اسطورهای از هند
چماقدار
شهر ماهداپورا، مرکز یکی از نواحی جنوبی هندوستان، پایتخت پادشاهی بود که ایندرارایا نام داشت. ایندرارایا شاهی دادگر و نیکخواه و بخشنده و جوانمرد بود و جز خوشی و شادکامی ملتش آرزویی نداشت و میپنداشت که
اسطورهای از هند
شهر ماهداپورا (1)، مرکز یکی از نواحی جنوبی هندوستان، پایتخت پادشاهی بود که ایندرارایا (2) نام داشت. ایندرارایا شاهی دادگر و نیکخواه و بخشنده و جوانمرد بود و جز خوشی و شادکامی ملتش آرزویی نداشت و میپنداشت که ملت به راستی از حکومتی صالح و عادل برخوردار است و خدای را سپاس میگزارد که در سرزمینی به سر میبرد که شاهش اندیشهای جز فراهم آوردن وسایل بهروزی و خوشبختی ملتش در سر ندارد.لیکن حقیقت با پندار ایندرارایا فاصلهی بسیار داشت. شاه به راستی مردی پاکدل و دادگر بود، لیکن وزیران و مشیران آزمند و ستمگر و نابه کار در میانش گرفته بودند که باید نام راه زن و غارتگر به آنان داد. زیردستان این صاحب مقامها مأمورانی بودند که کارشان آزار کردن و شکنجه دادن مردم بود تا بدان وسیله دارایی آنان را از دستشان بگیرند و به فرادستان خود بدهند. وزیران نیز سهمی از این یغمای بیحساب را به درباریان و بانون حرم میدادند تا شاه را اغفال کنند و مطمئنش سازد که مردم در دوران فرمانروایی او در آسایش و آرامش و خوشی و شادکامی روزگار میگذرانند و شبانه روز از خدایان عمر طولانی برای فرمانروای دادگر خود میخواهند. آنان همیشه میکوشیدند تا نگذارند ناله و فریاد مردم به گوش شاه دادگر برسد.
***
بامدادی باغبانی از حومهی شهر ماهداپورا به شهر آمد تا مقداری میوه و سبزی که از باغچهی خود چیده بود، در بازار بفروشد. در سبدی که بر سر نهاده بود هفت خیار بود و باغبان امید آن داشت که آنها را در بازار شهر به بهایی گران بفروشد و با این امید دل خوش و شادمان بود و زیبایی دورنماهای اطراف و لطافتها و منظرهی برآمدن خورشید را با لذت و علاقهی بسیار مینگریست.
چون به دروازهی شهر رسید یکی از مأموران وصول عوارض پیش آمد و گفت: میدانی که هر کس کالایی برای فروش به شهر بیاورد باید عوارض دروازه بپردازد؟ یکی از این خیارها را به من بده.
باغبان گفت: آری من از این رسم خبر دارم. بیا این خیار از آن تو.
در نزدیکی جایگاه وصول عوارض پاسگاهی بود که گروهی از سربازان زیر فرمان افسران در آنجا به نگهبانی ایستاده بودند. یکی از نگهبانان راه بر باغبان بست و گفت: سهم نگهبانان را فراموش مکن. یکی از این خیارها به ما میرسد.
باغبان از چنین رسمی آگاه نبود، با این همه فرمان برد و یکی از خیارها را به نگهبان داد.
برای رسیدن به بازار شهر میبایست خیابانی دراز را بپیماید. در این خیابان پنج بار پیاپی جلو او را گرفتند و باج خواستند. نخست سربازی که شمشیری وحشتانگیز به کمر بسته بود پیش آمد و به لحنی آمرانه به او گفت: یکی از این خیارها سهم ارتش است. زودباش سهم ارتش را به من بده.
- قربان، من هم اکنون خیاری را به سربازان پاسگاه دادم.
- آن یکی را به نگهبانان پاسگاه دادهای، اما این یکی سهم خود وزیر جنگ است. مگر نمیدانی که جناب وزیر نقشهی دفاع کشور را میکشد و تو و باغت را از گزند دشمن مصون میدارد؟ اگر ملت مالیات ندهد وزیر چگونه میتواند به زندگی سودمند خود ادامه دهد.
باغبان سومین خیار را به سرباز داد.
هنوز گامی چند برنداشته بود که پاسبانی با لباس پرزرق و برق در برابرش سبز شد و دست پیش آورد و راهش را گرفت و گفت:
یکی از این خیارها به وزیر کشور میرسد! امیدوارم آن قدر عقل و هوش داشته باشی که بفهمی جناب ایشان چه خدمات گرانبهایی دربارهی تو و امثال تو انجام میدهند. استقرار نظم در سراسر کشور به عهدهی ایشان است. اگر او نبود باغ تو را ولگردان و بیکاران غارت میکردند. آیا در برابر چنین خدمت بزرگی حاضر نیستی خیار بدهی؟
باغبان فرمان او را هم اطاعت کرد. سپس پنجمین خیار را به مأموری داد که جامهای باشکوه داشت و به نمایندگی وزیر دادگستری خدمت میکرد و مدعی بود که وزیر دادگستری از باغبان و امثال او در برابر ظلم و بیداد دفاع میکند. ششمین خیار را به نام رئیسالوزرا که در وزارتخانههای مختلف برای بهروزی همگان همآهنگی ایجاد میکند، از باغبان گرفتند.
باغبان به چند گامی بازار رسیده بود لیکن تنها یک خیار در دستش مانده بود که مردی غرق در زر و سیم به اشاره او را پیش خواند و گفت: یقین دارم که تو از رعایای شرافتمند و حقشناس و فداکار شاهی. چه افتخار بزرگی برای تو که خیاری که در سبد داری در سفرهی او جای بگیرد.
باغبان گفت: از هفت خیار که برای فروش به بازار آورده بودم تنها این یکی برای من مانده است. میخواستم آن را بفروشم و پولی به دست آورم و به خانه برگردم ...
- چه گفتی؟ جرئت و جسارت را به جایی رساندهای که از بخشیدن میوهای که در زمین شاه میروید، به شاه خودداری میکنی؟ میدانی کار تو بزرگترین نمکناشناسیها و ناسپاسیها است؟ گویا دلت میخواهد در سیهچال که جای ماجراجویان و نافرمانان است بیفتی؟
چارهای نبود، میبایست آخرین خیار را هم به آن مرد داد.
باغبان با سبد و جیب خالی و دلی پر به خانهی خویش بازگشت. هنگامی که از برابر مأمور وصول عوارض دروازه میگذشت نتوانست از ایستادن در کنار او و حکایت کردن آنچه بر سرش رفته بود خودداری کند.
مأمور وصول عوارض به باغبان گفت: عجب احمقی هستی. تو تنها یک خیار میبایستی مالیات بدهی و آن را هم دادی. در همه جای جهان دولت عوارض و مالیات میگیرد. اما دیگران حق نداشتند چیزی از تو بگیرند. بیانصافها غارتت کردهاند.
باغبان سادهدل گفت: راست میگویی؟ پس من پیش وزیران میروم و شکایت میکنم که به نام آنان مال مرا از دستم گرفتهاند و پول خیارهایم را از آنان میگیرم.
مأمور دولت به لحنی که حاکی از خوشبینی نبود گفت: برو و امتحان کن.
- همین فردا میروم و شکایت میکنم.
***
فردای آن روز باغبان بامداد پگاه از خانه بیرون آمد تا برود و حق خود را بگیرد. چون نظامیان دوبار به نام وزیر جنگ از او خیار گرفته بودند باغبان نخست پیش وزیر جنگ رفت.
نگهبان در وزیر جنگ چندان علاقهای به بردن او پیش وزیر جنگ نشان نداد و گفت: پندی به تو میدهم گوش کن که به سود توست. صبر کن تا خود وزیر تو را ببیند و احضارت کند و خود او نخست از تو بپرسد که برای چه اینجا آمدهای و از او چه میخواهی. اگر صبر نکنی و جسارت ورزی و پیش از این که وزیر تو را احضار کند پیش او بروی دستور میدهد به سبب این بیادبی بگیرند و به زندانت بیندازند و به چوب و فلک ببندند و شاید شکنجهات هم بدهند.
باغبان گفت: از راهنمایی و اندرز سودمندت سپاسگزارم.
آنگاه در کنار نگهبان ایستاد و منتظر ماند تا چشم وزیر بر او بیفتد و احضارش کند. وزیر آن روز چند بار از اتاق خود بیرون آمد و دوباره به آن بازگشت لیکن توجه و اعتنایی به باغبان بیچاره ننمود. بدینسان باغبان یک روز، دو روز، سه روز صبر کرد. سرانجام شامگاه روز سوم چشم جناب وزیر بر او افتاد و به لحنی خشمناک گفت: مثل این که چند روز است تو را اینجا میبینم، اینجا چه کار داری؟
باغبان به وزیر شرح داد که سه روز است منتظرم جناب وزیر مرا ببینند و احضارم کنند و آنگاه مصایبی را که بر سرش رفته بود به او حکایت کرد.
وزیر در جواب او گفت: من کارهای بسیار مهمتری را باید انجام بدهم و وقت رسیدن به این گونه کارها را ندارم. این غارت و دزدی که تو ادعا میکنی در خیابان شهر روی داده است و رسیدگی به آن به عهدهی وزیر کشور است نه وزیر جنگ.
فردای آن روز باغبان به وزارت کشور رفت. در آنجا نیز بر سر او همان آمد که در وزارت جنگ آمده بود. وزیر کشور عصر روز سوم از باغبان پرسید برای چه پیش او آمده است و چون سرگذشت او را شنید گفت:
- رسیدگی به این کار در صلاحیت من نیست. ادعا میکنی که در حق تو بیداد کردهاند باید شکایت پیش وزیر دادگستری ببری تا او داد تو را بستاند.
فردا باغبان پیش وزیر دادگستری رفت، لیکن این بار در سایهی تجاربی که در چند روز به دست آورده بود رفتارش را تغییر داد و به جای این که در کنار وزارت دادگستری بایستد و منتظر شود تا چشم وزیر بر او بیفتد هرجا وزیر رفت او هم در پیاش رفت و بدین ترتیب در همان روز نظر وزیر را به خود جلب کرد. لیکن وزیر دادگستری نیز دردی از او دوا نکرد و گفت:
- تو از مأموران وزارتخانههای مختلف شکایت داری پس باید پیش کسی بروی که همهی وزارتخانهها تابع او هستند. برو پیش رئیسالوزرا.بامداد فردا باغبان پیش رئیس وزیران رفت. او زودتر از دیگر وزیران متوجه باغبان شد. رئیس وزیران که مردی جوان بود و چهرهای خندان و شادمان داشت و میکوشید بسیار ساده و پاکدل جلوه کند، روی به باغبان که ساعتی بود به دنبالش میرفت، کرد و سبب آمدنش را پرسید و چون شکایت او را شنید برای از سرباز کردن باغبان بیچاره روی به بعضی از همکارانش که در کنارش بودند کرد و گفت:
- مسئلهی مهمی است که حل آن از عهدهی نخستوزیری ساده ساخته نیست، اینگونه مسائل را باید خود شاه حل کند. برخیز و از اینجا برو و شکایت پیش شاه ببر. میدانی کاخ شاه کجاست.
باغبان از کودکی کاخ شاه و باغهایی را که آن را در میان گرفته بود میشناخت. بیدرنگ به آنجا شتافت. لیکن در برابر کاخ شاه نگهبانان نگهش داشتند و پرسیدند آیا دعوتنامه یا اجازهی ورود دارد؟ و چون باغبان نه دعوتنامهای داشت و نه اجازهی ورود ناچار شد در پشت نردهها بایستد. دو ساعت بود در آنجا ایستاده بود که شاه از کاخ بیرون آمد. او بر گردونهای آراسته به زر و گوهرهای گرانبها نشسته بود و گروهی از درباریان او را در میان گرفته بودند. پیش از بیرون آمدن شاه از کاخ گروهی از نگهبانان سوار بیرون آمدند و مردم را از مسیر شاه دور راندند. گروه دیگری از نگهبانان نیز نمیگذاشتند مردم از پشت سر خود را به گردونهی شاه برسانند. باغبان پس از دیدن این تشریفات دریافت که هرگز نخواهد توانست توجه شاه را به خود جلب کند. این بار دیگر پافشاری نکرد و تصمیم گرفت به خانهی خویش بازگردد و دوباره به سبزیها و میوههای باغ خود که هشت روز بود از مراقبتشان بازمانده بود، برسد.
هنگام بیرون رفتن از دروازهی شهر در کنار مأمور وصول عوارض ایستاد و بدبختیهای خود را به وی بازگفت. مأمور وصول عوارض سرگذشت باغبان را با دلسوزی بسیار گوش کرد و سپس به او گفت:
- خوب کاری کردی که وقت خود را برای دیدن شاه و شکایت از دست مأموران او تلف نکردی. شاه نمیتواند همهی کسانی را که شکایت پیش او میبرند به حضور بپذیرد. باید سر و صدا و افتضاحی بزرگ راه بیندازی تا بتوانی توجه او را جلب کنی؟
***
سرو صدا! افتضاح! این کلمات پیاپی در مغز باغبان بیچاره طنین میانداخت ... او همهی روز را دربارهی آنها اندیشید و نتوانست کار هر روزی خود را بکند.
سر و صدای بزرگ ... افتضاح بزرگ ... خوب، او چرا نکوشد که چنین سر و صدایی بلند کند و بدینوسیله توجه شاه را جلب کند.
سروصدایی بزرگ ... افتضاح بزرگ ... برای پدیدآوردن آن کافی بود که کمی تندتر از آنچه وزیران شاه رفته بودند برود. میبایست مردم محرومیت بیشتری پیدا کنند، از آنان بیشتر بهرهکشی شود ... باغبان بارها از زبان همسایهها و دوستان و حتی گذریان شنیده بود که از دست مأموران دولت ناله و شکوه میکردند. گاه مردم چنان از بیداد و ستم مأموران به تنگ میآمدند که به فکر شورش و عصیان میافتادند و میگفتند مرگ بهتر از سر به زیر چماق مشتی پست و نابه کار نهادن است. یا باید زنده ماند و ستم دید و یا باید مبارزه کرد و مرد ... لیکن این حرفها درد دلی بیش نبودند و کسی به آنها عمل نمیکرد. باغبان تصمیم گرفت به بهرهکشی از مردم بپردازد و این بهرهکشی را به بالاترین حد تصور برساند.
چوبدستی بزرگی داشت. آن را پیش یکی از دوستان زرگرش برد تا دستگیرهای زرین که نشان سلطنتی بر آن نقش شده باشد بر آن بنشاند و چون این نشان گرانبها را به دست آورد در یکی از خیابانهای اصلی شهر ایستاد و اعلام کرد که به نام دولت از هر چیز کوچکی که حمل شود مالیاتی خواهد گرفت (پیش از آن تنها برای حمل نقل اشیای مهم مالیات بسته بودند). هرکس خیاری، مرغی، جوالی کاه، تابهای، اسباببازیی با خود حمل میکرد میبایست مبلغی به عنوان مالیات بپردازد.
مردم غرولند کردند لیکن سرانجام فرمان بردند و پول را دادند.
دیری برنیامد که باغبان که اکنون چماقدار خوانده میشد شهرهی شهر و مورد نفرت و انزجار همگان گشت.
وزیران به هوش و درایت این مرد زورگو که روش تازهای برای بهرهکشی از مردم ابداع کرده بود، آفرین خواندند و او را به خدمت پذیرفتند و پشتیبانی از وی را در برابر هر مقامی که میخواست اسباب زحمتش شود به عهده گرفتند. چماقدار نیز هرچه باج و خراج از مردم میگرفت با دار و دستهی دزدان تقسیم میکرد.
باغبان پیشین و چماقدار کنونی به دستآویزهای گوناگون از مردم پول گرفت و با این که بیشتر این پولها را به مقامهای بالا داد در اندک مدتی ثروتی هنگفت پیدا کرد. خانهای باشکوه خرید و آن را با فرشها و اثاثهی زیبا و گرانبها آراست و چون مردی اشرافزاده و توانگر زندگی باشکوه و پرتجملی برای خود ترتیب داد.
لیکن هدف او رسیدن به ثروت و دولت نبود. او هدفی دیگر داشت. هدفش ایجاد سر و صدا و پدیدآوردن افتضاحی بزرگ بود.
چماقدار عوارض اشیای کوچک را دو برابر و سه برابر و چهار برابر کرد. مردم غرولند میکردند و مینالیدند لیکن سرانجام فرمان میبردند و آن را میپرداختند.
چماقدار با خود گفت باید دست به کار دیگری بزنم.
روزی اعلام کرد که هرکس از چشمهی عمومی آب بردارد و یا در تنور یا اجاق خانه آتشی برافروزد و یا چراغی روشن کند باید مالیات بپردازد.
مردم پنهانی و با خود غرولند کردند، لیکن بازهم سر تسلیم فرود آوردند و پول را دادند و دم نزدند.
چماقدار دید از این راه هم به مقصد نرسید، پس اعلام کرد هرکس در موقع عبور از کوچه و خیابان دست بر سینه ننهد و چشمهایش را نبندد باید مبلغی به دولت بپردازد.
این مالیات بسیار بیمعنیتر و غیرعادلانهتر از مالیاتهای پیشین بود، مردم زیر لب غرولند کردند ولی باز هم سر تسلیم فرود آوردند و پول را پرداختند.
هندیان علاقه و اهمیت خاصی به مراسم تشییع جنازه میدهند و معتقدند که چون هرکسی پس از مردن بارها به این دنیا بازمیگردد با تشییع جنازهی باشکوه زندگیهای بعدی آنان را آسانتر میکنند.
چماقدار با خود اندیشید که هرگاه مالیاتی به تشییع جنازهی مردگان ببندد افکار عمومی را سخت آشفته خواهد کرد. از این روی اعلام کرد که هر که بخواهد مردهی خود را تشییع کند باید پنج سکهی زر به او بپردازد. مردم تسلیم شدند و پول را پرداختند لیکن بسیار خشمگین بودند و چماقدار امیدوار شده بود که این بار سر به طغیان و عصیان برمیدارند و سر و صدایی بزرگ بلند میکنند.
***
روزی یکی از بانوان درباری که هر ماه مبلغی گزاف از وزیری ناز شست میگرفت به ایندرارایا گفت: همه از علاقهی اعلی حضرت همایون به بهروزی و شادکامی رعایایش آگاهاند و من یقین دارم که هرگاه ذات مبارک شهریار بدانند که در همهی خانوادهها زنان و مردان و خردسالان و سالخوردگان نام نامی اعلی حضرت را با چه احترام و تکریمی بر زبان میآورند و چگونه از خدایان بقای زندگی و سلطنتش را میخواهند غرق خشنودی و شگفتی خواهند شد.
شاه گفت: راست میگویی. من از این که همهی رعایایم در آسایش و رفاه به سر میبرند و خوشبختاند خود را خوشبخت میدانم. تنها یک تأسف دارم و آن این است که نمیتوانم خوشبختی و شادمانی آن را به چشم خود ببینم.
شاه پس از گفتن این سخن دمی به فکر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت: چون در روز روشن از کاخ بیرون میآیم گروهی از نگهبانان پیشاپش من حرکت میکنند و گروهی از بزرگان دورم را میگیرند و من نمیتوانم افراد ملتم را از نزدیک ببینم. من همیشه ناچارم با تشریفات خاص، با گروهی از ملتزمان رکاب و شکوه و جلال بسیار از کاخ بیرون روم، اگر هم تنها از کاخ بیرون بروم همه مرا میشناسند و در حضور من نمیتوانند به زندگی عادی و طبیعی خود ادامه دهند. مردم در حضور من اندیشهها و احساسات خود را به آزادی و سادگی بیان نمیکنند. دلم میخواهد که شبی تنها از کاخ بیرون بروم و چرا آن شب همین امشب نباشد. به نگهبانان دستور میدهم که پیش از من از کاخ بیرون نروند بلکه پس از بیرون رفتن من از کاخ به فاصلهای بسیار به دنبالم بیایند ... گمان میکنم حتی در شب تاریک هم بتوانم خوشی و خوشبختی ملتم را ببینم و لذت ببرم. امیدوارم که با مردم در جشنها و سوگواریهایشان تماس بگیرم، آنان را در کوچه و بازار ببینم و به گوش خود بشنوم که از شاه خویش خشنودند و پاسش میدارند و سپاسش میگزارند.
وزیران به هیچ روی نمیخواستند این فکر جامهی عمل بپوشد، لیکن در برابر تصمیم قاطع شاه چاره جز تسلیم نداشتند. از این روی بر آن شدند که آرزوی شاه را به نحوی برآورند و او را از خود خشنود گردانند.
***
شبی پرستاره بود، لیکن ماه در آسمان نبود. شهر ماهداپورا در نیمهی تاریکی و خاموشی فرورفته بود. ایندرارایا که گروهی از نگهبانان دورادور در پیاش میآمدند از کاخ بیرون آمد و در کوچههای شهر به گردش پرداخت.
در آغاز این گردش شبانه حادثهای روی نداد. لیکن چون شاه به محلات فقیرنشین شهر رسید نالهی دلخراشی از کلبهای برخاست و به گوش او رسید. شاه به طرفی که ناله و شیون از آنجا میآمد رفت. به کلبهی محقری که صدا از آن میآمد نزدیک شد. مسکن سادهای بود که بیوهزنی در میان گروهی از زنان و مردان همسایه نشسته بود و بر مردهای میگریست و میگفت: فرزند! من تو را به حد پرستش دوست میداشتم. مرگ تو را از دستم گرفت. تو یگانه پشت و پناه من بودی. با مرگ تو پشتم شکست و بیپناه شدم. خدایا چه گناهی کرده بودم که کیفری چنین سخت باید ببینم؟ آیا در یکی از زندگیهای پیشین خود جنایتی بزرگ مرتکب شدهام؟ (3)
مادر فرزند مرده پس از چند لحظه خاموشی ناله و زاری از سر گرفت و گفت: ای کاش اقلاً میتوانستم جنازهی تو را تشییع بکنم. اما مگر میتوانم؟ من حاضرم چادری را که بر سر دارم پاره کنم و با نصف آن تو را کفن کنم. تختههای این کلبه را بشکنم، این میز و این صندوق را بشکنم و برای سوزانیدن کالبد تو هیمه فراهم کنم. ده سکهی زر که دار و ندار من است به مردانی که کالبد تو را حمل خواهند کرد بدهم اما پنج سکهی زر را از کجا بیاورم و به چماقدار بدهم تا اجازهی برگزاری تشریفات تشییع جنازه را بدهد! از که این پول را به وام بگیرم! کیست که به بیوهزنی تنگدست و بیکس چنین پولی را وام بدهد؟ من میدانم که هرگز نمیتوانم این وام را بپردازم ... فرزند بیچارهام کالبد تو باید در همین کلبه بماند و بپوسد.
زن تیره اختر این سخنها را گفت و زارزار گریست. سپس باز فریاد برآورد که: مالیات برای تشییع جنازه! آیا چنین بیدادی در اندیشهی کسی میگنجید؟ آیا این ستم از وزیران بر ما میرود؟ آیا شاه از این بیدادگری و ستمگری خبر دارد؟ ...
ایندرارایا از شنیدن این سخنان بر خود لرزید. کوشید آنچه در درون کلبه میگذشت خوب ببیند. امیدوار بود که همسایگان بیوهزن زبان اعتراض بر او بگشایند. شاید زن بیچاره در نتیجهی از دست دادن فرزند دلبندش خرد از دست داده بود. لیکن به خلاف انتظار او همهی همسایگان با اشاره و گفتار سخن بیوه زن را در شکوه از وزیران و شاه تأیید کردند.
بیوهزن دوباره نالهکنان گفت: من در این باره با آموزگاری که از گذشتهی کشور ما اطلاع بسیار دارد گفت و گو کردم. او به من گفته است که تاکنون هیچگاه دستگاه حکومت چنین فاسد و بیدادگر نبوده است. هرگز بیوهزن بیچارهای را از تشییع جنازهی فرزندش بازنداشتهاند. خدایان بر این مرد بدکیش چماقدار، بر این وزیران که او آلت دست آنان است لعنت کند. خدایان شاه ما را راهنمایی کنند.
ایندرارایا دیگر نتوانست بیش از این در آنجا بایستد، از گردش شبانهی خود چشم پوشید. از نالههایی که به گوشش رسیده بود، از شکوههایی که شنیده بود هیچ سر در نیاورد. نفهمید که از مرده و تشییع جنازهی او مالیات میگیرد؟ چماقدار کیست؟
شاه به اشاره نگهبانان را پیش خواند و به دو تن از آنان فرمان داد که بامداد فردا به این کلبه بیایند و بیوهزن را بردارند و پیش او بیاورند. آنگاه با حالی پریشان و غمی گران به کاخ خود بازگشت.
چون چشم بیوهزن به نگهبانان کاخ شاه افتاد و دانست که برای بردن او آمدهاند فریاد برآورد که: آیا بدبختی بزرگی که بر سرم آمده است کافی نیست و بدبختی و مصیبت دیگری هم باید ببینم؟ چه وقت و زمان خوبی برای شکنجه دادنم پیدا کردهاند ... این کار هم بیگمان به دستور چماقدار است. دل او از این همه بدبختی و بیچارگی خنک نشده است که فکر کرده است شکنجه و عذاب دیگری به من بدهد؟
زن بدبخت تا کاخ شاه راه خود را با اشک دیده تر کرد و فضا را با فریاد و شیون دلخراش خود پر ساخت.
او را در تالاری که شاه میخواست به دیدنش بیاید تنها نهادند. زن بیچاره از درد میلرزید و دمی دست از گریستن و نالیدن نمیکشید.
چون شاه وارد تالار شد بیوهزن بدبخت خود را به پای او انداخت.
ایندرارایا او را بلند کرد و به لحنی چنان مهربان با او بنای سخن گفتن نهاد که زن اطمینان یافت. شاه به او گفت:
- مترس! اشک چشمانت را پاک کن ... کسی کوچکترین آزار و ستمی به تو نخواهد کرد ... شاه پدر ملت خویش است ... من از بدبختی بزرگی که به تو روی نموده است آگاه شدهام و با همهی قدرت و تواناییام خواهم کوشید بار غم از دوش تو برگیرم. تو باید تشییع جنازهی شایستهای از فرزندت بکنی. این هم مبلغ کافی که بتوانی با آن آخرین وظیفهات را دربارهی او انجام دهی. امیدوارم که بدین وسیله تسلی و تسکین یابی.
بیوهزن بیچاره که بیم آن داشت به عذابی بزرگتر گرفتار شود چون این رفتار جوانمردانه را از شاه دید سخت درشگفت افتاد. اشک از دیده پاک کرد و جرئت یافت سر بردارد و چشم به مخاطب خود بدوزد. او در برابر خود چهرهای زیبا که نور مهر و پاکدلی و نیکخواهی از آن میتافت یافت.
شاه به سخن خود چنین ادامه داد: میبینم که اکنون ترسی از من نداری. من از این پس مراقب تو خواهم بود. هیچ تشویشی به دل راه مده. به من اعتماد و اطمینان داشته باش. تنها چیزی که از تو میخواهم این است که با دل راحت و آزادانه با من حرف بزنی ... شاه ممکن است دربارهی حوادثی که در پایتخت کشورش روی میدهد بیاطلاع باشد ... من میدانم که شب پیش تو از دست کسانی که آزارت داده و ستمت کردهاند مینالیدی. بگو ببینم مالیات بر تشییع مرده که من اطلاعی از آن ندارم چیست؟ چماقدار که از دست او مینالیدی کیست؟
زن که از رفتار مهرآمیز شاه جرئت یافته بود بیآن که تأملی بکند در جواب شاه آنچه میدانست به شرح بازگفت. شاه با تعجب و حیرت فراوان و دقت بسیار به گفتههای او گوش داد.
چون بیوهزن گفتنیها را گفت ایندرارایا از او پرسید: آیا جز این مورد که گفتی در مورد دیگری هم به ملت ستم میرود؟
بیوهزن بیدادگریها و ستمهایی را که به مردم میرفت و شاه از آنها خبر نداشت شرح داد.
هنگای که شاه بیوهزن را ترک میگفت به او چنین گفت: از تو سپاسگزارم که مرا از ستمهایی که بر مردم میرود آگاه کردی. قول میدهم که ریشهی بیدادگریها را به زودی از بیخ و بن براندازم.
***
نومیدی عجیب شب و پریشانی روز ایندرارای را به گرفتن تصمیمی قاطع برانگیخت. فرمان داد تا به همهی ادارههای دربار و ادارههای دولتی اطلاع دهند که شاه رشتهی امور را خود به دست گرفته است و برای تغییر و اصلاح طرز حکومت فرمانهای روشنی خواهد داد که همه باید آنها را انجام دهند و هرکس در انجام دادن آنها کوچکترین سرپیچی و غفلتی بکند، در هر شغل و مقامی باشد، بیدرنگ از کار برکنار خواهد شد. و نافرمان و سرکش به سختترین طرزی کیفر خواهد یافت و حتی به زندان دایم و مرگ محکوم خواهد شد.
همهی ستمگران و بهرهکشان و بیدادگران بیآن که بدانند این ضربت از کجا بر سر آنان فرود آمده خود را در معرض خطر یافتند و به وحشت و هراس افتادند، همهی مأموران و متصدیان امور دریافتند که باید از این پس گوش به فرمان شاه باشند و در اجرای فرمانهای او کوچکترین غفلت و اهمالی ننمایند.
آنگاه شاه فرمان داد تا وزیران موقتاً در خانهی خود زندانی شوند. این فرمان چندان هم سبب ناراحتی آنان نبود، زیرا با ثروتهای هنگفتی که از غارت ملت و خزانهی دولت به چنگ آورده بودند خانهها و کاخهایی بزرگ در میان باغهایی پهناور برای خود ساخته بودند. با این همه آنان نیز از آنچه بر سرشان آمده بود گیج بودند و از نگرانی و دلهره رنج میبردند.
شاه چماقدار را هم فراموش نکرد فرمان داد تا هر چه زودتر آن مرد را پیدا کنند و پیش او بیاورند.
چماقدار از مأمور شاه خواست که لحظهای چند با وی خلوت کند و چون چنین اجازهای یافت و گفت: بسیار خشنود و مفتخرم که به حضور شاه بار مییابم. بار یافتن به پیشگاه شاه بزرگترین هدف زندگی من بود زیرا میخواستم رازهای بزرگی را با او در میان نهم، لیکن بیم آن دارم که در کاخ شاهی نتوانم آنچه در دل دارم آزادانه و بیپروا به شاه بگویم. چه شود که شاه قدم رنجه فرمایند و به خانهی یکی از افراد حقیر ملت خود بیایند و بدینگونه او را سربلند و غرق افتخار و شرف کنند.
ایندرارایا که این تقاضا را بسیار جالب یافته بود به خانهی مرد چماقدار رفت و او آنچه بر سرش رفته بود از داستان آوردن هفت خیار به شهر برای فروش در بازار تا موفق نشدنش به دیدار شاه و راهنمایی مأمور وصول عوارض برای ایجاد سروصدا و متوجه کردن شاه به طور مشروح به شاه حکایت کرد. آن گاه گفت که شاه باید بیدرنگ به بررسی وضع کشور و ادارات دولتی بپردازد و کسانی را که به دادخواهی به درگاه او روی میآورند به حضور پذیرد و دادشان را بدهد. بزهکاران را به کیفر رساند و ستمدیدگان را از جور و ستم برهاند و به جبران نارواییها و ستمهایی که بر مردمان ساده رفته است بکوشد.
ایندرارایا رأی او را به کار بست و بار عام داد.
نخستین کسانی که به دادخواهی پیش شاه آمدند همسایگان بیوهزن فرزند مرده بودند زیرا بیوهزن آنان را به نیکخواهی و مهربانی و خوشرفتاری شاه مطمئن ساخته بود. سپس دوستان و آشنایان همسایگان بیوهزن، سپس همسایگان آنان به حضور شاه آمدند و دادخواهی کردند. به زودی همه اطلاع یافتند که میتوان به آسانی به حضور شاه بار یافت و از او دادخواهی کرد.
ایندرارایا پس از بازرسیها و بازجوییها بسیار دریافت که شکایت مردمان وارد بوده است پس فرمان داد وزیران و صاحبان مشاغل بزرگ و همهی کسانی که در انجام دادن وظایف خود کوتاهی نموده بودند به زندان افکنده شوند و دارایی آنان به سود مردم ضبط شود.
ایندرارایا همهی مالیاتهای غلط و غیرمنطقی را لغو کرد آنگاه از خود پرسید: چه کسی را به نخستوزیری برگزینم؟ و با خود اندیشید: چرا مرد چماقدار را به این سمت برنگزینم؟ مگر او هوش و درایت و پشتکار بسیار و خاصه عقیده و ایمانی تزلزلناپذیر به پاکی اندیشه و نیکخواهی شاه و پیروزی نهایی داد بر بیداد از خود نشان نداده است؟
چماقدار مقامی را که شاه به او تفویض کرد پذیرفت و چون تصمیم داشت که زندگی سادهی باغبانی و دهقانی خود را از سر گیرد از همهی دارایی و املاک خود، که از راه زور و بیداد به دست آورده بود چشم پوشید و چون نمیتوانست آنچه از مردم گرفته بود به آنان بازگرداند، زیرا عدهی آنان چندان زیاد بود که نمیتوانست حق هر کس را به خود او باز دهد، بهتر آن دید که آنها را در ساختن بیمارستانها و پرستشگاهها و آموزشگاهها و چشمهها و حمامها و کاروان سراها و نوانخانههای عمومی به خرج برساند.
ملت به خوشبختی و بهروزی واقعی رسید و این بهروزی و آسایش تا روزی که ایندرارایا بر تخت سلطنت و چماقدار بر کرسی صدارت نشسته بودند ادامه داشت.
پینوشتها:
1. Mahdapora
2. Indraraya
3. هندوان بزرگترین بدبختیهای خود را کیفر گناهانی میدانند که در یکی از زندگیهای پیشین خود مرتکب شدهاند.
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}