اسطورهای از هند
داستانهای بودایی
در داستانی بسیار قدیمی آمده است که موردجه هزار سال بر کشور غرب حکومت راند. او در سراسر زندگی دراز خود همیشه با پیروزی و موفقیت قرین بوده است. او هفت گوهر بینهایت گرانبها و بینهایت کمیاب داشت: اسب
اسطورهای از هند
فرمانروای آزمند
در داستانی بسیار قدیمی آمده است که موردجه (1) هزار سال بر کشور غرب حکومت راند. او در سراسر زندگی دراز خود همیشه با پیروزی و موفقیت قرین بوده است. او هفت گوهر بینهایت گرانبها و بینهایت کمیاب داشت: اسب قهوهای رنگی اصیل، پیلی سفید، مرواریدی غلطان به رخشندگی ماه آسمان، چرخی از زرناب که خود به خود بلند میشد، همسری بسیار زیبا و وفادار، نخستوزیری خردمند و سرداری کاردان.گذشته از این، او هزار پسر زیباروی خوشپوش و باهوش و تربیتیافته و به دلیری و جرئت شیر ژیان داشت. رعایایش همه در آسایش و رفاه به سر میبردند و همه توانگر و بینیاز بودند. روزی برای آزمایش بخت و اقبال، که همیشه با او یار و یاور بود، از خدای آسمان درخواست تا بر کشور او بارانی از سکههای زر و سیم ببارد. خواهشش برآورده شد و هفت روز و هفت شب باران زر و سیم بارید و سراسر کشور را با سکههای زر و سیم پوشانید.
او پس از هزار سال سلطنت روزی با خود گفت: چه خوب بود اگر سرزمین بارور جنوب نیز از آن من بود. چون این آرزو بر دل او گذشت چرخ زرین به سوی شرق به پرواز آمد و لشکرها و سپاهها در پی آن رفتند. رعایای کشور جنوب با شادی و سرور به پیشباز سپاهیان شاه غرب شتافتند و با خشنودی بسیار فرمانروایی تازه را پذیرفتند.
پس از گذشت هزار سال دیگر فرمانروای غرب و جنوب با خود گفت: چه خوب بود اگر سرزمین بارور شمال نیز از آن من بود.
به محض این که این آرزو در دلش پدید آمد چرخ زرین به سوی شمال پرید و سپاه در پی آن رفت. مردم کشور شمال با شادمانی و خشنودی بسیار سپاهیان موردجه را پیشواز کردند و سر به فرمان فرمانروای تازه نهادند.
***
چون هزار سال دیگر نیز گذشت شاه با خود گفت: چه خوب بود اگر با سلطنت بر کشورهای غرب و جنوب و شرق و شمال بر آسمان نیز برمیشد و فرمانروای آسمان را میدید. تا این آرزو به دلش راه یافت چرخ زرین بر آسمان شد و سپاه شاه نیز در پی آن به آسمان رفت.
فرمانروای آسمان به خوشرویی و مهربانی بسیار به پیشباز فرمانروای زمین شتافت و از او دعوت کرد که در کنار او بر تخت بنشیند. موردجه به اعجاب و تحسین بر آسمانها نگریست که یکی از آنها از زر زرد، دیگری از سیم سفید، دیگری از بلورهای بزرگ، دیگری از صدف، دیگری از عنبر و دیگری از مروارید بود.
فرمانروای چهار کشور زمین با خود گفت: من بر چهار کشور زمین فرمان میرانم چه خوب بود که فرمانروای آسمان میمرد و من بر جای او مینشستم. در این صورت چیزی کم نداشتم.
فرمانروای آسمان که میتوانست افکار مردمان را از چهرشان بخواند از موردجه تشکر کرد که به دیدن او آمده است لیکن به او فهمانید که علاقهی بسیار برای نگهداشتن او در آسمان ندارد و بهتر است هرچه زودتر به زمین برگردد.
فرمانروای چهار کشور پس از بازگشت به زمین بیمار شد. نخستین بار بود که در عمرش بیمار میشد. دریافت که پایان زندگیاش نزدیک شده است. نخستوزیر خردمندش را احضار کرد و به او گفت: هرگاه کسی از تو بپرسد که موردجه به چه مرضی درگذشت جوابش بده که سبب مرگ او آزمندی و گرسنه چشمی بود. آزمندی بیپایان و دیوانهوار. و این بزرگترین آفت و دشمن زندگی و خوشبختی است.
روزی شاه ختن به این اندیشه افتاد که قلمرو حکومت شاه کشمیر را نیز بر قلمرو فرمانروایی خویش بیفزاید و دارایی همسایهاش را از چنگش به درآورد.
یکی از روحانیان این قصهی بودایی را بر او خواند و شاه ختن پس از شنیدن آن از جنگ و خونریزی چشم پوشید.
هرگاه چنین اندرزی در گوش همهی فرمانروایان کشورها گفته شود و مورد قبول قرار گیرد صلح و آرامش در سراسر جهان برقرار میشود.
پینوشت:
1. Mourdaja
منبع مقاله :فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}