ناگفتههای زندگی شهید رجایی از زبان همسر
ناگفتههای زندگی شهید رجایی از زبان همسر
ناگفتههای زندگی شهید رجایی از زبان همسر
آنچه در پی میخوانید بازنویسی شده پارهای از خاطرات خانم عاتقه صدیقی همسر شهید رجایی است كه پس از نگارش مورد بازبینی وی قرار گرفته است. دقت بالای خانم صدیقی در تصحیح متن كه در مواردی به مرز وسواس نزدیك میشد، نشان از دغدغه واقعنمایی سیره و منش شهید رجایی دارد كه در خور تقدیر است. با سپاس از ایشان كه فرصتی را برای تنظیم این متن جهت درج در یادمان حاضر اختصاص دادند.
آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف میزد. در ابتدای نامزدی ما چون یك معلم ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان كه وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمیكرد كه اثر بدی داشته باشد كه چون پول ندارد نمیتواند اینها را بخرد. موارد ضروری را میخرید و در مورد طلا و جواهر میگفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یكدیگر بخریم. من هم كه میفهمیدم، دلم به حال او میسوخت و از طرفی هم خوشم میآمد كه چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد. به جز این، رسم بود كه چند قواره پارچه و كیف و چند چیز دیگر بخرند كه ایشان هر وقت به منزل میآمد دو سه قلم از این چیزها را میگرفت و به خانه میآورد. این برخوردها نشان میداد كه خیلی در مسائل مادیش با تدبیر و برنامه است.
آقای رجایی در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل میكرد. او اصولاً فرد قانعی بود و لزومی نمیدید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضیها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه كند. تدبیرش این بود كه در حد ممكن وسایل رفاهی خانواده را فراهم كند. روش او این بود كه اگر امكانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه میكرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار میكرد، چون میدیدم به میزانی كه وضع حقوقیاش بهتر میشود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی میدهد.
در تمام مدتی كه من با او زندگی كردم، كمتر پیش میآمد كه در خانه از من چیزی بخواهد. بارها او را میدیدم بلند میشد و میرفت آب میخورد و دوباره به اتاق برمیگشت. گاهی هم اگر چیزی را كه میخواست پیدا نمیكرد، باز نمیگفت مثلاً یك لیوان به من بدهید، میگفت، «مثل اینكه لیوان نیست.»
تا قبل از سال 1347 كه آقای رجایی فرصت بیشتری داشت، هفتهای یك بار با هم صحبت میكردیم كه چه روشی را باید در خانه و زندگی روزمره خود انتخاب كنیم تا در تربیت و روحیه بچهها تأثیر مثبت داشته باشد. در این نشستهای هفتگی، ما روشهای منفی خودمان را هم نقد میكردیم.
قبل از ازدواج، یعنی در مرحله خواستگاری و صحبتهای مقدماتی، خیلی صادقانه و خالصانه با من برخورد كرد، طوری كه خیلی از خصوصیات خودش را برای اینكه من آگاهانه این وصلت را انتخاب كنم برایم مطرح كرد، یعنی وظیفه خود میدانست من از همه چیز او با اطلاع باشم. یادم هست یكی از خصوصیتهای خود را عصبانی بودن میدانست. من بعد متوجه شدم این مسئله در آن حدی نبود كه او میگفت، چون هیچ وقت عصبانیت خود را ظاهر نمیكرد، بلكه در اینگونه مواقع عكسالعمل او رفتار خیلی خشك، اما متین بود.
یك بار كه برای خرید لباس بچهها با آقای رجایی به خیابان رفته بودیم، از صبح تا ظهر او را به در مغازهها میبردم تا بلكه بتوانم لباس دلخواهم را پیدا كنم. رفتار او در اینگونه مواقع به رغم مشغله زیادی كه داشت، سكوت محض بود. با سكوتی كه میكرد مرا وادار میكرد در خرید عجله بكنم و با حالت تسلیمی كه در مقابل من نشان میداد، میخواست به من بفهماند كه چقدر از دست من دلخور است، اما بدون اینكه كوچكترین اخمی بكند یا حرفی را به زبان بیاورد، نشان میداد كه دارد مرا تحمل میكند. همین سكوتش مرا وادار میكرد از خود بپرسم، چرا من باید كاری بكنم كه او مجبور شود رفتار مرا تحمل كند، در حالی كه اگر كار به صحبت و جدل میكشید، من هیچ وقت به این مسئله فكر نمیكردم.
آقای رجایی در منزل، عقایدش را به من تحمیل نمیكرد و در دیدگاههایی كه داشت به من سخت نمیگرفت. در عین آزادی دادن به ما، اگر كاری بر خلاف نظرش انجام میشد، یا میگفت نكنید یا طوری وانمود میكرد كه برایش مهم نیست. روش او این بود كه در زندگی روی نقاط مشترك خود با من تكیه میكرد. گاهی در شرایط خاصی محبت یا ناراحتی خودش را با خواندن یكی دو بیت شعر به ما تفهیم میكرد. مهمترین مسئله در نظر او روابط مشترك من با او بود. من و او در مورد تربیت بچهها روزهای شنبه هر هفته كه بچهها هنوز در خواب بودند مینشستیم و روشهایمان را در برخورد با بچهها ارزیابی میكردیم. هر كس قیافه ظاهری او را میدید فكر میكرد آدم خشك و متكبری است، اما اگر با او زندگی میكرد، میفهمید نه اینطور نیست و خیلی افتاده و با محبت است.
آقای رجایی خیلی رعایت همسایهها را میكرد و عملاً به ما میآموخت كه احترام آنها را نگه داریم. او میگفت، «ما باید طوری با همسایگان برخورد كنیم كه اذیت و آزاری از ما نبینند.» مثلاً میگفت سطل خاكروبه را در كوچه نگذارید و ... ایشان به خصوص با اهل محل كه به مسجد میرفتند، ملاطفت و نظر خاصی داشت و حتی با بچههای آنها با گرمی و صمیمیت برخورد میكرد.
آقای رجایی خیلی مهمان دوست بود و با اینكه حقوق یك معلم ساده را داشت، اما سالی چند بار مهمان دعوت میكرد، مخصوصاً چون مرحوم پدرشان در 28 ماه رمضان فوت كرده بودند، هر سال به یاد ایشان به فامیل، افطاری میداد كه این رسم تا آخر عمرشان ادامه داشت.
آقای رجایی واقعاً قدرشناس بود. اگر كسی خدمتی هر چند كوچك به او میكرد، همیشه به فكر بود كه به نوعی آن را جبران كند. چون در بدو ورود به تهران تا یك سال مانده به ازدواج در منزل برادر بزرگش مستقر شده بود و میگفت به دلیل اینكه با زن برادرم نامحرم بودم، او خیلی محدود میشد و من مزاحم او بودم، وقتی منزلی در نارمك خرید و ازدواج كرد، پسر بزرگ برادرش را دو، سه سالی پیش خود آورد و از او نگهداری كرد و بر درس و تحصیل او مراقبت نمود. با اینكه او با من نامحرم بود و تازه ابتدای زندگی مشترك ما هم بود، اما از جهت علاقهای كه مرحوم مادرش به این فرزند داشت و همانطور كه من حدس میزدم به نشانه قدرشناسی از آن سالها كه او در خانه برادرش بود، او را به منزل خود آورده بود تا از این طریق كمكی به برادرش كرده باشد.
آقای رجایی در عین حال كه فرد قاطعی بود، ولی در عین قاطعیت، مؤدب بود و احترام همه را رعایت میكرد. نسبت به افراد مسن خیلی احترام میكرد. همان احترامی را كه به پدر و مادرشان میگذاشت، برای پدر و مادر من هم قائل بود. هیچگاه ندیدم حرفی كه باعث رنجش خاطر آنها بشود، بزند.
آقای رجایی اهل محاسبه بود و در كارهای كوچك و بزرگ دقیقاً محاسبه میكرد. مثلاً وقتی عده زیادی از افراد فامیل و نزدیكان از ایشان سئوال میكردند كه شما چرا با مشغلهای كه دارید، برای خودتان ماشین نمیخرید؟ پاسخ میداد، «ماشین داشتن مایه دردسر است و به جای اینكه ماشین برای ما باشد با مشكلاتی كه پیش میآورد، ما در خدمت او قرار میگیریم!» بعد به شوخی میگفت، «ولی الان همه ماشینهای تهران مال ماست. هر جا كه بخواهیم برویم و تا دستمان را بلند میكنیم، فوری جلوی ما میایستند و ما را سوار میكنند و تا هر جا كه بخواهیم میبرند...! با این حساب چرا خودمان را به دردسر بیندازیم. پول میدهیم و دردسر نمیكشیم.» واقعاً حساب كرده بود كه نداشتن ماشین برای او بهتر از داشتن است.
انگیزه و علت اصلی تشكیل جلسه فامیلی كه آقای رجایی مبتكر آن بود این بود كه ایشان احساس میكرد در بین جوانان فامیل كه كم هم نبودند، رفت و آمد خانوادگی زیادی وجود ندارد. بر این اساس پیشنهاد كرد هر 15 روز یك بار، جوانهای فامیل دور هم جمع بشوند و همدیگر را ببینند و صرف دیدار باشد. تدریجاً كه این جلسات ادامه پیدا كردند، پیشنهاد كرد برای اینكه صاحبخانه كه این جلسه را تشكیل میداد به خاطر شام و پذیرایی به زحمت نیفتند پذیرایی ساده بكنیم تا به دلیل سبكی هزینهها و زحمات، جلسات بعدی ادامه پیدا كند. خود ما در اولین جلسهای كه در منزلمان تشكیل شد، لوبیا چیتی دادیم. بعد به تدریج جلسات را به سمت قرائت قرآن، خواندن احادیث، طرح مسائل سیاسی و اجتماعی جهت داد.
روش آقای رجایی برای بیدار كردن بچهها برای نماز صبح با توجه به اینكه در سن نوجوانی معمولاً خواب بچهها قدری سنگین است و به خصوص خواب صبح كه شیرین هم هست، این بود كه بالای سر بچهها میایستاد و با شوخی و با صدای بلند میگفت، بلند صحبت نكنید كه بچه از خواب بیدار میشود! بچههای ما بین 6 تا 10 سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و ذوق داشتند، لذا بلند میشدند. تأكید آقای رجایی این بود كه قبل از اینكه آفتاب بزند، آنها بیدار شوند. اگر میدید آنها بیدار نمیشوند، بالای سر آنها مینشست و با محبت و شوخی شانههای آنها را مالش میداد و با آنها حرف میزد كه با لطافت و ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد كه بلند میشدند شانه آنها را میگرفت و آنها را تا نزدیك دستشویی همراهی میكرد و قبل از رسیدن به دستشویی با شوخی یك ضربه ملایم با كف دست به پشت آنها میزد! با این روشهای بسیار عاطفی و توأم با مهر و محبت میخواست فرزندانش به نماز عادت كنند و از این امر هم خاطره تلخی نداشته باشند.
آقای رجایی اراده و استقامت خیلی قوی و خوبی داشت. وقتی ساواك ایشان را دستگیر كرد و چند ماه زیر شكنجه مستمر و طولانی و سخت قرار داد، تنها چیزی كه به من آرامش میداد اراده قوی او بود. مطمئن بودم نمیتوانند از او حرف بكشند و اعتراف بگیرند. از یك طرف وقتی به فكر شكنجههایی كه به او میدادند، میافتادم خیلی دلم میسوخت، ولی از سوی دیگر خیالم راحت بود. ایشان وقتی راجع به مسئلهای تصمیم میگرفت، چون جوانب آن را به دقت میسنجید و بررسی میكرد روی آن تصمیم و تا آخر، آن كار را دنبال میكرد.
عادت آقای رجایی این بود كه وقتی میخواست میوه بخرد، هیچ وقت میوه نوبر نمیخرید و به خانه نمیآورد. نكته دیگر اینكه معمولاً برای اینكه چشم و دل بچهها سیر و پر باشد، معمولاً با صندوق میوه میخرید و به منزل میآورد. یك بار اتفاق جالبی افتاد. در موقعی كه من برای انجام كاری ضروری از منزل بیرون رفته و در منزل را قفل كرده بودم، پسر كوچكمان كمالالدین كه دیده بود در منزل تنهاست، از صندوق میوه یكی یكی برداشته و به بچههای محل داده بود تا از تنهایی بیرون بیاید!
آقای رجایی خیلی اعتقاد به خرید اسباببازی نداشت، اگر هم گاهی میخرید، اسباببازی فكری میخرید. یك بار كه برای دخترم جشن تكلیف گرفته بودیم با اینكه خرید عروسك را به لحاظ اعتقادی درست نمیدانست و از طرفی دخترم هم عروسك دوست داشت و توی دلش مانده بود كه عروسكی داشته باشد، آقای رجایی به رغم عدم اعتقادی كه به خرید عروسك داشت، یك عروسك ساده و ارزان برای او خرید كه خیلی هم او را خوشحال كرد.
آقای رجایی خود را به كم غذایی عادت داده بود. غذایی را كه در بشقاب برای خود میكشید، اندازه مشخصی داشت و ته آن چیزی باقی نمیماند. شبها معمولاً غذای ساده و حاضری میخورد. وقتی ظهر یك چیز پختنی میخورد، دیگر شب اصلاً پختنی نمیخورد، نهایت غذای پختنی او در شب، املت و نیمرو بود. گاهی كره با سیبزمینی میخورد. یك بار به شوخی به مادرم گفت، «دختر شما همهاش غذای حاضری به من میدهد.» مادرم كه شوخی او را باور كرده بود با تعجب از من پرسید، «چرا؟» گفتم، «نه مادر! منظورش این است كه همیشه شام او حاضر و آماده است!» صبحها همیشه نان و پنیر و چای یا كره میخورد. یك بار گفت، «چرا ما باید سر سفرهمان پنیر و كره با هم باشد؟ در حالی كه بعضی حتی پنیر آن را هم ندارند؟» لذا سعی میكرد كه فقط پنیر و چایی بخورد. وقتی از زندان آزاد شد، به قدری ساخته شده بود كه من میگفتم، «خودش خوب بود، حالا انگار او را توی آب زمزم كرده و بیرون آوردهاند.»
خیلی به ندرت پیش میآمد كه آقای رجایی پس از نماز صبح بخوابد. پس از اذان صبح كه از خواب بیدار میشد تا نماز بخواند، دیگر نمیخوابید، مگر اینكه مهمان داشته باشیم یا برنامهای پیش میآمد كه دوباره بخوابد. بعد از نماز و قرآن قدری ورزش میكرد و بعد میرفت نان میخرید.
آقای رجایی خیلی نسبت به رعایت حجاب و پوشش درست و صحیح خانمهای فامیل و محارم خودش اهمیت میداد. ایشان تأكید داشت آنها حتماً زیر چادر لباس آستین بلند و جوراب ضخیم بپوشند چون برای خانمها احتمال میرود چادرشان كنار برود و در غیر اینصورت دست و پایشان در دید نامحرم قرار میگیرد. نسبت به رابطه و ارتباط محرمها با نامحرم خیلی سختگیر بودند و خودشان هم موقع صحبت كردن با نامحرم و یا هنگامی كه در كوچه راه میرفتند، سرشان كاملاً پایین بود كه مبادا چشمشان به چشم زن نامحرمی بیفتد. اگر با خانم نامحرمی صحبت میكردند هیچگاه به صورت او نگاه نمیكردند. بارها خانمهای همسایه تعریف ایشان را میكردند و میگفتند این آقای رجایی شوهر شما چقدر آقاست از كوچه كه میآید و میرود اصلاً سرش را از زمین بلند نمیكند.
واقعاً اراده عجیبی داشت. وقتی تصمیم میگرفت كاری را انجام دهد، در هر شرایطی كه پیش میآمد آن را انجام میداد. از جمله این كه هر پنجشنبه روزه میگرفت كه بخشی از آن، روزه قضای مادرش بود و جنبه مستحبی داشت. گاهی كه پنجشنبهها به قزوین میرفتیم ایشان همین نظم را رعایت میكرد. تا نزدیك غروب هیچ چیز نمیخورد و قبل از غروب افطار میكرد كه در سفر روزه نداشته باشد. وقتی به او میگفتیم كه در مسافرت نمیشود روزه گرفت، چون خیلی كم حرف میزد و نمیخواست عمل او جنبه ریا داشته باشد به گونهای با حركاتش به ما میفهماند كه روزه نیست، فقط میخواهد این عادت را ترك نكند. مدتها از ازدواج ما گذشت تا فهمیدم پنجشنبهها را روزه میگیرد، چون هیچ وقت به من نمیگفت روزه است.
آقای رجایی همشه قبل از ناهار نماز میخواند. حتی اگر غذا آماده بود ایشان اول نماز میخواند. اگر گاهی كاری پیش میآمد كه نماز ایشان را از اول وقت كه به آن خیلی معتقد بود به عقب میانداخت مینشست و بررسی میكرد كه چه عاملی باعث شده برنامه او اینقدر طولانی بشود كه نماز او را هم تحت تأثیر قرار بدهد و كاری میكرد كه برنامههایش در نمازش اثری نگذارد. اگر گاهی این وضع پیش میآمد ایشان به تلافی این امر ناهارش را نمیخورد تا اینكه اول نماز بخواند. با خدا عهد كرده بود كه برای جریمه برای دیر نماز خواندن دو روز روزه بگیرد.
سر سال تمام اجناس و وجه نقدی را كه در منزل داشت به دقت و با احتیاط زیاد محاسبه و خمس آنها را پرداخت میكرد. همیشه میدیدم بعد از اینكه محاسبه او تمام شود، به این احتیاط كه ممكن است چیزی از قلم افتاده یا یادش رفته باشد، مبلغی را اضافه میكرد و وجوهات بیشتری را میپرداخت. بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجردی كه مقلد ایشان بود از حضرت امام تقلید میكرد و به نمایندگان ایشان وجوهاتش را پراخت مینمود.
آقای رجایی دعای صباح را كه دعای حضرت علی(ع) است خیلی دوست میداشت و صبحها آن را میخواند. ایشان برخی از دعاهای مفاتیحالجنان را از حفظ بود.
در دورانی كه مشاور وزیر آموزش و پرورش بود، با اینكه خیلی دیر وقت به خانه میآمد، اما همیشه همراه خودش پروندههای زیادی میآورد. این پروندهها مربوط به كسانی بود كه باید به نحوی در مورد وضعیت ادامه خدمتشان تصمیم میگرفت. گاهی كه نزدیك میشدم، میدیدم پس از مطالعه پرونده، روی آنها مینویسد 5 یا 6 سال ارفاق. میپرسیدم، «دارید چه كار میكنید؟» پاسخ میداد، «بعضی از اینها ساواكی هستند. باید حتی به آنها هم پول داد و از آنها خواهش كرد كه بازخرید شوند و كار نكنند.» بچهها كه خیلی كم پدرشان را میدیدند، دور او مینشستند تا حین بررسی پروندهها با او صحبت كنند. گاهی كه به دلیل خستگی زیاد چرت میزد من دلم برای او و بچهها میسوخت. یك بار كه به بچهها اشاره كردم كه با پدرتان حرف نزنید و بگذارید بخوابد، یكدفعه چرتش پاره شد و بلافاصله بلند شد و رفت دست و صورتش را شست و خطاب به بچهها گفت، «بابا جون حرفتان را بزنید، گوش میدهم.»
خیلی پر كار بود. در مدت 20 سال كه با او زندگی كردم، خیلی كم و به ندرت اتفاق افتاد كه پس از نماز صبح بخوابد. اگر هم چنین حالتی برای او پیش میآمد خیلی خودش را سرزنش میكرد كه دفعه بعد این كار را تكرار نكند.
از چیزهایی كه اول ازدواج خیلی نظر مرا به خود جلب كرد این بود كه میدیدیم كه شب جمعهای نیست كه آقای رجایی دعای كمیل را نخواند. مادر ایشان سواد نداشت، اما بعضی از دعاها را از حفظ بود. آقای رجایی با بلند خواندن دعا برای مادرش این امكان را فراهم میكرد تا او هم دعاها را بخواند. نحوه دعا خواندن او روی ما تأثیر خاصی داشت تا جایی كه وقتی به زیارت میرفتیم من به ایشان میگفتم كه زیارتنامه را شما بخوانید. چون خواندن شما روی من اثر دیگری میگذارد كه در خواندن خودم نیست. در ماه رمضان هر شب دعای افتتاح را میخواند. در ابتدای ازدواج نمیدیدم نماز شب بخواند، اما بعد از دو سه سال شاهد نماز شب او بودم. هر روز صبح چند آیه قرآن میخواند و بیشتر روی آیات و تفسیر آنها فكر میكرد. تفسیر مورد علاقه او تفسیر پرتوی از قرآن و المیزان بود.
با اینكه در ابتدای زندگی وضع مالی خوبی نداشتیم، اما او همیشه سعی میكرد مواد و نیاز ضروری و واجب مثل روغن، پنیر، مرغ و گوشت را به بهترین شكل تهیه كند. مثلاً آن موقعها خیلیها روغن حیوانی میخوردند كه برای ما هم از زنجان میآوردند. در مورد خرید گوشت و میوه، ایشان بر خلاف همه مردم كه سعی میكنند گوشت خوبی بخرند یا میوه را سوا كنند، این چیزها را درهم میخرید، چون اعتقاد داشت وقتی كسی گوشت و میوه خوبی میخرد عملاً میخواهد بگوید گوشت و میوه غیر مرغوب را برای دیگران میخواهد و این عین خودخواهی است كه كسی خوب یك جنس بخرد و بخورد و بد آن را برای فرد فقیر و مستضعف بگذارد. همیشه سعی میكرد مثل همه مردم باشد.
ما در منزل آیینه نداشتیم. یك روز با كمال تعجب دیدم آقای رجایی دو آینه را جیوه كرده و به خانه آوردند. این آیینهها مثل همه آیینهها نبود و حالت اوریب داشت. پرسیدم این آینهها چرا اینطوری هستند و شكلشان اینجوری است گفت مال مسعود است و بعد چون ایشان كم حرف میزد فهمیدم از شیشه ماشینهایی است كه دیگر به درد نمیخورد و او داده دو تا را برایش جیوه بكنند!
در مسائل مادی حداكثر بهرهوری را داشت و واقعاً مو را از ماست میكشید. هرچند وقت یك بار به كوه میرفت، ولی با همان كفشهایی كه داده بود تخت آنها را عوض كنند. خیلی صرفهجو بود.
آقای رجایی هیچ وقت پول به دست من نمیداد و هر وقت به پول نیاز بود روی تاقچه اتاق میگذاشت و میگفت بردارید. گاهی هم میگفت، «پول توی جیبم هست، بردارید.» وقتی دید من به جیب ایشان دست نمیزنم، پول را در دسترش میگذاشت تا به هنگام ضرورت، استفاده كنم. صحیح نمیدید كه پول را به دست كسی بدهد. هیچ به یاد ندارم به زبان بیاورد كه وضع مالی من خوب نیست یا پولی در بساط ندارم، بلكه مدیریتی كه در زندگی اعمال میكرد باعث میشد كه خودبهخود در هزینههایمان محدودیت قائل شویم.
او واقعاً یك مرد به تمام معنی بود. پسرم در كودكی در مدرسه علوی درس میخواند و از هیچ كس حتی مدیر مدرسه حساب نمیبرد، اما از پدرش خیلی حساب میبرد. كافی بود آقای رجایی یك نگاه به او بكند سر جایش مینشست. روش خاص خودش بود. گاهی با نگاه، گاهی با لبخند، گاهی با اخم و سكوت طرف را مجبور به تغییر رفتار میكرد. من از این حالات او كه بیشتر به رفتار معلمها شبیه بود، ناراحت میشدم و میگفتم، «من همسر شما هستم. شاگرد شما نیستم.» اما حقیقتش را هم كه میخواستم به زبان بیاورم برایم مشكل بود، چون او واقعاً جدی بود.
آقای رجایی با اشتغالاتی كه قبل از انقلاب داشت، به من توصیه میكرد كه بچهها را به پارك ببرم. خودش هم هر وقت كه وقتی پیش میآمد، مخصوصاً وقتی میدید من خیلی حوصله این كار را ندارم، آنها را میبرد. یكی از حرفهایی كه میزد این بود كه میگفت، «در این وضع و شرایط، چون تفریحگاههای ما سالم نیستند، اگر برنامه سالمی پیش آمد، باید برای تفریح بچهها استفاده كنیم.» البته به هر پاركی نمیرفت.
بعد از آزادی از زندان قزوین كه 50 روز طول كشید، تدارك یك برنامه سفر دستهجمعی به مشهد را دید تا روحیه من و مادرش بهتر شود. او خیلی خوشسفر بود و در سفر مشهد كه عدهای از فامیل هم بودند در بیشتر اوقات كار آشپزی جمع را به عهده میگرفت، چون میدید در آن جمع كه برخی با عده دیگر نامحرم بودند، كار آشپزی برای خانمهای فامیل با حضور مردان مشكل است. البته آشپزی بلد نبودند، ولی از ما میپرسید كه چه كار كند! روحیه او در سفر این بود كه اگر میدید خانمها با انجام كاری به زحمت میافتند، خودش پیشقدم میشد و انجام آن كار را به عهده میگرفت.
خیلی نظیف و پاكیزه بود. لباسش را اگر من وقت نمیكردم خودش اتو میكرد و بدون لباس اتو شده بیرون نمیرفت. كفشهایش را خودش واكس میزد. حتی یك بار ندیدم با لباس اتو كرده در منزل بنشیند تا مبادا خط اتوی لباس او خراب شود. چون مقید بود با لباس اتو كرده و تمیز سر كلاس برود.
اگر از بیرون میآمد و به دلیل بارندگی چند قطره گل به شلوارش چسبیده بود، قبل از هر چیز لك روی شلوار و لباس خود را میشست و لباسش را عوض میكرد.
همیشه سر و وضع مرتبی داشت. یك روز در میان حمام میرفت چون ما در خانه حمام نداشتیم هفتهای دو بار حمام بیرون میرفت. بعد كه به زندان رفت، ما با طلبهای ایشان از دیگران حمامی در منزل ساختیم.
از زندان كه بیرون آمد به دلیل كمبود نفتی كه در اوایل انقلاب بود هنگامی كه در حیاط منزل ورزش میكرد، در آن فصل سرما زیر دوش آب سرد میرفت.
خیلی به مادرش علاقه داشت و ناز مادرش را میكشید. ایام اعیاد كه میشد عطر میخرید و به خانه میآورد، اگر ایام تولد و شادی بود، مادرش را عطر میزد و دیدهبوسی میكرد. به نشانه احترام دست و صورتش را میبوسید و اگر احساس میكرد از چیزی ناراحت است، ناز او را میكشید و سعی میكرد با شوخی دل او را به دست بیاورد.
پس از اینكه آقای رجایی از زندان بیرون آمد خیلی دنبال كار مسائل مبارزه و انقلاب بود، به طوری كه فرصتی پیش نمیآمد كه بنشینیم و با هم حرفی بزنیم. بعد از انقلاب هم همینطور شد. به گونهای كه فرصت نمیشد به او بگویم بچهها در منزل دارند چه كار میكنند، چون من بیشتر نگران فرزندم كمال بودم كه به مراقبت پدرش احتیاج داشت و رفتارش از كنترل من خارج بود. یك روز كه خیلی به من فشار آمد، به ایشان گفتم، «این هم شد زندگی كه من نمیتوانم در مورد درس و تربیت بچهها با شما چند كلمه حرف بزنم؟» آقای رجایی جمله را شنید و در حالی كه به دم در منزل رسیده بود و قصد داشت از منزل خارج شود، خندید و گفت، «ما اصلاً زندگی نمیكنیم!» این را گفت و از منزل خارج شد.
چون مادر آقای رجایی وصیت كرده بود كه پنج سال برای او نماز بخوانند و روزه بگیرند، آقای رجایی به خاطر اینكه این فشار تنها به برادر بزرگشان وارد نشود، هر چند از لحاظ شرعی قضای نماز و روزه مادر حتی به پسر بزرگتر هم واجب نیست چه رسد به پسر كوچكتر، ولی ایشان به برادر بزرگشان پیشنهاد كردند كه هر یك از آنها دو سال برای مادرشان نماز و روزه بخوانند و بگیرند و یك سال باقی مانده را هم بین خواهرانشان تقسیم كردند. در این دو سال میدیدم كه صبح و ظهر و شب، ایشان نماز قضای مادرشان را میخواند و هر پنجشنبه را هم روزه میگیرد.
همیشه همین كه از بیرون منزل میآمد و لباسش را درمیآورد، فوری سراغ مادرش میرفت و دست و صورت او را میبوسید و او را نوازش میكرد. گاهی هم سرش را روی پای مادرش میگذاشت و دراز میكشید، میگفت، «آدم پیر هم كه میشود، در برابر مادرش احساس میكند هنوز بچه است.» اگر گاهی میدید مادرش كمی گرفته و ناراحت است، سعی میكرد با رفتار ملاطفتآمیز و شوخیهای مناسب او را از آن حالت بیرون آورد.
از همان ابتدای زندگیش با من، سعی میكرد برای من كمكی بگیرد. با اینكه وضع مالی خوبی نداشت اما كاملاً حس میكردم وضع مرا درك میكند، حتی اگر نمیتوانست به خواسته خود جامه عمل بپوشاند. از اول زندگی یادم هست هیچ وقت لباس نشستهام. همیشه كسی میآمد و لباسها را میشست. برای پاك كردن شیشه و در و دیوار هم همینطور بود. چون بچههای ما هم شیر به شیر بودند و ایشان وضع مرا میدید، اصرار داشت كه حتماً كسی را بگوید بیاید و كمك كند. خیلی به این امر معتقد بود. البته من به حسب تربیت خانوادگی كه داشتم، چون وضع مالی ایشان را میدیدم هیچ خواستهای را به زبان نمیآوردم تا مبادا به دلیل نداشتن، احساس خجالت و شرمساری بكند.
در اوایل زندگی، نظر او این بود كه وظیفه هر مرد این است كه در كارهای خانه به همسرش كمك كند، اما من چون كمك او را در شستن ظروف نمیپسندیدم به او میگفتم نمیخواهم كار كنید، خودم میشویم. بچهها كه كوچك بودند، اگر نصف شب بیدار میشدند و گریه میكردند، مرا بیدار نمیكرد، بلكه بچه را میگرداند تا آرام شود، مگر اینكه خودم بیدار میشدم و بچه را از او میگرفتم و شیر میدادم.
آقای رجایی از فرصت چند ساله زندان، در جهت تكمیل و اصلاح روشهای خود در زندگی، بسیار استفاده كرده بود. از جمله، پس از آزادی میگفت در زندان در مورد رفتار خود با بچهها بسیار فكر كرده و از این رفتار یك ارزیابی كامل و دقیق نموده است. مثلاً میگفت من در زندان متوجه شدم سختگیریهایی كه در مورد كمال میكردهایم بیجا بوده است و اضافه میكرد چقدر خوب بود آزادی عمل بیشتری به او میدادیم تا بعضی از رفتارها را به دلیل محدودیتی كه برای او ایجاد كرده بودیم، مرتكب نشود.
تازه از عروسی خواهر زادهام به منزل برگشته بودیم كه تلفن زنگ زد. برادرم گوشی را برداشت و تا شنید كه پرسید، خانم رجایی نیست؟ گوشی را به من داد و گفت، «مثل اینكه از دوستان آقای رجایی است.» گوشی را گرفتم و سلام كرد. جواب دادم. احوالپرسی مختصری كرد و چون تلگرافی حرف میزد، فكر كردم یكی از دوستان اوست كه از زندان آزاد شده و دارد ما را خبر میكند. بدون اینكه خودش را معرفی كند گفت، «من آمدهام و مغازه حسن آقا بقال سر كوچه هستم.» باز من فكر كردم رمز میگوید و من باید این كدها را حفظ كنم تا در ملاقات آقای رجایی به او بگویم. پرسید، «خوب چیزی نمیخواهید بخرم؟» من تازه فهمیدم این خود آقای رجایی است كه از زندان آزاد شده است. گفتم، «نه، چیزی نیاز نداریم.» توی فكر بودم كه ایشان آزاد شده كه دیدم زنگ منزل را به صدا درآورد. در را كه باز كردم، دیدم با لباس زندان است و لباسهای خودش را داخل ساك گذاشته است.
قبل از اینكه آقای رجایی را دستگیر كنند، یك شب كه در منزل، نشریه مخفی سازمان مجاهدین را كه به دلیل ارتباطی كه با كادر مركزی داشت، به او میرساندند مطالعه میكرد، ناگهان دیدم در فكر فرو رفته و حالت خاصی پیدا كرده است. پرسیدم، «جریان چیست؟» گفت، «اینها بسمالله الرحمن الرحیم را از روی نشریه خود انداختهاند.» بعد فهمیدم به آنها تذكر داده و آنها كه داشتند جو بیرون را موقعیت سنجی میكردند تا اگر حساسیتی نباشد كلاً بسمالله را حذف كنند، وقتی متوجه حساسیت آقای رجایی شدند دستپاچه شده به او گفتند از دستمان در رفته و عمدی نبوده است، ولی آقای رجایی به این حركت با دیده تردید مینگریست تا اینكه به زندان افتاد. پس از اینكه قضایای انحراف عقیدتی سازمان بر همگان روشن شد، در زندان اوین در یك ملاقات به من گفت، «از قول من به محسن بگو از این اتفاقی كه برای من پیش آمده است خیلی ناراحت نباشد. كار خدا بود، چون اگر من در بیرون از زندان بودم و این قضیه تغییر مواضع سازمان پیش آمده بود، سرنوشت من مثل مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف میشد. من زیر بار انحراف نمیرفتم و مرا هم مثل آنها از بین میبردند.
وقتی نشانههای تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق دیده شد، از صحبتهایی كه آقای رجایی میكرد اینطور برداشت كردم كه امید داشت اینها اصلاح شوند، چون هم كادر اولیه رهبری سازمان را از دوران دانشكده خود میشناخت و هم پس از دستگیری و اعدام آنها كه رهبری به دست افراد جوانتر و كمتجربهتری رسید با آنها در ارتباط بود. نظرش این بود كه اینها شروع كارشان است و كم تجربه هستند.
یكبار كه فقط به بچههای كوچك زیر 9 سال ملاقات حضوری میدادند، دختر بزرگم را كه نسبت به پدر علاقه خاصی داشت به بهانه اینكه سن او بالای 10 سال است، برای ملاقات نپذیرفتند و او هم از این جهت خیلی رنج كشید. وقتی دو تای دیگر كه سنشان زیر 9 سال بود به ملاقات پدرشان رفته بودند آقای رجایی یك شكلات به آنها داده بود و گفته بود از قول من به جمیله سلام برسانید و این شكلات را به او بدهید. این حركت هر چند كوچك و معمولی بود، اما تأثیر زیادی روی جمیله گذاشت، چون میدید پدرش حتی در زندان به او توجه دارد و تا مدتها این شكلات را به عنوان یادگاری زندان پدر نگه داشت.
بعد از دستگیری آقای رجایی تا سه ماه از او كلاً بیخبر بودیم. پس از این مدت یك ملاقات مصلحتی به ما دادند آن هم با این خیال كه از این ملاقات در جهت منافع خودشان استفاده كنند. چون قبل از ملاقات از من و خواهر ایشان سؤالاتی كردند كه شاید چیزی دستگیرشان بشود ولی هیچ نتیجهای نگرفتند. به آقای رجایی نگفته بودند ترا برای ملاقات میبریم. لذا ایشان تصور میكرد كه مانند روزهای قبل دوره جدید بازجویی و شكنجه را در پیش رو دارد. وقتی ایشان را آوردند از صورتش پیدا بود كه در این مدت نور ندیده است. بسیار لاغر و ضعیف شده بود. چون در این ملاقاتها خانوادهها معمولاً برای زندانی خود جز آب میوه نمیتوانستند چیزی بیاورند ما هم همین كار را كردیم و در یك فلاكس چای كه به اندازه دو لیوان میشد آب میوه آورده بودیم. وقتی آب میوه را در لیوان ریختیم كه به آقای رجایی بدهیم به مأمورینی كه ایشان را از سلول آورده بودند اشارهای كرد و گفت، اول بدهید این آقایان بخورند بعد من میخورم.
وقتی ساواك كسی را دستگیر میكرد، بعد از چند ماه كه او را شكنجه میداد و از او اعترافی میگرفت و مطمئن بود كه همه حرفهایش را زده است، پروندهاش را برای محاكمه اول به دادگاه میفرستاد. پس از یك ماه محاكمه دوم را تشكیل میداد و برای زندانی حكم قطعی محكومیت صادر میكرد. پس از این زندانی را به زندان قصر یا زندان دیگری میبردند. وقتی دادگاه اول آقای رجایی تشكیل شد، برخلاف انتظار دیدیم دادگاه دوم او تشكیل نشد. چند ماه طول كشید و چون وضعیت خیلی غیر عادی بود، دچار شك و نگرانی شدیم. بعد متوجه شدیم ساواك، منیژه اشرفزاده كه عضو سازمان مجاهدین خلق بود و تغییر ایدئولوژی داده بود و در زندان اوین محكوم به اعدام بود و به او قول داده كه اگر علیه آقای رجایی اعتراف كند، یك درجه به او تخفیف میدهند و حكم اعدام او را به حبس ابد تبدیل میكنند. او هم فریب خورد و برای اینكه اعدام نشود،هر چه را كه از آقای رجایی و سازمان میدانست برای ساواك بیان كرد. این اعترافات باعث شد آقای رجایی مجدداً به زیر شكنجه برده شود و این بار بر مبنای اطلاعات اشرفزاده تحت بازجویی قرار گیرد.
در سال 1342 كه آقای رجایی در زندان بود، خواهرزاده او در منزل، پیش من و مادرش بود تا مردی در خانه باشد، چون مادر آقای رجایی خیلی از این واقعه ناراحت بود، گاهی ایشان را برای تنوع و تجدید روحیه به پارك هفت حوض نارمك كه نزدیكی منزلمان بود، میبردیم. یك شب كه به خانه بازگشتم، پس از چند دقیقه دیدم صدای در بلند شد. پشت در رفتم و گفتم، «كیه؟» جواب دادند، «آقای رجایی منزل هستند؟» گفتم، «خیر، مگر شما نمیدانید ایشان پنجاه روز است كه دستگیر شدهاند و در زندان هستند؟» كمی كه صحبت كرد فوری فهمیدم خود آقای رجایی است كه صدایش را تغییر داده و قصدش این است كه با شوخی به منزل وارد شود. شوخیهای او واقعاً جالب بودند. با خیلیها شوخی میكرد. اما خودش نمیخندید. او محبتش را نسبت به فامیل و اقوام با شوخی اظهار میكرد. بعد فهمیدیم از زندان كه بیرون آمده، چون دیده ما در منزل نیستیم در مغازه لبنیات فروشی سر كوچه نشسته است تا ما هر جا كه رفتهایم، برگردیم. بعد كه دیده ما داریم به منزل میرویم، بلافاصله چند قدم با ما حركت كرده و گذاشته وارد منزل بشویم كه به صورت غیر منتظرهای همدیگر را نه در كوچه كه در منزل ببینیم.
آقای رجایی با كادر مركزی و رهبری اولیه سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بود، اما هیچگاه عضو سازمان نبود، ولی سازمان به عنوان یك واسطه مهم روی او حساب میكرد. زمانی كه رضا رضائی از زندان فرار كرد و در خانههای تیمی مخفیانه زندگی میكرد، آقای رجایی مستقیماً با او رابطه داشت، به گونهای كه یك شب به منزل ما پناه آورد و آقای رجایی بهرغم مخاطراتی كه این كار داشت او را پناه داد. یك بار كه رضا به منزل ما آمده بود، چون میخواست دنبال كاری برود و شك داشت كه ساواك او را تحت نظر گرفته است یا نه، آقای رجایی لباس خود را به او داد، او هم قدری خود را گریم كرد و بعد من و آقای رجایی او را به عنوان یك مریض از خانه بیرون بردیم و جوری وانمود كردیم كه دنبال نسخه او هستیم. بارها میشد كه به خانه میآمدم و میدیدم كه شرایط منزل تغییر كرده است و میفهمیدم كه به فرد یا افرادی پناه داده است.
آقای رجایی به اصل مخفیكاری در مبارزه اعتقاد زیادی داشت. در ابتدا كه احساس میكرد من باید زمینه و آمادگی بیشتری برای ورود در كار مبارزه پیدا كنم، از من خواست به تلفنها پاسخ ندهم و از رفت آمد به منزل از او پرسشی نكنم. البته این برای من كه همسرش بودم خیلی سنگین بود، ولی تحمل میكردم، تا اینكه كم كم نسبت به من اطمینان خاطر بیشتری پیدا كرد و مسائل مبارزه را با من در میان میگذاشت. بعد كه دید من اصول مخفیكاری را رعایت میكنم، تدریجاً كارهای مهمتری را به عهده من گذاشت، از آن جمله، رونویسی یك جزوه بود كه با مشقت زیاد نوشته میشد، چون هر لحظه امكان داشت ساواك در بزند و وارد شود، لذا اگر یك درصد هم احتمال میدادم، ساواك در میزند، فوراً باید آن را جاسازی میكردم.
ابتدا ملاقات با آقای رجایی غیر ممكن بود. ما هفتههای متمادی به در زندان كمیته مشترك ضد خرابكاری میرفتیم ولی بی هیچ نتیجهای و پس از ساعتها معطلی به خانه برمیگشتیم. پس از مدتی كه اجازه ملاقات دادند به هركس یك برگه ملاقات میدادند كه آن را پر میكرد و در هنگام ورود از در نگهبانی زندان آن كاغذ را از او میگرفتند. من یك بار كه اطراف را به دقت بررسی كردم كاغذ را به نگهبان ندادم، وقت ملاقات كه شد، بدون اینكه نگهبان زندان كه فردی به نام صارمی بود متوجه شود دوباره كاغذ را نشان دادم و نزد آقای رجایی رفتم. وقتی ایشان را برای ملاقات مجدد آوردند، چون احساس كرده بود لابد ما از مسئولین زندان برای این ملاقات خواهشی كردهایم خیلی نگران شده بود. من هم نتوانستم برای او توضیح بدهم كه سر مأمورین زندان را كلاه گذاشته و از غفلت آنها سوء استفاده كردهام. دو، سه بار كه این كار را كردم، دیدم چهرهاش درهم كشیده شد و ناراحت به نظر میرسد و به من گفت، تو كه الان ملاقات داشتی. چطور شد كه دوباره آمدی و به تو ملاقات دادهاند؟» من هم چون میدیدم با این ملاقات اضافی تا یك هفته بعد نگران است و از طرفی هم خیلی نمیشود آن وضعیت را توجیه كرد، این كار را تكرار نكردم.
آقای رجایی خیلی مقاوم بود، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی. سعی میكرد جسمش را با ورزش تقویت كند. كم میخورد، ولی صحیح میخورد، غذاهایی را میخورد كه برا جسمش ضروری ولازم بود و همین مسئله باعث میشد كه همیشه سالم باشد. كمتر به یاد دارم كه مریض شده باشد، فقط سردرد بود كه گاهی به آن دچار میشد. تا قبل از انقلاب كه مسئولیتش كم بود، تحمل میكرد و قرص نمیخورد، چون معتقد بود قرص خوردن عوارض دارد، اما بعد از انقلاب با اینكه بسیار مقید بود قرص نخورد، قرص میخورد تا سردردش خوب شود و بتواند به كارها برسد.
برای اینكه بتواند همیشه درد مستضعفین را احساس كند با همه امكاناتی كه داشت و میتوانست از زندگی متوسطی برخوردار باشد، اما زندگیش را همیشه در سطح متوسط پایین نگه میداشت و در زندگی هر چیزی را سعی میكرد از متوسط آن بخرد نه درجه یك و نه بهترینش را. اگر با تشریفات مخالفت میكرد نه به آن دلیل كه خودش غرق در آن شود. به آن حد رسیده بود كه واقعاً طلا و خاك برایش یكسان بود.
او دنیا را سه طلاقه كرده بود واین را كسی میگوید كه بیست سال با او زندگی كرد و رجایی برای او منافع مادی نداشت.
در دوران نخستوزیری كه ترورهای منافقین اوج گرفته بود، همسایهها بدون اینكه به ما چیزی بگویند برای پنجره بیرونی اتاق ما كه در كوچه باز میشد توری فلزی خریدند و با میخ به جلوی آن كوبیدند تا مبادا منافقین از طریق آن به داخل اتاق نارنجك پرتاب كنند. ما نمیدانستیم كار چه كسانی است، ولی آنها خودجوش روی عشق و علاقهای كه به آقای رجایی داشتند این كارها را میكردند.
پس از انقلاب طبیعی بود به دلیل فعالیت و تبلیغات بعضی گروهها و گروهكهای سیاسی، بعضی از جوانان و افراد فامیل نسبت به نظریات آنها، گرایشاتی پیدا میكردند كه معمولاً در جلسات فامیلی كه خود آقای رجایی مبتكر تشكیل آن بود، این نظریات مطرح میشدند. برخورد آقای رجایی با اینها در صورتی كه تشخیص میداد گرایششان به فلان گروهك غیر اسلامی به دلیل جوان بودن آنها و از روی كم تجربگی است، این بود كه با استدلال و منطق و ملاطفت، آنها را نسبت به خط مشی غیر صحیحی كه برگزیده بودند، آشنا كند و نظرات و تجارب خود را در مورد آن گروهك برای آنها بیان نماید. لذا دیده میشد كه آنها پس از مدتی از آن طرز فكر بریده میشدند. البته اگر هم گاهی احساس میكرد این انتخاب عقیده انحرافی آگاهانه و حساب شده است، برخوردش به گونهای دیگر بود.
یكبار كه آقای رجایی از یك سفر كاری به تهران آمد و از فرودگاه یكراست میخواست به آمریكا برود تا در سازمان ملل سخنرانی كند، از دفترش به منزل تلفن زدند و گفتند بارانی آقای رجایی را آماده كنید تا به فرودگاه ببرند. ما هم دیدیم یك لكه روی این بارانی است چون وقت نبود با بنزین لكه را برطرف كردیم بعد آمدند آن بارانی را كه تا حدی بوی بنزین میداد بردند! آقای رجایی روی پوشاك و لباس خود خیلی حساس بود. آن موقع خیاطها یقه پیراهن و مچ زاپاس و اضافی درست میكردند و همراه لباس به مشتری میدادند ما هم وقتی یقه و مچ پیراهنشان خراب میشد آن را در منزل تعویض میكردیم، چون روی تمیزی لباسش خیلی حساس بود و اگر احیاناً لكهای روی آن پیدا میشد، باید آن لكه را فوراً برطرف میكردیم. هفتهای دو بار پیراهنش را عوض میكرد. سه، چهار پیراهن و دو دست كت و شلوار قهوهای رنگ داشت كه به تناوب از آنها استفاده میكرد.
پس از شهادت آقای رجایی، خواهرزادهاش كه دیده بود ما در منزل حمام نداریم میگفت، برای من عجیب بود كه میدیدم شما در منزل حمام نداشتید، اما دایی جان از حقوق خود به من قرض میداد تا در منزلم حمام بسازم. ایشان واقعاً از روی صداقت و عقیده این ایثارها را میكرد و من این را درك میكردم كه هدف او این نیست كه ما را محروم كند یا به ما بیعلاقه است، بر عكس، در اینگونه مواقع غبطه میخوردم كه چرا من این روحیه را ندارم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف میزد. در ابتدای نامزدی ما چون یك معلم ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان كه وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمیكرد كه اثر بدی داشته باشد كه چون پول ندارد نمیتواند اینها را بخرد. موارد ضروری را میخرید و در مورد طلا و جواهر میگفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یكدیگر بخریم. من هم كه میفهمیدم، دلم به حال او میسوخت و از طرفی هم خوشم میآمد كه چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد. به جز این، رسم بود كه چند قواره پارچه و كیف و چند چیز دیگر بخرند كه ایشان هر وقت به منزل میآمد دو سه قلم از این چیزها را میگرفت و به خانه میآورد. این برخوردها نشان میداد كه خیلی در مسائل مادیش با تدبیر و برنامه است.
آقای رجایی در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل میكرد. او اصولاً فرد قانعی بود و لزومی نمیدید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضیها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه كند. تدبیرش این بود كه در حد ممكن وسایل رفاهی خانواده را فراهم كند. روش او این بود كه اگر امكانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه میكرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار میكرد، چون میدیدم به میزانی كه وضع حقوقیاش بهتر میشود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی میدهد.
در تمام مدتی كه من با او زندگی كردم، كمتر پیش میآمد كه در خانه از من چیزی بخواهد. بارها او را میدیدم بلند میشد و میرفت آب میخورد و دوباره به اتاق برمیگشت. گاهی هم اگر چیزی را كه میخواست پیدا نمیكرد، باز نمیگفت مثلاً یك لیوان به من بدهید، میگفت، «مثل اینكه لیوان نیست.»
تا قبل از سال 1347 كه آقای رجایی فرصت بیشتری داشت، هفتهای یك بار با هم صحبت میكردیم كه چه روشی را باید در خانه و زندگی روزمره خود انتخاب كنیم تا در تربیت و روحیه بچهها تأثیر مثبت داشته باشد. در این نشستهای هفتگی، ما روشهای منفی خودمان را هم نقد میكردیم.
قبل از ازدواج، یعنی در مرحله خواستگاری و صحبتهای مقدماتی، خیلی صادقانه و خالصانه با من برخورد كرد، طوری كه خیلی از خصوصیات خودش را برای اینكه من آگاهانه این وصلت را انتخاب كنم برایم مطرح كرد، یعنی وظیفه خود میدانست من از همه چیز او با اطلاع باشم. یادم هست یكی از خصوصیتهای خود را عصبانی بودن میدانست. من بعد متوجه شدم این مسئله در آن حدی نبود كه او میگفت، چون هیچ وقت عصبانیت خود را ظاهر نمیكرد، بلكه در اینگونه مواقع عكسالعمل او رفتار خیلی خشك، اما متین بود.
یك بار كه برای خرید لباس بچهها با آقای رجایی به خیابان رفته بودیم، از صبح تا ظهر او را به در مغازهها میبردم تا بلكه بتوانم لباس دلخواهم را پیدا كنم. رفتار او در اینگونه مواقع به رغم مشغله زیادی كه داشت، سكوت محض بود. با سكوتی كه میكرد مرا وادار میكرد در خرید عجله بكنم و با حالت تسلیمی كه در مقابل من نشان میداد، میخواست به من بفهماند كه چقدر از دست من دلخور است، اما بدون اینكه كوچكترین اخمی بكند یا حرفی را به زبان بیاورد، نشان میداد كه دارد مرا تحمل میكند. همین سكوتش مرا وادار میكرد از خود بپرسم، چرا من باید كاری بكنم كه او مجبور شود رفتار مرا تحمل كند، در حالی كه اگر كار به صحبت و جدل میكشید، من هیچ وقت به این مسئله فكر نمیكردم.
آقای رجایی در منزل، عقایدش را به من تحمیل نمیكرد و در دیدگاههایی كه داشت به من سخت نمیگرفت. در عین آزادی دادن به ما، اگر كاری بر خلاف نظرش انجام میشد، یا میگفت نكنید یا طوری وانمود میكرد كه برایش مهم نیست. روش او این بود كه در زندگی روی نقاط مشترك خود با من تكیه میكرد. گاهی در شرایط خاصی محبت یا ناراحتی خودش را با خواندن یكی دو بیت شعر به ما تفهیم میكرد. مهمترین مسئله در نظر او روابط مشترك من با او بود. من و او در مورد تربیت بچهها روزهای شنبه هر هفته كه بچهها هنوز در خواب بودند مینشستیم و روشهایمان را در برخورد با بچهها ارزیابی میكردیم. هر كس قیافه ظاهری او را میدید فكر میكرد آدم خشك و متكبری است، اما اگر با او زندگی میكرد، میفهمید نه اینطور نیست و خیلی افتاده و با محبت است.
آقای رجایی خیلی رعایت همسایهها را میكرد و عملاً به ما میآموخت كه احترام آنها را نگه داریم. او میگفت، «ما باید طوری با همسایگان برخورد كنیم كه اذیت و آزاری از ما نبینند.» مثلاً میگفت سطل خاكروبه را در كوچه نگذارید و ... ایشان به خصوص با اهل محل كه به مسجد میرفتند، ملاطفت و نظر خاصی داشت و حتی با بچههای آنها با گرمی و صمیمیت برخورد میكرد.
آقای رجایی خیلی مهمان دوست بود و با اینكه حقوق یك معلم ساده را داشت، اما سالی چند بار مهمان دعوت میكرد، مخصوصاً چون مرحوم پدرشان در 28 ماه رمضان فوت كرده بودند، هر سال به یاد ایشان به فامیل، افطاری میداد كه این رسم تا آخر عمرشان ادامه داشت.
آقای رجایی واقعاً قدرشناس بود. اگر كسی خدمتی هر چند كوچك به او میكرد، همیشه به فكر بود كه به نوعی آن را جبران كند. چون در بدو ورود به تهران تا یك سال مانده به ازدواج در منزل برادر بزرگش مستقر شده بود و میگفت به دلیل اینكه با زن برادرم نامحرم بودم، او خیلی محدود میشد و من مزاحم او بودم، وقتی منزلی در نارمك خرید و ازدواج كرد، پسر بزرگ برادرش را دو، سه سالی پیش خود آورد و از او نگهداری كرد و بر درس و تحصیل او مراقبت نمود. با اینكه او با من نامحرم بود و تازه ابتدای زندگی مشترك ما هم بود، اما از جهت علاقهای كه مرحوم مادرش به این فرزند داشت و همانطور كه من حدس میزدم به نشانه قدرشناسی از آن سالها كه او در خانه برادرش بود، او را به منزل خود آورده بود تا از این طریق كمكی به برادرش كرده باشد.
آقای رجایی در عین حال كه فرد قاطعی بود، ولی در عین قاطعیت، مؤدب بود و احترام همه را رعایت میكرد. نسبت به افراد مسن خیلی احترام میكرد. همان احترامی را كه به پدر و مادرشان میگذاشت، برای پدر و مادر من هم قائل بود. هیچگاه ندیدم حرفی كه باعث رنجش خاطر آنها بشود، بزند.
آقای رجایی اهل محاسبه بود و در كارهای كوچك و بزرگ دقیقاً محاسبه میكرد. مثلاً وقتی عده زیادی از افراد فامیل و نزدیكان از ایشان سئوال میكردند كه شما چرا با مشغلهای كه دارید، برای خودتان ماشین نمیخرید؟ پاسخ میداد، «ماشین داشتن مایه دردسر است و به جای اینكه ماشین برای ما باشد با مشكلاتی كه پیش میآورد، ما در خدمت او قرار میگیریم!» بعد به شوخی میگفت، «ولی الان همه ماشینهای تهران مال ماست. هر جا كه بخواهیم برویم و تا دستمان را بلند میكنیم، فوری جلوی ما میایستند و ما را سوار میكنند و تا هر جا كه بخواهیم میبرند...! با این حساب چرا خودمان را به دردسر بیندازیم. پول میدهیم و دردسر نمیكشیم.» واقعاً حساب كرده بود كه نداشتن ماشین برای او بهتر از داشتن است.
انگیزه و علت اصلی تشكیل جلسه فامیلی كه آقای رجایی مبتكر آن بود این بود كه ایشان احساس میكرد در بین جوانان فامیل كه كم هم نبودند، رفت و آمد خانوادگی زیادی وجود ندارد. بر این اساس پیشنهاد كرد هر 15 روز یك بار، جوانهای فامیل دور هم جمع بشوند و همدیگر را ببینند و صرف دیدار باشد. تدریجاً كه این جلسات ادامه پیدا كردند، پیشنهاد كرد برای اینكه صاحبخانه كه این جلسه را تشكیل میداد به خاطر شام و پذیرایی به زحمت نیفتند پذیرایی ساده بكنیم تا به دلیل سبكی هزینهها و زحمات، جلسات بعدی ادامه پیدا كند. خود ما در اولین جلسهای كه در منزلمان تشكیل شد، لوبیا چیتی دادیم. بعد به تدریج جلسات را به سمت قرائت قرآن، خواندن احادیث، طرح مسائل سیاسی و اجتماعی جهت داد.
روش آقای رجایی برای بیدار كردن بچهها برای نماز صبح با توجه به اینكه در سن نوجوانی معمولاً خواب بچهها قدری سنگین است و به خصوص خواب صبح كه شیرین هم هست، این بود كه بالای سر بچهها میایستاد و با شوخی و با صدای بلند میگفت، بلند صحبت نكنید كه بچه از خواب بیدار میشود! بچههای ما بین 6 تا 10 سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و ذوق داشتند، لذا بلند میشدند. تأكید آقای رجایی این بود كه قبل از اینكه آفتاب بزند، آنها بیدار شوند. اگر میدید آنها بیدار نمیشوند، بالای سر آنها مینشست و با محبت و شوخی شانههای آنها را مالش میداد و با آنها حرف میزد كه با لطافت و ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد كه بلند میشدند شانه آنها را میگرفت و آنها را تا نزدیك دستشویی همراهی میكرد و قبل از رسیدن به دستشویی با شوخی یك ضربه ملایم با كف دست به پشت آنها میزد! با این روشهای بسیار عاطفی و توأم با مهر و محبت میخواست فرزندانش به نماز عادت كنند و از این امر هم خاطره تلخی نداشته باشند.
آقای رجایی اراده و استقامت خیلی قوی و خوبی داشت. وقتی ساواك ایشان را دستگیر كرد و چند ماه زیر شكنجه مستمر و طولانی و سخت قرار داد، تنها چیزی كه به من آرامش میداد اراده قوی او بود. مطمئن بودم نمیتوانند از او حرف بكشند و اعتراف بگیرند. از یك طرف وقتی به فكر شكنجههایی كه به او میدادند، میافتادم خیلی دلم میسوخت، ولی از سوی دیگر خیالم راحت بود. ایشان وقتی راجع به مسئلهای تصمیم میگرفت، چون جوانب آن را به دقت میسنجید و بررسی میكرد روی آن تصمیم و تا آخر، آن كار را دنبال میكرد.
عادت آقای رجایی این بود كه وقتی میخواست میوه بخرد، هیچ وقت میوه نوبر نمیخرید و به خانه نمیآورد. نكته دیگر اینكه معمولاً برای اینكه چشم و دل بچهها سیر و پر باشد، معمولاً با صندوق میوه میخرید و به منزل میآورد. یك بار اتفاق جالبی افتاد. در موقعی كه من برای انجام كاری ضروری از منزل بیرون رفته و در منزل را قفل كرده بودم، پسر كوچكمان كمالالدین كه دیده بود در منزل تنهاست، از صندوق میوه یكی یكی برداشته و به بچههای محل داده بود تا از تنهایی بیرون بیاید!
آقای رجایی خیلی اعتقاد به خرید اسباببازی نداشت، اگر هم گاهی میخرید، اسباببازی فكری میخرید. یك بار كه برای دخترم جشن تكلیف گرفته بودیم با اینكه خرید عروسك را به لحاظ اعتقادی درست نمیدانست و از طرفی دخترم هم عروسك دوست داشت و توی دلش مانده بود كه عروسكی داشته باشد، آقای رجایی به رغم عدم اعتقادی كه به خرید عروسك داشت، یك عروسك ساده و ارزان برای او خرید كه خیلی هم او را خوشحال كرد.
آقای رجایی خود را به كم غذایی عادت داده بود. غذایی را كه در بشقاب برای خود میكشید، اندازه مشخصی داشت و ته آن چیزی باقی نمیماند. شبها معمولاً غذای ساده و حاضری میخورد. وقتی ظهر یك چیز پختنی میخورد، دیگر شب اصلاً پختنی نمیخورد، نهایت غذای پختنی او در شب، املت و نیمرو بود. گاهی كره با سیبزمینی میخورد. یك بار به شوخی به مادرم گفت، «دختر شما همهاش غذای حاضری به من میدهد.» مادرم كه شوخی او را باور كرده بود با تعجب از من پرسید، «چرا؟» گفتم، «نه مادر! منظورش این است كه همیشه شام او حاضر و آماده است!» صبحها همیشه نان و پنیر و چای یا كره میخورد. یك بار گفت، «چرا ما باید سر سفرهمان پنیر و كره با هم باشد؟ در حالی كه بعضی حتی پنیر آن را هم ندارند؟» لذا سعی میكرد كه فقط پنیر و چایی بخورد. وقتی از زندان آزاد شد، به قدری ساخته شده بود كه من میگفتم، «خودش خوب بود، حالا انگار او را توی آب زمزم كرده و بیرون آوردهاند.»
خیلی به ندرت پیش میآمد كه آقای رجایی پس از نماز صبح بخوابد. پس از اذان صبح كه از خواب بیدار میشد تا نماز بخواند، دیگر نمیخوابید، مگر اینكه مهمان داشته باشیم یا برنامهای پیش میآمد كه دوباره بخوابد. بعد از نماز و قرآن قدری ورزش میكرد و بعد میرفت نان میخرید.
آقای رجایی خیلی نسبت به رعایت حجاب و پوشش درست و صحیح خانمهای فامیل و محارم خودش اهمیت میداد. ایشان تأكید داشت آنها حتماً زیر چادر لباس آستین بلند و جوراب ضخیم بپوشند چون برای خانمها احتمال میرود چادرشان كنار برود و در غیر اینصورت دست و پایشان در دید نامحرم قرار میگیرد. نسبت به رابطه و ارتباط محرمها با نامحرم خیلی سختگیر بودند و خودشان هم موقع صحبت كردن با نامحرم و یا هنگامی كه در كوچه راه میرفتند، سرشان كاملاً پایین بود كه مبادا چشمشان به چشم زن نامحرمی بیفتد. اگر با خانم نامحرمی صحبت میكردند هیچگاه به صورت او نگاه نمیكردند. بارها خانمهای همسایه تعریف ایشان را میكردند و میگفتند این آقای رجایی شوهر شما چقدر آقاست از كوچه كه میآید و میرود اصلاً سرش را از زمین بلند نمیكند.
واقعاً اراده عجیبی داشت. وقتی تصمیم میگرفت كاری را انجام دهد، در هر شرایطی كه پیش میآمد آن را انجام میداد. از جمله این كه هر پنجشنبه روزه میگرفت كه بخشی از آن، روزه قضای مادرش بود و جنبه مستحبی داشت. گاهی كه پنجشنبهها به قزوین میرفتیم ایشان همین نظم را رعایت میكرد. تا نزدیك غروب هیچ چیز نمیخورد و قبل از غروب افطار میكرد كه در سفر روزه نداشته باشد. وقتی به او میگفتیم كه در مسافرت نمیشود روزه گرفت، چون خیلی كم حرف میزد و نمیخواست عمل او جنبه ریا داشته باشد به گونهای با حركاتش به ما میفهماند كه روزه نیست، فقط میخواهد این عادت را ترك نكند. مدتها از ازدواج ما گذشت تا فهمیدم پنجشنبهها را روزه میگیرد، چون هیچ وقت به من نمیگفت روزه است.
آقای رجایی همشه قبل از ناهار نماز میخواند. حتی اگر غذا آماده بود ایشان اول نماز میخواند. اگر گاهی كاری پیش میآمد كه نماز ایشان را از اول وقت كه به آن خیلی معتقد بود به عقب میانداخت مینشست و بررسی میكرد كه چه عاملی باعث شده برنامه او اینقدر طولانی بشود كه نماز او را هم تحت تأثیر قرار بدهد و كاری میكرد كه برنامههایش در نمازش اثری نگذارد. اگر گاهی این وضع پیش میآمد ایشان به تلافی این امر ناهارش را نمیخورد تا اینكه اول نماز بخواند. با خدا عهد كرده بود كه برای جریمه برای دیر نماز خواندن دو روز روزه بگیرد.
سر سال تمام اجناس و وجه نقدی را كه در منزل داشت به دقت و با احتیاط زیاد محاسبه و خمس آنها را پرداخت میكرد. همیشه میدیدم بعد از اینكه محاسبه او تمام شود، به این احتیاط كه ممكن است چیزی از قلم افتاده یا یادش رفته باشد، مبلغی را اضافه میكرد و وجوهات بیشتری را میپرداخت. بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجردی كه مقلد ایشان بود از حضرت امام تقلید میكرد و به نمایندگان ایشان وجوهاتش را پراخت مینمود.
آقای رجایی دعای صباح را كه دعای حضرت علی(ع) است خیلی دوست میداشت و صبحها آن را میخواند. ایشان برخی از دعاهای مفاتیحالجنان را از حفظ بود.
در دورانی كه مشاور وزیر آموزش و پرورش بود، با اینكه خیلی دیر وقت به خانه میآمد، اما همیشه همراه خودش پروندههای زیادی میآورد. این پروندهها مربوط به كسانی بود كه باید به نحوی در مورد وضعیت ادامه خدمتشان تصمیم میگرفت. گاهی كه نزدیك میشدم، میدیدم پس از مطالعه پرونده، روی آنها مینویسد 5 یا 6 سال ارفاق. میپرسیدم، «دارید چه كار میكنید؟» پاسخ میداد، «بعضی از اینها ساواكی هستند. باید حتی به آنها هم پول داد و از آنها خواهش كرد كه بازخرید شوند و كار نكنند.» بچهها كه خیلی كم پدرشان را میدیدند، دور او مینشستند تا حین بررسی پروندهها با او صحبت كنند. گاهی كه به دلیل خستگی زیاد چرت میزد من دلم برای او و بچهها میسوخت. یك بار كه به بچهها اشاره كردم كه با پدرتان حرف نزنید و بگذارید بخوابد، یكدفعه چرتش پاره شد و بلافاصله بلند شد و رفت دست و صورتش را شست و خطاب به بچهها گفت، «بابا جون حرفتان را بزنید، گوش میدهم.»
خیلی پر كار بود. در مدت 20 سال كه با او زندگی كردم، خیلی كم و به ندرت اتفاق افتاد كه پس از نماز صبح بخوابد. اگر هم چنین حالتی برای او پیش میآمد خیلی خودش را سرزنش میكرد كه دفعه بعد این كار را تكرار نكند.
از چیزهایی كه اول ازدواج خیلی نظر مرا به خود جلب كرد این بود كه میدیدیم كه شب جمعهای نیست كه آقای رجایی دعای كمیل را نخواند. مادر ایشان سواد نداشت، اما بعضی از دعاها را از حفظ بود. آقای رجایی با بلند خواندن دعا برای مادرش این امكان را فراهم میكرد تا او هم دعاها را بخواند. نحوه دعا خواندن او روی ما تأثیر خاصی داشت تا جایی كه وقتی به زیارت میرفتیم من به ایشان میگفتم كه زیارتنامه را شما بخوانید. چون خواندن شما روی من اثر دیگری میگذارد كه در خواندن خودم نیست. در ماه رمضان هر شب دعای افتتاح را میخواند. در ابتدای ازدواج نمیدیدم نماز شب بخواند، اما بعد از دو سه سال شاهد نماز شب او بودم. هر روز صبح چند آیه قرآن میخواند و بیشتر روی آیات و تفسیر آنها فكر میكرد. تفسیر مورد علاقه او تفسیر پرتوی از قرآن و المیزان بود.
با اینكه در ابتدای زندگی وضع مالی خوبی نداشتیم، اما او همیشه سعی میكرد مواد و نیاز ضروری و واجب مثل روغن، پنیر، مرغ و گوشت را به بهترین شكل تهیه كند. مثلاً آن موقعها خیلیها روغن حیوانی میخوردند كه برای ما هم از زنجان میآوردند. در مورد خرید گوشت و میوه، ایشان بر خلاف همه مردم كه سعی میكنند گوشت خوبی بخرند یا میوه را سوا كنند، این چیزها را درهم میخرید، چون اعتقاد داشت وقتی كسی گوشت و میوه خوبی میخرد عملاً میخواهد بگوید گوشت و میوه غیر مرغوب را برای دیگران میخواهد و این عین خودخواهی است كه كسی خوب یك جنس بخرد و بخورد و بد آن را برای فرد فقیر و مستضعف بگذارد. همیشه سعی میكرد مثل همه مردم باشد.
ما در منزل آیینه نداشتیم. یك روز با كمال تعجب دیدم آقای رجایی دو آینه را جیوه كرده و به خانه آوردند. این آیینهها مثل همه آیینهها نبود و حالت اوریب داشت. پرسیدم این آینهها چرا اینطوری هستند و شكلشان اینجوری است گفت مال مسعود است و بعد چون ایشان كم حرف میزد فهمیدم از شیشه ماشینهایی است كه دیگر به درد نمیخورد و او داده دو تا را برایش جیوه بكنند!
در مسائل مادی حداكثر بهرهوری را داشت و واقعاً مو را از ماست میكشید. هرچند وقت یك بار به كوه میرفت، ولی با همان كفشهایی كه داده بود تخت آنها را عوض كنند. خیلی صرفهجو بود.
آقای رجایی هیچ وقت پول به دست من نمیداد و هر وقت به پول نیاز بود روی تاقچه اتاق میگذاشت و میگفت بردارید. گاهی هم میگفت، «پول توی جیبم هست، بردارید.» وقتی دید من به جیب ایشان دست نمیزنم، پول را در دسترش میگذاشت تا به هنگام ضرورت، استفاده كنم. صحیح نمیدید كه پول را به دست كسی بدهد. هیچ به یاد ندارم به زبان بیاورد كه وضع مالی من خوب نیست یا پولی در بساط ندارم، بلكه مدیریتی كه در زندگی اعمال میكرد باعث میشد كه خودبهخود در هزینههایمان محدودیت قائل شویم.
او واقعاً یك مرد به تمام معنی بود. پسرم در كودكی در مدرسه علوی درس میخواند و از هیچ كس حتی مدیر مدرسه حساب نمیبرد، اما از پدرش خیلی حساب میبرد. كافی بود آقای رجایی یك نگاه به او بكند سر جایش مینشست. روش خاص خودش بود. گاهی با نگاه، گاهی با لبخند، گاهی با اخم و سكوت طرف را مجبور به تغییر رفتار میكرد. من از این حالات او كه بیشتر به رفتار معلمها شبیه بود، ناراحت میشدم و میگفتم، «من همسر شما هستم. شاگرد شما نیستم.» اما حقیقتش را هم كه میخواستم به زبان بیاورم برایم مشكل بود، چون او واقعاً جدی بود.
آقای رجایی با اشتغالاتی كه قبل از انقلاب داشت، به من توصیه میكرد كه بچهها را به پارك ببرم. خودش هم هر وقت كه وقتی پیش میآمد، مخصوصاً وقتی میدید من خیلی حوصله این كار را ندارم، آنها را میبرد. یكی از حرفهایی كه میزد این بود كه میگفت، «در این وضع و شرایط، چون تفریحگاههای ما سالم نیستند، اگر برنامه سالمی پیش آمد، باید برای تفریح بچهها استفاده كنیم.» البته به هر پاركی نمیرفت.
بعد از آزادی از زندان قزوین كه 50 روز طول كشید، تدارك یك برنامه سفر دستهجمعی به مشهد را دید تا روحیه من و مادرش بهتر شود. او خیلی خوشسفر بود و در سفر مشهد كه عدهای از فامیل هم بودند در بیشتر اوقات كار آشپزی جمع را به عهده میگرفت، چون میدید در آن جمع كه برخی با عده دیگر نامحرم بودند، كار آشپزی برای خانمهای فامیل با حضور مردان مشكل است. البته آشپزی بلد نبودند، ولی از ما میپرسید كه چه كار كند! روحیه او در سفر این بود كه اگر میدید خانمها با انجام كاری به زحمت میافتند، خودش پیشقدم میشد و انجام آن كار را به عهده میگرفت.
خیلی نظیف و پاكیزه بود. لباسش را اگر من وقت نمیكردم خودش اتو میكرد و بدون لباس اتو شده بیرون نمیرفت. كفشهایش را خودش واكس میزد. حتی یك بار ندیدم با لباس اتو كرده در منزل بنشیند تا مبادا خط اتوی لباس او خراب شود. چون مقید بود با لباس اتو كرده و تمیز سر كلاس برود.
اگر از بیرون میآمد و به دلیل بارندگی چند قطره گل به شلوارش چسبیده بود، قبل از هر چیز لك روی شلوار و لباس خود را میشست و لباسش را عوض میكرد.
همیشه سر و وضع مرتبی داشت. یك روز در میان حمام میرفت چون ما در خانه حمام نداشتیم هفتهای دو بار حمام بیرون میرفت. بعد كه به زندان رفت، ما با طلبهای ایشان از دیگران حمامی در منزل ساختیم.
از زندان كه بیرون آمد به دلیل كمبود نفتی كه در اوایل انقلاب بود هنگامی كه در حیاط منزل ورزش میكرد، در آن فصل سرما زیر دوش آب سرد میرفت.
خیلی به مادرش علاقه داشت و ناز مادرش را میكشید. ایام اعیاد كه میشد عطر میخرید و به خانه میآورد، اگر ایام تولد و شادی بود، مادرش را عطر میزد و دیدهبوسی میكرد. به نشانه احترام دست و صورتش را میبوسید و اگر احساس میكرد از چیزی ناراحت است، ناز او را میكشید و سعی میكرد با شوخی دل او را به دست بیاورد.
پس از اینكه آقای رجایی از زندان بیرون آمد خیلی دنبال كار مسائل مبارزه و انقلاب بود، به طوری كه فرصتی پیش نمیآمد كه بنشینیم و با هم حرفی بزنیم. بعد از انقلاب هم همینطور شد. به گونهای كه فرصت نمیشد به او بگویم بچهها در منزل دارند چه كار میكنند، چون من بیشتر نگران فرزندم كمال بودم كه به مراقبت پدرش احتیاج داشت و رفتارش از كنترل من خارج بود. یك روز كه خیلی به من فشار آمد، به ایشان گفتم، «این هم شد زندگی كه من نمیتوانم در مورد درس و تربیت بچهها با شما چند كلمه حرف بزنم؟» آقای رجایی جمله را شنید و در حالی كه به دم در منزل رسیده بود و قصد داشت از منزل خارج شود، خندید و گفت، «ما اصلاً زندگی نمیكنیم!» این را گفت و از منزل خارج شد.
چون مادر آقای رجایی وصیت كرده بود كه پنج سال برای او نماز بخوانند و روزه بگیرند، آقای رجایی به خاطر اینكه این فشار تنها به برادر بزرگشان وارد نشود، هر چند از لحاظ شرعی قضای نماز و روزه مادر حتی به پسر بزرگتر هم واجب نیست چه رسد به پسر كوچكتر، ولی ایشان به برادر بزرگشان پیشنهاد كردند كه هر یك از آنها دو سال برای مادرشان نماز و روزه بخوانند و بگیرند و یك سال باقی مانده را هم بین خواهرانشان تقسیم كردند. در این دو سال میدیدم كه صبح و ظهر و شب، ایشان نماز قضای مادرشان را میخواند و هر پنجشنبه را هم روزه میگیرد.
همیشه همین كه از بیرون منزل میآمد و لباسش را درمیآورد، فوری سراغ مادرش میرفت و دست و صورت او را میبوسید و او را نوازش میكرد. گاهی هم سرش را روی پای مادرش میگذاشت و دراز میكشید، میگفت، «آدم پیر هم كه میشود، در برابر مادرش احساس میكند هنوز بچه است.» اگر گاهی میدید مادرش كمی گرفته و ناراحت است، سعی میكرد با رفتار ملاطفتآمیز و شوخیهای مناسب او را از آن حالت بیرون آورد.
از همان ابتدای زندگیش با من، سعی میكرد برای من كمكی بگیرد. با اینكه وضع مالی خوبی نداشت اما كاملاً حس میكردم وضع مرا درك میكند، حتی اگر نمیتوانست به خواسته خود جامه عمل بپوشاند. از اول زندگی یادم هست هیچ وقت لباس نشستهام. همیشه كسی میآمد و لباسها را میشست. برای پاك كردن شیشه و در و دیوار هم همینطور بود. چون بچههای ما هم شیر به شیر بودند و ایشان وضع مرا میدید، اصرار داشت كه حتماً كسی را بگوید بیاید و كمك كند. خیلی به این امر معتقد بود. البته من به حسب تربیت خانوادگی كه داشتم، چون وضع مالی ایشان را میدیدم هیچ خواستهای را به زبان نمیآوردم تا مبادا به دلیل نداشتن، احساس خجالت و شرمساری بكند.
در اوایل زندگی، نظر او این بود كه وظیفه هر مرد این است كه در كارهای خانه به همسرش كمك كند، اما من چون كمك او را در شستن ظروف نمیپسندیدم به او میگفتم نمیخواهم كار كنید، خودم میشویم. بچهها كه كوچك بودند، اگر نصف شب بیدار میشدند و گریه میكردند، مرا بیدار نمیكرد، بلكه بچه را میگرداند تا آرام شود، مگر اینكه خودم بیدار میشدم و بچه را از او میگرفتم و شیر میدادم.
آقای رجایی از فرصت چند ساله زندان، در جهت تكمیل و اصلاح روشهای خود در زندگی، بسیار استفاده كرده بود. از جمله، پس از آزادی میگفت در زندان در مورد رفتار خود با بچهها بسیار فكر كرده و از این رفتار یك ارزیابی كامل و دقیق نموده است. مثلاً میگفت من در زندان متوجه شدم سختگیریهایی كه در مورد كمال میكردهایم بیجا بوده است و اضافه میكرد چقدر خوب بود آزادی عمل بیشتری به او میدادیم تا بعضی از رفتارها را به دلیل محدودیتی كه برای او ایجاد كرده بودیم، مرتكب نشود.
تازه از عروسی خواهر زادهام به منزل برگشته بودیم كه تلفن زنگ زد. برادرم گوشی را برداشت و تا شنید كه پرسید، خانم رجایی نیست؟ گوشی را به من داد و گفت، «مثل اینكه از دوستان آقای رجایی است.» گوشی را گرفتم و سلام كرد. جواب دادم. احوالپرسی مختصری كرد و چون تلگرافی حرف میزد، فكر كردم یكی از دوستان اوست كه از زندان آزاد شده و دارد ما را خبر میكند. بدون اینكه خودش را معرفی كند گفت، «من آمدهام و مغازه حسن آقا بقال سر كوچه هستم.» باز من فكر كردم رمز میگوید و من باید این كدها را حفظ كنم تا در ملاقات آقای رجایی به او بگویم. پرسید، «خوب چیزی نمیخواهید بخرم؟» من تازه فهمیدم این خود آقای رجایی است كه از زندان آزاد شده است. گفتم، «نه، چیزی نیاز نداریم.» توی فكر بودم كه ایشان آزاد شده كه دیدم زنگ منزل را به صدا درآورد. در را كه باز كردم، دیدم با لباس زندان است و لباسهای خودش را داخل ساك گذاشته است.
قبل از اینكه آقای رجایی را دستگیر كنند، یك شب كه در منزل، نشریه مخفی سازمان مجاهدین را كه به دلیل ارتباطی كه با كادر مركزی داشت، به او میرساندند مطالعه میكرد، ناگهان دیدم در فكر فرو رفته و حالت خاصی پیدا كرده است. پرسیدم، «جریان چیست؟» گفت، «اینها بسمالله الرحمن الرحیم را از روی نشریه خود انداختهاند.» بعد فهمیدم به آنها تذكر داده و آنها كه داشتند جو بیرون را موقعیت سنجی میكردند تا اگر حساسیتی نباشد كلاً بسمالله را حذف كنند، وقتی متوجه حساسیت آقای رجایی شدند دستپاچه شده به او گفتند از دستمان در رفته و عمدی نبوده است، ولی آقای رجایی به این حركت با دیده تردید مینگریست تا اینكه به زندان افتاد. پس از اینكه قضایای انحراف عقیدتی سازمان بر همگان روشن شد، در زندان اوین در یك ملاقات به من گفت، «از قول من به محسن بگو از این اتفاقی كه برای من پیش آمده است خیلی ناراحت نباشد. كار خدا بود، چون اگر من در بیرون از زندان بودم و این قضیه تغییر مواضع سازمان پیش آمده بود، سرنوشت من مثل مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف میشد. من زیر بار انحراف نمیرفتم و مرا هم مثل آنها از بین میبردند.
وقتی نشانههای تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق دیده شد، از صحبتهایی كه آقای رجایی میكرد اینطور برداشت كردم كه امید داشت اینها اصلاح شوند، چون هم كادر اولیه رهبری سازمان را از دوران دانشكده خود میشناخت و هم پس از دستگیری و اعدام آنها كه رهبری به دست افراد جوانتر و كمتجربهتری رسید با آنها در ارتباط بود. نظرش این بود كه اینها شروع كارشان است و كم تجربه هستند.
یكبار كه فقط به بچههای كوچك زیر 9 سال ملاقات حضوری میدادند، دختر بزرگم را كه نسبت به پدر علاقه خاصی داشت به بهانه اینكه سن او بالای 10 سال است، برای ملاقات نپذیرفتند و او هم از این جهت خیلی رنج كشید. وقتی دو تای دیگر كه سنشان زیر 9 سال بود به ملاقات پدرشان رفته بودند آقای رجایی یك شكلات به آنها داده بود و گفته بود از قول من به جمیله سلام برسانید و این شكلات را به او بدهید. این حركت هر چند كوچك و معمولی بود، اما تأثیر زیادی روی جمیله گذاشت، چون میدید پدرش حتی در زندان به او توجه دارد و تا مدتها این شكلات را به عنوان یادگاری زندان پدر نگه داشت.
بعد از دستگیری آقای رجایی تا سه ماه از او كلاً بیخبر بودیم. پس از این مدت یك ملاقات مصلحتی به ما دادند آن هم با این خیال كه از این ملاقات در جهت منافع خودشان استفاده كنند. چون قبل از ملاقات از من و خواهر ایشان سؤالاتی كردند كه شاید چیزی دستگیرشان بشود ولی هیچ نتیجهای نگرفتند. به آقای رجایی نگفته بودند ترا برای ملاقات میبریم. لذا ایشان تصور میكرد كه مانند روزهای قبل دوره جدید بازجویی و شكنجه را در پیش رو دارد. وقتی ایشان را آوردند از صورتش پیدا بود كه در این مدت نور ندیده است. بسیار لاغر و ضعیف شده بود. چون در این ملاقاتها خانوادهها معمولاً برای زندانی خود جز آب میوه نمیتوانستند چیزی بیاورند ما هم همین كار را كردیم و در یك فلاكس چای كه به اندازه دو لیوان میشد آب میوه آورده بودیم. وقتی آب میوه را در لیوان ریختیم كه به آقای رجایی بدهیم به مأمورینی كه ایشان را از سلول آورده بودند اشارهای كرد و گفت، اول بدهید این آقایان بخورند بعد من میخورم.
وقتی ساواك كسی را دستگیر میكرد، بعد از چند ماه كه او را شكنجه میداد و از او اعترافی میگرفت و مطمئن بود كه همه حرفهایش را زده است، پروندهاش را برای محاكمه اول به دادگاه میفرستاد. پس از یك ماه محاكمه دوم را تشكیل میداد و برای زندانی حكم قطعی محكومیت صادر میكرد. پس از این زندانی را به زندان قصر یا زندان دیگری میبردند. وقتی دادگاه اول آقای رجایی تشكیل شد، برخلاف انتظار دیدیم دادگاه دوم او تشكیل نشد. چند ماه طول كشید و چون وضعیت خیلی غیر عادی بود، دچار شك و نگرانی شدیم. بعد متوجه شدیم ساواك، منیژه اشرفزاده كه عضو سازمان مجاهدین خلق بود و تغییر ایدئولوژی داده بود و در زندان اوین محكوم به اعدام بود و به او قول داده كه اگر علیه آقای رجایی اعتراف كند، یك درجه به او تخفیف میدهند و حكم اعدام او را به حبس ابد تبدیل میكنند. او هم فریب خورد و برای اینكه اعدام نشود،هر چه را كه از آقای رجایی و سازمان میدانست برای ساواك بیان كرد. این اعترافات باعث شد آقای رجایی مجدداً به زیر شكنجه برده شود و این بار بر مبنای اطلاعات اشرفزاده تحت بازجویی قرار گیرد.
در سال 1342 كه آقای رجایی در زندان بود، خواهرزاده او در منزل، پیش من و مادرش بود تا مردی در خانه باشد، چون مادر آقای رجایی خیلی از این واقعه ناراحت بود، گاهی ایشان را برای تنوع و تجدید روحیه به پارك هفت حوض نارمك كه نزدیكی منزلمان بود، میبردیم. یك شب كه به خانه بازگشتم، پس از چند دقیقه دیدم صدای در بلند شد. پشت در رفتم و گفتم، «كیه؟» جواب دادند، «آقای رجایی منزل هستند؟» گفتم، «خیر، مگر شما نمیدانید ایشان پنجاه روز است كه دستگیر شدهاند و در زندان هستند؟» كمی كه صحبت كرد فوری فهمیدم خود آقای رجایی است كه صدایش را تغییر داده و قصدش این است كه با شوخی به منزل وارد شود. شوخیهای او واقعاً جالب بودند. با خیلیها شوخی میكرد. اما خودش نمیخندید. او محبتش را نسبت به فامیل و اقوام با شوخی اظهار میكرد. بعد فهمیدیم از زندان كه بیرون آمده، چون دیده ما در منزل نیستیم در مغازه لبنیات فروشی سر كوچه نشسته است تا ما هر جا كه رفتهایم، برگردیم. بعد كه دیده ما داریم به منزل میرویم، بلافاصله چند قدم با ما حركت كرده و گذاشته وارد منزل بشویم كه به صورت غیر منتظرهای همدیگر را نه در كوچه كه در منزل ببینیم.
آقای رجایی با كادر مركزی و رهبری اولیه سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بود، اما هیچگاه عضو سازمان نبود، ولی سازمان به عنوان یك واسطه مهم روی او حساب میكرد. زمانی كه رضا رضائی از زندان فرار كرد و در خانههای تیمی مخفیانه زندگی میكرد، آقای رجایی مستقیماً با او رابطه داشت، به گونهای كه یك شب به منزل ما پناه آورد و آقای رجایی بهرغم مخاطراتی كه این كار داشت او را پناه داد. یك بار كه رضا به منزل ما آمده بود، چون میخواست دنبال كاری برود و شك داشت كه ساواك او را تحت نظر گرفته است یا نه، آقای رجایی لباس خود را به او داد، او هم قدری خود را گریم كرد و بعد من و آقای رجایی او را به عنوان یك مریض از خانه بیرون بردیم و جوری وانمود كردیم كه دنبال نسخه او هستیم. بارها میشد كه به خانه میآمدم و میدیدم كه شرایط منزل تغییر كرده است و میفهمیدم كه به فرد یا افرادی پناه داده است.
آقای رجایی به اصل مخفیكاری در مبارزه اعتقاد زیادی داشت. در ابتدا كه احساس میكرد من باید زمینه و آمادگی بیشتری برای ورود در كار مبارزه پیدا كنم، از من خواست به تلفنها پاسخ ندهم و از رفت آمد به منزل از او پرسشی نكنم. البته این برای من كه همسرش بودم خیلی سنگین بود، ولی تحمل میكردم، تا اینكه كم كم نسبت به من اطمینان خاطر بیشتری پیدا كرد و مسائل مبارزه را با من در میان میگذاشت. بعد كه دید من اصول مخفیكاری را رعایت میكنم، تدریجاً كارهای مهمتری را به عهده من گذاشت، از آن جمله، رونویسی یك جزوه بود كه با مشقت زیاد نوشته میشد، چون هر لحظه امكان داشت ساواك در بزند و وارد شود، لذا اگر یك درصد هم احتمال میدادم، ساواك در میزند، فوراً باید آن را جاسازی میكردم.
ابتدا ملاقات با آقای رجایی غیر ممكن بود. ما هفتههای متمادی به در زندان كمیته مشترك ضد خرابكاری میرفتیم ولی بی هیچ نتیجهای و پس از ساعتها معطلی به خانه برمیگشتیم. پس از مدتی كه اجازه ملاقات دادند به هركس یك برگه ملاقات میدادند كه آن را پر میكرد و در هنگام ورود از در نگهبانی زندان آن كاغذ را از او میگرفتند. من یك بار كه اطراف را به دقت بررسی كردم كاغذ را به نگهبان ندادم، وقت ملاقات كه شد، بدون اینكه نگهبان زندان كه فردی به نام صارمی بود متوجه شود دوباره كاغذ را نشان دادم و نزد آقای رجایی رفتم. وقتی ایشان را برای ملاقات مجدد آوردند، چون احساس كرده بود لابد ما از مسئولین زندان برای این ملاقات خواهشی كردهایم خیلی نگران شده بود. من هم نتوانستم برای او توضیح بدهم كه سر مأمورین زندان را كلاه گذاشته و از غفلت آنها سوء استفاده كردهام. دو، سه بار كه این كار را كردم، دیدم چهرهاش درهم كشیده شد و ناراحت به نظر میرسد و به من گفت، تو كه الان ملاقات داشتی. چطور شد كه دوباره آمدی و به تو ملاقات دادهاند؟» من هم چون میدیدم با این ملاقات اضافی تا یك هفته بعد نگران است و از طرفی هم خیلی نمیشود آن وضعیت را توجیه كرد، این كار را تكرار نكردم.
آقای رجایی خیلی مقاوم بود، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی. سعی میكرد جسمش را با ورزش تقویت كند. كم میخورد، ولی صحیح میخورد، غذاهایی را میخورد كه برا جسمش ضروری ولازم بود و همین مسئله باعث میشد كه همیشه سالم باشد. كمتر به یاد دارم كه مریض شده باشد، فقط سردرد بود كه گاهی به آن دچار میشد. تا قبل از انقلاب كه مسئولیتش كم بود، تحمل میكرد و قرص نمیخورد، چون معتقد بود قرص خوردن عوارض دارد، اما بعد از انقلاب با اینكه بسیار مقید بود قرص نخورد، قرص میخورد تا سردردش خوب شود و بتواند به كارها برسد.
برای اینكه بتواند همیشه درد مستضعفین را احساس كند با همه امكاناتی كه داشت و میتوانست از زندگی متوسطی برخوردار باشد، اما زندگیش را همیشه در سطح متوسط پایین نگه میداشت و در زندگی هر چیزی را سعی میكرد از متوسط آن بخرد نه درجه یك و نه بهترینش را. اگر با تشریفات مخالفت میكرد نه به آن دلیل كه خودش غرق در آن شود. به آن حد رسیده بود كه واقعاً طلا و خاك برایش یكسان بود.
او دنیا را سه طلاقه كرده بود واین را كسی میگوید كه بیست سال با او زندگی كرد و رجایی برای او منافع مادی نداشت.
در دوران نخستوزیری كه ترورهای منافقین اوج گرفته بود، همسایهها بدون اینكه به ما چیزی بگویند برای پنجره بیرونی اتاق ما كه در كوچه باز میشد توری فلزی خریدند و با میخ به جلوی آن كوبیدند تا مبادا منافقین از طریق آن به داخل اتاق نارنجك پرتاب كنند. ما نمیدانستیم كار چه كسانی است، ولی آنها خودجوش روی عشق و علاقهای كه به آقای رجایی داشتند این كارها را میكردند.
پس از انقلاب طبیعی بود به دلیل فعالیت و تبلیغات بعضی گروهها و گروهكهای سیاسی، بعضی از جوانان و افراد فامیل نسبت به نظریات آنها، گرایشاتی پیدا میكردند كه معمولاً در جلسات فامیلی كه خود آقای رجایی مبتكر تشكیل آن بود، این نظریات مطرح میشدند. برخورد آقای رجایی با اینها در صورتی كه تشخیص میداد گرایششان به فلان گروهك غیر اسلامی به دلیل جوان بودن آنها و از روی كم تجربگی است، این بود كه با استدلال و منطق و ملاطفت، آنها را نسبت به خط مشی غیر صحیحی كه برگزیده بودند، آشنا كند و نظرات و تجارب خود را در مورد آن گروهك برای آنها بیان نماید. لذا دیده میشد كه آنها پس از مدتی از آن طرز فكر بریده میشدند. البته اگر هم گاهی احساس میكرد این انتخاب عقیده انحرافی آگاهانه و حساب شده است، برخوردش به گونهای دیگر بود.
یكبار كه آقای رجایی از یك سفر كاری به تهران آمد و از فرودگاه یكراست میخواست به آمریكا برود تا در سازمان ملل سخنرانی كند، از دفترش به منزل تلفن زدند و گفتند بارانی آقای رجایی را آماده كنید تا به فرودگاه ببرند. ما هم دیدیم یك لكه روی این بارانی است چون وقت نبود با بنزین لكه را برطرف كردیم بعد آمدند آن بارانی را كه تا حدی بوی بنزین میداد بردند! آقای رجایی روی پوشاك و لباس خود خیلی حساس بود. آن موقع خیاطها یقه پیراهن و مچ زاپاس و اضافی درست میكردند و همراه لباس به مشتری میدادند ما هم وقتی یقه و مچ پیراهنشان خراب میشد آن را در منزل تعویض میكردیم، چون روی تمیزی لباسش خیلی حساس بود و اگر احیاناً لكهای روی آن پیدا میشد، باید آن لكه را فوراً برطرف میكردیم. هفتهای دو بار پیراهنش را عوض میكرد. سه، چهار پیراهن و دو دست كت و شلوار قهوهای رنگ داشت كه به تناوب از آنها استفاده میكرد.
پس از شهادت آقای رجایی، خواهرزادهاش كه دیده بود ما در منزل حمام نداریم میگفت، برای من عجیب بود كه میدیدم شما در منزل حمام نداشتید، اما دایی جان از حقوق خود به من قرض میداد تا در منزلم حمام بسازم. ایشان واقعاً از روی صداقت و عقیده این ایثارها را میكرد و من این را درك میكردم كه هدف او این نیست كه ما را محروم كند یا به ما بیعلاقه است، بر عكس، در اینگونه مواقع غبطه میخوردم كه چرا من این روحیه را ندارم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}