اسطوره‌ای از هند

بر چهره‌ی زیبای شاه‌زاده سودانا (1)، فرزند سیبی (2) شاه، دو چشم زیبا می‌درخشید. هرگاه که این دو دیده‌ی مهربان در برابر منظره‌ای از مهربانی و یا نیک‌خواهی قرار می‌گرفتند، چون دیدگان کودکانی که خود را به آغوش پدر و مادر افکنند و یا راهبی که غذایی برای گرسنگان بدهد، از شادی و خشنودی می‌درخشیدند. لیکن هرگاه در برابر دردی، یا رفتاری بد یا اخلاقی زشت چون اندوه بیماران یا حرکات دیوانه‌وار مردی دژخوی که به زن و کودکانش ستم می‌کند، قرار می‌گرفتند غرق اشک می‌شدند.
این دیدگان درشت زیبا بیشتر حالت رویایی داشتند و آرزوهای جوان‌مردانه و دریادلی بزرگوارانه را نمایان می‌کردند. آیا می‌شد که در یک روز همه‌ی جانوران به خوش‌بختی برسند و بدبختی و درد از جهان رخت بربندد؟ زندگی چه شیرین و جهان چه زیبا می‌شد اگر مردمان از بدی و آزار کردن دیگران چشم می‌پوشیدند و با یک‌دیگر خوب و مهربان می‌شدند.
سودانا به انگیزه‌ی این اندیشه که دمی از سرش بیرون نمی‌شد، در شهری که پای‌تخت پدرش سیبی شاه بود، می‌گشت تا هرگاه به تیره‌بختان و دردمندانی بر بخورد در حقشان نیکی کند و در تسکین دردشان بکوشد. در ستورگاه کاخ او به همه‌ی حیوانات غذای کافی می‌دادند. در باغچه‌های کاخ او لانه‌ها و کاسه‌های پر از دانه‌های گوناگون نهاده بودند تا هر پرنده‌ای که به آنجا می‌آید آشیانه و دانه‌ی دل‌خواه خود را داشته باشد.
با این همه، شاه‌زاده همیشه اندوهگین بود که هیچ‌گاه نتوانسته است به قدر کافی در فرونشاندن درد دردمندان بکوشد.
او می‌دانست که گرچه در کاخ‌های پدرش گنج‌های فراوان هست، بسیاری از رعایا در تنگ‌دستی به سر می‌برند و از گرسنگی یا سرما و گرما رنج می‌بینند و از زندگی سخت خویش می‌نالند. سودانا با این اندیشه‌ها روزبه روز اندوهگین‌تر می‌شد. نه زنش، که زنی بسیار زیبا و مهربان و وفادار بود، و نه دو فرزندش- یک دختر و یک پسر- نتوانستند شادی زندگی او را بازگردانند.
سیبی شاه، پدر سودانا مانند همه‌ی نزدیکان شاه‌زاده می‌دید که روزبه روز فرزندش مالیخولیایی‌تر و اندیشمندتر می‌شود. روزی فرمان به احضار او داد و سبب اندوه و غمش را پرسید.
شاه‌زاده سبب غم و اندوه و سرزنش‌های وجدانش را به پدر شرح داد. شاه از حرف‌های او چیزی نفهمید، لیکن چندان به او علاقه داشت که برای خوش‌بخت و شادمان کردن او حاضر شد هرچه فرزندش بخواهد به او بدهد. پس روی به او کرد و گفت:
- آیا من می‌توانم درد تو را درمان کنم و غبار غم از دلت بزدایم؟
سودانا نخست در پاسخ دادن به پدر تعلل نمود، زیرا بیم آن داشت که با گفتن آرزوی خود پدر را آزرده‌خاطر کند. لیکن به خود آمد و با خود گفت که وظیفه و وجدان به او حکم می‌کند که خاموش نباشد، پس روی به پدر کرد و گفت:
- آری پدر. شما می‌توانید مرا به خوش‌بختی و شادمانیی که تاکنون نتوانسته‌ام مزه‌اش را بچشم برسانید ... لیکن چیزی که از شما خواهم خواست چنان بزرگ است که می‌ترسم اسباب دل‌آزردگی شما بشوم.
- مترس و بگو.
- چشم. می‌گویم. در کاخ‌های شما ثروت‌ها و گنج‌های بسیار هست... همه‌ی آنها را به من ببخشید. دستور بدهید آنها را به دروازه‌ی شهر ببرند. من آنها را میان نیازمندان و مستمندان و یا ساده‌تر بگویم میان همه‌ی کسانی که بخواهند آنها را داشته باشند، تقسیم خواهم کرد.
- فرزند، آرزوی تو را برمی‌آورم. همه‌ی این گنج‌ها از آن تو باد. آنها را هرچه می‌خواهی بکن.
شاه‌زاده وزیران را به یاری خود خواست و آنان با این که از آنچه گذشته بود سخت در شگفت شده بودند به ناچار فرمان شاه را به کار بستند.
شاه‌زاده دستور داد همه‌ی سیم و زر و گوهرهایی را که در گنج‌های کاخ شاهی انباشته بودند به چهار دروازه‌ی شهر ببرند سپس رفت و با بخشندگی و دست و دل‌بازی بسیار آنها را به مردمان بخشید.
- تو گرسنه‌ای؟ بیا این پول را بگیر و برای خود غذا تهیه کن.
- تو جامه نداری؟ بیا این پول را بگیر و جامه‌ای برای خود بخر.
- تو گوهری گران‌بها می‌خواهی؟ این گوهر گران‌بها از آن تو.
بدین‌سان نه تنها همه‌ی ساکنان شهر بلکه‌ همه‌ی رعایای کشور سهمی از گنج‌‎های بزرگ سلطنتی بردند. بعضی از آنان یک روز، بعضی دو روز، بعضی سه روز، بعضی پنج روز، بعضی ده روز راه آمدند تا خود را به دروازه‌های پای‌تخت رسانیدند لیکن هیچ‌کدام دست خالی برنگشتند.
خبر تصمیم عجیب و گشاده‌دستی شاه‌زاده حتی به بیرون از مرزهای کشور هم رفت و همه را غرق حیرت و اعجاب کرد.
یکی از کشورهای همسایه که بیشتر اوقات با کشوری که پدر سودانا بر آن فرمان می‌راند در جنگ بود در آن روزها شکستی بزرگ خورده بود. سیبی شاه پیلی داشت که او را «پیل سفید نیلوفرپیما» نام داده بودند. آن پیل چنان نیرومند و در جنگ و پیکار چنان دلیر بود که هر مانعی را از پیش پای خود بر می‌داشت و پیروزی سپاه را تأمین می‌کرد.
شاه کشور همسایه چون از رفتار سودانا خبر یافت وزیران و برهمنان مورد اعتماد خود را احضار کرد و به آنان گفت: اکنون که سودانا هرچه از او بخواهند می‌بخشد چرا ما پیل سفید نیلوفرپیما را از او نخواهیم. او با این تصمیم که گرفته خواهش ما را رد نمی‌کند ... کدام یک از شما داوطلب است که برود و این پیل را از او بخواهد؟
وزیران جرئت نیافتند پیش‌نهاد شاه را رد کنند لیکن هریک به بهانه‌ای از رفتن به کشور همسایه عذر خواست. تنها هشت تن از برهمنان حاضر شدند انجام دادن این مأموریت را برعهده گیرند و زاد و توشه‌ی راه خواستند تا در پی اجرای فرمان شاه بروند. شاه گفت:
- دستور می‌دهم زاد و توشه‌ی کافی به شما بدهند و هرگاه از این مأموریت موفق برگردید پاداشی بزرگ خواهید یافت.
هشت برهمن عصا به دست روی به راه نهادند. از رودها و کوه‌های بسیار گذشتند و پس از چند شبانه‌روز راه‌پیمایی به کشور سیبی‌شاه رسیدند و به کاخ ولی‌عهد رفتند.
سودانا را خبر دادند که هشت برهمن می‌خواهند او را ببینند. او با رویی خندان به پیش‌باز آنان رفت و پرسید از کجا آمده‌اند، آیا از راه دوری که پیموده‌اند خسته نیستند و او چه خدمتی به آنان می‌تواند بکند. یکی از روحانیان گفت:
- آوازه‌ی بخشندگی و جوان‌مردی شما به همه جای جهان رسیده، همه شما را گشاده‌دست‌ترین شاه‌زادگان و جوان‌مردترین مردان روزگار می‌دانند. ما شنیده‌ایم که شما آرزوی هرکسی را که پیش شما بیاید برمی‌آورید ... آنچه ما از شما می‌خواهیم پیل سپید نیلوفرپیماست.
شاه‌زاده دمی به اندیشه فرو رفت و سپس جواب داد: پدرم این پیل را بیش از اندازه دوست دارد و هرگاه من آن را به شما ببخشم از من سخت آزرده می‌شود. من دستور می‌دهم به جای پیل سفید بهترین پیل کشورمان را به شما بدهند.
برهمنان گفتند، نه، ما جز آن پیل پیل دیگری را نمی‌خواهیم.
شاه‌زاده نتوانست تصمیمی در این‌باره بگیرد و با خود اندیشید که آیا به وظیفه‌ی فرزندی خود در برابر پدر عمل کند و یا تصمیم جوان‌مردانه‌ای را که در دادن هر چیز به هر کس گرفته بود انجام دهد. برهمنان پریشان شدند زیرا بیم آن داشتند که در انجام دادن مأموریتی که به عهده گرفته بودند دچار ناکامی شوند. یکی از آنان تدابیری اندیشید که یقین داشت در شاه‌زاده‌ی جوان‌مرد تأثیر قاطع خواهد داشت. او گفت:
- همه می‌دانند که شما از برآوردن خواهش هیچ‌کس کوتاهی نمی‌کنید. هرگاه این پیل را به ما نبخشید و ما دست خالی برگردیم ما را به غفلت و حتی خیانت متهم می‌کنند و بی‌گمان کیفری سخت به ما می‌دهند و حتی ممکن است فرمان به کشتنمان بدهند.
سودانا به شنیدن این سخن بسیار اندوهگین شد و از این اندیشه که ممکن است عده‌ای به قتل برسند بر خود لرزید. پس سربرداشت و گفت:
- پیلی را که می‌خواهید. در اختیارتان خواهند گذاشت.
آن‌گاه برخاست و خود با روحانیان به ستورگاه رفت تا اطمینان پیدا کند که پیلی را که به آنان می‌دهند همان پیلی است که از او خواسته‌اند. چون پیل را به آنان دادند گفت:
- زود از اینجا بروید ... هرگاه شاه آگاه شود که من پیل نیلوفرپیما را به شما بخشیده‌ام ممکن است کسان خود را در پی شما بفرستد و پیل را از شما بازستاند.
هشت برهمن بر پیل نشستند و شتابان از پای‌تخت بیرون رفتند. چون از چشم شاه‌زاده دور شدند قاه‌قاه خنده را سر دادند و کرم و بخشندگی ساده‌دلانه‌ی او را ریش‌خند کردند.
***
به زودی همه در پای‌تخت خبر یافتند که شاه‌زاده پیل سفید را بخشیده است. همه از شنیدن این خبر بسیار نگران و پریشان شدند و آشکارا به سرزنش او پرداختند. کسانی که از بخشندگی و جوان‌مردی شاه‌زاده بیش از دیگران برخوردار شده بودند بیش از همه به انتقاد او برخاستند و گفتند:
- ما می‌دانستیم که او جوانی ابله و بی‌خرد است، اما ای کاش تنها ابله و بی‌خرد بود، خاین هم هست و با بدترین دشمن کشور هم‌دست شده است. پیل سفید نیلوفرپیما بزرگ‌ترین وسیله‌ی پیروزی ما بود و هرگاه این پیل در دست دشمن باشد در جنگ بر ما پیروز خواهد شد. سودانا به میهن خود خیانت کرده است. سودانا بدترین خاینان است.
وزیران بیش از همه ناراضی بودند، زیرا آنان از این که شاه‌زاده ثروت‌هایی را که تنها آنان از آنها برخوردار می‌شدند میان مردم تقسیم کرده بود سخت ناراحت بودند و بخشیدن پیل سفید و نگرانی مردم را بهترین بهانه و دست‌آویز برای سیاست و گرفتن انتقام دانستند. پس پیش شاه رفتند و او را از کار پسرش آگاه کردند.
شاه چون این خبر را از وزیران شنید و از هوش رفت و ناچار شدند آب به صورتش بزنند تا دوباره به هوش بیاید.
شاه از وزیران پرسید که با ولی‌عهد خود چگونه رفتار کند. وزیر جنگ که بیش از دیگران خشمگین بود گفت: من پس از رفتن پیل سفید مسئولیت دفاع از مرزهای کشور را برعهده نمی‌گیرم. هرگاه جنگی پیش آید و ما مغلوب بشویم مسئول خاینی خواهد بود که بهترین وسیله‌ی پیروزی ما را به دشمن بخشیده است. با خاین چگونه رفتار می‌کنند؟ باید پاهای کسی که دشمن را به ستورگاه راه‌نمایی کرده است بریده شوند، چشمان او که پیل را از میان پیل‌های بسیار پیدا کرده و به دشمن نشان داده‌‎اند، کنده شوند. دست‌هایی که گذاشته‌اند پیل را بردارند و ببرند بریده شوند.
شاه به شنیدن این سخن بر خود لرزید و با خود اندیشید که هرگاه همه‌ی وزیران با چنین سیاستی موافقت کنند چه کار بکند، آیا رأی آنان را نپذیرد و یا از آنان خواهش و التماس کند که پسرش را که با همه‌ی این احوال دوستش می‌داشت، از مجازات معاف دارند؟
وزیر کشور پریشانی و اضطراب شاه را دریافت و با خود اندیشید که هرگاه با چنین مجازات غیرانسانی مخالفت کند شاه را بی‌اندازه از خود خشنود و سپاس‌گزار خواهد کرد، پس رشته‌ی سخن را به دست گرفت و چنین گفت:
- من نمی‌توانم پیش‌نهاد همکارم را بپذیرم. مجازاتی که او پیش‌نهاد می‌کند بی‌نهایت سخت و بیهوده و ستمگرانه است ... تنها سرزنش و ملامتی که ما می‎توانیم به شاه‌زاده بکنیم این است که او در خوبی کردن به دیگران و خشنودی همگان چندان پیش رفته است که مصالح کشور را فراموش کرده است بهتر است او را از کشور خود که به پیروزی و یا شکست آن بی‌اعتناست بیرون برانیم و یا چون بیرون راندنش از کشور و تبعیدش به کشوری دیگر صلاح نیست، تنها از پای‌تخت بیرونش کنیم و ناچارش سازیم که دوازده سال در نقطه‌ای دور از مردمان و آبادانی‌ها به سر برد.
شاه مجازات پیش‌نهادی وزیر کشور را در سبک‌ترین مجازاتی دانست که درباره‌ی شاه‌زاده می‌توانستند اجرا کنند و بی‌درنگ به بحث پایان داد و گفت:
- بسیار خوب، به همین نحو اقدام کنید. شاه‌زاده محکوم است که دوازده سال دور از پای‌تخت به سر برد.
سودانا سر تسلیم در برابر فرمان پدر فرود آورد. پیش زنش مادری (3) رفت و او را از آنچه گذشته بود آگاه کرد و گفت ناچار است سالیانی دراز او را ترک گوید. لیکن زن وفادارش به هیچ روی حاضر نشد از مردی که دوستش می‌داشت و نیکی‌ها و جوان‌مردی‌ها و بخشندگی‌های او را به دیده‌ی تحسین می‌نگریست، جدا شود.
سودانا گفت: همسر گرامی، تو به زندگی راحت و باشکوه دربار خو گرفته‌ای، همیشه جامه‌های نرم و لطیف و گران‌بها پوشیده‌ای، بر تخت‌خواب‌های راحت خوابیده‌ای، خوردنی‌ها و نوشیدنی‌های خوش‌گوار خورده‌ای، لیکن من به جایی می‌روم که دور از آبادانی‌هاست، خانه‌ای نخواهم داشت و بر زمین پوشیده از خار و خاشاک و سنگ و خاک و در فضایی پر از پشه‌های زهری خواهم خفت و جامه از پوست و برگ درختان خواهم ساخت و با میوه و ریشه‌ی درختان گرسنگی خود را فروخواهم نشانید. گاه از گرمای بسیار خواهم سوخت و گاه از سرمایی سخت یخ خواهم زد. بیم حمله‌ی گرگ‌ها و خرس‌ها و ببرها و مارها دمی آسوده‌ام نخواهد گذاشت.
مادری لبخندی به روی شوهرش زد و گفت: من شیفته‌ی جاه و جلال نیستم و کوچک‌ترین ارزشی به شکوه و تجمل زندگی خود نمی‌دهم. زندگی دور از تو برای من بسیار بیهوده و بی‌بها خواهد بود. همسر گرامی، خواهش مرا بپذیر و بگذار من هم با تو بیایم.
سودانا که نمی‌توانست خواهش کسی را رد کند خواهش زنش را نیز پذیرفت.
سودانا از شاه درخواست که اجازه دهد او چند روز دیگر در کاخ خود بماند تا از مال و خواسته‌ی جهان هرچه برای او و زنش بازمانده است به مردمان ببخشد. سپس دست زن و پسرش جیالی (4)، که هفت سال داشت، و دخترش کریشناجینا (5) را، که پنج سال داشت گرفت، و از پای‌تخت بیرون رفت.
سودانا بر ارابه‌ای که خود آن را می‌راند نشسته بود و زن و فرزندانش نیز در کنار او نشسته بودند. هنگامی که با بیست هزار همسر پدرش خداحافظی می‌کرد آنان به وی و مادری هدایای گران‌بهایی دادند. بسیاری از درباریان و مردم عادی نیز که او را فرشته رحمت کشور نام داده بودند و از رفتن او از پای‌تخت بسیار اندوهگین و افسرده بودند، ارمغان‌هایی برای آنان آوردند. در عوض بسیاری از آزمندان و نابه‌کاران که می‌دانستند شاه‌زاده از کدام راه خواهد رفت بر آن شدند که برای آخرین بار از بخشندگی و گشاده‌دستی شاه‌زاده سود برند، پس خود را به کنار جاده رسانیدند و از او صدقه خواستند. شاه‌زاده همه‌ی هدایا و ارمغان‌هایی را که از نامادری‌های خود و مردم شهر گرفته بود میان آنان تقسیم کرد.
چون مسافتی راه رفت، روستاییی در برابرش ایستاد و گفت: اسب من مرده است و پول خرید اسب دیگری را ندارم. من سخت نیازمند اسبی هستم که محصولاتم را با آن به شهر ببرم.
سودانا اسب خود را از ارابه باز کرد و به آن مرد بخشید. سپس خود جای اسب را گرفت و کشیدن ارابه‌ای را که زن و فرزندانش در آن نشسته بودند خود به عهده گرفت. مسافران گاه‎‌گاهی می‌ایستادند تا نفس تازه کنند. آنان با شادی و خشنودی بسیار در یک‎‌دیگر می‎‌نگریستند.
چون مسافتی راه پیمودند روستایی دیگری سودانا را نگاه داشت و گفت: من برای رسانیدن مادر بیمارم به بیمارستان احتیاج بسیار به ارابه دارم، آیا این ارابه را به من می‌دهید؟
سودانا ارابه را به او بخشید، آن‌گاه پسرش را خود بر دوش گرفت و دخترش را زنش مادری. آن چهار تن، که سخت به یک‌دیگر دل بسته بودند، از این که در کنار هم بودند خود را شاد و خوش‌بخت می‌دانستند.
مردی بی‌چاره و ساده‌دل، به هنگام گذرکردن این گروه از برابر او، پیش‌آمد و صدقه و ایثاری خواست. سودانا به مهربانی به او گفت:
- من چیزی ندارم به شما بدهم وگرنه مضایقه نمی‌کردم.
- پس جامه‌هایی که بر تن دارید چیست؟
- راست می‌گویی صبر کن تا من جامه از تن درآورم و به تو بدهم.
او بدین‌ترتیب جامه‌های زن و پسر و دخترش را به گدایان بخشید. هیچ‌یک از آن چهار تن جز ژنده‌پاره‌ای بر تن نداشتند، لیکن با این بی‌برگی و برهنگی خود را خوش‌بخت می‌دانستند و شادمانه می‌گفتند و می‌خندیدند.
پس از هشت روز راه‌پیمایی به دامنه‌ی کوهی رسیدند که می‌بایست در آنجا به سر برند، لیکن آنجا چندان هم که سودانا می‌پنداشت هراس‌انگیز نبود. آنچه چشمه‌سارانی پاک و گوارا و خنک، میوه‌هایی شیرین و هوایی سالم داشت. درختانی زیبا در دامنه‌ی کوه رسته بودند و سر بر آسمان می‌سودند. کلنگ‌ها، ماهی خوراک‌ها، اردک‌ها، و غازهای وحشی طبیعت وحشی را سرشار از زندگی و روح کرده بودند. گاهی جانورانی که در جاهای دیگر درنده نام دارند در آنجا دیده می‌شدند که به جای گوشت‌خواری برگ و گیاه می‌خوردند.
بر فراز کوه راهبی می‌زیست که پانصد سال از عمرش می‌رفت و برای رسیدن به نعمت خرد و فرزانگی به آنجا پناه برده بود. او سودانا و مادری را به خوش‌رویی و خوش‌خویی بسیار پذیرفت و به آنان گفت:
- همه جای این کوه مقدس و پاک است. شما می‌توانید در هر جای آن که دلتان می‌خواهد زندگی کنید.
سودانا به راه‌نمایی با شاخ و برگ درختان چهار کلبه برای خود و زن و فرزندانش ساخت. او و جیالی کوچک که تقریباً هیچ‌گاه از پدرش جدا نمی‌شد خود را با پوست و برگ درختان پوشانیده بودند، مادری و کریشناجینای کوچک نیز که تقریباً دمی از مادرش دور نمی‌شد از پوست گوزن جامه بر تن کردند.
آن خانواده در آن کوه دور افتاده زندگی خوش و شیرینی داشتند و همه پرندگان و چارپایان در این خوشی و شادمانی با آنان انباز بودند.
روزی جیالی کوچک برای بازی و تفریح روی شیری نشسته بود شیر ضمن جست و خیز و بازی او را بر زمین انداخت. صورت جیالی زخمی شد و خون از زخم جاری شد، میمونی پیش آمد و با برگ درختی خون از صورت او پاک کرد و سپس کودک را به کنار رودخانه برد و صورتش را شست. سودانا که از دور مراقب کارهای میمون بود، بر این مهربانی به دیده‌ی تحسین و اعجاب نگریست.
***
در یکی از استان‌های دور از پای‌تخت برهمنی می‌زیست بسیار زشت‌روی و بدترکیب که پوستی به سیاهی قیر، شکمی گنده و برآمده، پاهایی کج و کوله داشت. سرش طاس، استخوان صورتش برآمده و پوستش پرچین و چروک و سبزرنگ بود، همیشه اشک از چشمانش فرومی‌ریخت. او در شصت سالگی با زنی جوان که زیبایی سحرآمیزی داشت ازدواج کرده بود. این زن به فشار و اجبار پدر و مادرش زن آن برهمن پیر شده بود، لیکن از شوهرش متنفر و بیزار بود و شب و روز از خدایان می‌خواست که او را از چنگ آن پیر زشت‌روی برهانند و حتی کارش به جادو هم رسیده بود، لیکن از این کارها سودی نبرده بود. زن با هر کلمه‌ای که از دهان گشاد آن مرد می‌شنید و هر حرکتی که از او می‌دید از خشم به لرزه می‌افتاد.
روزی زن برای آوردن آب به چشمه‌ای رفت. در راه چند جوان او را دیدند و قاه قاه بر او خندیدند. زن به تعجب بر آنان نگریست زیرا سبب خنده‌ی ایشان را نتوانسته بود بفهمد. جوانان به وی گفتند: حیف نیست زنی به این زیبایی و رعنایی زن مردی چنان زشت و بدترکیب باشد.
زن گفت: من به میل و رضای خود زن او نشده‌ام. مجبورم کرده‌اند زن او بشوم. از صبح تا شب از خدایان مرگ او را می‌خواهم لیکن دعاها و جادوهای من اثری نمی‌بخشند. خدا می‌داند که کی از چنگ او خلاصی خواهم یافت.
زن این سخنان را گفت و زارزار گریست و حتی پس از بازگشت به خانه هم نتوانست از گریه خودداری کند و به سر شوهرش که در انتظار بازگشت او بود به لحنی خشمگین فریاد زد که:
- دیگر بس است. بیش از این تاب تحمل ندارم ... از این زندگی سیر شده‌ام ... وقتی برای آوردن آب به چشمه می‌روم جوانان ریش‎خندم می‌کنند. باید برای من کنیزی بخری تا او را برای آوردن آب به چشمه و خرید نیازمندی‌های خانه به بازار بفرستم و خود از خانه بیرون نروم تا مردم ریش‌خندم نکنند...
برهمن گفت: من مردی تنگ‌دست و بی‌چیزم چگونه و با کدام پول می‌توانم کنیزی برای تو بخرم.
- اگر کنیزی برای من نخری از خانه‌ی تو می‌روم و دیگر یک دم هم با تو سر نمی‌برم.
برهمن گفت: چه باید کرد؟
زن که معلوم بود مدتی در این باره اندیشیده و نقشه کشیده است گفت: من برای پیدا کردن کنیز راهی یافته‌ام. می‌دانی که سودانا ولی‌عهد کشور کسی را دست خالی و نومید از درگاهش بازنمی‌گرداند و آرزو و خواهش تو را هرچه باشد برمی‌آورد. پیش او برو و بی‌چیزی و تنگ‌دستی خود را به او شرح بده و خواهش کن که پسرش را به غلامی و دخترش را به کنیزی تو بدهد.
برهمن گفت: من جرئت ندارم چنین تقاضایی از او بکنم. وانگهی می‌گویند او را تبعید کرده‌اند و کسی از محل اقامت او خبر ندارد.
- پیدا کردن او کاری سخت و دشواری نیست. می‌توانی به پای‌تخت بروی و از پدرش بپرسی که سودانا اکنون در کجا به سر می‌برد ... به هر حال هرگاه به زودی کنیزی و غلامی برایم نیاوری شاه‌رگم را می‌برم و خود را از شر تو می‌رهانم.
برهمن پیر که زنش را بسیار دوست می‌داشت نتوانست بیش از این با او مخالفت کند. به پای‌تخت کشور رفت و خود را به در کاخ شاه رسانید. می‌خواست بی‌آن‌که نقشه‌ی خود را به شاه بگوید تنگ‌دستی و بی‌چارگی خود را به وی شرح دهد و از او کمک بخواهد. چون به حضور شاه باریافت، شاه ضمن شرح خشمی که مردم نسبت به گدایان و صدقه‌گیران پیدا کرده بودند به برهمن پیر گفت: این اشخاص سبب شدند که پسر من از پای‌تخت رانده شود. هربار که من این اشخاص را می‌بینم به یاد فرزندم سودانا می‌افتم و چون روزی که او از پیشم رفت متأثر و متألم می‌شوم. تو گویی چوب خشک در تنور فروزان دردهایم می‌اندازند.
لیکن شاه با یادآوری دست و دل‌بازی و فتوت و بخشندگی پسرش احساس کرد که نمی‌تواند خواهش برهمن را برنیاورد و اقامتگاه پسرش را به او نشان ندهد.
برهمن پس از هفت روز راه‌پیمایی به مقصد رسید. نشان ولی‌عهد را از شکارافکنی که در راه به او برخورد پرسید.
شکارافکن با آن که با سودانا رابطه و تماسی نداشت مهری آمیخته به احترام به وی داشت. چون در چهره‌ی راهب دریوزه نگریست از زشتی آن در شگفت شد و احساس کرد که آن مرد بدبخت برای خواهشی شوم پیش شاه‌زاده آمده است. از این روی به وی گفت: بی‌گمان تو هم از گدایانی هستی که شاه‌زاده‌ی مهربان و گرامی را به روز سیاه نشانده و سبب رانده شدنش از دربار پای‌تخت شده‎اند. تو از این مرد که دیگر چیزی ندارد چه می‌خواهی؟ اکنون به تو نشان می‌دهم که شاه‌زاده کجاست.
آن‌گاه برهمن را به درختی بست و آن‌قدر زد که مردک بدبخت زخمی و نالان شد:
- جای شاه‌زاده را یاد گرفتی. دلم می‌خواهد تنت را با تیر به این درخت بدوزم و گوشت‌هایت را پاره‌پاره بکنم.
چون برهمن دریافت که در برابر مردی قرار گرفته است که به سودانا مهری تعصب‌آمیز دارد، به ناچار دست به حیله و تزویر زد و گفت:
- تو پاک در اشتباهی، بهتر بود پیش از بستن من به درخت و کتک زدنم بپرسی که برای چه به اینجا آمده‌ام. شاه از تبعید فرزندش بسیار پریشان و افسرده خاطر شد و به وسیله‌ی من پیغامی به او فرستاده است. من آمده‌ام که شاه‌زاده را به پای‌تخت بازگردانم.
شکارافکن از کرده‌ی خویش پشیمانی نمود و عذر تقصیر خواست و آن‌گاه بند از دست و پای برهمن گشود و راه باریکی را که به سوی چهار کلبه می‌رفت نشانش داد.
سودانا چون برهمن پیر را دید که به طرف او می‌آید به پیش‌بازش شتافت و از او پرسید که آیا خسته نیست؟
برهمن جواب داد که بسیار خسته و فرسوده و گرسنه و تشنه است. شاه‌زاده از او خواهش کرد وارد کلبه شود و بنشیند و خود رفت و میوه و آب برایش آورد.
برهمن پس از خوردن میوه و نوشیدن آب و لختی آسودن آغاز سخن کرد و گفت که از مدت‌ها پیش آوازه‌ی بخشندگی و فتوت او را شنیده است و می‌داند که هیچ‌کس تاکنون از درگاه او دست خالی و نومید بازنگشته است. آن‌گاه بی‌چیزی و تنگ‌دستی خود را به وی شرح داد و صدقه خواست.
سودانا به مهربانی بسیار به او گفت: من هرگز چیزی را از شما مضایقه نمی‌کنم، اما بدبختانه چیزی ندارم که به شما بدهم.
- هرگاه ثابت کنم که شما هنوز هم ثروتی دارید که من به آن نیازمندم آیا قول می‌دهید که آن را به من ببخشید؟
- آری قول می‌دهم.
- من به دو فرزند شما احتیاج دارم. می‌خواهم آن دو عصای پیری من باشند.
سایه‌ی اندوهی گران بر چهره‌ی سودانا افتاد و چشمانش پر از اشک شدند. لیکن شاه‌زاده‌ی جوان‌مرد بر پریشانی و اضطراب خود چیره گشت و گفت:
- قول داده‌ام و نمی‌توانم از قول خود برگردم. شما از راهی دور به اینجا آمده‌اید تا دو فرزندم را از من بخواهید.
آن‌گاه جیالی و کریشناجینا را پیش خواند و به آنان گفت که همراه برهمن بروند. بچه‌ها از این سخن به حیرت افتادند و زار زار گریستند و گفتند: پدر، آیا نگاهی به قیافه‌ی این مرد که ما را به او بخشیده‌ای کرده‌ای؟ او برهمن نیست، اهریمن است؟ تو ما را به اهریمن بخشیده‌ای و این اهریمن ما را خواهد خورد...
- بچه‌های عزیزم، اشتباه می‌کنید این مرد دیو و اهریمن نیست. برهمن است و شما را نمی‌خورد.
- آخر مادرمان اینجا نیست چه طور با او خداحافظی نکرده برویم. هرگاه او به اینجا بازگردد و ما را نبیند چون آهویی خواهد بود که آهو بچگانش را از آشیانه‌اش بدزدند. خواهد گریست و از غصه و اندوه خواهد مرد.
کودکان امیدوار بودند که مادرشان نگذارد برهمن آنان را با خود ببرد. برهمن به اندیشه‌ی آنان پی برد و گفت:
- من باید هم اکنون برگردم، عجله کنید برویم.
سودانا برای بیرون آمدن از تردید و دودلی زیر لب با خود گفت: من از مادر گشاده‌دست و کریم‌زاده‌ام و هرگز از کار خود پشیمان نشده‌ام.
کودکان کوشیدند پدر را از تصمیمی که گرفته بود بازدارند. در برابر او زانو زدند و گفتند: ما را به رفتن با این مرد وادار مکن ... بگذار اقلاً مادرمان بیاید و با او خداحافظی بکنیم ... ما از نژاد شاهانیم و تو می‌خواهی کنیز و غلام این مرد بدبخت و بی‌چیز بشویم ... چه جنایتی در زندگی‌های گذشته‌ی خود کرده‌ایم که در این زندگی دچار چنین عذابی می‌شویم؟ (6)
سودانا کوشید که با اندیشه‌های حکیمانه درد خود را فرونشاند: در این دنیای دون چیزی پای‌دار و همیشگی نیست، هیچ مهری ابدی نیست. ما ناچاریم روزی از کسانی که دوستشان می‌داریم جدا بشویم.
برهمن با ناشکیبایی بسیار پای بر زمین کوفت و گفت: این بچه‌ها هرگز به میل خود از اینجا نخواهند رفت ... من پیر و خسته‌ام، اگر اینان از دستم بگریزند توان در پی آنان دویدن ندارم. پس باید آنها را ببندم تا نتوانند بگریزند.
برهمن با کمک سودانا دست آن دو بچه را با ریسمانی به پشتشان بست و آنان را پیش انداخت و روی به راه نهاد. شاه‌زاده مدتی ایستاد و کودکانش را که از او دور می‌شدند نگاه کرد.
برهمن پس از آن که از شاه‌زاده دور شد، بر سرعت گام‌های خود افزود تا هرچه زودتر از آن مکان دور شود، کودکان ایستادگی کردند. جیالی با هوشمندی و زیرکی ریسمان را به درختی پیچید و بدین‌گونه از پیش رفتن خودداری کرد. پیرمرد چوبی برگرفت و چندان او را زد که خون از سر و رویش فروریخت. پسرک به ناچار تسلیم شد و گفت: مزن. دیگر ایستادگی و نافرمانی نمی‌کنیم و هرجا که بخواهی با تو می‌آییم.
لیکن دخترک روی به آسمان کرد و چنین دعا خواند: ای خدایان جنگل و درختان و کوهساران به ما رحم کنید و مادرمان را از ستمی که بر ما می‌روید آگاه کنید.
مادر که شاهد و فارغ از هر اندیشه‌ای در جنگل می‌گشت ناگهان نگران شد و دلش به شور افتاد که نکند بلایی به سر بچه‌ها آمده باشد. در عالم خیال پسرکش را غرق در خون و دخترکش را گریان و نالان دید. شتابان به طرف کلبه‌هایشان دوید و چون فرزندانش را در کلبه‌ی خود و یا کلبه‌ی پدرشان نیافت سخت متحیر شد و به کنار رودخانه کودکان همیشه در آنجا بازی می‌کردند دوید و چون آنان را در آنجا نیز نیافت بیش از بیش بر اضطراب و نگرانی‌اش افزود و در جست و جوی شوهر برآمد تا خبر کودکانش را از او بگیرد. شوهرش در نزدیکی کلبه‎‌ها بر کنده‌ی درختی نشسته و سر در میان دست‌هایش گرفته بود. زن بانگ زد:
- بچه‌ها کجا هستند؟ آنان همیشه با ناشکیبایی بسیار در اینجا منتظر می‌شدند که من از جنگل بازگردم. من از جنگل برای آنان میوه‌های خوش‌گوار و گل‌های خوش‌بو می‌آوردم. تا چشمشان به من می‌افتاد با لبی خندان به سویم می‌شتافتند. گاه زمین می‌خوردند، اما خنده از لبشان نمی‌پرید، برمی‌خاستند و باز به طرف من می‌دویدند و چون به من می‌رسیدند بازوان کوچک خود را می‌گشودند و در آغوشم می‌گرفتند و مرا بر سینه‌ی خود می‌فشردند و با رویی خوش و خندان غبار راه از دامنم می‌ستردند ... کجا رفته‌اند؟ ... هرجا رفتم پیداشان نکردم ... اندیشه‌ای دیوانه‌وار به سرم زده است. یکی آنان را ربوده است ... زود به من بگو آن دو کجا هستند؟ ... در دادن پاسخ درنگ مکن ... دلم از دلهره می‌ترکد، دارم دیوانه می‌شوم ...
شاه‌زاده به جای این که جوانی به همسر خود بدهد نگاهی غم زده و اندوهگین به وی کرد.
زن دوباره به سخن آمد و گفت:
- چرا حرف نمی‌زنید؟ ... حرف بزنید ... خاموشی شما بیش از بیش بر نگرانی و تشویش من می‌افزاید ... خواهش می‌کنم جواب مرا بدهید ...
سودانا به ناچار شمه‌ای از آنچه گذشته بود به زن خویش شرح داد. مادر در زیر بار گران غم از پای درآمد و بی‌هوش بر زمین افتاد. شاه‌زاده او را بلند کرد و در میان بازوان خود نگاه داشت تا به خود آمد و سپس به مهر و نرمی بسیار به وی گفت:
- آیا به یاد داری که روزی از تو خواستگاری کردم خواستم به من قول بدهی که هیچ‌گاه با اراده‌ی من در بخشیدن چیزی به دیگران مخالفت نورزی. تو چنین قولی به من دادی. آن‌گاه دریافتیم که ما در زندگی‌های پیشین خود نیز یک‌دیگر را دوست می‌داشته‌ایم و زن و شوهر یک‌دیگر بوده‌ایم. تو به من گفتی: دلم می‌خواهد که در زندگی‌های پسین خویش نیز زن تو باشم و چه زشت و چه زیبا از تو جدا نشوم. من جواب دادم: هرگاه می‌پذیری که زن من گردی باید هرگز با اراده‌ی من در بخشیدن چیزی مخالفت نکنی. تو با این شرط با من ازدواج کردی. با چنین قولی که پیش‌تر داده‌ای و با قولی که چندی پیش داده‌ای باید نتایج آنها را بپذیری... تو نباید مرا سرزنش کنی که چرا فرزندانمان را به دیگری بخشیده‌ام.
مادری در برابر این سخن سرفرود آورد و فرمان برد و دیگر لب به شکوه نگشود. لیکن از آن پس سودانا صدای خنده‌ی او را نشنید و لب‌خندش را ندید.
***
رخ‌دادی دیگر بدبختی و پریشانی زن و شوهر را فزون‌تر ساخت.
روزی برهمنی زشت‌تر از برهمنی که کودکان را ربوده بود در برابر کلبه‌های سودانا و زنش ایستاد. سودانا او را با خوش‌رویی و مهربانی همیشگی خود پذیرفت و گفت: آیا می‌توانم خدمتی به شما بکنم؟
برهمن گفت: من چندی پیش زن خویش را از دست داده‌ام و تاکنون نتوانسته‌ام زن دیگری را برای خود پیدا کنم. من برای اداره‌ی کاشانه‌ی خویش به کدبانویی نیازمندم و چون شنیده‌ام که تو هرگز خواهش کسی را بر زمین نمی‌اندازی آمده‌ام خواهش کنم که زنت را به من ببخشی.
سودانا به زنش نگریست و زن با یادآوری گفت و گوی خود و شوهرش در روزی که کودکانش را سودانا به برهمنی بخشیده بود، جرئت نیافت با تقاضای برهمن مخالفت کند و تنها این سخن را به سودانا گفت: اگر من از اینجا بروم، که به تیمار و غم‌خواری و نگه‌داری تو برخواهد خاست؟
شاه‌زاده جواب داد: درباره‌ی من اندیشه‌ای به دل راه مده. من چون همه‌ی مرتاضان در عزلت و تنهایی به سر می‌برم. من سوگند خورده‌ام که خواهش کسی را بر زمین نیندازم و خواهش این مرد را نیز رد نمی‌توانم کرد.
شاه‌زاده این بگفت و دست زنش را گرفت و در دست برهمن نهاد.
مادری هیچ نگفت و شکوه و ناله‌ای نکرد و خاموش و آرام در پی برهمن افتاد و با او رفت.
برهمن پس از آن که هفت گام با مادری راه رفت او را بازگردانید و به سودانا گفت: بیا همسرت را بازگیر، من او را نمی‌خواهم.
شاه‌زاده پرسید: چرا؟ آیا او زیبا نیست؟ آیا عیب و نقصی در وی دیده‌ای؟ او کوچک‌ترین نقصی ندارد. زنی مهربان‌تر و داناتر و وفادارتر از او در جهان پیدا نمی‌شود. زنی به خوبی این شه‌دخت نمی‌تواند وظیفه‌های خود را در برابر شوهرش انجام دهد ... من او را به شما بخشیده‌ام و خواهش می‌کنم که او را بردارید و با خود ببرید و با پس دادن آنچه به شما بخشیده‌ام مرا میازارید ...
برهمن جواب داد: من زن تو را نمی‌خواهم. من برهمن نیستم من از خدایانم و شاکرا نام دارم و برای آزمودن فتوت و گذشت تو بر زمین آمده‌ام.
به جای برهمن زشت روی خدایی با چهری زیبا و با شکوه پدیدار شد و لبخندزنان گفت: تو یک بار گذشتی بزرگ کردی و همسر محبوبت را بخشیدی. دیگر در برابر چنین آزمایشی قرار نخواهی گرفت. خدایی که همسرت را به او بخشیده‌ای او را به تو بازمی‎‌گرداند تنها بدین شرط که تو هرگز او را به هیچ مردی نبخشی و تا پایان زندگی او را از خود دور نکنی. دیگر هیچ پیش‌آمدی شما را از یک‌دیگر دور نخواهد کرد.
مادری که چهره‌اش از شادی می‌درخشید فریاد زد: ای شاکرا سپاست می‌گزارم. سپاست می‌گزارم.
خدا دوباره لب به سخن گشود و گفت: به پاداش فداکاری‌های شگفت‌انگیزی که شما دو تن کرده‌اید سه آرزوی شما را برمی‌آورم. قول می‌دهم که هرچه باشند آنها را برآورم. سودانا تو اول آرزوهایت را بگو.
شاه‌زاده جواب داد: نخستین آرزوی من این است که ثروت‌هایی بسیار بزرگ به دستم افتند. دومین آرزویم این است که همه‌ی آنها را با دست و دل‌بازی هرچه بیشتر به مردمان ببخشم. سومین آرزویم این است که همه‌ی مردمان، همه‌ی جانوران از درد و اندوه رهایی یابند و همه به بهشت بروند.
شاکرا گفت: آخرین آرزوی تو شریفت‌ترین آرزوی جوان‌مردترین مردمان جهان است، لیکن برآوردن آن به این زودی از من ساخته نیست. هزاران سده باید بگذرد و مردمان با کوشش پی‌گیر خود را از هر عیب و نقصی بپیرایند و کامل شوند تا این آرزو برآورده شود. لیکن دو آرزوی دیگرت برآورده خواهد شد. مادری تو چه آرزو داری؟
- آرزو دارم که فرزندانم از گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و نداری و بی‌چیزی رنج نبرند. آرزو دارم که آنان را به زودی بازبینم. آرزو می‌کنم که من و شوهرم به زودی به خانه‌ی خود بازگردیم.
خدا گفت: آرزوهای تو نیز برآورده خواهند شد.
***
برهمن زشت‌روی که کودکان را کشان‌کشان می‌برد به دهکده‌ی خود رسید. زن در روزهایی که شوهرش از او دور بود خود را بسیار شاد و خرسند می‌یافت. به همه‌ی همسایگان می‌گفت که از چنگ شوهر تنفرانگیزش رهایی یافته است. چون برای آوردن آب به چشمه می‌رفت کسی ریش خندش نمی‌کرد. لیکن چون برهمن بازآمد و کنیز و غلامی نیز با خود آورد، زن خشنودی ننمود و گفتی فراموش کرده بود که خود شوهرش را برای انجام دادن این کار فرستاده بود. زن به سرزنش شوهرش برخاست و به او گفت: بچه‌های بی‌چاره ... ای مرد، هیچ می‌دانی چه رفتار شرم‌آوری با این کودکان کرده‌ای؟ پسرک بی‌چاره؟ همه جای تنش پر از زخم است. دخترک بی‎‌چاره چندان گریسته است که چهره‌ی ظریف و زیبایش چون گلی پژمرده می‎‌نماید. ای مرد دژخوی بدکردار. چگونه توانستی این اندیشه را به دل خود راه دهی که این کودکان را که از نژاد شاهان‌اند به کنیزی و غلامی به خانه‌ی محقر خود آوری؟ هیچ با خود نیندیشیدی که هرگاه شاه از کار تو خبر یابد فرمان می‌دهد بگیرند و به زندانت اندازند و کیفری به سزایت بدهند؟
- اما تو بودی که...
- خاموش باش و یاوه مگوی ... باید هم‌اکنون برخیزی و این بچه‌ها را ببری و بفروشی و با پولی که از فروش اینان به دست می‌آوری کنیز و غلامی برای من بخری.
زن به گفته‌ی خود چنین افزود: تو اینان را در هیچ جایی گران‌تر از پای‌تخت نمی‌توانی بفروشی ... بی‌درنگ به پای‌تخت برو.
زن دیگر سخنی نگفت و با خود اندیشید که در مدتی که شوهرش به پای‌تخت می‌رود از عذاب هم‌نشینی او خواهد رست.
***
برهمن زشت روی دو کودک را برای فروش به بازار برده‌فروشان پای‌تخت برد. قضا را یکی از نجیب‌زادگان که از آنجا می‌گذشت آن دو را دید و شناخت و سؤال‌هایی از برهمن کرد و دریافت که آن مرد زشت‌روی چگونه آن دو کودک را برده‎ی خود کرده است. نجیب‌زاده با خود اندیشید که چه کار بکند؟ می‌توانست قضیه را به مقامات دولتی اطلاع دهد و دو کودک را از فلاکت اسارت برهاند، لیکن ترسید که با این کار مخالف خواست ولی‌عهد محبوب باشد ... بهتر این بود که برهمن را با دو کودک به کاخ شاه راه‌نمایی کند تا اگر شاه صلاح بداند آنان را از وی بخرد.
سیبی شاه چون پسر و دختر فرزندش را در چنان حال پریشان و رقت‌انگیز دید دلش ریش ریش شد. او هرگز آن دو را که بی‌اندازه دوستشان می‌داشت فراموش نکرده بود. از برهمن پرسید که چه بهایی برای آنان می‌خواهد.
جیالی کوچک که در برابر شاه ایستاده و چشم در چشمش دوخته بود پیش از آن که برهمن دهان باز کند و جوابی بدهد گفت:
- پسر هزار سکه‌ی سیم و صد گاو و دختر هزار سکه‌ی زر و دویست گاو!
شاه از او پرسید: چرا دختر را بهایی گران‌تر از پسر می‌نهی؟
- زیرا در این کاخ پسر و دختر را چنین ارج می‌‎نهند ... زنان کاخ تو، حتی آنان که نژاد و خانواده‌ی بزرگی ندارند، زندگی پرشکوهی دارند و حال آنکه یگانه پسرتان مجبور است زندگی را به سختی و دشواری در کوهساران بگذراند.
شاه از شنیدن سخن نوه‌ی خود پریشان شد و گفت: بسیار متأسفم که پدرتان را از پای‌تخت بیرون راندم. به تو قول می‌دهم که بی‌درنگ او را به پای‌تخت فراخوانم. هم‌اکنون پیکی پیش او می‌فرستم.
جیالی گفت: متشکرم. کریشناجینا نیز گفت: متشکرم.
لیکن پسرک همچنان گرفته و مغموم بود و دخترک نیز قیافه‌ای چون او داشت. شاه به لحنی اندوهناک گفت: چرا خود را به آغوش من نمی‌اندازید؟ آیا هنوز هم از برهمن می‌ترسید و یا باید با خود فکر کنم که شما از من بیزارید؟
جیالی پاسخ داد: ما از برهمن نمی‌ترسیم و از پدربزرگ خود نیز بیزار نیستیم، لیکن ما برده‌ی برهمنیم و بردگان مردی حقیر چگونه می‌توانند خود را به آغوش شاهی بزرگ بیندازند.
شاه فرمان داد تا بی‌درنگ مبلغی کلان به برهمن دادند.
کودکان چون بدین‌گونه آزاد شدند، خود را به آغوش پدربزرگشان انداختند و غرق خوش‌بختی و سرورش کردند. شاه پیر مدت‌ها بود که چنین شادی و نشاطی را در دل خود نیافته بود.
کریشناجینا گفت: پدربزرگ، من خواهشی دارم که امیدوارم آن را برآورید.
- بگو عزیزم. هر خواهشی داشته باشی برمی‌آورم. برای من برآوردن خواهش و آرزوی تو بزرگ‌ترین شادی‌ها و خوش‌بختی‌هاست.
- بی‌گمان برهمنی که ما را به اینجا آورده، گرسنه و تشنه است. دلم می‌خواهد دستور فرمایید غذایی، غذایی بسیار خوب و مفصل به او بدهند.
شاه چون این سخن را از دهان دخترک شنید سخت به حیرت افتاد و پنداشت که گوشش اشتباه شنیده است. گفت: به من گفته‌اند که این برهمن با شما به دژخویی و ستمکاری بسیار رفتار کرده و دست شما را چون چارپایان به یک‌دیگر بسته و به خانه‌ی خود برده و کتکتان زده و به گریه‌تان انداخته است ... با این همه تو می‌‎خواهی که با این مرد درشت‌خو و بدکار نیکی و خوش‌رفتاری کنم.
دخترک نخواست با شاه مباحثه کند، لیکن با اصراری عجیب به او گفت: پدربزرگ، هرگاه، غذا، غذایی خوب به این برهمن بدهید مرا بسیار شاد و خرسند خواهید کرد.
شاه روی به جیالی کرد و امیدوار بود که او با هوس و آرزوی خواهرش مخالفت کند، لیکن جیالی گفت: خواهرم اشتباه نمی‌کند، من نیز آرزومندم که آرزوی او برآورده شود.
جیالی کوشید که دلیل قانع‌کننده‌ای برای توجیه آرزویی که در دل او و خواهرش بیدار شده بود بیاورد. لحظه‌ای خاموشی گزید و سپس گفت: پدر ما ما را به این مرد فقیر بخشیده و خواسته است که برده‌ی او بشویم و خدمتش کنیم و حال آن که ما تاکنون کوچک‌ترین خدمتی به او نکرده‌ایم. هرگاه ما پیش از انجام دادن خدمتی از این مرد جدا شویم با اراده‌ی او مخالفت ورزیده‌ایم. باید قصور خود را جبران کنیم. پولی که به او داده شد کافی نیست، باید هم چنان که خواهرم می‌گوید غذای خوبی به او داده شود.
شاه با توجه و دقتی آمیخته به هیجانی سخت بر آن دو کودک نگریست. تا آن روز درنیافته بود که دیدگان آنان تا چه حد به چشمان پدرشان شباهت دارند، درنیافته بود که آنان نیز چون پدرشان دریادل و گشاده‌دست و بخشنده‌اند ... از این کشف سخت به هیجان افتاد و قطره اشکی را که بر گونه‌اش غلتیده بود پنهانی پاک کرد. سپس دستور داد خواهش دخترک را برآورند.
برهمن کاخ شاهی را ترک گفت و بسیار شادمان بود که غذاهایی بسیار لذیذ خورده و پول بسیار به دست آورده است و می‌تواند کنیزی و ارمغان‌هایی گران‌بها برای زنش بخرد و بدین وسیله تندخویی او را از میان ببرد و یا دست‌کم از آن بکاهد.
***
پیک شاه به کلبه‌هایی که سودانا و مادری در آنها می‌‎زیستند، رسید و آن دو را از تصمیم شاه آگاه کرد. لیکن شاه‌زاده دعوت او را نپذیرفت و چنین گفت:
- پدرم مرا تا دوازده سال از پیش خود رانده و هنوز این مدت به پایان نرسیده است، من باید کیفری را که برایم تعیین شده است تحمل کنم و تنها پس از به پایان رسیدن آن حق دارم به پای‌تخت بازگردم.
پیک این پیغام دردناک و اندوه‌زا را به شاه برد.
شاه از شنیدن این پیغام نومید شد و چاپار خود را فرمان داد با نامه‌ای که خود نوشته بود به کلبه‌های سودانا و مادری بازگردد. شاه در آن نامه چنین نوشته بود:
«فرزند گرامی، گفته‌ای به من بگویند که پیش از پایان یافتن مدت تبعیدت به پیش ما بازنخواهی گشت. آیا بدین‌گونه درصدد مجازات من، که درباره‌ی تو اشتباهی بزرگ کرده‌ام، برآمده‌ای؟ من از تو پوزش می‌خواهم، تو مهر و لطف محضی. آیا پدر تو تنها کسی در این جهان خواهد بود که تو گناهش را نخواهی بخشید و نباید به گذشت تو امیدوار باشد؟
برگرد، پسرم، به سوی ما بازگرد و مادری را نیز با خود پیش ما بیاور. ما با ناشکیبایی بسیار چشم به راه بازگشت او هستیم.
کودکان ملوستان چشم به راه شما هستند. مادر پیرت چشم به راه توست. پدر پیرت چشم به راه توست. ما را بیش از این در آتش حرمان مسوزان و درد انتظاری دور و بیهوده را بر ما مپسند.
هرگاه پیکی که این نامه را پیش تو می‌آورد، تنها بازگردد و تو همراهش نباشی من تا روزی که تو پیشم بازگردی چیزی نخواهم خورد و نخواهم نوشید.»
پیک شاه خود را دوباره به کوهستان و کلبه‌های سودانا و مادری رسانید و نامه‌ی شاه را به فرزندش داد. سودانا نامه را گرفت و پیش از گشودن آن تعظیمی به آن کرد. چون آن را خواند چنان به هیجان و التهاب افتاد که دست‌هایش لرزید و چشمانش پر از اشک شدند. او نامه را به زنش داد تا او نیز آن را بخواند. مادری بیش از سودانا هیجان و التهاب از خود نشان داد و یا کم‌تر از وی توانست هیجان و التهابش را پنهان دارد. آیا سرانجام به کودکانش که دمی از یادشان فارغ نبوده است می‌رسید و دیگر از آنان جدا نمی‌شد؟
سودانا و مادری بر آن شدند که بی‌درنگ همراه پیک شاه به پای‌تخت باز گردند. شادی و سروری بی‌پایان در نگاه‌هایشان می‌درخشید. آنان از ترک گفتن کوهستان بسیار شادمان بودند لیکن جانوران کوهستان از رفتن آنان سخت اندوهگین بودند. میمون‌ها و گوزن‌ها و فیل‌های وحشی و خرس‌ها تا یک روز راه با چشم گریان مشایعتشان کردند، مرغان نیز در هوا بر فراز سر آنان پرواز می‌کردند و از اندیشه‌ی دوری آنان ناله‌های زار برمی‌آوردند.
***
سودانا و مادری و پیک شاه با گام‌های استوار و شتابان در راهی که از کوهستان به پای‌تخت کشیده شده بود پیش می‌رفتند در راه چشمشان به چیزی افتاد که غرق حیرتشان کرد. پیلی سفید، پیلی که بر نیلوفرها راه می‌رفت و شاه‌زاده به سبب بخشیدن او به شاه کشور همسایه خشم مردم را برانگیخته و از پای‌تخت رانده شده بود، راه را بر آنان بسته بود.
مردانی که جامه‌های باشکوهشان نشان از مقام و پایه‌ی عالی آنان بود، در اطراف پیل سپید راه می‌سپردند. آنان نامه‌ای از جانب شاه کشور خود به سودانا تقدیم کردند. در آن نامه چنین نوشته شده بود:
«شاه‌زاده‌ی بزرگوار و گرامی، چندی پیش با بخشیدن پیل سپید بی‌مانند مرا رهین منت و بزرگواری خود کردی و من بسیار متأسفم که به سبب این دریادلی و گشاد‌دستی به سختی و بدبختی بزرگی گرفتار شدی. خواهش می‌کنم مرا ببخشی. خوش‌بختانه خبر یافته‌ام که مدت تبعیدت پایان یافته است. این خبر مرا غرق شادی و سرور ساخته است اجازه بفرمایید با بازگردانیدن پیل سفید که به من بخشیده بودی شادی و خوش‌حالی خود را از رهایی شما از رنج و دشواری به شما ابراز دارم.»
سودانا به مهر و لطف بسیار از فرستادگان شاه همسایه که این نامه را به او آورده بودند سپاس‌گزاری کرد و گفت:
- از رنجی که برای آوردن این نامه به خود همواره کرده‌اید سپاس‌گزارم و بسیار متأسفم که وسیله‌ای برای از میان بردن خستگی راه شما ندارم و خدمتی درباره‌ی شما نمی‌توانم بکنم ... لیکن خواهش می‌کنم که پیل سپید را با خود به خدمت شاه کشورتان بازگردانید و این نامه را از طرف من به خدمت ایشان تقدیم کنید.
او در نامه‌ی خود چنین نوشته بود:
«رفتار جوان‌مردانه و نامه‌ی مهرآمیز شما بی‌نهایت در من اثر کرد. نمی‌دانم به چه زبانی سپاستان بگزارم. این پیل را دوباره به خدمت شما می‌فرستم امیدوارم از این که او را نپذیرفته‌ام مرا ببخشید.
هدیه و ارمغانی را که با میل و رضای خاطر بدهند هرگز نباید پس داد. من پیل نیلوفرپیما را با خشنودی و میل خاطر به شما بخشیده‌ام. او را به من بازمگردانید. وانگهی این حیوان تنها در میدان جنگ به درد می‌خورد. من پیش‌نهاد می‌کنم که با هم در صلح و آشتی به سر بریم و هرگز با هم نجنگیم. اگر اختلافی میان شما و ملت من پدید آید یا من به پای‌تخت شما بیایم و یا شما به پای‌تخت من بیایید تا اختلافات را با گفت و گوهای مسالمت از میان برداریم. حسن نیت دوجانبه به آسانی هر اختلافی را از میان برمی‌دارد. بگذار از این پس صلحی پایدار میان ملت‌های ما حکم‌فرما گردد.»
پس از چند هفته پاسخ شاه همسایه رسید. او پیش‌نهاد آشتی پایدار شاه‌زاده را پذیرفته بود. از آن پس دیگر جنگی میان دو ملت درنگرفت.
***
سودانا و مادری و پیک شاه چون به نزدیکی پای‌تخت رسیدند با استقبال پرشکوه و هیجان‌انگیز مردم روبه رو شدند. گروهی عظیم با پیلان و اسبان و گردونه‌ها به پیش‌باز آنان آمده بودند.
سربازان و طبقات مختلف ملت شادمانه از شاه‎‌زاده‌ی خود استقبال کردند.
در پیشاپیش همه شاه سوار بر پیلی سبزپوش که سرپوشی ارغوانی و زردوزی شده داشت می‌آمد.
سودانا و مادری در برابر او چنان خم شدند که چهره‌شان بر خاک رسید.
شاه از مرکب خود پیاده شد و آن دو را سخت در آغوش کشید و بر سینه‌ی خود فشرد.
ساکنان پای‌تخت از بازیافتن شاه‌زاده‌ی جوان‎مرد و زن او سخت شادمان بودند. شهر را آذین بسته و بر کوچه‎‌هایی که شاه‌زاده از آن می‌گذشت گل ریخته بودند. از همه جا نوای ساز و آواز و صدای پای‌کوبی و شادمانی به گوش می‌رسید.
چون به کاخ شاهی رسیدند سودانا مادر خود و زنش فرزندان خود را بازیافت.
موجودات مهربانی که هم‌دیگر را به حد پرستش دوست می‌داشتند به هم رسیده بودند و دیگر تا دم مرگ از یک‌دیگر جدا نمی‌شدند. این خوش‌بختی که بزرگ‌ترین و عالی‌ترین خوش‌بختی‌هایی است که در اندیشه‌ی آدمی تواند گنجید، پاداش وظیفه‌شناسی و نیکوکاری بود. لیکن خوش‌بختی بزرگ‎‌تری هم در انتظار سودانا بود: سودانا در زندگی بعدی خود به صورت مردی که بسیاری از مردمان قاره‌ی آسیا و بعضی از اروپاییان او را عالی‌ترین نوع بشر می‌پندارند، به دنیا آمد و بودا نامیده شد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Soudana
2. Cibi
3. Madari
4. Djali
5. Krichnadjina
6. هندوان هر بدبختی و فلاکتی را که به آنان روی کند، کیفر گناهانی می‌دانند که در زندگی پیشین خود مرتکب شده‌اند.

منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم