قصيده‏اى از حكيم متأله مهدى الهى قمشه‏اى

اى شاهد جان باز آ، در غيب جهان كم زن
نقش رخ زيبا را، در پرده عالم زن
راز ابديت را، در پردهْ نهان گردان
يا رخ به جهان بنما وز سرّ ازل دم زن
اوضاع جهان بنگر، در هم شده چون زلفت
بر نظم جهان دستى، بر طرّه پر خم زن
چون دلبر آفاقى، مشكن صف دلها را
چون كعبه عشّاقى حرفى ز صفا هم زن
از ابلق نُه گردون، جولان به جهان تا كى
زان موكب ازرق سوز، بر اشهب و ادهم زن
مانند خليل اى جان، آتشكده گلشن كن
بازار صنم بشكن، راه بت اعظم زن
هم شعله موسى را، در وادى طور افروز
هم سرّ مسيحا، را بر سينه مريم زن
چون خسرو امكانى، بر كشور گردون تاز
چون پرتو سبحانى، بر عرش معظم زن
لاهوت مسيحا را، محو رخ زيبا كن
وآشوب كليسا را، زين معجزه بر هم زن
هم قصّه ى حسنت را، بر خيل ملايك گو
هم شعله ى عشقت را، بر خرمن آدم زن
حال دل مشتاقان، با سانحه‏اى خوش كن
فال دل بدنامان، بر بارقه غم زن
صد قافله دل گم شد، در هر خم گيسويت
دستى پى دلجويى، بر گيسوى پر خم زن
موجى ز يم جودت، بر سبطى و قبطى ريز
هنگامه ى فرعونان، بر آتش از آن بم زن
حالى كه رقيبانت، مَستند ز چشمانت
زابروى كمان تيرى، بر سينه ى ما هم زن
ناز تو و شوق ما، بگذشت ز حد جانا
زان عشوه ى پنهانى، راه دل ما كم زن
زخمى كه (الهى) راست، در سينه ز هجرانت
تا چند نمك پاشى، رحمى كن و مرهم زن