نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از روس‌ها

در روزگار پیشین، مردی بود که خیلی بدجنس بود. یک روز مردی روستایی به منزل او آمد. سگِ او، که مثل صاحبش بسیار شریر بود، پای مرد روستایی را گاز گرفت. روستایی هم با چماقی که در دست داشت، بر سر سگ کوبید و سگ جا به جا مرد.
صاحب سگ خیلی خشمگین شد. مرد روستایی را به دادگاه جلب کرد. قاضی به حرف‌های آن مرد گوش داد و از او پرسید:
- بگو ببینم، با این مرد روستایی چه کنم؟
- دلم می‌خواهد که به منزل من بیاید و به جای سگ پاسبانی کند.
قاضی همین حکم را داد که روستایی سگِ آن مرد شریر بشود. همین کار را هم کردند.
یکی دو سال مرد روستایی این کار را کرد؛ تا آن که، روزی همسایه‌ها را راضی کرد که به انبار آن مرد دستبرد بزنند.
شبانگاه روستاییان آمدند، قفل‌ها را شکستند، و آنچه در انبار بود برداشتند و رفتند. مرد روستایی هم تمام شب را مثل سگ عوعو کرد.
صبح که آن مرد از خواب بیدار شد، دید که به انبارش دستبرد زده‌اند. خیلی خشمناک شد و مرد روستایی را کتک زد.
قاضی هم وقتی که شنید که دستبردی واقع شده است پرسید:
- وقتی که دزدها به انبار راه یافتند، آیا مرد روستایی عو عو کرد یا خیر؟
مرد روستایی گفت که این کار را کرده است. آن‌گاه قاضی رأی داد که تقصیر مرد روستایی نیست و آن مرد شرور تصمیم گرفت که به شهر برود و در آن جا به قاضی بزرگ شکایت کند.
با این ترتیب به راه افتادند. آن قدر راه رفتند که هوا تاریک شد و شب فرا رسید. مرد روستایی گفت:
- گوش کن ببین! مثل این که خرس دارد می‌آید.
آن مرد پرسید:
- چه باید بکنیم؟
مرد روستایی جواب داد:
- شنیده‌ام که خرس‌ها از عوعوی سگ می‌ترسند. تو هم عوعو کن.
- خیر، حالا که باید پیش قاضی بروم، عوعو نمی‌کنم. دوباره مرد روستایی گفت:
- گوش کن، مثل این که خرس دارد نزدیک می‌شود.
آن مرد خیلی ترسید و گفت:
- ای مرد، کاری بکن.
- تو خودت عوعو کن.
آن مرد، وقتی که دید جانش در خطر است، با خود گفت:
- مانعی ندارد، برای حفظ جان خودم عوعو می‌کنم.
چهار دست و پا ایستاد و شروع به عوعو کرد.
مرد روستایی به او گفت:
- خیلی عوعو کن، تا خرس را بترسانی.
آن مرد خیلی عو عو کرد تا محفوظ بماند. آن قدر عوعو کرد که صورتش سرخ شد و کف از دهانش بیرون آمد. مقداری دیگر راه رفتند تا در کنار جاده‌ به درخت‌های کاج رسیدند. مرد روستایی گفت:
- ای مرد، مثل این که اشتباه کرده‌ایم. خرسی در کار نبود، این‌ها درختان کاج بودند که خرس به نظر آمدند.
آن مرد از این حرف شرمنده شد. نزد قاضی به شهر نرفت و برگشت به طرف ده. رو به مرد روستایی کرد و گفت:
- تو را می‌بخشم، فقط به کسی نگو که من مثل سگ عوعو کرده‌ام.
مرد روستایی گفت:
- خیر، بخشیدن کافی نیست.
آن مرد گفت:
- مقداری از ثروت خودم را هم به تو می‌دهم.
مرد روستایی گفت:
- این هم کافی نیست.
خلاصه نتوانستند با یکدیگر کنار بیایند. مرد روستایی رفت نزد روستایی‌ها و داستان عوعو کردن آن مرد را برای همه گفت.
آن مرد دیگر نتوانست در آن دِه زندگی کند. از آن جا فرار کرد و رفت و مرد روستایی زندگی خوشی را آغاز نمود.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمه‌ی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم