اسطوره‌ای از هند

حکایت کنند که کلنگی بود بسیار رعنا که پیکر زیبایش بر دو پای بلند و ظریف قرار گرفته بود و دو بال پهن و بلندش رنگ خاکستری دل‌پذیر و دیده‌نوازی داشتند و خال‌های سیاه انتهای آنها با ایجاد تضاد با رنگ زمینه جلوه‌ی بیشتری به آنها می‌دادند. همه‌ی حرکات و اطوار او چالاک و زیبا بود. و به راستی پرنده‌ای زیباتر از او در خیال نقش نمی‌بست.
کلنگ در کنار آب‌گیری پر از ماهی آشیانه داشت. گاهی به دیدن همسایگان خود می‎رفت و با آنان صحبت و گفت و گو می‌کرد. ماهیان از دیدار و مصاحبت آن پرنده‌ی زیبا پر و بال شادمان می‌شدند و برای این که او را از فاصله‌ی نزدیک‌تری ببینند به یک‌دیگر تنه می‌زدند و ماهیان بزرگ‌تر ماهیان کوچک‌تر را کنار می‌زدند و خود به جلو می‌رفتند. همه سر از آب بیرون می‌آوردند و با دهانی که از تعجب باز بود چشم بدو می‌دوختند.
ماهیان با خود می‌گفتند: مصاحبت وجودی چنین نازنین و مهربان برای ما نعمتی بزرگ و سعادتی عظمی است. از بخت و اقبال خود سپاس‌گزار باید باشیم که نظر توجه و عنایت پرنده‌ی زیبا پروبال را به ما انداخته است. هرگاه روزی روزگاری نیازی به او پیدا کنیم بی‌گمان آن را برخواهد آورد و از هیچ یاری و کمکی درباره‌ی ما دریغ نخواهد ورزید. چه چالاک در خشکی راه می‌رود و چه خوب در هوا می‌پرد. دریغ که ما نمی‌توانیم در خشکی و هوا زندگی کنیم.
کلنگ هوشیار با هریک از ماهیان که روبه رو می‌شد چنین وانمود می‌کرد که او را برتر از دیگران می‌داند و مهری بیشتر به وی می‌ورزد و بدین‌گونه آن ماهی را غرق غرور و سرافرازی می‌کرد.
کلنگ هر بار که پیش ماهیان می‌رفت و آنان را می‌دید که در کنار یک‌دیگر رده بسته و چشم بر او دوخته‌اند با خود می‌گفت: این ماهیان جانوران احمقی بیش نیستند. چه موجودات عجیبی هستند، همه مانند یک‎دیگرند و جز به سن و سال و بزرگی و کوچکی جثه فرقی با هم ندارند. راستی که جانوران زشتی هستند. تنی لیز و چشمانی ثابت و کدر دارند. پوزه‌هایشان همیشه بیهوده باز است ... اما از حق نباید گذشت که زیر فلس‌های سخت خود گوشتی لذیذ دارند و می‌توان به آسانی شکارشان کرد و خورد ... چه قدر دلم می‌خواست همه‌ی اینان را یکی‌یکی می‌گرفتم و می‌خوردم. لیکن هرگاه یکی از اینها را بگیرم همه آنان خواهند ترسید و دیگر نزدیکم نخواهند آمد و از دستم خواهند گریخت. باید نقشه‌ای بکشم تا بتوانم همه را یکی‌یکی بگیرم و بخورم.
کلنگ در آن دم که همسایه‌های خود را مفتون حرکات و اطوار دوستانه‌ی خود می‌ساخت چنین اندیشه‌ای در سر داشت. آن مرغ زیبا درونی تیره و زشت داشت.
کلنگ جز به خویشتن، سلامتی پیر دل‌فریب خود و غذایی که بتواند آن پیکر دل‌فریب را سالم نگه دارد نمی‌اندیشید.
در آب‌گیر، گذشته از ماهیان خرچنگ درشت پیری نیز به سر می‌برد که هنوز پاهایش نیرو و توان کافی داشتند. گاه به گفت و گوی ماهیان با مرغ زیبا گوش می‌داد لیکن خود هرگز در آن گفت و گوها شرکت نمی‌کرد، و تنها به این بسنده می‌کرد که با دقت بسیار به حوادثی که در نزدیکی او می‌گذشت بنگرد و درباره‌ی آنها اندیشه کند و نتیجه‌ای از آنچه می‌دید و می‌شنید بگیرد.
قضا را تابستان آن سال تابستانی بسیار گرم و سوزان شد.
تابستان در بعضی از نواحی هندوستان بسیار وحشتناک می‌شود. خورشید چون قرصی آتشین می‌درخشد و دشت‌ها را به تنور یا کوره‌ای گدازان تبدیل می‌کند. آب برکه‌ها بخار می‌‌شود و سطح آب در رودخانه‌های بزرگ و دریاچه‌ها پایین می‌رود و خطر خشک‌سالی و بی‌آبی پدید می‌آید.
تابستان آن سال، ماهیانی که در برکه زندگی می‌کردند با نگرانی و پریشان‌حالی بسیار می‌دیدند که آب برکه روزبه روز کم‌تر می‌شود. دیگر نمی‌توانستند آزادانه و بی‌آن‌که به یکدیگر می‌چسبیدند. با خود می‌گفتند اگر آب بدین منوال روی به کاهش نهد چه خواهیم شد؟ اگر آب که مایه‌ی زندگی ماست از میان برود به چه حالی خواهیم افتاد. آیا همه محکوم به مرگی هراسناک نخواهیم بود؟
ماهیان نگرانی و تشویش خود را به کلنگ نیز باز می‌گفتند، زیرا او را یار و غم‌خوار خود می‌پنداشتند. کلنگ چنین وانمود می‌کرد که از دل و جان شریک درد و اندوه آنان است. اما چه از دست ماهیان و کلنگ برمی‌آمد؟ آیا می‌توانستند خورشید سوزان را که پرتوش آب‌ها را می‌مکید از پرتو افشانی باز دارند؟ لیکن درد دل ماهیان برای کلنگ خالی از سود نبود. او در سر کوچک خود نقشه‌ی توطئه‌ی بزرگی را می‌کشید ... او هر شامگاه به کنار برکه می‌آمد و با ماهیان صحبت می‌کرد و آنچه در پروازهای خود بر فراز زمین‌های آن حوالی دیده بود به آنان حکایت می‌کرد. روزی به آنان گفت:
- روزگار هراسناکی است ... به راستی هراسناک ... در همه‌جا، به جز چند درخت بادام و چند عود، همه‌ی گیاهان خشک و پژمرده شده‌اند. بر شاخه‌های درختان برگ سبزی نمانده است حتی خزه‌ها نیز بر تخته سنگ‌های برهنه خشک شده‌اند.
شامگاه دیگر باز هم سخن از خشکی و خشک‌سالی به میان آورد و از بی‌آبی و خشکی سراسر کشور داستان‌ها گفت و شرح داد که:
- روز به روز آب کم‌تر می‌شود ... من برای نوشیدن آب به رودخانه‌ای می‌رفتم. امروز نیز به عادت هر روز به آنجا رفته بودم و هم‌اکنون از آنجا می‌آیم. نمی‌دانید با چه دورنمای غم‌انگیزی روبه رو شدم. آبی که در بستر آن رود جریان داشت پاک خشک شده است و جز مقداری گل و لای ترک خورده، که نشانه‌هایی از جانورانی که پیش‌تر در آنجا به سر می‎بردند داشت، چیزی دیده نمی‌شود ... راستی آب این برکه هم خیلی پایین رفته است؟
ماهیان گفتند: آری، آب اینجا روز به روز کم‌تر می‌شود ... دریغ! چه خواهیم شد؟
فردای آن روز کلنگ به کنار برکه آمد و گفت: یاران گرامی، نمی‌دانم منظره‌ی غم‌انگیزی را که دیده‌ام شرح بدهم یا نه؟ نه بهتر است لب از سخن گفتن فروبندم و خاموش باشم. زیرا کاری از دست ما ساخته نیست.
ماهیان به التماس افتادند که: نه، نه، خواهش می‌کنیم هرچه دیده‌اید به ماهم بگویید. هرچه باشد دانستن و آگاه بودن بهتر از ندانستن و بی‌خبری است.
- بسیار خوب. حال که خود شما می‌خواهید و اصرار می‌ورزید آنچه که دیده‌ام می‌گویم. امروز پس از نیم‌روز از فراز برکه‌ای که می‌گذشتم. برکه‌ای بود چون برکه‌ی شما لیکن ژرفایش اندکی کم‌تر از آن ... آن برکه یک سره خشک شده بود و نشانی هم از این که وقتی آبی در آن بوده است نداشت. صدها ماهی بر خاکی خشک و سوزان در کنار یک‌دیگر افتاده بودند. بعضی از آنان تکان می‌خوردند و جست و خیز می‌کردند و بیهوده می‌کوشیدند نفس بکشند، معلوم بود که نیمه جانی بیش ندارند و نیروی زندگی‌شان را از دست داده‌اند و به زودی از درد بی آبی و تشنگی نجات خواهند یافت ... عده‌ای دیگر خاموش و آرام افتاده بودند و دردی احساس نمی‌کردند، زیرا ساعت‌ها بود جان داده بودند ... شاید من کار بدی کردم که از روی سادگی و صمیمیت این خبر را به شما دادم و بر نگرانی و پریشانی‌تان افزودم. مرا ببخشید، چنان پریشان و بی‌اختیار شده بودم که نتوانستم خودداری کنم و آنچه دیده‌ام به شما نگویم.
ماهیان نالیدند که: دریغ! دریغ! آنچه امروز در آن برکه دیده‌اید فردا در اینجا خواهید دید. دلتان به حال یاران بیچاره و درمانده‌تان که مرگشان نزدیک است و مرگی همراه با درد و شکنجه‌ای وحشتناک و هراس‌انگیز خواهند داشت بسوزد.
***
فردای آن روز که نگرانی و دلهره‌ی ماهیان بیش از پیش افزون شده بود کلنگ به نزدشان رفت. لرزشی سراسر پیکر زیبایش را فراگرفته بود و نشان می‌داد که بسیار شادمان است و می‌خواهد خبری خوش و مسرت‌بخش به ماهیان بدهد. هنوز بر لب برکه ننشسته بود که بانگ برآورد: مژده. مژده‌ام را بدهید. مدتی فکر کردم و سرانجام راه رهایی شما را پیدا کردم. شما همه از این بلا خواهید رست ...
ماهیان فریاد زدند: مگر چنین چیزی شدنی است؟ آه! حرف بزنید! ... هرچه زودتر بگویید ببینم چه راهی برای رهایی ما پیدا کرده‌اید؟
- گوش کنید تا بگویم. من در آن سوی جنگلی کوچک که بیشتر تا آنجا پرواز می‌کنم و بازمی‌گردم، برکه‌ی دیگری پیدا کرده‌ام. نه، آن را برکه نباید خواند، باید گفت دریاچه. آری دریاچه‎ای چنان ژرف و بزرگ که گرمای آفتاب هرگز به تک آن نمی‌رسد. من مدتی دراز بر آن دریاچه نگاه کردم. گفتی در آن ماهیی نیست، اما ماهی در آن بسیار است، دریاچه چندان بزرگ است که ماهیان در آن ناچار نیستند همه در کنار هم باشند و به یک‌دیگر بچسبند. برای هر یک میدانی فراخ برای شنا و بازی هست. اگر شما نیز در آن دریاچه سکونت گزینید جای کافی برای شنا و بازی خواهید داشت، هرچه آب آن پایین برود هیچ‌گاه یک سره خشک نمی‌شود و همیشه آب کافی خواهد داشت.
ماهیان به دقت بسیار به داستان مرغ زیبا گوش دادند، لیکن بیش از پیش بر غم و اندوهشان افزود زیرا راهی برای رفتن به آن بهشت آرزویی نداشتند. یکی از آنان گفت:
- خوش به حال ماهیان آن دریاچه. راستی که ماهیان خوش‌بختی باید باشند، اگر ما هم در چنان دریاچه‌ای زندگی می‌کردیم خود را خوش‌بخت می‌پنداشتیم لیکن دریغ که ما هرگز نخواهیم توانست آنجا را اقامتگاه خود قرار دهیم. شما که از خوش‌بختی بال و پر داشتن برخوردارید فراموش کرده‌اید که ما بال و پری نداریم و نمی‌توانیم از این برکه بیرون آییم ... گویا در بعضی از دریاها ماهیان بال‌داری هم هستند اما ما از آن ماهیان نیستیم. ما محکومیم که تا پایان زندگی خود در این برکه بمانیم. اما زندگی ما به این زودی در نتیجه‌ی خشک شدن برکه به پایان خواهد رسید ...
کلنگ گفت: من نیک می‌دانم که شما نمی‌توانید به پای خود به آن دریاچه بروید اما فراموش مکنید که دوستی بزرگ دارید که از هیچ نوع فداکاری و خدمتی درباره‌ی شما خودداری نمی‌کند. شما بال ندارید، بال‌های من در اختیارتان هستند ... من حاضرم شما را به آن دریاچه ببرم بدین ترتیب که بزرگ‌ترهایتان را بر دوش و میان بال‌هایم و کوچک‌ترهایتان را به منقارم می‌گیرم و به آنجا می‌برم. روزی دست کم سه ماهی را با خود به دریاچه می‌برم. ماهیانی که به آن دریاچه منتقل شوند از مرگ حتمی که در اینجا در انتظارشان است رهایی خواهند یافت و هرچه از شما بیشتر به آنجا ببرم آنان که در اینجا می‌مانند جای کافی برای تکان خوردن و آب کافی برای زنده ماندن خواهند داشت تا من به موقع بیایم و آنان را نیز به نزد دوستانشان ببرم. با این تدبیر دیگر بلای خشک‌سالی و بی‌آبی آسیبی به شما نمی‌تواند برساند. اکنون بگویید ببینم آیا حق داشتم فریاد بزنم مژده‌ام بدهید! مژده‌ام بدهید! همه‌ی شما از مرگ نجات خواهید یافت یا نه؟
ماهیان فریاد زدند: آه متشکرم. متشکرم.
- آیا پیش‌نهاد مرا می‌پذیرید؟
- البته، البته با یک دنیا تشکر و امتنان.
- آیا میل دارید که از همین فردا شروع به کار کنیم؟
- بلی. بلی. متشکریم.
***
فردای آن روز کلنگ ماهی درشتی برگزید و او را بر پشت خود نهاد و برد. سپس نوبت ماهیی کوچک و پس از او نوبت ماهیی میانه رسید.
شامگاهان چون کلنگ به کنار برکه آمد ماهیان به نزدش شتافتند و همه از حال دوستان خود که کلنگ به دریاچه برده بود پرسیدند و گفتند:
- آیا خواهران ما در آنجا احساس غربت نمی‌کنند، چون آنجا برای آنان ناشناس است. آیا دور از ما احساس تنهایی نمی‌کنند؟ آیا از دوری ما رنج نمی‌برند؟
کلنگ جواب داد: نه آنان در آن دریاچه‌ی پهناور زندگی خوشی را آغاز کرده‌اند. در آب پاک و زلال آن شادمانه شنا می‌کنند و چون اینجا از تنگی جا به یک دیگر تنه نمی‌زنند.
کلنگ راست می‌گفت، سه ماهی که برکه را ترک گفته بودند احساس غربت و تنهایی نمی‌کردند زیرا دیگر وجود نداشتند.
چون کلنگ با ماهیی که با خود می‌برد به جنگل کوچکی رسید، در پای درختی فرود آمد و ماهی را بر زمین انداخت و گوشت لذیذ او را خورد و سرو دل اندرونش را بر جای نهاد.
کلنگ سی روز، هر روز، ماهیان را یکی یکی از برکه برمی‌گرفت و به پای درخت معهود می‌برد و می‌خورد. او هرگز به عمر خویش چنین غذای لذیذ و مرتبی نخورده بود، پس از سی روز توده‌ای از کله و دل اندرون ماهیان در پای درخت جمع شده بود.
همه‌ی ماهیان برکه را ترک گفته بودند و دیگر جز خرچنگ جنبنده‌ای در برکه نمانده بود. کلنگ با خود گفت: «اکنون که دیگر در این برکه ماهی‌ای نیست چرا گوشت این خرچنگ را نخورم و مزه‌ی آن را نیازمایم؟ پس روزی با قیافه‌ای حق به جانب به نزد خرچنگ رفت و گفت:
- آیا میل دارید که شما را هم به نزد ماهیان که به زندگی در کنار آنان خو گرفته‌اید ببرم؟ آیا دلتان برای آنان تنگ نشده و آرزوی دیدن آنان را ندارید؟
خرچنگ که از مدتی پیش حدس زده بود که روزی کلنگ چنین پیش‌نهادی به او خواهد کرد بی‌درنگ جوابش داد که: چرا! خیلی دلم می‌خواهد هرچه زودتر یاران دیرین خود را ببینم و از بازدید آنان بسیار خرم و شادمان خواهم شد. از لطف شما نیز سپاس‌گزارم لیکن تنها به یک شرط می‌توانم با شما بیایم.
کلنگ گفت: آن شرط چیست؟
خرچنگ گفت: من اعتراف می‌کنم که موجودی ترسو و کم‌دل و جرئتم. اندیشه‌ی سفرکردن در آسمان‌ها ترس و هراسی بزرگ در دلم افکنده است ... ترس آن دارم که از پشت آن بلغزم و پایین بیفتم ... من حاضر نمی‌شوم با شما بیایم مگر این که بگذارید بر پشتتان بنشینم و پاهای زشتم را دور گردن زیبایتان حلقه کنم.
کلنگ که هرگز چنین تعریف و تمجیدی را از زبان خرچنگ درباره‌ی خود نشنیده بود، تقاضای او را پذیرفت و گفت:
- این که کاری ندارد ... آیا آماده‌اید هم اکنون حرکت کنیم؟
- البته! ...
کلنگ شکار خود را بر دوش نهاد و او را نیز مانند ماهیان به پای درختی برد که بقایای ماهیان و نشانه‌های جرمش در کنار آن انباشته بودند. خرچنگ که دیده‌ای دوربین داشت توده‌ی سر و دل اندرون ماهیان را دید و دریافت که روزهای پیش کلنگ چه بر سر ماهیان زودباور ساده‌دل آورده است. لیکن چندان در شگفت نشد زیرا از روز اول نسبت به کلنگ که علاقه و دل‌بستگی بسیار به ماهیان می‌نمود، بدبین بود.
پاهای زشت خرچنگ گردن زیبای کلنگ خودخواه را فشار دادند و چندان این فشار را ادامه دادند که نفس کلنگ بند آمد. خفه شد و بی‌جان به روی خاک درغلتید.
نابه کاران و نیرنگ‌بازان نمی‌توانند از راهی که در پیش گرفته‌اند بازگردند و در این راه با پای خود به سوی نابودی می‌روند.
منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم