارومیه طی کردیم. چراغ‌های شهر ارومیه به ما خوشامد می‌گفتند. پرسان پرسان نشانی چند هتل را گرفتیم، اکثر هتل‌ها پر بود. بالاخره با کلی گشتن و خواهش و تمنا توانستیم در یکی از هتل‌ها سوئیتی پیدا کنیم. جای آرمیدنی بود.
انگار همه به آرامش رسیده بودیم. شام ناچیزی خوردیم و به امید دیدار آفتاب صبح ارومیه آرمیدیم. خواب دریا شیرین بود، اما سختی انتظار و سرگردانی کنار جاده زهر‌خواب دیگری بود.
صبح باز امیدوار بودیم کسی در شهر منتظر ما باشد. اما شنبه، همه جا تعطیل بود، ولی منطقاً مکان‌های دیدنی و به اصطلاح توریست‌پذیر باید در چنین روزهایی باز باشند.
شهر ارومیه هوای مطبوع و خنکی داشت، ما را یاد شهرهای سرسبز سوادکوه مازندران می‌انداخت. بهار هنوز در شهر مانده بود. نشانی از گرمای شدید تابستان نبود، گاهی نسیم خنک خاطره بهار را تداعی می‌کرد.
خودروی ژیان قدیمی در بسیاری از کوچه‌ها روبه‌روی ما خودنمایی می‌کرد ، به گونه‌ای که یکی از همراهان می‌گفت باید این شهر را شهر ژیان نامید. از مسئول هتل نقشه‌ راهنمای شهر را با کلی منت گرفتیم. ایشان می‌گفت همین یک نسخه برای او باقیمانده است.
ظاهراً نقشه با نامگذاری جدید شهر زیاد هماهنگ نبود. سازمان میراث هم آن را منتشر کرده بود، البته بهتر از هیچی بود. اولین جایی که طبق نقشه به ما نزدیک بود محل تاریخی سه‌گنبد بود. گنبدی که گویا در قدیم آتشکده بود.
فضای کوچکی که دور آن را دیوار کشیده بودند و در آهنی آن هم قفل بود. بجز ما چندین ایرانگرد دیگر هم آمده بودند، اما انگار این میراث تاریخی هم به تعطیلی رفته بود.
بعد قرار شد به موزه تاریخی ارومیه برویم. رفتیم، آنجا هم بسته بود. یکی از افرادی که در حیاط موزه بود می‌گفت امروز مگر تعطیل نیست؟ راست می‌گفت ما روز تعطیلی رفته بودیم و مکان‌های تاریخی هم تعطیل بودند؛ مثل موزه طبیعی یا دفاع مقدس. به هر حال اینها از محاسن ایرانگردی است.
اما از همه جالبتر یخچال قدیمی شهر ارومیه بود. با چه مکافاتی پیدایش کردیم. براساس نقشه جلو می‌رفتیم، به بن‌بست می‌خوردیم. خیلی‌ها هم نمی‌دانستند، کجاست. جای تعجب و پرسش داشت!؟ فکر می‌کردیم الآن به یکی از یخچال‌های تمیز و خنک می‌رویم. رفتیم. حداقل یک وانت آشغال جلوی در آن از ما استقبال کرد. تابلوی میراث فرهنگی به ما دهن‌کجی می‌کرد.
این میراث دیگر به تعطیلی نخورده بود، خودش تعطیل بود. درهای آن بسته بود و عده‌‌ای دستفروش دور آن را گرفته بودند، به شکلی که حتی نمی‌شد از آن عکس گرفت. برخی از همسایه‌های می‌گفتند این یخچال همیشه بسته است. وقتی که روی پشت بام یخچال مشغول پرسه‌زدن بودم، یکی‌ از همسایه‌ها گفت آقا شما دنبال گنج هستید؟
خوشبختانه مسجد جامع و بازار سنتی ارومیه را توانستیم ببینیم. معماری زیبای مسجد جامع و تماشای گنبد آن توانست حداقل بخشی از خستگی ما را بکاهد و از اینکه بالاخره توانستیم جای دیدنی این شهر را ببینیم خوشحال بودیم. بازار سنتی ارومیه می‌توانست همچون بازار سنتی شهرهای تاریخی دیگر مثل زنجان،کرمان، اصفهان و... باشد، با این حال تماشای آن لطفی داشت.
مکان بعدی، کلیسای ننه‌مریم بود. کلیسایی ساده و در عین حال زیبا با حیاطی بزرگ. به اذعان یکی از مسئولان آن از قدیمی‌ترین کلیساهای جهان است که روی آتشکده‌ای در سال ۳۶ میلادی ساخته شده است.
طبقه دوم آن توسط عثمانی‌ها تخریب شد. همزمان عده زیادی وارد کلیسا شده بودند راهنمایی آنها را هدایت می‌کرد. تنها جایی که توانستیم اثری از سازمان ایرانگردی و جهانگردی را شاهد باشیم.در مجاورت پارک ساحلی اتاقک گوی مانندی خودنمایی می‌کرد که مخصوص راهنمایی مسافران بود، البته در این اتاق هم بسته بود.
دیگر خیال ما از بابت اماکن تاریخی شهر ارومیه راحت شد، مطمئن شدیم که همه بسته است، مجبور شدیم به اماکن جدید و زیبایی مثل مجتمع گردشگری باری و بعد دره شهدا برویم.
به هر حال روز بعد که احتمالاً در اماکن تاریخی باز شده بود با ارومیه خداحافظی کردیم. شهر زیبایی که نه کسی منتظر ما بود و نه کسی بدرودمان گفت.
منبع:روزنامه همشهری