اینبار تو سرنوشت ساختی!
اینبار تو سرنوشت ساختی!
اینبار تو سرنوشت ساختی!
«چیزی که من همیشه در زندان انفرادی با خودم می گفتم این بود که « رجایی! همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخوانی. یکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.»
من، طبق معمول به دبستان میرفتم؛ درسم را ادامه داده تا موفق به اخذ مدرك ششم ابتدایی شدم. بعد از آن به كار در بازار پرداختم و شاگردی را از مغازه دائیام كه خرازی بود، شروع كردم. حدود 14 سال داشتم كه قزوین را به قصد تهران ترك گفتم، در تهران، ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردی مشغول شدم و مدتی را هم به دستفروشی گذراندم. بعد از مدتی دستفروشی، رفتم به تیمچه «حاجبالدوله» چند جایی شاگردی كردم و مجددا به دستفروشی پرداختم كه مصادف شد با دوران حكومت رزمآرا. روزی رزمآرا تصمیم گرفت كه دستفروشهای سبزهمیدان را جمع كند و این باعث شد كه بساط كاسبی ما را هم جمع كردند. همان موقع نیروی هوایی با مدرك ابتدایی برای گروهبانی استخدام میكرد و من هم با مدرك ششم ابتدایی، برای گروهبانی، وارد نیروی هوایی شدم.
بعد از 4 سال اول نیروی هوایی كه 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زیادی از افراد نیروی هوایی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی، در آن یك سال مبارزه، بچههایی با ما تبعید شده بودند. برای این كه برگردیم به نیروی هوایی، ارتش هم بعد از مدتی ناچار شد بگوید اگر نمیخواهید، استعفا بدهید و ما هم بهترین فرصت را دیدیم و استعفا كردیم. مسئلهای كه باید عرض كنم، این كه به موازات این حركت، از همان سالی كه به نیروی هوایی آمدم، با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هرشب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یك جلسه داشتند در خانیآباد، منزل یك نانوایی بود و ما هم در خدمتشان بودیم و میتوانم بگویم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفكر و غیره، تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فكر میكنم از هر كسی به ایشان نزدیك تر بودم.
سپس كمكم به عنوان عضو نهضت آزادی در دبیرستان كمال مشغول تدریس بودم. در 11 اردیبهشت سال 1342 شناسایی شدم و به وسیله ساواك در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 1342 را من در زندان قزوین بودم كه عدهای هم با من در آنجا زندانی شدند در رابطه با 15 خرداد؛ از جمله برادران، امانی بود. پنجاه روز آنجا زندان بودم تا اینكه به قید كفیل از زندان آزاد و بعد از محاكمه تبرئه شدم.
بسیاری از این برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكیل میدهند آن موقع جزء سرشاخههای هیات موتلفه بودند كه بنده هم به نام مستعار امیدوار در آن جلسات شركت داشتم. جلساتی داشتیم تا اینكه كمكم برادران از زندان بیرون آمدند. كمكم یك سازمان جدید به وجود آمد، برای این كه یك پوشش اجتماعی داشته باشد و كار سیاسی هم بكند به نام بنیاد رفاه و تعاون اسلامی نامیده شد.
آقای فارسی رفت خارج؛ سریك سال، قرار شد كه من بروم كارهای آقای فارسی را ارزیابی كنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم، پس مردادماه 1350 رفتم به خارج, اول پاریس بعد تركیه، بعد سوریه؛ و آقای فارسی هم آمد سوریه و ما همدیگر را آنجا دیدیم.
ساواك خیلی انتظار داشت كه از من اطلاعات زیادی به دست بیاورد. آن سال كه من كمیته را میگذراندم، واقعا جهنمی بود كه بیست روز تمام مرا میزدند و هیچ مسئلهای را هم عنوان نمیكردند و فقط اظهار میكردند كه «حرف بزن» یا اینكه روزها چندین ساعت سرم را به پنجههایم به حالت ركوع میبستند و اظهار میكردند كه درجا بزنم و اینكه صلیب میكشیدند و میبستند و آویزان میكردند تا اینكه صحبت كنم. ما هم روزها و شبها كتك میخوردیم و 14 ماه این مسئله طول كشید.
یكی از روزهای ماه رمضان، درست نیمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را یك روز ساعت 8 بردند تاساعت یك بعدازظهر كه هنگام برگرداندن حالم طوری بود كه مرا كشان،كشان به سلولم آوردند. آن روز یكی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه میشوم.یادم هست كه در اتاق شكنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه «یا منزل السكینه فی قلوب المومنین» را تكرار میكردم. وقتی شكنجه میشدم، مجبورم میكردند كه برروی پاهای تاول زده بدوم. آنجا قسمتهایی از دعا را كه "قوعلی خدمتك جوارحی" .... این قسمتهای دعا را تكرار میكردم.
اردیبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعیدی در زندان عادی به سر میبردم ( به جرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم برای ما یك كلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم. در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم.
وزیر آموزش و پرورش كه استعفا كرد، ابتدا به عنوان كفیل و بعد به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقریبا یكسالی وزیر آموزش و پرورش بودم که نسبتا دوره خوبی بود و خوشحال و راضی بودم. نزدیكیهای انتخابات بود كه یك شب برادرمان هاشمی تلفن كرد و از من خواست كه برای نمایندگی مجلس كاندیدا شوم. ولی من اظهار تمایل كردم كه وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم. ایشان پیشنهاد كردند كه «به مجلس بیایید و اگر امكان وزیر شدن نبود، لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت كنید.» حرف ایشان را پسندیدم و كاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم.
انتخاب به ریاست جمهوری را با آرا 13 میلیونی امت حزب الله و شهید داده، ادای تكلیف الهی و رسیدن به فوز عظیم در راه اسلام و خدمت به جمهوری اسلامی میدانستم.
رجایی به یادآورد كه در سال 1352 قبل از اینكه به زندان برود، وصیتنامهای نوشته بود و آن روز، هشت سال از نوشتن آن وصیتنامه میگذشت.
كمی فكر كرد. سپس كاغذی خواست تا وصیتنامه ای جدید بنویسد. او بر روی یك برگ كاغذ دفتر مشق بدون این كه پاكنویس كند خوش خط و خوانا و بدون خط خوردگی و روان و ساده وصیتنامهای نوشت و آن را به همسرش داد. نكاتی كه در این چند خط به آنها اشاره شده، بسیار قابل تأمل است:
این بنده كوچك خداوند بزرگ با اعتراف به یك دنیا اشتباه، بیتوجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی میكنم.
وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی كه گفتهام و توصیههایی كه داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأكید مینمایم.
به كسی تكلیف نمیكنم ولی گمان میكنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت كتاب درآورند برای دانشآموزان مفید باشد.
هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم میباشد. كیفیت عملكرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان میگذارم.
برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.
خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای كرمش امید عفو دارم.
این مختصر را برای رفع تكلیف و تعیین خط مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمیگنجد و مكّه، حج بیتالله بر من واجب شده بود امكان رفتن پیدا نشد. اینك كه به لقاءالله شتافتم این واجب را یكی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.
محمدعلی رجایی
هیچكس نمیدانست كه این پیكر سوخته، بدن شهیدرجایی است. به فكر یكی از اطرافیان او رسید كه از روی دندانها میتوان فهمید كه پیكر سوخته، بدن شهیدرجایی است یا خیر؟ اما سوختگی آنچنان بود كه دهان رجایی به سادگی باز نمیشد. لحظاتی بعد یكی از پزشكان از راه رسید و پس از شستن لبها با آب اكسیژنه، دهان را باز كرد و دندانها دیده شد، اما باز هم كسی او را نشناخت. همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیكر سوخته شهیدرجایی را شناسایی كرد.
با شنیدن خبر شهادت رجایی و باهنر، مردم به خیابانها ریختند و ایران در سوگ رئیسجمهور و نخستوزیر خود فرو رفت. با طلوع آفتاب روز نهم شهریور ماه مردم در مقابل مجلس شورای اسلامی تجمع كرده و با سردادن شعار«رجایی، رجایی! راهت ادامه دارد! » پیكر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت كردند.
خانواده شهید محمد علی رجائی
محمدعلی رجایی
من، طبق معمول به دبستان میرفتم؛ درسم را ادامه داده تا موفق به اخذ مدرك ششم ابتدایی شدم. بعد از آن به كار در بازار پرداختم و شاگردی را از مغازه دائیام كه خرازی بود، شروع كردم. حدود 14 سال داشتم كه قزوین را به قصد تهران ترك گفتم، در تهران، ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردی مشغول شدم و مدتی را هم به دستفروشی گذراندم. بعد از مدتی دستفروشی، رفتم به تیمچه «حاجبالدوله» چند جایی شاگردی كردم و مجددا به دستفروشی پرداختم كه مصادف شد با دوران حكومت رزمآرا. روزی رزمآرا تصمیم گرفت كه دستفروشهای سبزهمیدان را جمع كند و این باعث شد كه بساط كاسبی ما را هم جمع كردند. همان موقع نیروی هوایی با مدرك ابتدایی برای گروهبانی استخدام میكرد و من هم با مدرك ششم ابتدایی، برای گروهبانی، وارد نیروی هوایی شدم.
27 سال با آیت الله طالقانی
بعد از 4 سال اول نیروی هوایی كه 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زیادی از افراد نیروی هوایی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی، در آن یك سال مبارزه، بچههایی با ما تبعید شده بودند. برای این كه برگردیم به نیروی هوایی، ارتش هم بعد از مدتی ناچار شد بگوید اگر نمیخواهید، استعفا بدهید و ما هم بهترین فرصت را دیدیم و استعفا كردیم. مسئلهای كه باید عرض كنم، این كه به موازات این حركت، از همان سالی كه به نیروی هوایی آمدم، با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هرشب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یك جلسه داشتند در خانیآباد، منزل یك نانوایی بود و ما هم در خدمتشان بودیم و میتوانم بگویم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفكر و غیره، تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فكر میكنم از هر كسی به ایشان نزدیك تر بودم.
50 روز در زندان
سپس كمكم به عنوان عضو نهضت آزادی در دبیرستان كمال مشغول تدریس بودم. در 11 اردیبهشت سال 1342 شناسایی شدم و به وسیله ساواك در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 1342 را من در زندان قزوین بودم كه عدهای هم با من در آنجا زندانی شدند در رابطه با 15 خرداد؛ از جمله برادران، امانی بود. پنجاه روز آنجا زندان بودم تا اینكه به قید كفیل از زندان آزاد و بعد از محاكمه تبرئه شدم.
ستاد نماز جمعه
بسیاری از این برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكیل میدهند آن موقع جزء سرشاخههای هیات موتلفه بودند كه بنده هم به نام مستعار امیدوار در آن جلسات شركت داشتم. جلساتی داشتیم تا اینكه كمكم برادران از زندان بیرون آمدند. كمكم یك سازمان جدید به وجود آمد، برای این كه یك پوشش اجتماعی داشته باشد و كار سیاسی هم بكند به نام بنیاد رفاه و تعاون اسلامی نامیده شد.
آقای فارسی رفت خارج؛ سریك سال، قرار شد كه من بروم كارهای آقای فارسی را ارزیابی كنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم، پس مردادماه 1350 رفتم به خارج, اول پاریس بعد تركیه، بعد سوریه؛ و آقای فارسی هم آمد سوریه و ما همدیگر را آنجا دیدیم.
شكنجه در زندان
ساواك خیلی انتظار داشت كه از من اطلاعات زیادی به دست بیاورد. آن سال كه من كمیته را میگذراندم، واقعا جهنمی بود كه بیست روز تمام مرا میزدند و هیچ مسئلهای را هم عنوان نمیكردند و فقط اظهار میكردند كه «حرف بزن» یا اینكه روزها چندین ساعت سرم را به پنجههایم به حالت ركوع میبستند و اظهار میكردند كه درجا بزنم و اینكه صلیب میكشیدند و میبستند و آویزان میكردند تا اینكه صحبت كنم. ما هم روزها و شبها كتك میخوردیم و 14 ماه این مسئله طول كشید.
یكی از روزهای ماه رمضان، درست نیمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را یك روز ساعت 8 بردند تاساعت یك بعدازظهر كه هنگام برگرداندن حالم طوری بود كه مرا كشان،كشان به سلولم آوردند. آن روز یكی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه میشوم.یادم هست كه در اتاق شكنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه «یا منزل السكینه فی قلوب المومنین» را تكرار میكردم. وقتی شكنجه میشدم، مجبورم میكردند كه برروی پاهای تاول زده بدوم. آنجا قسمتهایی از دعا را كه "قوعلی خدمتك جوارحی" .... این قسمتهای دعا را تكرار میكردم.
اردیبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعیدی در زندان عادی به سر میبردم ( به جرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم برای ما یك كلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم. در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم.
پس از آزادی از زندان
وزیر آموزش و پرورش كه استعفا كرد، ابتدا به عنوان كفیل و بعد به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقریبا یكسالی وزیر آموزش و پرورش بودم که نسبتا دوره خوبی بود و خوشحال و راضی بودم. نزدیكیهای انتخابات بود كه یك شب برادرمان هاشمی تلفن كرد و از من خواست كه برای نمایندگی مجلس كاندیدا شوم. ولی من اظهار تمایل كردم كه وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم. ایشان پیشنهاد كردند كه «به مجلس بیایید و اگر امكان وزیر شدن نبود، لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت كنید.» حرف ایشان را پسندیدم و كاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم.
انتخاب به نخستوزیری
انتخاب به ریاست جمهوری را با آرا 13 میلیونی امت حزب الله و شهید داده، ادای تكلیف الهی و رسیدن به فوز عظیم در راه اسلام و خدمت به جمهوری اسلامی میدانستم.
آخرین وصیت
رجایی به یادآورد كه در سال 1352 قبل از اینكه به زندان برود، وصیتنامهای نوشته بود و آن روز، هشت سال از نوشتن آن وصیتنامه میگذشت.
كمی فكر كرد. سپس كاغذی خواست تا وصیتنامه ای جدید بنویسد. او بر روی یك برگ كاغذ دفتر مشق بدون این كه پاكنویس كند خوش خط و خوانا و بدون خط خوردگی و روان و ساده وصیتنامهای نوشت و آن را به همسرش داد. نكاتی كه در این چند خط به آنها اشاره شده، بسیار قابل تأمل است:
این بنده كوچك خداوند بزرگ با اعتراف به یك دنیا اشتباه، بیتوجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی میكنم.
وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی كه گفتهام و توصیههایی كه داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأكید مینمایم.
به كسی تكلیف نمیكنم ولی گمان میكنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت كتاب درآورند برای دانشآموزان مفید باشد.
هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم میباشد. كیفیت عملكرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان میگذارم.
برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.
خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای كرمش امید عفو دارم.
این مختصر را برای رفع تكلیف و تعیین خط مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمیگنجد و مكّه، حج بیتالله بر من واجب شده بود امكان رفتن پیدا نشد. اینك كه به لقاءالله شتافتم این واجب را یكی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.
محمدعلی رجایی
انفجار و شهادت
هیچكس نمیدانست كه این پیكر سوخته، بدن شهیدرجایی است. به فكر یكی از اطرافیان او رسید كه از روی دندانها میتوان فهمید كه پیكر سوخته، بدن شهیدرجایی است یا خیر؟ اما سوختگی آنچنان بود كه دهان رجایی به سادگی باز نمیشد. لحظاتی بعد یكی از پزشكان از راه رسید و پس از شستن لبها با آب اكسیژنه، دهان را باز كرد و دندانها دیده شد، اما باز هم كسی او را نشناخت. همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیكر سوخته شهیدرجایی را شناسایی كرد.
با شنیدن خبر شهادت رجایی و باهنر، مردم به خیابانها ریختند و ایران در سوگ رئیسجمهور و نخستوزیر خود فرو رفت. با طلوع آفتاب روز نهم شهریور ماه مردم در مقابل مجلس شورای اسلامی تجمع كرده و با سردادن شعار«رجایی، رجایی! راهت ادامه دارد! » پیكر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت كردند.
اطلاعیه خانواده شهید محمدعلی رجایی رییسجمهور
خانواده شهید محمد علی رجائی
منبع :
1- HTTP://WWW.SHOHADA.GOV.IR
2- HTTP://WWW.IRIB.IR
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}