اسطوره‌ای از هند

آگنی خدای آتش

یکی از بزرگ‌ترین خدایان هند

یکی از قدیم‌ترین خدایان هند آگنی، خدای آتش، است. او را به صورت مردی بسیار درشت‌اندام و سرخ‌رو مجسم می‌کنند. آگنی سه پا و هفت بازو دارد. چشمان و زلفانش سیاه‌اند. دندان‌هایی زرّین دارد و زبانی چاک‌چاک در دهانش می‌چرخد. از دهانش زبانه‌های آتش بیرون می‌جهد. از تن او هفت رشته نور باز می‌تابند.
بعضی از اشیا برای او مقدس‌اند چون: هیزم که آتش را فروزان نگه می‌دارد، تبر که با آن هیزم می‌شکنند، دم که با آن آتش را تیز می‌کنند، مشعل که روشنایی می‌بخشد، قاشق که با آن برای خوش‌آیند خدایان روغن در آتش می‌ریزند.
آگنی به هنگام رفتن از جایی به جای دیگر بر گردونه‌ای آتشین می‌نشیند و خود را با تاج‌های گل و میوه می‌آراید.
آگنی چه سودی به مردم می‌رساند؟ گلوله آتشین را که خورشید نام دارد او در آسمان به حرکت می‌آورد. اگر خورشید که به ما روشنایی و گرما می‌بخشد نبود، ما چه می‌شدیم؟
هم اوست که شب هنگام گوی‌های آتشین بی‌شماری را که ستاره نام دارند در آسمان پدید می‌آورد. بی‌وجود ستارگان چه شب‌های تیره و تار و غم‌انگیزی داشتیم.
گاهی ابرهایی سنگین در آسمان پدید می‌آیند. آنان انباشته از آب‌اند، آبی که زمین نیاز فراوان به آن دارد. لیکن این آب در درون ابرها نهان است تا آگنی آذرخشی بیرون بجهاند و با آن پرده‌ی ابرها را بدرد و آب را به صورت قطرات باران بر زمین فرو ریزد. باران هوا را خنک می‌کند و گیاهان را می‌رویاند.
گذشته از این، آگنی در خانه‌ها به صورت آتشی که غذا به روی آن پخته می‌شود، آتشی که در اجاق و منقل ما را از سرما مصون می‌دارد پدیدار می‌شود. هیچ خانه‌ای نیست که در آن آتش و کانون آتشی نباشد، پس آگنی در همه‌ی خانه‌ها هست.
آگنی به دیده‌ی تحقیر در کسی نمی‌نگرد و لطف و رحمتش را از کسی دریغ نمی‌کند.
هندیان قدیم با دعاها و وردها او را فرامی‌خواندند و روزی و نعمت و برآورده‌ شدن نیازمندی‌های خود را از وی می‌خواستند. سپاسش می‌گزاردند و پاسش می‌داشتند. روغن و مایعات مقدس بر آتش می‌ریختند و می‌پنداشتند که هدیه و ارمغانی به آگنی تقدیم می‌کنند.
بعضی از هندیان از او می‌خواستند مردگان را زنده کند تا در شمار جاودانان درآیند و به بهشت راستان و دادگران وارد شوند.
***
آگنی تنها بر مردمان مهر نمی‌ورزد بلکه همه‌ی جانوران را مشمول مراحم و الطاف خود می‌کند.
حکایتی نغز آگنی را به خوبی به ما می‌شناساند. این داستان در منظومه‌ی حماسی عظیم هندیان که مهابهاراتا (1) نام دارد و آن را با ادیسه‌ی هومر برابر نهاده‌اند آمده است. (ما بسیاری از داستان‌های این مجموعه را از این منظومه‌ی عظیم اقتباس کرده‌ایم.)
روزی حریقی، که از کارهای آگنی است، جنگلی را فروبلعید و به هیچ درخت و بوته و حتی برگی خشک رحم نکرد. هرچه بر سر راه خود دید سوزاند و در گذرگاه خویش جز مشتی خاکستر بازننهاد.

پرنده‌ای که کاکلی شگفت‌انگیز بر سر دارد، و ما او را شانه بر سر می‌خوانیم، سخت هراسان و پریشان بود زیرا می‌دید که زبانه‌های آتش به آشیانه‌ی او نزدیک می‌شوند. او ترس و واهمه‌ی خود را به صدای بلند بیان می‌کرد. باید بدانیم که هندیان عقیده دارند که در آن زمان خدایان و مردمان و جانوران زبان یک‌دیگر را می‌فهمیدند، زیرا همه به یک زبان سخن می‌گفتند، شانه به سر می‌گفت:

- اگر خود تنها بودم ترسی نداشتم کافی بود بال بگشایم و به پرواز درآیم و برای رهایی خود از بلای حریق، از اینجا بگریزم، لیکن من چهار جوجه دارم که هنوز بال و پر درنیاورده‌اند. بی‌بال و پر و دم نیز نتوان پرید و از چنگ بلاگریخت. چه باید کرد؟ آری چه باید کرد؟ من می‌توانم تنها یکی از جوجگانم را با خود ببرم، اما کدام یک را ببرم؟ چگونه یکی را ببرم و دیگران را به دست بلا بسپارم؟ اگر دیگران را نبرم و تنها یکی را ببرم خیانت کرده‌ام.
سرانجام شانه به سر پنداشت که راهی برای حل مشکل خود پیدا کرده است. روی به جوجه‌های خود کرد و گفت:
- عزیزان، من از اینجا که نشسته‌ام سوراخ موشی را در زمین می‌بینم که صاحبش آن را ترک گفته است. به آنجا بروید، من روی آن را خاک می‌ریزم و چون بلای آتش‌سوزی از اینجا برود بازمی‌گردم و شما را پیدا می‌کنم.
یکی از جوجه‌ها گفت: نه مادر، ما را به سوراخ موش مفرست، موش بزرگ همه‌ی ما را می‌خورد.
- مترسید. عزیزان من. مترسید، من به چشم خود دیدم که موش را شاهینی شکار کرد.
جوجه‌ی دیگر گفت: شاید موشان دیگری در آن باشند. ما را به سوراخ موش مفرست در آنجا موشان حتماً ما را می‌گیرند و می‌خورند ... و مرگ ما مرگی ننگین و شرم‌آور می‌گردد. مادر. قربانی آتش شدن صدبار بهتر از طعمه‌ی موشان شدن است.
- در این صورت چاره‌ای جز این ندارم که خود روی شما بخوابم و با وجودم شما را بپوشانم. خود می‌سوزم اما شاید شما از مرگ برهید.
یکی از جوجه‌ها گفت: نه، نه، مادرجان، این کار را مکن. با سوختن و نابودشدن تو در اینجا نابودی ما نیز حتمی است و در این صورت نسل همه‌ی پرندگانی که از تو و یا از ما باید پدید آیند، از میان خواهد رفت. لیکن هرگاه تو از این بلای خانمان‌سوز بگریزی و جان سالم به در بری باز هم می‌توانی جوجگانی بیاوری. تو هنوز بسیار جوانی. پرواز کن و خود را از این آتش برهان. خواهش ما را بپذیر، ما را بگذار و از اینجا بگریز.
جوجگان دیگر نیز گفته‌ی او را تأیید کردند.
شانه به سر که سخن جوجگانش تردید و تزلزلی در اراده‌اش ایجاد کرده بود گفت: آیا سزاست که خود به جایی بگریزم و شما را به آتش بسپارم؟
کودکان فریاد برآوردند و گفتند: آری، آری. باید این کار را بکنی، از اینجا برو، خداحافظ مادر عزیز.
شانه به سربال گشود و به پرواز آمد. آن‌گاه جوجگان دست به سوی خدای آتش برافراشتند و گفتند: ای آگنی، ای آگنی توانا، می‌بینی که ما مادر خود را از دست داده‌ایم و یتیمانی بی‌چاره و بی‌پناه شدیم. تنها تویی که می‌توانی ما را از این بلا برهانی. اگر اراده کنی رهایی ما حتمی است. برای تو هیچ کاری نشدنی نیست.
صدایی در فضا طنین افکند. این صدا صدای آگنی بود. آگنی که این صحنه را از اول دیده بود گفت:
- جوجگان عزیز، مترسید. دیگر خطری شما را تهدید نمی‌کند.
شعله‌های آتش پیش از رسیدن به لانه‌ی شانه به سر ناگهان بازایستادند و خاموش شدند.
شانه به سر که پایان بلا را دیده بود شتابان به لانه‌ی خود بازگشت و چون جوجگانش را زنده بازیافت و جیک‌جیک شادمانه‌ی آنان را شنید، بسیار شاد و خُرم شد.
آن‌گاه هر پنج پرنده به ستایش آگنی پرداختند.

پی‌نوشت‌:

1. Mahabaharata، منظومه‌ای است حماسی که آن را شاهنامه‌ی هندیان می‌توان نامید.-م.

منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم